مقایسه ثروت اوباما در ابتدا و انتهای مسئولیت
🔹 برشی از کتاب
#از_ظهر_عاشورا_تا_شام_بغداد
📚 در بخشی از کتاب به مقایسه ثروت بنیانگذار #آمریکا، بنیانگذار حکومت #پهلوی و بنیانگذار جمهوری اسلامی پرداخته شده است.
🌐 جهت تهیه کتاب به آدرس زیر مراجعه نمایید
https://soada.ir
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
4_5775927510638266181.mp3
2.45M
#محرم #امام_حسین علیهالسلام
💠برای پرچم حسین(ع) و اهل بیت(ع) خرج کنید
🌴 #سخنرانی حجت الاسلام #عالی
🌴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
مداحی آنلاین - زنده بادا حسین که حفظ قرآن از اوست - مطیعی.mp3
4.02M
🔳 #واحد #نوحه #محرم
🌴زنده بادا حسین که حفظ قرآن از اوست
🌴مرده بادا یزید که ظلم و طغیان از اوست
🎙 #میثم_مطیعی
💫 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۸۱ و ۸۲
آنقدر گریه کرد که بی حال شد.
خانم قدیری، نگران حال پسرش بود اما تا غذاخوردن پرویز و تمام شدن دستورهایش نمیخواست بلند شود.
پرویز که رفت،
سفره را سریع جمع کرد. به اتاق صادق رفت. صادق زیر لحاف بود.
خانم قدیری، دستش را روی لحاف گذاشت و گفت:
_صادق جان حاضر شو با هم بریم مسجد. به نماز نمیرسیم ولی به سخنرانیاش میرسیم. اگر هم دوست داری میتوانی خانه بمانی
صادق که از خانهی بدون مادر بیزار بود، بلند شد. دل مادر، از چشمان قرمز و پف کرده صادق لرزید:
" این طور نمی شود زندگی کرد. این بچه که گناهی ندارد با او اینطور رفتار میشود."
همان طور که راهرو را طی کرد، آرام اشک ریخت. به اتاق رفت و حاضر شد.
پرویز گفت:
_کجا شال و کلاه کردین؟
خانم قدیری گفت:
_شب های ماه مبارک است. مسجد برنامه دارد. می رویم سخنرانی
پرویز حرفی نزد. روی مبل لم داد و تلویزیون نگاه کرد.
نزدیک مسجد شده بودند.
صادق، آرام و سر به زیر کنار مادر قدم برمیداشت. حال و حوصله حرف زدن نداشت.
مادربزرگ آقا چنگیز هم از روبرویشان نزدیک مسجد شد. خیلی تندتر از همیشه، از پله ها بالارفت. نگاهی به داخل مسجد انداخت و به قسمت خواهران رفت.
خانم قدیری، دستی روی سر صادق کشید و گفت:
_من خیلی دوستت دارم پسرم و بهت افتخار میکنم. تو را همین طور که هستی دوست دارم صادق عزیزم .
صادق، غمگینانه به مهرمادرش لبخند زد و گفت:
_ممنون
صدای سید به گوش صادق آشنا آمد. از لای در نگاه کرد و دید:
" بله، حاج آقای خودمان است."
خوشحال شد. به مادر رو کرد و گفت: _مامان حاج آقاست .
مادر، از باز شدن چهره پسرش خوشحال شد و گفت:
_آره عزیزم. حاج آقاست. بعد از مراسم کنار اون تیر چراغ برق، قرارمان.
صادق باشدی گفت و داخل شد.
نماز جماعت تمام شده بود.
دیگر نای راه رفتن نداشت. تپش قلب شدیدی گرفت. زهرا دیس خرمایی که در دست داشت را به مادربزرگ آقاچنگیز که تازه آمده بود، تعارف کرد.
مادر بزرگ، خودش را در آغوش زهرا انداخت. تمام بدنش می لرزید.
زهرا با نگرانی گفت:
_چه شده مادربزرگ؟ چه اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟
صحنه درگیری از جلو چشمانش کنار نمیرفت. با بغض گفت:
_به دادم برس خانم حاجی. پسرم..
و حالش به هم خورد.
زهرا مادربزرگ را روی زمین نشاند. خانم قدیری و خانمهای دیگر جلو آمدند. مادربزرگ چنگیز، نایی برای ایستادن و حرف زدن نداشت. فقط به صدای بسیار ضعیف مدام تکرار کرد:
"به داد پسرم برسید."
