💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۶۱ و ۶۲
انگشت از صفحه کیبورد برداشت.
صدای جیک جیک پرندگان بلند شده بود. تسبیح تربتش را از جیب روی قلب پیراهنش در آورد.
به دست راست گرفت و ذکری را گفت و تسبیح را گرداند. همان طور که دانه ها از انگشتانش رد می شد،
تسبیحات اربعه را شروع به خواندنی با تفکر کرد:
"سبحان الله.. خدایا پاک و منزهی از هر عیب و نقصی. از هر بدی ای . از هر سوئی. از هر چه غیر از خوبی است پاک و منزهی تو. سبحان الله و الحمدلله.. همه حمد ها و سپاس ها و شکرها همه برای توست چه اینکه همه نعمت ها را تو داده ای."
صدایش را با صدای پرنده ها، به تکرار، هم آواز کرد:
" سبحان الله و الحمدلله و لااله الا الله و الله اکبر"
هوا روشن روشن شده بود ،
و صدای پرندگان کمتر. تسبیح را داخل جیبش گذاشت. کلمه جواد را از نوشته اش پاک کرد.
لب تاب را با واسطه گوشی زهرا به نت وصل کرد. به صفحه مدیریت داخلی وبلاگ رفت. نوشتهاش را از وُرد، در وبلاگ، کپی کرد و به یافتن تصویر و دیگر کارها پرداخت. بعد از ارسال مطلب، نِت را قطع کرد.
برنامه فتوشاپ را باز کرد ،
و مشغول کار روی طرح تایپوگرافی شد.یکی از روزنه های رزقی که با آن می توانست گشایشی به خانواده و دیگران بدهد، همین طرح هایی بود که به لطف خدا می زد یا سفارش می گرفت.
خدا را شکر کرد.
گوشی زهرا را برداشت. هدفن را داخل گوش گذاشت. طرح برای حضرت زهرا زدن و گوش دادن صدای قرآن، عیشش را کامل کرد.
ساعت نزدیک 8 صبح شده بود. پروژه اش را ذخیره کرد و بست.
به آشپزخانه رفت.
زهرا بیدار شده بود و داشت بساط صبحانه بچه ها را جور می کرد. چهره اش کمی درهم رفته بود. گفت:
_سلام و صبح بخیر خانم خانم ها. چیزی شده زهرا؟
زهرا، به صورت سید نگاه نکرد.
در یخچال را بست. دو دل بود بگوید یا نه. چند روز بود یخچال خالی بود و می دانست دست سید خالیتر است برای همین لیست خریدی به او نداده بود. هر چه بود را سرهم می کرد اما دیگر چیزی نمانده بود.
فکر کرد شاید باید بگوید و سید خبر ندارد. پس گفت:
_راستش داشتم فکر می کردم صبحانه به بچه ها چه بدهم. ذهنم به چیزی قد نداد.
سید، لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش. الان می روم و چیزی میخرم.
اما او که جیبش خالی بود و حسابش خالی تر! سید، هیچ به روی خود نیاورد که پولی ندارد.
در این سالها، آنقدر جیبش خالی مانده ،
و خدا رسانده بود که دیگر یقین داشت خدا روزی رسان است نه او.
به مسجد رفت.
کلیدی که آقای مرتضوی به او داده بود را داشت. وارد شد. هوای مسجد گرم و گرفته بود.
پنجره ها را باز کرد.
داخل محراب شد. دو رکعت نماز خواند. تسبیح تربتش را از جیب پیراهنش در آورد و به قلب و زبان شروع کرد :
"استغفرالله ربی و أتوب الیه.. خدایا طلب غفران و بازگشت به سوی تو را دارم. استغفرالله ربی و أتوب الیه.. ای پرورش دهنده من از نوزادی و کودکی، درخواست بخشش خطاها و گناهانم را دارم. استغفرالله ربی و اتوب الیه. استغفرالله ربی و اتوب الیه.. خدایا مرا از در غفرانت به خود نزدیک کن.. استغفرالله ربی و اتوب الیه."
برخاست. قلب و زبانش گویا بود. پنجره ها را بست و از مسجد بیرون رفت.
سوپری محل تعطیل بود.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۶۳ و ۶۴
سوپری محل تعطیل بود.
