eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۱۸ کنار هم نشسته بودیم... ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد: _ "توی کتفم، نزدیک عصب یک است. دکترها می گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی." به دستش نگاه می کردم گفت: _ "بدت نمی آید می بینیش؟؟" بازویش را گرفتم و بوسیدم: _ باور نمی کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است. بلند خندید دستش را گرفت جلویم: _ "راست می گویی؟ پس یا الله ماچ کن" سریع باش. . . . چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت . من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم . مراسم بزرگی آنجا برگزار می شد. می خواندند که خوابم برد. 💤توی خواب را دیدم. امام گفتند: "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد." توی خواب شروع کردم به گریه و زاری با التماس گفتم: "آقا من برای کردم، برای رضای شما این را تحمل می کنم، الان هم شوهرم ، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟" امام آمد نزدیک روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود"💤 بیدار شدم. کردم بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب می شود چون امام گفته است. رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم. با صدای بغض آلود گفت: _ "میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را می گذاریم . ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۳ برای هدی مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا مهمان. مولودی خوان هم دعوت کردیم،... ایوب به جشن تکلیف هدی خرید. 🎊میخواست این جشن همیشه در هدی بماند.🎊 . . کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند... با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به دانشجوها. 💕چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل زن و شوهرها. کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: _"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم" بالاخره جوابمان کرد..... با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس میخواندم ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۱۸ ✨کاروان محرم تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت ، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی مونده بودم ... . دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... . . در میان این حال و هوای من،... 💚 هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت بودم رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم،... شرکت نکردنم در این مراسم، باعث بقیه بشه . . بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن چکشون می کردم ... همه برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... . . روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند.... و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره و حاضر در صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره و یاد بگیرم که به خاطر یه بر باد رفته بود ... . . 💚همون شب، پوشیدم و راهی حسینیه شدم ... ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۲۰ ✨در تقابل اندیشه ها تمام شد... اما هیچ چیز تمام نشده بود ... 🌹تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، 🌹امام شناسی، 🌹جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... . 📚هر کتابی که درباره به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی درباره هم بهش اضافه شد ... . کم کم در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که ای که می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... 📌 و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... . شروع کردم به مطالعه و امامان شیعه ... اونها رو می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها و می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... . سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... . من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ... خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... . . اون صبح جمعه از راه رسید .. ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۳ من و پویا از بچگی علاقه داشتیم.. اما همیشه از ابراز این علاقه می شد.. بالاخره 💞۱۳خرداد ۹۶💞 به عقد هم آمده ایم.. دوران عاشقی من و پویا شروع شد.. پویا سرباز بود.. و قرار بود عید ۹۷... زندگیمان شروع کنیم... که خداوند... جوری دیگر برایمان رقم زد.. زمان قرائت خطبه عقد... صدای ضربان قلب خودم و پویام میشنیدم.. خطبه عقد که میخوندن... 