از صدای همهمه خانمها،
سید نگران شد. صحبتش را تمام کرد و از منبر، پایین آمد.
صادق را دید که وارد مسجد شده. جلو رفت و با خوشحالی خوش آمد گفت و او را در آغوش گرفت و در گوشش دعا کرد. گوشیاش زنگ خورد:
_سلام... چه شده؟
زهرا به سرعت حال مادربزرگ را برای سید گفت. سید، دست آقای مرتضوی را گرفت و پرسید:
_آدرس خانه آقاچنگیز را می دانید؟
آقای مرتضوی گفت:
_بله. چه شده؟
سید گفت:
_ظاهرا اتفاقی افتاده. مادربزرگش آمده مسجد و از حال رفته. برویم حاج آقا.. برویم عجله کنید.
زهرا به مادربزرگ گفت که سید و آقای مرتضوی راهی خانهشان هستند. مادربزرگ با شنیدن این حرف کمی آرام شد.
زینب و علی اصغر، مبهوت،
کنار مادر ایستاده بودند. زهرا لبخند زد و گفت:
_چیزی نیست پسرم. الان بهتر میشوند.
و با پر چادرش مادربزرگ را باد زد. بعد از چند دقیقه، حال مادر بزرگ، بهتر شد. نشست.
از خانم ها تشکر کرد و به زهرا گفت:
_مادر جان بیا برویم من را برسان خانه
این را گفت و به سختی برخاست.
زهرا تمام مدت، زیر بغل مادربزرگ را گرفته بود. علی اصغر و زینب، چادر مادر را گرفتند و با هم از مسجد خارج شدند.
مادربزرگ گفت:
_نمیخواستم آنجا بگویم. خانه خراب شدیم خانم حاجی. نمیدانم چه بلایی سر چنگیز آورد فقط خودم را رساندم مسجد کمک ببرم .
پیرزن نای راه رفتن نداشت. سید تاکید کرده بود مراقبشان باشد.
به محض رسیدن،......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۸۳ و ۸۴
به محض رسیدن، زینب به سفارش مادر، رفت که پتو و بالشتی بیاورد. علی اصغر هم رفت بطری آب و لیوان و قندان را بیاورد. زهرا پاهای مادربزرگ را مالید ،
تا کمی از لرزش در بیاید. پتو را در بالکن پهن کرد. پشتی را گذاشت و به سختی، مادربزرگ را از آن دو پله، بالا برد.
نگران بود.
وضعیتی که پیرزن در آن سن، با آن مواجه شده و بدو بدویی که کرده، احتمال سکته قلبی را برایش داشت.
دستگاه فشارسنج را از اتاق آورد.
فشار مادربزرگ را گرفت. حدسش درست بود. فشارشان بالا بود. پرسید:
_قرص فشار می خورید؟
مادربزرگ به سختی گفت:
_بله خانم حاجی. آنقدر عجله کردم هیچی با خودم نیاوردم. وسط راه گفتم الان است که سکته کنم .
زینب کنار مادربزرگ نشست ،
و دستهایشان را به تقلید از زهرا، مالید. زهرا، همان طور که زیرلب حمد میخواند، لبخند رضایتی به زینب زد.
داخل آشپزخانه رفت.
لیوان آبی برداشت. کمی آبلیمو داخلش ریخت. به بالکن رفت. از قندانی که علی اصغر آورده بود، یکی دو قند داخل لیوان انداخت و لبخند رضایتش را به علی اصغر هم حواله کرد.
لیوان را هم زد و دو دستی، تعارف مادربزرگ کرد :
_نه ننه. هیچی نمی تونم بخورم. دستت درد نکنه .
زهرا گفت:
_فشارتان بالاست. کمی آبلیمو فشارتان را پایین می آورد. الان به سید زنگ می زنم قرص فشارتان را هم بیاورد. بفرمایید .
زهرا داخل اتاق رفت ،
که به سید زنگ بزند. حرف زدنش کمی طول کشید. وقتی برگشت مادر بزرگ داشت برای زینب و علی اصغر قصه تعریف می کرد.
نصف لیوان خورده شده بود.
بی حال بود و سمت قلبش را فشار میداد. زهرا مجدد فشار مادربزرگ را گرفت. دستگاه را جمع نکرد که اگر چند دقیقه بعد هم پایین نیامده بود، به درمانگاه بروند.
یک ساعت قبل بود ،
که آقای میر شکاری درِ خانهی چنگیز را کوبید. داخل کوچه را برانداز کرد. چند نفر از همسایه ها دمِ خانههایشان نشسته بودند.
