eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۵۰ _میخوام اسامی دانشجویان برتر رو بگم که نمرات چشم گیری در این ترم و ترم های گذشته اوردند. خانم لیلا فرهمند آقای مجید برزویی آقای رضا مشتاقیان خانم حورا خردمند و جناب آقای محمدرضا غربالی تشریف بیارید یک قدم جلوتر تا دوستان زیارتتون کنند. بچه ها جلو آمدند و همه تشویق کردند. حورا سرش پایین بود و هیچکس را نگاه نمیکرد..داشت با خود جملاتی که قرار بود بگوید را تکرار می کرد. به ترتیب پشت تریبون رفتند و سخنرانی کوتاهی کردند. نوبت حورا شد... موقر و متین با صدایی آرام گفت: _خوش آمد میگم خدمت همه دوستان و دانشجویان عزیز..همه انسان ها هدف هایی دارند که رسیدن به اونها براشون آرزوست. من هم هدف‌ها و نیت‌هایی دارم که برای رسیدن به اونها دو چیز رو همیشه سرلوحه قرار میدم برای خودم. اولیش به خدا و دومیش برای رسیدن به خواسته هامه.. به نظر من مشاور خوب مشاوریه که به جای درد مردم، روحشون رو دوا کنه..روحی که تو سختیا و مشکلات زندگی کدر و تیره شده. دلی که ممکنه انقدر پر از کینه شده باشه که دیگه جایی برای مهربونی نداشته باشه...باید اینو بدونیم که هرچیزی؛ اگر نادرست بود، بی اعتنا باشیم. اگر غیر منصفانه بود، عصبانی نشیم. اگر از روی نادانی بود، لبخند بزنیم. اگر عادلانه بود، از آن درس بگیریم. دوست دارم روزی به جایی برسم که بتونم رو پای خودم بایستم و زندگیمو هرچند خوب و بد خودم بگذرونم... زندگی زیباست؛ اگر با معنی باشد، زیباتر است. سخن زیباست؛ وقتی صادقانه باشد، زیبا تر است. بخشش زیباست؛ اگر باعشق قرین باشد، زیبا تر است. زمان زیباست؛وقتی با یادگیری توام باشد، زیباتر است رفتن زیباست؛ اگر برای رسیدن به هدف باشد، زیبا تر است. خداحافظی زیباست؛اگر با دیدار دوباره همراه باشد، زیباتر است. ممنون که به حرفای خسته کننده من گوش دادید. موفق باشید.. صدای دست و جیغ و فریاد سالن را پر کرد‌.... ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۵ اخری بهم پیامک داد بااین مضمون: _خانم شیطونک,زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده,الان درقالب تن تو ,روح یک جن وجود دارد,انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده,لطفا خودت راخسته نکن,اول وآخرش مال مایی,اینم آدرس جشن:تهران ....... بیژن ,طبق شناختی که ازمن داشت محال بود به فکرش خطورکند که من بخوام از کارهاشون باکسی صحبت کنم. 👈اما با ذکرهایی که اقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا ,اختیارم دست خودم بود... اماگاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه رااحساس میکردم. 👈تمام متن پیامک بیژن رابرای شماره ی همراه «اقای محمدی»(پلیسی که درجریان کاربود)فرستادم. خودم رفتم مشغول ذکر شدم.... اقای موسوی بهم گفته بود هرچه وسیله که علامت یک چشم روش هست را دارم,ببرم بزارم یایک جای تا اثرشون از بین بره,... من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که ,این گردنبد که روش تک چشم حک شده بود, برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ بلکه چشم چپ شیطان بود👉 و باعث اجنه وشیاطین اطرافم میشد👉 اون گردنبدوانگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود راسپردم به مامان تابگذاره امام زاده,.... وخودم مدام اسفند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسفند بلند میشه ,جن درونم یک جورایی اذیت میشه ومن راهم اذیت میکنه... فردا عاشورا بود.... ومن برنامه ها داشتم,میخواستم با ذکرخدا وگریه بر ارباب خودم راپاک کنم....😭🤲 میدونستم روز سختی درپیش دارم , کردم وبه انتظار روزهای خوش نشستم....... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۸ خلاصه ازمعینی خواستم تا نزدیکیهای آرایشگاه مامان برسونتم ,نمیخواستم ازمن آدرسی داشته باشه.!!!! معینی خرسند ازاینکه تازه ای به دست آورده,شماره ام را از من گرفت تا درموقع نیاز بهم زنگ بزنه ودرجلسات به اصطلاح نخبه هاشون شرکت کنم. معینی کاملا مطمئن شده بود که من از,اون ابلیسکهای بسیار زبروزرنگم که برای محافظه کاریم لباس دختران محجبه برتن کردم و ادای انسانهای مذهبی را درمیاورم. به خانه که رسیدم , همه چی داخل کاغذ نوشتم ودادم به بابا تا دوباره به دست ,سرکارمحمدی برساند.