ذکر استغفار را لحظه ای قطع نکرد. قلبش به لرزش در آمده بود. از این همه گناه و آلودگی و خطا شرمنده خدای مهربان شد. خدایی که این همه نعمت به او داده.
ذکر را تغییر داد.
" الحمدلله رب العالمین."
ذهنش پر شد از تک تک نعمت های خدا. سلامتی.
حیات.
نعمت چشم.
گوش.
زبان.
قلب.
نعمت حرکت پاها.
دستان.
به انگشت هایش نگاه کرد.
حرکتش داد.
"این ظرافت را خدا به دستان تو داده. الحمدلله رب العالمین."
به قدم هایش نگاه کرد.
"این پاها را اگر نداشتی اینجا نبودی.. الحمدلله رب العالمین. این قوت و قدرت همه از خداست که به تو داده جواد. الحمدلله رب العالمین.. الحمدلله رب العالمین. "
به سرخیابان رسید.
پیاده رو را گرفت و رفت تا به سوپری ای برسد. زبانش به استغفار و شکر در رفت و آمد بود. قلبش به هر دو گره خورده بود. رسید.
"خدایا تو رزاقی. به امید تو."
از کارتهایش موجودی گرفت. خالی بود. فقط یکی هزار و پانصد تومان داشت. یک تخم مرغ خرید و برگشت.
زهرا در خانه منتظر دستان پُر سید بود. وقتی کیسه فریز حاوی یک تخم مرغ را دید، خوشحالی از صورتش رفت.
در دلش گفت:
"جلوی دوتا بچه ی گرسنه چی بزارم خدایا"
مادر بود و دلش بهترین و مقوی ترین صبحانه ها را برای فرزندانش می خواست. خلاف صدای درونی اش، به شادابی گفت: _به به. تخم مرغ مقوی. دستت درد نکنه جواد. ممنونم.
پلاستیک را گرفت و به آشپزخانه رفت تا چشم در چشم سید نشود.
قابلمه را برداشت.
بطری روغن مایع را سر و ته کرد تا قطره ای روغن، بچکد. فقط یک قطره چکید.
غم عالم روی دلش آمد اما با خود گفت: "اشکالی ندارد. بدون روغن می پزم"
شعله را گیراند.
قابلمه که گرم شد، تخم مرغ را ریخت و با قاشق پهن کرد تا ظاهر بزرگ تری به خود بگیرد. صدای جلز ولز بلند نشد.
روغنی نداشت که تخم مرغ، بی تابِ دمای بالایش شود. آرام و بی صدا پخت. قابلمه را برداشت و کتری را روی شعله گذاشت.
با خود گفت:
"نان و چایی هم خوب است. "
در فریزر را باز کرد که نان بردارد. پلاستیک نان ها را برداشت. به اندازه کف دستی بیشتر نان نمانده بود.
طبقات فریزر و یخچال را زیر و رو کرد. شاید آن ته چیزی باشد. نبود. سراغ خرده نان خشک هایی که برای پرنده ها جمع کرده بود رفت. برخی هاشان را که بزرگ تر بود، برداشت. آبی به آن ها زد که نرم شوند.
آب، جوش آمده بود.
قوری ساده چینی را پُر آب کرد. در قوطی چای را باز کرد. یکی دو پَر چای لای درزهای قوطی مانده بود.
آن ها را در آورد و داخل قوری انداخت. با خود گفت:
"اشکالی ندارد. حالا رنگ نداشته باشد. مهم نیست."
قوطی شکر را برداشت. خالی خالی بود. قندان هم خالی بود. فکر کرد. شکر را که دیگر نمی تواند بگوید اشکالی ندارد.
وسایل و کشوی کابینت را به امید یافتن قند، گشت. چیزی پیدا نکرده بود. همان جا کف آشپزخانه، روی زیرانداز 6 متری ای که به جای فرش پهن کرده بود نشست.
درون ذهنش دنبال صبحانه گشت.
چیزی برای خوردن بچه ها. ذهنش قد نداد. از جا بلند شد. راه رفت. راه رفت و راه رفت. از این سر به آن سر. احساس بیچارگی می کرد.
مدام با خود می گفت:
"صبحانه چی به بچه ها بدم؟ خدایا.."
قلبش فشرده شد. چشمش گرم شد.
سعی کرد گریه نکند اما نتوانست. برای تجدید وضو به سرویس بهداشتی رفت. در را بست و اشک ریخت.