سعی کرد چهره گشاده و خوشرو به خود بگیرد. هرچه باشد همه او را در آن محل به عنوان مردی محترم و خیّر میشناختند. عصبانیتش را کنترل کرد.
به صدای بلند، با چنگیز که در آستانه در ایستاده بود گرم گرفت:
_به به آقا چنگیز خان. حال و احوالت چطور است پسرم؟
و چنگیز را به داخل هُل داد و در را پشت سرش بست. به اتاق اشاره کرد و گفت: _چیه زبانت را موش خورده؟ تعارف نمیخواهد. خودم راه را بلدم.
نگاهی به اتاق تاریک سمت راستی کرد و فکر کرد:
" مسعود خانه نیست "
و همان طور که به اتاق سمت چپ خانه کلنگی رنگ و رو رفته رفت، چنگیز را هم با خود به داخل کشاند.
به محض چفت شدن در اتاق،
دستش را به یقه چنگیز گره زد. او را به دیوار کوبید. خون جلوی چشمانش را گرفته بود.
با عصبانیت فریاد زد:
_نمک نشناسِ نمک به حرام، نان من را خوردی و مفت مفت در خانه من نشستهای بعد برای سید، دُم تکان میدهی؟ بزنم همین جا لت و پارت کنم که یادت بیاید چه کسی تو و مادر پیرت را از بدبختی و دربدری نجات داد؟
چنگیز نگاهی به گوشه اتاق کرد.
مادربزرگ، چادر بر سر انداخت. به سختی برخاست. تشر زد:
_آقای میر شکاری این بچه را چکار داری؟مگر چه گناهی کرده؟ گفتید برایش پدری میکنید این بود پدری شما ؟
میرشکاری با چهرهی برافروخته و رگهای بیرون زده، فریاد زد:
_تا زمانی برایش پدری میکردم که گوش به فرمان من بود. نه حالا که مثل قاطر چموش هر کاری دلش بخواهد میکند.
مادربزرگ چنگیز اشک روی گونه اش را پاک کرد و گفت:
_خدا از شما نگذرد. از او میخواهی مردم محل را علیه سید اولاد پیغمبر بشوراند؟کورخواندی. پسر من با نان حلال بزرگ شده. نامردی را پیراهن تنش نکرده و تا آخر عمرم نمیگذارم کسی دست روی پسرم بلند کند.
دنباله کت میرشکاری را گرفت و کشید.
میرشکاری به راحتی کتش را از دست پیرزن کشید و گفت:
_مثلا می خواهی چکار کنی پیرزن؟
عبارت پیرزن را چنان به تحقیر گفت که ناراحتی در چهره مادربزرگ پیدا شد.
چنگیز که تا آن موقع به احترام مادربزرگ و حرمت بزرگتری، بی حرکت ایستاده بود، یقه میرشکاری را چسبید و گفت:
_به مادربزرگ من بیحرمتی میکنی؟
مادربزرگ هر چه نیرو و توان داشت در خود جمع کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت
" مراقب چنگیز باش.. خدایا مراقبش باش.. خدایا"
صدای شکسته شدن وسایل خانه ......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۸۵ و ۸۶
صدای شکسته شدن وسایل خانه و فریادهای میرشکاری در حیاط پخش شد:
_همین الان گمشو از خانهی من برو بیرون .
میرشکاری دست سنگینی داشت.
چنگیز تمام همت و مردانگیاش را گذاشت که دست روی میرشکاری بلند نکند. گذاشت هر چقدر میخواهد بزند و فحاشی کند و وسایل خانه را به بیرون پرت کند.
فکر کرد شکستن این ها چه ارزشی دارد. ما که دیگر جایی برای زندگی نداریم. با خود گفت "مادربزرگ کجا رفت؟"
نگرانی به جانش افتاد.
خواست برود اما آقا مسعود دستش را گرفت. اشاره کرد
"بگو غلط کردم و راضیاش کن."
اما چنگیز، لب از لب باز نکرد. سکوت چنگیز، میرشکاری را وحشی تر کرد. انتظار داشت دعوا راه بیندازد.
میرشکاری فریاد زد :
_تا یک ساعت دیگه برمیگردم وای به حالت اگه اینجا باشی.
و درِ خانه را محکم بست.
آنقدر عصبانی بود که موقع برگشت، صدای آقای مرتضوی را نشنید که او را صدا میکند. سوار ماشین شاسی بلندش شد و رفت.
چنگیز به سمت در خیز برداشت.