💪 بابا وقتی به خانه امد , این‌بار یک ساعت مچی بهم داد وگفت اقای محمدی سفارش کردند _هروقت تماس گرفتن وخواستی جلسه بری ,این ساعت رابه مچت ببند. یک هفته ای گذشت , و از معینی خبری نشد. هفته ی بعد گوشیم زنگ خورد ,ناشناس بود,جواب ندادم چندباردیگه ام زنگ زد,اخرش پیام داد... _معینی هستم ,جواب بدهید. زنگ زد... من: _الو سلام ,خوب هستید؟ معینی: _سلام خانم سعادت,شما چطورید؟؟ من:ممنون... معینی: _غرض از مزاحمت,راستش فرداعصر یک جلسه هست,خوشحال میشم شرکت کنید.. گفتم : _چشم,آدرس رالطف کنید حتما... معینی: _نه ادرس احتیاج نیست ,یه جا قرار میذاریم خودم میام دنبالت. حساسیتی برای گرفتن ادرس نشون ندادم وگفتم: _چشم مشکلی نیست پس من جلو دانشگاه منتظرتونم... بااینکه ازشون نمیترسیدم ,اما یه جور دلهره داشتم,خودم رابه سپردم واز کمک گرفتم.... ساعت مچی رابستم دستم ,وبا به خدا حرکت کردم....... جلو در دانشگاه,معینی منتظرم بود سوار ماشین شدم وسلام کردم. معینی: _سلام بر زیباترین نخبه ی زمین... من: _ممنون,شما لطف دارید.. معینی: _ببخشید ,نمیخوام بهتون بربخوره ,اما اگر امکان داره این چشم بند رابزنید رو چشماتون. من: _نکنه تااخرجلسه باید چشم بسته باشیم. معینی: _نه نه ,به محل جلسه رسیدیم آزادید ,فقط اگر میشه گوشیتونم خاموش کنید. ناچار خاموش کردم وچشم بند هم گذاشتم حرکت کردیم..... داخل ماشین پیش خودم همش قرآن میخوندم... معینی هراز گاهی یه چیزی میپروند واز افراد شرکت کننده تعریف میکرد واز اهداف انجمنشون میگفت. اون معتقدبود ,،،,,, با جمع آوری نخبه ها وافراد باهوش و با استعداد میخواهند جامعه ای آرمانی بسازند, جامعه ای که درتمام کتابهای آسمانی وعده داده شده است. بالاخره بعداز ۴۵دقیقه به محل موردنظر رسیدیم.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۶ بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیما را اوکی کند,امانگفت مقصدمان کجاست. دل تودلم نبود, زنگ زدم به محمدی وموضوع راگفتم. محمدی,انگار خودش خبر داشت, تاکید کرد که محافظه کارانه برخورد کنم, و تاکید کردکه یکی از افرادشون هم حواسش به من هست, یک جمله ی رمز گفت که با اون شناساییش کنم. (آینده از آن ماست دختر آقامحسن), قرارشد ازهرکس این جمله راشنیدم,بهش اعتماد کنم. مادرم سر از کارهام درنمی‌اورد بهش گفتم با دوستان میرم سفر تفریحی. اما پدرم از تمام ماجراها خبرداشت, بانگاهش انگاری التماس میکرد نروم اما, هرگز به زبان نیاورد,چون می‌بایست برم فرودگاه,همون توخونه از باباومامان خداحافظی کردم. مامان سرخوش ازاینکه بعدازمدتها دخترکش گردش میرود برام آیینه وقران اورد وپدرم ,من رادرآغوش گرفت وبا گریه توگوشم گفت: _مراقب خودت باش,اول به وبعدش به علیه‌السلام سپردمت,هرجا عرصه بهت تنگ شد , درخونه ی ارباب را بزن.... بابغضی درگلو و برخدا حرکت کردم.... معینی جلو در فرودگاه منتظرم بود وگفت : _زودتر بیا ,اینم بلیط وپاست,به بقیه هم دادم ,برو.توصف پرواز به قاهره... اوه اوه پس مقصدمان مصر,سرزمین پر رازو رمز فراعنه هست.... خوشحال بودم ,چون خودم درواقع مصر را دوست داشتم... سوار هواپیما شدم, اما مثل اینکه ۹نفردیگه هم ازگروهمان همسفر ما بودند,منتها من نمیدونستم کی هستند وکجا نشستند...با یاد خدا سفر هراس انگیزم راشروع کردم.‌‌.... معینی تو ردیف روبروم بود, خیره به من همش کنکاش میکرد ,منم اروم چشام را خودم رابا فکر به فردا و فرداها سرگرم کردم که به خواب رفتم. با تکانهای هواپیما که ناشی از نشستنش بود ازخواب پریدم. با معینی جلو فرودگاه ایستادیم, قراربود ۹نفر دیگه به ما ملحق شوند,ابتدا یک زن ویک مرد آمدن, بعدش دوتا مرد, پشت سرشون یک زن ومرد مسن تر,بعدش دوتا مرد,تک ,تک, اخرین نفرکه ,پدیدار میشد , احساس کردم هیکلش آشناست.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۳و ۷۴ _به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست +چطور؟ _پناه خانوم،زندگی صحنه ی . آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی میکنن یا خیلی یا ، که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن! اینکه آدمیزاد تمام عمر از پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی‌چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه! ضعیف نباشید دیر وقته، ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم. اول به مسیر رفتن او خیره میشوم ، و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک. چقدر زود رفت! حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بود فقط گفت و رفت،... کوبنده نبودند حرف‌هایش؟ شاید هم میخواست تلنگر بزند؟ گیج شده‌ام،سینی را روی زمین میگذارم و کتاب را برمیدارم. “زن آنگونه که باید باشد” هیچ وقت بجز رمان‌های عاشقانه چیزی نخوانده ام! اما اینبار فرق میکند کتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم. بی‌خوابی امشبم را با مطالعه جبران میکنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم میکنم. صدای اذان صبح که بلند میشود تقریبا نصف کتاب را خوانده‌ام. روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم میکند. کنار پنجره میروم و هیبت مردانه‌اش را میبینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو میگیرد. دلم میلرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند میکند و چیزی مثل ذکر میگوید. و بعد از راهی که آمده برمیگردد. سه روز از رفتن شهاب میگذرد ، و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته‌ام! خودم هم نمیدانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته‌ام برایم پیش آمده یا نه… اینها بهانه‌ی دیدن اوست. فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاسهایم را کنسل کرده ام! تنها چیزی که برایم مهم نیست همین دانشگاه است و بس… بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی‌تاب دیدنشان شده.هیچوقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا! دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرفهایش توی سرم رژه میرفت ؛ “ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره، انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،... مثل خونه ای که دم عید تا میتونی بهمش میریزی ولی میدونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمیز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت.... الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره…با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت داشته باشی و کنی…کی بهتر از اون میتونه و باشه آخه؟ بسپار به ... باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف میکنی که نگو!... دختر دایی جان، فکر کردی همه ی آدمایی که سر دو راهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون میخوره که دستش رو بگیرن؟.... نه بابا، و بوده که کج نرفتی…منم میدونم نباید فضولی میکردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار میکنی!...همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام....خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه‌ای که پسر دارن؟....نه پناه خانوم،اینجور خانواده‌ها و خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی میگفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی میرفتی شب اول. قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمیدونم چرا موندگار شدی....بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه!...یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن، هم اونا رو هم خانوادت رو…اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی…نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق!...فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش....دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من میشنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره…” و من حالا پر از تردیدم ، و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته. به رفتن اشتیاق دارم... اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟ شاید نبودن شهاب.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ نگاه کردم دیدم آقا میلاد هم تو ماشین نشسته... رفتم عقب ماشین پیش معصومه نشستم و آقا میلاد هم گفت: _سلام بر خانم آینده خسته نباشید... +سلام...لطف دارین...شما ها چرا اومدین اینجا؟! معصومه: _راستش اومدیم جلو در خونتون دنبالت که بریم بیرون... مامانت گفت دانشگاهی...آدرس دانشگاه رو گرفتیم و اومدیم... +ای بابا...چرا زحمت افتادین آخه؟! ~•چه زحمتی... حالا حالاها مونده ما و آقا میلاد بیایم دنبال شما....راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه. پرسیدم : +کدوم سهیل؟ ~•همون سهیل که بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه... +آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده... خیلی مظلوم بود بچگیاش. ~•اره...خنگ بود. +نههه...پسر خوبی بود. ~•من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم. +نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد. در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت: _خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون. خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگه...خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟! من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت: _میلاد ببرمون یه رستوران خوب... من گفتم: +نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه... ~•کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ... +آخه زشته. ~•چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره... و به سمت رستوران را افتادیم.. معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود...تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن... خیلی خجالت میکشیدم... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه...خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اون‌روز گذشت و... 🍃از زبان سهیل:🍃 رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم... صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم: و هربار هم حق رو به اون میدادم... شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه. نمی‌دونستم چیکار باید کنم.داشتم دیوونه میشدم... ای کاش هیچوقت نمیدیدمش... ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم... سرم رو روی میز گذاشتم و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم... _سلام آقا سهیل سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود. +سالم سید جان...خوبی؟! _سهیل گریه میکردی؟! +من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه. _ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی. +ای کاش با جوشونده خوب میشدم. _حالا نگران نباش...چیزی نیست که... +ان‌شاالله... _راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها... راهیان نور نزدیکه +من؟! _آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه... +آخه من رو شهدا راه نمیدن که... _این حرفها چیه...شهدا مهربون‌تر این حرفان... کافیه فقط یه قدم برداری براشون +هعیییی. _پوسترها و اینا آماده ان ...فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو. +باشه... به خدا... از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم... نوشته‌ی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کرد. من رو یاد خوابم انداخت...بزرگ نوشته بود... " محل ثبت نام شهدا..." 🍃از زبان مریم:🍃 یهو زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم. -سلام عروس خانم. _سلام زهرایی...خوبی؟! -ممنون...چه خبرا؟! _سلامتی...تو چه خبرا؟! -هیچی..راستی راهیان نور نمیای؟! _خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه. -آره... ان‌شاالله سال دیگه با آقات میری دیگه. _ان‌شااالله...ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقه‌ای نشون نداده...فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن. -ببینه تو دوست داری حتما میبرتت دیگه... _ان‌شاالله... -آها...راستیییی...رفتم ببینم قضیه ثبت‌نام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده... _خب به سلامتی. -نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش. _کدوم پسره؟! -بابا همون که هی میاد باهات حرف بزنه و تو ازش خوشت نمیاد. _جدا؟؟؟؟اخه چی بگه آدم...یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به اینا حتما گول ریشش رو خوردن. -شاید واقعا پسر خوبی شده. _بعید میدونم. چند روز گذشت .... و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم... آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه... دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم... هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بی‌توجه بودم. راستیتش از بچگی...