🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۴۰
تو اگر بیفتى #پرچم_کربلا فرو مى افتد...
و تو اگر بشکنى ، #پیام_عاشورا مى شکند....
پس ایستاده بمان...
و کار را به انجام برسان...
که کربلا را #استقامت تو معنا مى کند...
و #استوارى توست که به عاشورا رنگ
جاودانگى مى زند....
راه رفتن با روح ،
ایستادن بى جسم ،
دویدن با روان ،
استقامت با جان
و ادامه حیات با ایمان کارى است که تنها از تو بر مى آید.
پس ایستاده بمان...
و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بى سر و سامانى برهان....
پیش از هر کار باید #سکینه را پیدا کنى . سکینه اگر باشد،
هم #آرامش_دل است
و هم #یاور_حل_مشکل.
شاید آن کسى که زانو بر زمین زده و دو کودك را با دو بال در آغوش گرفته...
و سرهایشان را به سینه چسبانده ، سکینه باشد.
آرى سکینه است .
این مهربانى منتشر،
این داغدار تسلى بخش ،
این یتیم نوازشگر،
هیچ کس جز سکینه نمى تواندباشد.
در حالیکه چشمهایش از گریه به سرخى نشسته...
و اشک بر روى گونه هایش رسوب کرده ، به روى تو لبخند مى زند...
و تلاش مى کند که داغ و درد و خستگى اش را با لبخند، از تو #بپوشاند....
چه تلاش #خالصانه اما بى ثمرى !
تو بهتر از هر کس مى دانى که داغ پدرى چون حسین... و عمویى چون عباس... و برادرى چون على اکبر...
و بر روى اینهمه چندین داغ دیگر،
پنهان کردنى نیست...
اما این تلاش شیرینش را پاس مى دارى و با نگاهت سپاس مى گزارى.
اگر بار این مسؤولیت سنگین نبود، تو و سکینه سر بر شانه هم مى گذاشتید و تا قیام قیامت گریه مى کردید....
اما اکنون ناگزیرى که مهربان اما محکم به او بگویى :
_✨سکینه جان ! این دو کودك را در آن خیمه نسوخته سامان بده و در پى من بیا تا باقى کودکان و زنان را از پهنه بیابان جمع کنیم.
سکینه ، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه دلش مى گوید:
_✨چشم ! عمه جان !
و #دوکودك را با مهر به بغل مى زند
و با لطف در خیمه مى نشاند و به دنبال تو روانه مى شود....
باید #رباب باشد...
آن زنى که #رو_به_قتلگاه نشسته است ، با خود زبان گرفته است ،
شانه هایش را به دو سو تکان مى دهد، چنگ بر خاك مى زند،
خاك بر سر مى پاشد،
گونه هایش را مى خراشد... و بى وقفه اشک مى ریزد.
خودت باید پا پیش بگذارى.
کار سکینه نیست ،
که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر مى کند.
خودت پیش مى روى ،
در کنار رباب زانو مى زنى .
دست ولایت بر سینه اش مى گذارى...
و از اقیانوس #صبر_زینبى_ات ،
جرعه اى در جانش مى ریزى.
آبى بر آتش!
آرام و مهربان از جا بلندش مى کنى،
به سوى خیمه اش مى کشانى و در کنار عزیزان دیگرى مى نشانى.
از خیمه بیرون مى زنى.
به افق نگاه مى کنى . سرخى خورشید هر لحظه پر رنگ مى شود.
تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته اى خورشید!...
که اینگونه به سرخى نشسته اى ؟!
#زنان و #کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیده اند و این آرامش نسبى را دریافته اند،...
آهسته آهسته از گوشه و کنار بیابان ، خود را به سمت #خیمه ها مى کشانند.
همه را یک به یک...
با اشاره اى ،
نگاهى ، کلامى ،
لبخندى و دست نوازشى ،
تسلى مى بخشى و ب سوى خیمه هایت مى کنى.
اما هنوز #نقطه_هاى ثابت بیابان کم نیستند....
مانده اند کسانى که زمینگیر شده اند،...
پشت به خیمه دارند...
یا دل بازگشتن ندارند.
شتاب کن زینب جان !
هم الان هوا تاریک مى شود و پیدا کردن بچه ها در این بیابان ، ناممکن.