"خدایا شکم های گرسنه شان را چطور سیر کنم؟"
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۶۵ و ۶۶
زینب سازه اش را ساخت و برای نشان دادن، پیش مادر رفت:
_مامان اگر گفتی این چیست؟
زهرا گفت:
_سفینه ی فضایی است؟
و شوق زینب که :
_نه. یک فرصت دیگر می دهم حدس بزنی .
علی اصغر همه اسباب بازی های داخل کارتن موز را بیرون پرت کرد و خودش نشست داخل کارتن. با صدای نازک و جیغ مانندی فریاد زد:
_مامان پاک کن داری؟
زهرا که در فاصله یک متری اش نشسته بود گفت:
_چرا داد می زنی؟ پاک کن یعنی ماژیک دیگه ؟
علی اصغر که فهمید دوباره اسمش را اشتباه گفته با خنده ای که سعی داشت کنترل کند و بروز ندهد گفت:
_آره. ماژیک
هنوز در ادا کردن صحیح کلمات مشکل داشت. مادر گفت:
_من که ماژیک ندارم اما خودت داشتی.
علی اصغر همان طور بلند جواب داد:
_آن ها خراب اند.
شروع کرد به نق زدن. زهرا گفت:
_لابد درش را باز گذاشتی که خشک شده اند. حالا بیاورشان تا بببینم
و رو به زینب که بی صبرانه منتظر حدس بعدی مامان بود گفت:
_خانه درختی است؟
زینب گفت:
_نه. گلدان است .
زهرا کمی به دور و اطراف سازه ستاره ای زینب نگاه کرد و از سر تحسین و با صدایی متفاوت و کلفت شده مانند بُهت زده ها، گفت:
_عجب سازهای. گلدان است.
لب هایش را به هم فشرد و چانه اش را بالا کشید و گفت:
_مخترع خوبی خواهی شد .
صورتش را با لبخند، پُر مِهر کرد و همان طور که نیم نگاهی به خراب کاری های علی اصغر داشت، به بهانه گرفتن سازه، دست کوچک لطیف زینبش را گرفت و بوسید. صورتش را نوازش کرد. موهای روی پیشانی را به دو انگشت عقب برده و حالت داد. لُپش را بوسید و گفت:
_چقدر خوب می شود اگر تصویرش را در دفترت نقاشی کنی.
با این حرف زهرا، زینب رفت تا دفترش را از کارتن موزی که از چند روز پیش، کمد او شده بود، بیاورد.
زهرا، محو کارهای علی اصغر شد.
ماژیک های بی در را لای کنارهی مقوایی کارتن موز، با فاصله فرو کرده بود.
به مادر نگاه کرد و گفت:
_مامان من زندانی ام .
زهرا از این حرف و کار علی اصغر خنده اش گرفت. گفت:
_ماژیک هایت خراب که بود هیچ، الان نابودشان کردی که پسرجان
علی اصغر که فکر کرد چه کار باحالی کرده است، غش غش خندید.
زهرا گفت:
_همان جا بنشین تا بیایم
ولی مگر علی اصغر نشست. پشت سر مادر راه افتاد تا ببیند چه خبر است.
زینب، بساط دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش را گوشه دیوار، پهن کرد. سازه اش را جلویش گذاشت و شروع کرد به کشیدن.
زهرا جعبه ابزار خیاطی اش را از زیر میز کوچک و کهنه ای که چرخ خیاطی را رویش گذاشته بود، جلو کشید.
نخ قرمز رنگ را در آورد. در جعبه را گذاشت و آن را زیر میز، هُل داد. مثلا متوجه آمدن علی اصغر نشده بود.
از دیدن او جا خورد و گفت:
_دِ. تو چرا اینجایی. زندانی شده بودی که
و دنبالش گذاشت. علی اصغر دوید و به سالن رفت و داخل کارتن پرید. پریدن همان و خوردن سرش به دیوار همان.
جیغ ممتد و گوش خراشی کشید.
از همان جیغ هایی که فقط حنجره بعضی بچه ها یارای تولید این بسامد صوتی را دارد و چنان گوش خراش و متلاشی کننده اعصاب و روان است که قلب و سر زهرا همزمان، به درد می افتاد و دلش می خواست بزند و لت و پارش کند تا از این جیغ ها نکشد.