👈باراول دوم برخلاف همه عروسها... گفتن؛ ✨عروس داره سوره نور میخونه.. ✨بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم... ✨بار سوم با استناد از آقا امام زمان و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا بله حاج آقا_خوب ب میمنت و مبارکی ماشاالله که آقای داماد هستن ان شاالله سرباز امام حسین بشن سفید بخت بشید ان شاالله دعای عاقدمون... چه زود ب استجابت رسید... و پویام تو ایام اربعین سرباز شد... عاشقی من و پویا دوران شیرین بود.. ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۶ بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیما را اوکی کند,امانگفت مقصدمان کجاست. دل تودلم نبود, زنگ زدم به محمدی وموضوع راگفتم. محمدی,انگار خودش خبر داشت, تاکید کرد که محافظه کارانه برخورد کنم, و تاکید کردکه یکی از افرادشون هم حواسش به من هست, یک جمله ی رمز گفت که با اون شناساییش کنم. (آینده از آن ماست دختر آقامحسن), قرارشد ازهرکس این جمله راشنیدم,بهش اعتماد کنم. مادرم سر از کارهام درنمی‌اورد بهش گفتم با دوستان میرم سفر تفریحی. اما پدرم از تمام ماجراها خبرداشت, بانگاهش انگاری التماس میکرد نروم اما, هرگز به زبان نیاورد,چون می‌بایست برم فرودگاه,همون توخونه از باباومامان خداحافظی کردم. مامان سرخوش ازاینکه بعدازمدتها دخترکش گردش میرود برام آیینه وقران اورد وپدرم ,من رادرآغوش گرفت وبا گریه توگوشم گفت: _مراقب خودت باش,اول به وبعدش به علیه‌السلام سپردمت,هرجا عرصه بهت تنگ شد , درخونه ی ارباب را بزن.... بابغضی درگلو و برخدا حرکت کردم.... معینی جلو در فرودگاه منتظرم بود وگفت : _زودتر بیا ,اینم بلیط وپاست,به بقیه هم دادم ,برو.توصف پرواز به قاهره... اوه اوه پس مقصدمان مصر,سرزمین پر رازو رمز فراعنه هست.... خوشحال بودم ,چون خودم درواقع مصر را دوست داشتم... سوار هواپیما شدم, اما مثل اینکه ۹نفردیگه هم ازگروهمان همسفر ما بودند,منتها من نمیدونستم کی هستند وکجا نشستند...با یاد خدا سفر هراس انگیزم راشروع کردم.‌‌.... معینی تو ردیف روبروم بود, خیره به من همش کنکاش میکرد ,منم اروم چشام را خودم رابا فکر به فردا و فرداها سرگرم کردم که به خواب رفتم. با تکانهای هواپیما که ناشی از نشستنش بود ازخواب پریدم. با معینی جلو فرودگاه ایستادیم, قراربود ۹نفر دیگه به ما ملحق شوند,ابتدا یک زن ویک مرد آمدن, بعدش دوتا مرد, پشت سرشون یک زن ومرد مسن تر,بعدش دوتا مرد,تک ,تک, اخرین نفرکه ,پدیدار میشد , احساس کردم هیکلش آشناست.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
4_5775927510638266181.mp3
2.45M
علیه‌السلام 💠برای پرچم حسین(ع) و اهل بیت(ع) خرج کنید 🌴 حجت الاسلام 🌴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚‌❤️⁩🤍داستان ما🖤🖤🖤 _میدانی مشکلشان چیست؟ +نه... چیست؟ _مشکل شان هویت مان است . با تمام عناصر هویتی مان سر ستیز دارند؛ دین مان قرآن مان پیامبر مان ائمه مان محرم مان تاریخ مان تمدن مان پرچم مان نیروی نظامی مان تیم های ملی مان تمامیت ارضی مان و ... ولشان کنید با غذا هایمان هم می‌جنگند !!! علیه‌السلام علیه‌السلام https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
25.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌️ عصبانیت اراذل زن زندگی آزادی از روسری سر کردن دو خانم و حمله به ایشان ... 🔻 لطفا تا جایی که میتوانید نشر دهید تا این فرد مهاجم شناسایی شود علیه‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽تذکر علیهم‌السلام و علما در روز 👈حواسمون باشه تو این دو ماه و صفر لحظه به لحظه قلب‌هامون باید با عجل‌الله‌فرجه باشه و ثواب قدم‌هامون در عزاداری علیه‌السلام رو نذر مولا کنیم. کلیپ "چطور تسلیت بگیم؟" تقدیم نگاهتان ⚫️ببینید و انتشار دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | از میزبانان اربعین متشکرم 💗 تشکر ویژه رهبر انقلاب از میزبانان اربعین حسینی امسال؛ از ملت، دولت، حشدالشعبی و نیروهای انتظامی عراق تا نیروی انتظامی ایران
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی 🍂 🍁قسمت ۵ و ۶ از اتاق زدم بیرون به «لیلا» پیام دادم بیاد خونه...حالا که امیدی به زنده بودنم نبود باید همه چی رو تمام میکردم. سوار ماشین شدم حرکت کردم. سمت شرکت اول باید کارای اونجا رو هم درست کنم بعد کارهای دیگه... لیلا : _یعنی چی نامزدی رو بهم بزنیم...هیچ میفهمی چی داری میگی؟! _اره خوب میفهمم چی میگم....این نامزدی از امروز دیگه واسه ی من معنی نداره فردا میریم محضر و تمومش میکنیم لیلا:_من اینکارو نمیکنم _مجبوری لیلا:_امیر خب دلیلشو بگو بهم...امیر ببین منو...چرا سرتو انداختی...دلیلتو بگو تا برم _قول میدی؟ لیلا:_آره میدم _دیگه نمیخوامت ازت زده شدم..