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۸۳ و ۸۴ چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد. بچه‌ها با دیدن رضا پریدن تو بغلش.رضا هم به هر کدوم از بچه‌ها یه شاخه گل داد. بعد اومد سمتم رضا:_روزت مبارک بانوی من. (با مشت آروم زدم رو سینه‌اش): _خیلی دیونه‌ای نرگس:_داداش رضا، پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟ رضا:_مگه تو روز خواستگاریت، خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟ نرگس:_ععع، داداشیی، من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم. رضا:_خوب پس برو از همون آقامرتضی گل بگیر بچه‌ها رو برگردوندیم کانونو خودمون رفتیم سمت خونه. یه جشن کوچیک هم خونه عزیزجون گرفتیمو مامانو بابا و هانا هم اومده بودن. اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم. شب که همه رفتن، رفتم توی اتاقمون سجاده‌هامونو پهن‌ کردم. رفتم وضو گرفتمو چادر نمازمو سرم کردم منتظر‌ رضا شدم. رضا وارد اتاق‌ شد رضا:_فکر نمیکردم با این همه خستگی که داری، بازم این کارو بکنی -این کار لذتبخش‌ترین کار دنیاست، خستگیم، در کنار تو بودن، در‌ کنار تو نماز خوندن، همه‌شون تمام میشه. بعداز خوندن نمازشب و دعا، تا اذان صبح با هم صحبت کردیم، با اینکه تو چهره‌رضا خستگی بیداد میکرد. با تمام وجودش برام صحبت میکرد، از دلتنگی‌هاش، از اتفاق‌هایی که براش افتاده بود. منم با جونو دلم گوش میکردم. چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر. دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت. دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطب دکتر. دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت: _احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه. منم هاجوواج نگاهش میکردم -یعنی چی خانم دکتر؟ دکتر:_یعنی اینکه، اگه شما خارج از رحم باردار باشین، باید بچه رو سقط کنین. (تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف) دکتر:_البته، من گفتم شاید، براتون سونوگرافی مینویسم، برین انجام بدین، بیارین ببینم، بهتون دقیق بگم توان راه رفتن نداشتم، چه نقشه‌ها داشتم واسه همچین روزی. چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهره‌اش فیلم بگیرم.. چقدر.... تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم، ،_رضا بود. نفهمیدم که این جان بی‌روحمو چه‌جوری به مزار کشوندم. نشستم کنار قبر. یه کم آب ریختم روی سنگ قبر. و دستمامو روی آب حرکت میدادم و اشک میریختم... " سلام دوست اقا رضا. رضا همیشه از کرمو لطف شما میگفت. شما برام دعا کنین من چه‌جوری به رضا بگم..." چند ساعتی مزار بودم. کردم به خدا، گفتم حتما اینم یه امتحانه دیگه، به رضای خودش حالم خوب نبود و برگشتم توی اتاقم. سجاده‌مو پهن کردمو شروع کردم به قرآن خوندنو نماز خوندن. حال خرابمو همه فهمیدن. منم انگار لال شده بودمو زبونم حرفی برای گفتن نداشت. فقط روزو شبم شده بود، نماز خوندنو دعا کردن. رضا هم با دیدن حالم چند روزی مرخصی گرفت. بعد از چند روز، تصمیمو گرفتمو رفتم سونوگرافی انجام دادم. رفتم مطب دکتر، تا نوبتم بشه صد بار مردمو زنده شدم. فقط تسبیح دستم بود و ذکر میگفتم. بعد از خوندن اسمم وارد اتاق شدم. دکتر با دیدن جواب سونو نگاهی به من کرد و گفت: _نمیدونم چه‌طور شد ولی خوشبختانه خارج رحم بارداری نیست (با شنیدن این حرف، انگار زندگی دوباره به من بخشیدن). خیلی خوشحال بودم. توی راه فقط خداروشکر میکردم که باز به این بنده حقیر لطف کرده. رفتم سمت خونه، عزیز جون توی حیاط بود، داشت به گلها آب میداد. -سلام عزیزجون عزیزجون:_سلام دخترم، کجا بودی، چرا گوشیتو نبردی، رضا همه جا رو دنبالت گشت. -واااییی ببخشید، فکر کردم گوشیمو برداشتم رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی ۲۰ تماس بی‌پاسخ از رضا 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۰۸ و ۱۰۹ و ‌۱۱۰ _سلام حاج آقا..خانم علوی هستم خواستم بدانم اشکال نداره برای خواندن خطبه مسجد باشیم؟ این را نوشتم و فرستادم... مشغول کارهایم شدم هر از گاهی ؛ نگاهی به گوشی می انداختم ولی خبری نبود یعنی پیام را ندیده یا....؟!؟ یک ساعتی گذشت. از خودم دلخور بودم که چرا پیام دادم کاش به نرگس گفته بودم. همان موقع پیامی آمد پیام حاج آقا بود. _سلام علیکم..