زینب که دختر بود این حنجره را نداشت و او، با این پسر بودنش، چنین جیغ هایی را راحت می کشد.
رشته های اعصاب زهرا،
به هم تابیده شد. سرش درد گرفت. آمد بزند به دهان علی اصغر. خودش را کنترل کرد و گفت:
_پسر خوب چرا می پری؟ مگه ترامپولینه؟
علی اصغر در حال گریه و نق زدن، خندید.
زهرا که دید آنقدرها جدی نیست و وسط گریه، با صدای گریه وارش می خندد گفت: _سرت را بیاور یک بوس بکنم و برویم سراغ نخ قرمزمان .
عبارت "نخ قرمزمان" را چنان با هیجان و گشاد کردن و چرخاندن مردمک چشم و ابرو بالا پایین بردن گفت که علی اصغر، باز هم خنده ای قاتی گریه اش کرد و سرش را جلو آورد.
زهرا، پیشانی و سر علی اصغر را بوسید و نگاهی انداخت. ورم کرده بود. دلش لرزید. باز هم بوسید. به خود گفت:
"خب حالا. یک کم ورم کرده است دیگر. اینقدر دل ریش شدن ندارد. ناسلامتی قرار است شهید شودها"
با این تشری که به دل زد،....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۶۷ و ۶۸
با این تشری که به دل زد،
نخ قرمز را باز کرد و دور اولین ماژیک پیچید. قرقره را بازتر کرد و نخ را دور ماژیک دوم پیچید.
قرقره را به دست علی اصغر داد و گفت: _حالا خودت تا آخر، همین کار را بکن. انگار که داری شِرشِره می بندی دور ماژیک ها وکارتن.
علی اصغر مشغول شد.
زهرا، از فرصت استفاده کرد. سری به نخودها زد. سینیای برداشت تا همانطور که مشغول بازی و نقاشی هستند، صبحانه بچه ها را با دست خود در دهانشان بگذارد و کم بودنش به چشمشان نیاید.
تخم مرغ و چای و مختصر نانی که نرم شده بود را داخل سینی گذاشت و به سالن رفت.
حدود ساعت نُه صبح بود ،
که سید از خانه بیرون زده بود. پیاده به سمت مدرسه، در حرکت بود.
صدای بوق ماشین،
سید را از حال و هوای ذکری که زیرلب می گفت، بیرون آورد :
_حاجی جان بفرما بالا..
عبدالله بود. حاجی به سمت ماشین رفت. عقب پر از مسافر بود.
_سلام آقا عبدالله شیرمرد. احوال شما؟ مسافر داری مزاحمشان نباشم
عبدالله خم شد و در جلو را باز کرد و گفت:
_ بفرما بالا حاجی. در خدمت باشیم هر جا خواستید برید خودم می رسانمتان... خیلی مخلصیم.
سید، سوار ماشین شد.
سلام کرد و به عبدالله دست داد. سید از حال و احوال عبدالله پرسید و شنید.
عبدالله گفت:
_خب حاج آقا کجا می رفتید بی تعارف، برسانمتان
سید اشارهای به جلو کرد و گفت:
_داشتم می رفتم مدرسه درخواست جلسه و تدریس بدهم
یکی از خانم های مسافر گفت:
_شما عربی سوم دبیرستان هم درس می دهید؟
سید گفت:
_بله.
خانم مسافر، گفت:
_پسر من همان مدرسه درس میخواند. درس عربی اش نیاز به تدریس مجدد دارد. اگر زحمتتان نمی شود یک جلسه با او بگذارید. می ترسم مردود شود.
خانم مسافر، برای نشان دادن پسرش، مسیرش را تغییر داد و دمِ مدرسه پیاده شد. سید از عبدالله خداحافظی کرد و به مدرسه رفت.
سلام و احوالپرسی مدیر و خانم مسافر، خیلی طول نکشید. حضور آن خانم، کار معرفی سید را راحت کرد.
مدیر مجتمع، خیلی راحت سید را پذیرفت و «خانم قدیری» خوشحال از این حسن تصادف، منتظر آمدن پسرش بود.
«صادق» به همراه آقای ناظم،
وارد دفتر شدند. خانم قدیری، جریان را برای صادق توضیح داد و از سید خواست نیم ساعتی با صادق عربی کار کند.
