eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰ عزیزجون:_باشه، رها مادر مواظب فاطمه باشین -چشم رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم. صدای مداحی کل مزار شنیده میشد. فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرفو اونطرف میرفت. رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر. بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید. مراسم کم‌کم داشت شروع میشد. هر سال باشکوه‌تر و لذت‌بخش‌تر از سال قبل.کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودنو امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن. فاطمه توی بغلم خوابیده بود. رضا:_خانومم؟ -جانم رضا:_برگه اعزامم اومده -اعزام چی؟ کجا؟ رضا:_سوریه (با گفتن این حرف، چشمم به فاطمه افتاد) -یعنی میخوای فاطمه رو تنها بذاری بری؟من چیکار کنم در نبودت با فاطمه رضا:_رها جانم، از براش تعریف کن، از براش تعریف کن،از براش تعریف کن. (با شنیدن این حرف‌ها بغض خفم کرده بود) -حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد، فاطمه هم... رضا:الهی قربونت برم، از خوده بی‌بی‌ میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه. (پس دل من چی میشه بی‌معرفت ) مراسم قرآن به سر شروع شده بود. رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من،یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش. وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد. بندبند دلم لرزید. یاد حرم افتادم. یاد عهدی که با آقا بستم مگه میشه آقا امانت‌مو به من برنگردونه مگه میشه آقا زیرقولش بزنه اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه!همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم،چون میدونستم خدا بهتریناشو بهم نمیده. اما امشب منم حاجت دارم، امشب منم درد دارم امشب منم آرامش میخوام چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در ناله‌های این جمع بغضمو رها کردم الهی به علی‌بن‌موسی.... بعد از تمام شدن مراسم، رضا فاطمه رو بغل کرد. رفتیم دنبال عزیزجونو با هم رفتیم سمت خونه. فاطمه رو تو اتاقش خوابوندیم. رفتیم توی اتاق خودمون حالم خیلی خراب بود.رضا همیشه دوای حال خرابمو میدونست. مثل همیشه سجاده‌هامونو پهن کردنه توی اتاق برد حیاط زیر دل آسمون شب. شب شهادت امیرالمؤمنین بود و آسمون هم دلش گرفته بود. رضا اومد داخل اتاق رضا:_خانمی، بریم بندگی خدا کنیم؟ منم از خدا خواسته، سرمو به علامت مثبت تکون دادمو رفتم وضو گرفتم. چادرمو سرم کردم رفتیم توی حیاط. شروع کردیم به خوندن نمازشب. بعد از نماز رضا سرشو گذاشت روی پاهامو به آسمون نگاه میکرد رضا:_رها جان ببین آسمون هم دلش گرفته، مثل دل تو. خدا رو شاکرم به خاطر داشتن همسری مثل تو، خدا رو شاکرم به خاطر دادن هدیه‌ای مثل فاطمه به من. اما رها جانم، حرم بی‌بی‌ زینب هم الان در خطره، بی‌بی الان تنهاست، دلت میخواد ما هم مثل باشیمو سکوت کنیم. (اشکداز چشمام سرازیر میشد و روی صورت رضا ریخته میشه ) رضا:_چه بارون قشنگی داره میاد‌ امشب نه؟ -رضا جان، با حرفات آتیشم نزن، برو، من کیم که اجازه ندم (رضا نشستو پیشونیمو بوسید) رضا:خیلی دوستت دارم رها -منم خیلی دوستت دارم، جان جانانم تا اذان صبح توی حیاط نشستیمو حرف زدیم. بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