نه خیر اشکالی ندارد. چه خلاصه.... فقط از خوش خیالی ملوک خنده ام میگیرد. من را با کوهی از یخ راهی سفر میکند بعد از عشق و عاشقی میگوید..حریف هر که شود حریف ایشان نمی شود. با نرگس هماهنگ کردم که عصر باهم به مسجد برویم. لباس ساده ای را پوشیدم و چادری که هدیه ی سفر مشهدم بود را سر کردم و با ملوک راهی خانه ی بی بی شدیم و باهم به مسجد رفتیم. کسی داخل مسجد نبود ولی آب و جارو شدن حیاط مسجد، عوض شدن آب حوض حتی شمعدانی های زیبایی که داخل حیاط بود همه نشان از سرزندگی و تغییر می داد. - به به چه کرده عمو، چقدر حیاط قشنگ شده عمویش که از ورودی مسجد می آمد سر به زیر سلامی کردم و خواست به دفتر برویم تا استادش برای خواندن خطبه بیاید. نرگس رو به آقاسید گفت: - عموجان چیدی یا بیاییم کمک؟؟؟ خیلی آرام گفت: _چیدم.... بی بی گفت: - نه مادر میرویم داخل مسجد تا حاج آقا بیاید. همگی وارد مسجد شدیم. گوشه ی مسجد سفره ای کوچک و ساده پهن شده بود رنگ سبز، زیبایی دوچندانی به سفره داده بود. - ببین چه عموی باسلیقه ای دارم! - بله خدا برای بی بی حفظش کند - از امروز برای توهم حفظش کند، بد نیست. نگاهی بهش کردم که با لب و لوچه ی آویزان گفت: - خب حالا اخم نکن تو این روز شگون ندارد منظورم برای سفرت بود. صدای یا الله، بلندی که آمد با نرگس کنار بی بی و ملوک رفتیم. سه مردی که وارد شدند فقط استادش را میشناختم. بعد از سلام و احوال پرسی همگی نشسته بودیم . که بی بی صدا بلند کرد و گفت: - سید، مادر نمی آیی؟ حاج آقا منتظر است! - چشم آمدم. مردی که از روبه‌رو می‌آمد را انگار برای اولین بار میدیدم. عبای سفید، عمامه ی مشکی، شال سبز خوش رنگی که به گردن انداخته بود. همه باعث شده بود مرد رو به روی من را کامل تر کند. - دختر گل نگاه به نامحرم درست نیست ؛ صبر کن خطبه خوانده شود. سرم را به طرف نرگس چرخاندم و از خجالت دست و پایم را گم کرده بودم گفتم: - نه... من فقط... خب تعجب کردم!...الان تو حیاط لباسشان فرق داشت! ...برای اولین بار با این لباس هستند... یعنی من میبینم. نرگس با شیطنت گفت: - باشه بابا قانع شدم. زهراجان مراقب فشارت باش افتاد دوباره؟ - نرگس اذیت نکن! بی بی چادر سفیدی را روی سرم انداخت و همراهی ام کرد تا کنار سفره ؛ سید هم با اشاره ی بی بی نزدیک من نشست. فکر نمیکردم یک روز این چنین ساده با یک روحانی سر سفره ی عقد بنشینم! درسته این عقد موقت بود ولی به قول بی بی محرمیت چه یک ساعت چه صد سال یکی هست! لرزش دستانم را زیر چادرم پنهان کردم. ولی خودم که میدانستم حال الان‌ام را هیچگاه نداشتم خجالت، استرس و دلهره همه باعث شده بود به قول نرگس فشارام بی افتد. سید قرآن را برداشت. و باز کرد ، و رو به رویمان گرفت طولی نکشید که خطبه خوانده شد... 💞من هم در دل به خدا کردم و اجازه ای از حاج بابایم گرفتم و آرام بله را گفتم.💞 این بله یعنی... یعنی الان مرد کنارم، روحانی مسجد، عموی نرگس، فرد به من بود؟ قبل از عقد درک کاملی نداشتم. شاید بیشتر یک شوخی یا یک همکاری جهت رفتن من به سفر فرض می کردم... ولی الان... که بی بی من را می بوسد .. و آرزوی خوشبختی برای ما می کند و نرگس با خنده عروس گل، صدایم میزند متوجه واقعی بودن مسئله می شوم. هرچند در دل یادآوری می کنم... همه چیز مصلحتی هست و برای مدتی کوتاه! 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۳ و ۵۴ اما ديگر دوستان من،در جايی قرار گرفتند كه هيچ نامحرمی دركنارشان نباشد.اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم.هرچه بود، گويی من شد. گويی شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستی.با اينكه در مقابل عشوه‌های آنان هيچ حرف و هيچ عكس‌العملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از اين آزمون نگرفتم. در ميان دوستانی كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد.يكي از آنها علي خادم بود. علی پسر ساده و دوست‌داشتنی سپاه بود.آرام بود و بااخلاص.در فرودگاه جايی نشست كه هيچ كسی در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود.در جريان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد،اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علی به زودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!يكی ديگر از رفقای ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمی بود.