سید به ساعت نگاه کرد.
با خودش برنامه ریخته بود حدود ده و ربع خانه باشد تا زهرا با فراغت بتواند برای کلاس قرآن به مسجد برود.
صادق که تا به حال با روحانی، درس عربی نخوانده بود، نمی دانست چه کار کند.
سید گفت:
_اگر آقا صادق راضی باشند، بنده در خدمتشان هستم.
صادق، به مدیر نگاه کرد .
چاره ای نداشت. سید و صادق به اتاق بغلی رفتند.
خانم قدیری پشت در، به صدای صادق گوش می داد. خیالش از همکاری صادق با سید راحت شد. از مدیر خداحافظی کرد و رفت.
بعد از جلسه تدریس،.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۶۹ و ۷۰
بعد از جلسه تدریس، مدیر، شماره سید را گرفت. پاکتی را که خانم قدیری روی میز برای او گذاشته بود ،
دستش داد و گفت:
_خانم قدیری درخواست کردند منزل ایشان بروید و به تدریس ادامه بدید. البته اگر تمایل داشته باشید. در مدرسه هم امکانش هست. شماره شان را هم گذاشته اند.
سید تشکر کرد و درخواست جلسه و صحبت با بچه ها را داشت. مدیر استقبال کرد.
رو به آقای ناظم گفت:
_برای سه شنبه هماهنگ کنید تا از آقا سید استفاده کنیم.
سید مسیر برگشت را به سرعت طی کرد.
از سوپر، کمی خرید کرد. نانی خرید و به خانه رفت.
زهرا از دیدن خرید سید خوشحال شد:
_الحمدلله.. خدا خیرت بدهد جواد. خیلی غصه می خوردم .
بساط کتاب هایش را جمع کرد.
نکاتی که در برگه یادداشت کرده بود را داخل کیفش گذاشت. برشی از نان بربری را به دست بچه ها داد. بقیه چیزها را به سرعت سرجایشان گذاشت و راهی مسجد شد.
سید، روی نان بچه ها، کمی پنیر مالید. کمی شکر رویش پاشید و گفت:
_این هم از نان شکری با طعم پنیر.
زهرا ساعت ده و نیم در مسجد حاضر بود. سری داخل انباری مسجد زد ، چند شاخه گل مصنوعی که هر کدام از یک نوع گل بود و مقداری پارچه ی ساتن صورتی و آبی رنگ که خاک گرفته بود را از لابلای وسایل انباری پیدا کرد.
خیلی وقت نداشت.
سریع گل ها را داخل آشپزخانه برد و شست. پارچه ها را وسط حیاط پشتی مسجد، تکاند و دو چهار پایه پلاستیکی تقریبا نیم متری را از کنار مسجد برداشت. پارچه های ساتن را روی چهارپایه های پلاستیکی با سوزن ته گرد تزیین کرد.
گل ها را به تناسب رنگی شان،
طوری چید که جلوه زیبایی داشته باشند. هر گل را وسط یکی از ساتن ها گذاشت. چهارده رحل قرآن را با فاصله نیم متر از هم، رو به قبله، مقابل ساتن های تزیین شده، باز کرد و روی هر کدام، قرآنی گذاشت.
لوستر کوچک وسط مسجد را روشن کرد که نور مسجد بیشتر شود.
ساعت نزدیک یازده بود.
مادربزرگ چنگیز اولین خانمی بود که پا به مسجد گذاشت.
پیرزنی نورانی و مهربان که همانطور که از پلهها یا علی گویان بالا میآمد بلند بلند زهرا و سید را دعا میکرد:
"خداخیرتان بدهد مادر بیست سال است من در این مسجد رفت و آمد میکنم کلاس قرآنی برگزار نشده بود. دخترم با آمدنت مسجد را احیا کردی. "
با لبخند، دستش را گرفت تا راحت تر قدم بردارد. خانم دیگری همینطور که دور و بر مسجد را نگاه میکرد و صلوات میفرستاد وارد جلسه شد.
زهرا او را در همین چند روز، در صف جماعت، چند بار دیده بود.
زهرا گفت:
_اگر موافق باشید یک ربع منتظر بقیه بمانیم.
دو خانم دیگر هم به محفل انس با قرآن پیوستند. صدای یاالله یاالله کلفت و بمی در مسجد پیچید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