مقصد را آن دورترین سیاهى بیابان قرار بده...
و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه که را به
خیمه برسانند...
تا از #شب و #ظلمت و #بیابان و #دشمن در امان بمانند.
_✨بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک میشود...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۱۷ و ۱۸
🍃حسينيه
ميخواستم بنشينم و همانجا زار زار گريه كنم. براي يك شوخی بيمورد دو سال عبادتهايم را دادم. برای يك غيبت بيمورد، بهترين اعمال من محو ميشد. چقدر حساب خدا دقيق است. چقدر كارهای
ناشايست را به حساب شوخی انجام داديم و حالا بايد افسوس بخوريم.در اين زمان، جوان پشت ميز گفت:
_شخصی اينجاست كه چهار ساله منتظر شماست! اين شخص اعمال خوبی داشته و بايد به بهشت برزخی برود، اما معطل شماست.
با تعجب گفتم:
_از چه كسي حرف ميزنيد؟
يكي از پيرمردهای اُمنای مسجدمان را ديدم كه در مقابلم و در كنار همان جوان ايستاده. خيلي ابراز ارادت كرد و گفت:
_كجايی؟ چند ساله منتظرت هستم.
بعد از كمی صحبت، اين پيرمرد ادامه داد: _زمانيكه شما در مسجد و بسيج،مشغول فعاليت فرهنگی بوديد، تهمتی را در جمع به شما زدم. برای همين آمدهام كه حلالم كنيد.
آن صحنه برايم يادآوری شد.من مشغول فعاليت در مسجد بودم.كارهای فرهنگی بسيج و...اين پيرمرد و چند نفر ديگر در گوشهای نشسته بود.بعد پشت سر من حرفی زد كه واقعيت نداشت.او به من تهمت بدي زد.او نيت ما را زير سؤال برد. عجيبتر اينكه،زمانی اين تهمت را به من زد كه من ابتدای حضورم در بسيج بود و نوجوان بودم!! آدم خوبی بود.اما من نامه اعمالم خيلی خالی شده بود. به جوان پشت ميز گفتم:
_درسته ايشان آدم خوبی است، اما من همينطوری نميگذرم.دست من خالی است. هرچه ميتوانی از او بگير.(۱)
جوان هم رو به من كرد و گفت:
_اين بنده خدا يك #وقف انجام داده كه خيلی بابركت بوده و ثواب زيادی برايش میآيد.او يك حسينيه را در شهرستان شما، #خالصانه برای رضای خدا ساخته كه مردم از آنجا استفاده ميكنند. اگر بخواهی ثواب كل حسينيهاش را از او ميگيرم و در نامه عمل شما ميگذارم تا او را ببخشی.
با خودم گفتم:"ثواب ساخت يك حسينيه به خاطر يك تهمت؟!خيلي خوبه."بنده خدا اين پيرمرد، خيلی ناراحت و افسرده شد، اما چارهای نداشت.ثواب يك وقف بزرگ را به خاطر يك تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی.برای تهمت به يك نوجوان، يك حسينيه را كه با اخلاص وقف كرده بود،داد و رفت!
اما تمام حواس من در آن لحظه به اين بود كه وقتی كسی به خاطر تهمت به يك نوجوان، يك چنين خيراتی را از دست ميدهد، پس ما كه هر روز و هرشب پشت سر ديگران مشغول قضاوت كردن و حرف زدن هستيم چه عاقبتی خواهيم داشت؟!ما كه به راحتی پشت سر مسئولين و دوستان و آشنايان خودمان هرچه ميخواهيم ميگوييم...باز جوان پشت ميز به عظمت آبروی مؤمن اشاره كرد.(۲)
🍃اعجاز اشک
ايستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه ميکردم.انگار هيچ ارادهای از خودم نداشتم. هيچ کار و عملم قابل دفاع نبود. فقط نگاه ميکردم.يکی آمد و دو سال نمازهای من را برد! ديگری آمد و قسمتی از کارهای خير مرا برداشت. بعدی...
بلاتشبيه شبيه يک گوسفند که هيچ ارادهای ندارد و فقط نگاه ميکند، من هم فقط نگاه ميکردم.چون هيچگونه دفاعی در مقابل ديگران نميشد کرد.در دنيا، انسان هرچند مقصر باشد، اما در دادگاه از خود دفاع ميکند و با گرفتن وکيل و... خود را تاحدودی از اتهامات تبرئه ميکند. اما اينجا...مگر ميشود چيزی گفت؟!