همزمان سید و آقای مرتضوی، داخل حیاط شدند. آقای مرتضوی دست چنگیز را که در حال بیرون رفتن از درِ خانه بود گرفت و گفت:
_حاج خانم منزل سید هستند.
اسم سید که آمد، خیال چنگیز راحت شد. نگاه قدرشناسانهای کرد و روی رختخواب هایی که آقای میرشکاری بیرون انداخته بود زانوی غم بغل گرفت.
حال حرف زدن نداشت.
حیاط پر بود از خرده ریزه و وسایل شکسته قدیمی. هر از گاهی چشمش به چیزی میافتاد و بلند میشد برمیداشت و کنارش روی زمین میگذاشت.
آقا مسعود که از حضور سید شوکه شده بود، جلو رفت و جریان را تعریف کرد. آقای مرتضوی همین طور تسبیح می گرداند و لااله الا الله می گفت. رفتار میرشکاری را نمی توانست هضم کند.
سید، ساکی که گوشه حیاط افتاده بود ،
را برداشت. خرده وسایلی که سالم مانده بود را با دقت داخل ساک گذاشت.
رو به چنگیز گفت:
_آقا چنگیز قرصهای حاج خانم و کمی لوازم شخصی برایشان بیاور، همه بریم منزل ما.
.
.
زهرا ظرف میوه را جلوی سید گرفت که برای مهمانان ببرد و گفت:
_احساس میکنم حال مادربزرگ خوب نیست. به نظرم بهتره درمانگاه برویم .
سید موافقت کرد.
میوهها را جلوی آقای مرتضوی و چنگیز گذاشت و بفرمایید گفت. آقای مرتضوی به خانه ساده سید نگاه میکرد و تسبیح میچرخاند. به نظرش آمد
" خانهی سید زیادی ساده است"
سید، علی اصغر را حاضر کرد. زینب و زهرا هم حاضر شدند.
آقای مرتضوی گفت:
_خیلی دوست داشتم در خدمت حاج خانم میبودم ولی خانواده منزل نیستند.
_چیزی بخور آقا چنگیز
این را سید گفت و سیب قاچ شدهای را جلوی چنگیز گرفت.
_اشتها ندارم حاج آقا
این اولین جمله ای بود که چنگیز از بدو ورود، بر زبان راند.
آقای مرتضوی بلند شد که برود.
سید، ایشان را بدرقه کرد و به سرخیابان رفت تا تاکسی بگیرد. همان جوان تاکسی ران را دید. تا جلوی کوچه آمدند اما کوچه باریک بود و ماشین داخل نمیشد.
زهرا زیربغل مادربزرگ را که قدم از قدم نمی توانست بردارد، گرفته بود. چنگیز در حال خودش نبود. گوشهای ایستاده بود.
سید حال و اوضاع مادربزرگ را که دید، ترسید. با وجود خوردن قرص فشار و قرص زیرزبانی، هنوز حالش بد بود. قلبش درد میکرد و نفس نفس میزد.
سید به چنگیز نگاهی انداخت.
در حالی نبود که بتواند کاری کند. یکی باید خود چنگیز را جمع میکرد. فرصت نبود. زهرا چادر را دور مادربزرگ به نرمی پیچید. سید خم شد. مادربزرگ را کول گرفت و تا سرکوچه سریع و نرم، دوید. جسم نحیف مادربزرگ، روی دوش سید، تکان نخورد. زهرا و بچهها دویدند.
چنگیز به صدای بلند سید، از جا پرید:
_بدو آقا چنگیز. بیا سوار شو.
چنگیز دوید. ماشین حرکت کرد.
عبدالله از دیدن چنگیز در خانهی سید، تعجب کرد. به نزدیک ترین درمانگاه رفت.
دکتر شیفت به محض دیدن مادربزرگ گفت:
_باید به بیمارستان ببرید.
دلهرهای عجیب به جان زهرا افتاد: "کاش نیم ساعت پیش از همان مسجد به درمانگاه میرفتیم." تا بیمارستان یک ربعی راه بود. مادربزرگ نمیتوانست نفس بکشد.
سید داروخانه بزرگی دید:
_وایسا آقا عبدالله
سرعت ماشین که کم شد، سید در را باز کرد و بیرون پرید. به دقیقه نکشیده بود که با کپسول کوچکی برگشت. آمادهاش کرد و داد دست زهرا:
_بگیر جلوی دهانشان.
زهرا ماسک اکسیژن را جلوی صورت مادربزرگ گرفت. بعد از چند دقیقه ......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