یکی دیگه رو میخوام یهو یه طرف صورتم داغ شد لیلا:_این کشیده رو زدم تا بفهمی من نفهم نیستم تو نمیتونی یکی دیگه رو دوست داشته باشی حالا که میخوای جدا بشیم باشه حرفی نیست ،قبول،ولی امیر نگو دوستم نداری میسپارمت دست خدا دست همونی که تو رو بهم رسوند... هنوز تو شک حرفاش بودم.... این خدا کیه که همه راجبش حرف میزنن؟؟؟ خدا... خدا... خدا...... صدا بسته شدن در اومد پس چرا من خدا رو نمیبینم؟ چرا من حسش نمیکنم؟! بلند شدم رفتم حمام یه دوش گرفتم، اومدم بیرون داروهایی که دکتر گفته بود خوردم لباسهامو پوشیدم رفتم بیرون. ساعت نزدیکهای 10 شب بود بازم...خیابونا شلوغ شده بود ماشین رو پارک کردم پیاده شدم چند نفر داشتن اون وسط دمام میزدن رو کردم سمت یه پسری که لباس بیمارستان تنش بود ازش پرسیدم... _اقا پسر پسر:_بله _امروز چه خبره که دارن دمام میزنن؟ پسر:_برو پیش یکی واست تعریف کنه. اون صبر و حوصله این چیزا‌ رو خیلی داره _پیش کی برم؟ پسر:_ برو تو اون مسجد بپرس «حاج مجید» کجاست بهت میگن از اون هر سوالی داری بپرس فقط اونه که میتونه جواب سوالهاتو بده بگو منو «حسین» فرستاده دیدیش سلام منم خیلی بهش برسون بگو جام اونجا راحته ولی بزودی میام پیشت صبر داشته باش فعلا قسمت نیست... _حتما رفتم تومسجد. چند نفر لباس مشکی پوشیده بودن _ببخشید حاج مجید کجا میشه پیدا کرد یکی از پسرا جواب داد: _داخل اتاقشه ولی سرش خیلی شلوغه _منو حاج حسین فرستاده باهم گفتن:کی؟؟؟؟ _میشه منو ببرین پیشش؟ یه پسری از پشت اونا اومد بیرون: _بیا من میبرمت... پشت سرش حرکت کردم. پسر:_این اتاق حاج مجیده میتونی بری تو خودش رفت در اتاق آروم زدم حاج مجید:_بفرمایید تو صداش خستگی داد میزد.درو باز کردم رفتم داخل یه مرد حدود ۵۴ ساله بود _با حاج محید کار داشتم شمایید؟ با سر تائید کرد _چندتا سوال داشتم گفتن بیام پیش شما حاج مجید:_بفرمایید _این چند روزه چخبره که همه سیاه میپوشن چرا دمام میزنن حاج مجید:_امروز10 محرمه روزی که مردم عزاداری میکنند _چرا؟؟! حاج مجید:_برای که فقط با ۷۲ یارش جنگیدن و مظلومانه به شهادت رسیدن .. 🍁ادامه دارد.... 🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
📛 شبهه 📛 امام حسین به گریه نیاز نداره‼️ عده‌ای با ژست روشنفکری دینی می‌گویند: امام حسین(ع) شهید نشد که ما گریه کنیم و توی سر وکله بزنیم باید راه حسین را شناخت حسین به این عزاداریها نیاز نداره‼️ ✅پاسخ ☑️ این حرف درستی است که امام حسین(ع) به گریه ما نیاز ندارد. خداوند هم به نماز و عبادت ما احتیاجی ندارد پس انجام ندهیم😐❓ ☑️ اصلا اینجا حرف از نیاز امام حسین (علیه‌السلام) به عزاداری ما نیست. این شبهات با حرفهای قشنگ دینی مخلوط می‌شود. 👈کسانی که ادعای روشنفکری دینی دارند به این سوال جواب دهند: 🔻 چرا امام موسی کاظم(ع) که خودشان امام معصوم هستند برای (ع) عزاداری می‌کردند؟ 🔻 امام رضا(ع): هرگاه ماه فرا می‌رسید، پدرم (موسی بن جعفر علیه السلام) دیگر خندان دیده نمیشد و غم و افسردگی بر او غلبه می‌یافت تا آن که ده روز از محرم می‌گذشت، روز دهم محرم که می‌شد، آن روز، روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود. 📚امالی صدوق، ص 111 🔻یا چرا امام صادق(ع) از قول پدرشان می‌فرمایند: پدرم امام باقر(ع) به من فرمود: ای جعفر ! از مال خودم فلان مقدار وقف نوحه خوانان کن که به مدت ده سال در «منا» در ایام حج، بر من نوحه خوانی و سوگواری کنند. 📚بحار الانوار، ج 46، ص .220 👈 گریه بر حسین(ع)، گریه اعتراض به ظلم است. گریه بر محبت حسین(ع) 👈مگر در زیارت عاشورا نمی‌خوانیم که با محبت حسین(علیه‌السلام) به خدا نزدیک میشویم❓ ❌با حرفهای به ظاهر قشنگ، دنبال تحریف و تخریب روضه امام حسین (ع) هستند و تازه خود را اسلام شناس و امام شناس هم معرفی می‌کنند.   
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
35.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️جریان عاشورا همش یک دعوای خانوادگی عرباس و به من و تو ایرانی چه ربطی داره⁉️ 4⃣قسمت چهارم ویژه برنامه محرم ⭕️ تو این کلیپ هم دارم علاوه بر پاسخ از تکنیک های پاسخ به شبهات بهت میگم برفرض اینکه دروغ شما راست باشه مگر برای دفاع از حق مقابل باطل این مهمه که فامیل اند یا نه؟🤔 پسر نوح هم بد بود یعنی نوح هم بده؟؟ عمو حضرت ابراهیم هم کافر بود یعنی دعوت به حق حضرت ابراهیم پوچ؟؟؟ این قسمت فوق العاده شده از دست ندی❤️👆👆 التماس دعا برای ظهور امام زمان (عج) و آزادی حاج سید کاظم روحبخش 🌐 اینستاگرام | ایتا | تلگرام | روبیکا | توییتر
🏴 علیه السلام 🏴 علیه السلام تسلیت💚 علیه السلام
الهــــــــی به دمــــــــــاء شهـــــــــدائنـــــــا 😭😭😭 الهـــــــــــــی به حـــــــــق عمـــــه جانمــــان زینـــــب کبـــــری سلام‌الله‌علیها 😭😭😭 💔اللهــــــــــــم عجـــــل لولــــــــــیـک الفـــــــــــــــــــــــــــــــــــرج😭💔 علیه‌السلام