فقط نگاه ميکردم.حتی آنچه درفکر انسان بوده برای همه نمايان است، چه رسد به اعمال انسان.برای همين هيچکس نميتواند بيدليل از خود دفاع کند.
در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را ديدم که مصداق اين ضرب المثل بود:آش نخورده و دهن سوخته.شخصي در مقابل من غيبت کرده يا تهمت زده و من هم در گناه او شريک شده بودم. چقدر گناهانی را ديدم که هيچ لذتی برايم نداشت و فقط سرافکندگی برايم ايجاد کرد.خيلي سخت بود.خيلی.حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت.
اما زمانيکه بررسي اعمال من انجام ميشد و نقايص کارهايم را ميديدم،گرمای شديدی از سمت چپ به سوی من ميآمد! حرارتی که نزديک بود تمام بدنم را بسوزاند.اما...اين حرارت تمام بدنم را ميسوزاند، طوريکه قابل تحمل نبود. همه جای بدنم ميسوخت، بجز صورت و سينه و کف دستهايم!
براي من جاي تعجب بود. چرا اين سه قسمت بدنم نميسوزد؟! لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلافاصله فهميدم...
___________
۱. تازه معنای آيه۳۷ سوره عبس را فهميدم.«هرکسی(در روز جزا برای خودش) گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برايش بس است و مجال اين نيست که به فکر کس ديگری باشد.»
۲.آيه۱۹ سوره نور ميفرمايد:«کساني که دوست دارند زشتيها در ميان مردم باايمان رواج يابد، براي آنان در دنيا و آخرت عذاب دردناکي است...» امام صادق علیهالسلام در تفسير اين آيه ميفرمايد:«هرکس آنچه را دربارهی مؤمنی ببيند يا بشنود،برای ديگران بازگو کند،از مصاديق اين آيه است.»
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۵۱ و ۵۲
از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تکتک آنها كردم.گفتم:
_چند نفری از شما فردا شهيد ميشويد
سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاههای خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم.حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود.من تمام آنچه ديده
بودم را گفتم.
از طرفی برای خودم نگران بودم.نكند من در جمع اينها نباشم.اما نه. انشاءالله كه هستم.جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم.در آخر گفت:
_چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟
گفتم بعد از اهميت به #نماز، با نيت الهی و #خالصانه،هرچه ميتوانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهارنظری كرده بود كه برای غربیها خوراك خوبی ايجاد شد.
خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت:
_ميبينی، پسفردا همين مسئولی كه اينطور خون بچهها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!
خيلي آرام گفتم:
_آقا جواد،من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا ميرود كه هيچ كاری نميتوانند برايش انجام دهند!حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی براي شهادت آماده كردم. من آرپیجی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد ميشوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره.احتمالا همگی با هم شهيد ميشويم.
نيمههای شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند.او كارها را پيگيری ميكرد.سريع پيش من آمد و گفت:
_الان داريم ميرويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست.
او ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.من هم به او گفتم:
_چند نفر از اين بچهها به زودی شهيد ميشوند.از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم.من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها،ما هم توفيق داشته باشيم.
دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم.سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند.هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد.خيلي جدي گفت:
_سوارشو،بايد از يك طرف ديگر،خط شكن محور باشی.
بايد حرفش را قبول ميكردم.من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقهای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت:
_پياده شو.زود باش
بعد جواد داد زد:
_سيديحيي بيا.
سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.من به جواد گفتم:
_اينجا كجاست، خط كجاست؟نيروها كجايند؟
جواد هم گفت:
_اين آرپيجی را بگير، برو بالای تپه. بچهها تو را توجيه ميكنند.
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت!اين منطقه خيلي آرام بود.تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم:
_چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
يكي از آنها گفت:
_بگير بشين.اينجا خط پدافندي است.بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم.
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم،باعصبانيت گفتم:
_خدا بگم چيكارت بكنه،برا چی من رو بردی پشت خط؟!
ًاو هم لبخندی زد و گفت:
_تو فعلا نبايد شهيد شوي.بايد برای مردم
بگويی كه آن طرف چه خبر است.مردم معاد رو فراموش کردهاند.براي همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی.
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيديحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند،اولين شهدا بودند،مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنايی و عبدالمهدی کاظمی و...در طی مدت کوتاهی تمام رفقاي ما كه با هم بوديم،همگي پركشيدند و رفتند.
درست همانطور كه قبلا ديده بودم.جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچههای اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم.با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد.
🍃مدافعان وطن
مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت.پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود.من تا نزديكی شهادت رفتم،اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب میاندازد.
روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!چند دختر جوان با لباسهایی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم.هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نمیشد.
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴
بابا دستی به صورتش کشید و گفت:
_باباجون #دوتا عشق داریم. یه عشق زودگذر #قبل از خوندن خطبه یه عشق که #محکمتر و #پایدارتر هست عشقیه که #بعد از خطبه تو دل #زن_و_شوهر می افته.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_پدرجون هیچوقت فکر نمیکردم یه ازدواج مصلحتی که فقط برای نجات جونم بود به اینجا ختم بشه. چرا بعد خطبه عشق محکم و پایدارتر هست؟
_چون هر نگاه و هر لمس فقط از روی محبت و دوست داشتن هست ولی همین نگاه اگر قبل از خوندن کلام خدا باشه احتمال گناه درش هست #پاکی کاملی نداره. باباجون نگاه اگر خطا بره کار خراب میشه.... سوجان بابا!!
+بله
_درسته محمد خطا رفت ولی برگشت. مگر نه اینکه خدا گفته توبه کنید من میپذیرم؟شاید عشقی که خدا تو دل محمد گذاشته هدیه همون توبه ای هست که کرده. سوجان دخترم از اینجا به بعد با خودت هست فکرات رو بکن به من خبر بده... محمد که غم عالم رو دلش بود اون رو از نگاههای سرگردونش خوندم شاید بخواد با تو صحبت کنه
+آره بابا پیام داد جواب پیامش رو ندادم
_پیام؟
+بله ؛ پیام گذاشت که ....
_نیازی نیست بگی ؛ ان شاالله که خیره ...
رفتم خونه سر جانماز نشستم
و بعد از توسل به خدا به حرفهای بابا فکر کردم لحظه ای تمام حرفهای محمد که تو مسجد #خالصانه میگفت رو هم به یادآوردم
قرآن را برداشتم استخاره که گرفتم دلم آرام گرفت
دلم جایی حوالی آن طرف پرده ی مسجد مانده بود
شاید اعترافی که #باصداقت پیش خدا میکرد از تمام حرفهای عاشقانه برایم زیبا تر بود
که این چنین دلم آرام گرفت بود.
گوشیام را برداشتم و برایش تایپ کردم...
📲_سلام آقا محمد ؛ من نگاه خدا رو برای زندگیمون آرزو دارم امیدوارم اول پدری مهربان برای روجای من باشید بعد همسرم.
بدون تردید فرستادم
دقیقه ای بعد پیامش که آمد لبخندم دو چندان شد به این همه احساس پاک
_سوجان خانم قول میدم اول تکیه گاهی برای روجا بعد همدم و همسفری برای شما باشم.
💞آرامش من...
در طنینِ خنده های توست
که معنا پیدا میکند .
خنده هایی از جنسِ خاکِ باران خورده
شمیم یاس و یاسمن
و نکهتِ نسترن
که زنده میکند و می میراند
و باز زنده میکند,
گویی با هر لبخندت...
خدا به زمین می آید,
تا از روح خودش در کالبد بی جانِ من
بدمد و به عرش بازگردد .
لبخند بزن و سرشارم کن از عشق و از
زندگی و از خودت که...
باران را میمانی.
😍پــــــــــایــــــــــان😍
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
💥چقدر به هم نزدیکند...
💫عید #قربان
💫عید #غدیر
💫روز #عاشورا
✨قربان : تعریف عهد الهی
✨غدیر : اعلام عهد الهی
✨عاشورا : امتحان عهد الهی
⚡️خدایا ما رو در راه بندگی #خالصانه خودت قرار بده،هدایت مون کن و ثابت قدم نگهدار🤲
⭐️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍃🍃🍃🍃
#عید_ولایت #عید_غدیرخم
#انتخاب_اصلح