او در ايران بود و حتی در جمع‌مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهی بهشت ميشدند مشاهده كردم!من و اسماعيل، خيلی با هم دوست بوديم. يكی از روزهای سال ۱۳۹۷ به ديدنم آمد.ساعتی با هم صحبت كرديم.او خداحافظی كرد و گفت: _قرار است برای مأموريت به مناطق مرزی اعزام شود. رفقای ما عازم سيستان و بلوچستان‌شدند. مسائل امنيتي در آن منطقه به گونه‌ای است كه دوستان پاسدار،برای مأموريت به آنجا اعزام ميشدند.فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ سريع با فرماندهی مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم،اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در يکي از روزهای بهمن۹۷ خبری پخش شد.خبر خيلی كوتاه بود. اما شوك بزرگی به من و تمام رفقا وارد كرد.يك انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمی هر دو در ميان شهدا بودند. 🍃توفيق شهادت وقتي با آن شهيد صحبت ميكردم،توصيفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره ميكرد كه بسياری از مشكلات شما با به خدا و درخواست از برطرف ميگردد. مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد.در اين مدت عمر، با اخلاص بندگی كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد. بعد گفت: _"اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهلبيت علیهم‌السلام حلقه ميزنند و از وجود نورانی آنها استفاده ميكنند." من از نعمتهایی بهشت که برای شهداست سؤال كردم.از قصرها و حوریه‌ها و...گفت: _"تمام نعمتها زيباست،اما اگر در جمع اهلبيت علیهم‌السلام را درك كنی،لحظه‌ای حاضر به ترك محضر آنها نخواهی بود.من ديده‌ام كه برخی از شهدا، تاكنون سراغ حوريه‌های بهشتی نرفته‌اند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و آل محمد علیهم‌السلام شده‌اند." صحبت‌های من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايی جمال نورانی اهلبيت علیهم‌السلام حتي با حوريه‌ها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درک کردم.در دوران نوجوانی و زمانی که در بسيج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت،رفت وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجوانی، برخی شبها به داخل قبرهای خالی ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يکشب ماجرای عجيبی پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناری فروريخته و سنگ لحدهای قبر پيداست! من در تاريکي،از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانه‌های روی قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.همان لحظه يکی از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلت‌های مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتی بعد صدای جيغ اين دوستم را شنيدم!نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد!من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.در آن سوي هستی و درست زمانی که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: _آن قبری که پوشاندی، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود.به خاطر اين عمل... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ _کوفت و عجب. جایِ عجب عجب گفتن، یه جواب درستی بده. گفتی مطمئنی کمک میکنی، این بود کمکت؟؟ صادق به راه رفتن ادامه داد که علیرضا هم کنارش راه افتاد.. صادق:_اولا که خواستگاری و پا پیش گذاشتن سنت پیغمبره. دوما که همه تو رو میشناسن، امین رو هم شناختن پس میدونن باهم فرق دارین. سوما اگه تو و امین رو یکی می‌دونستیم که همه رفتارشون با تو و اون یکی بود.(خندید و گفت)پس همه اینا عجب داره گل پسر! علیرضا:_خب الان میگی چکار کنم؟ +اگه نظر منو میپرسی برو با خان‌دایی گل قشنگ حرفتو بزن. حاج مرتضی مرد باخدا و باتقوایی هست. مطمئن باش تو و امین رو یکی نمیدونه! صادق از سکوت علیرضا استفاده کرد و ادامه داد: _ولی درد تو این چیزا نیست علیرضا!راست و حسینی بگو چته؟ به در خانه رسیدند.. +دیشب واسش خواستگار اومده.امروز حرفش رو از زبون مامان شنیدم که... میترسم صادق... صادق دستش را روی شانه علیرضا گذاشت: _از بند ۳ "ت" استفاده کن. علیرضا نگاه گیجی کرد که صادق با لبخند گفت: _بند ۳ "ت" (انگشت شصتش را روی تک تک انگشتان دیگر میگذاشت و میشمرد)یعنی .. .. .. یاعلی گفت و رفت... علیرضا مات جمله صادق چند دقیقه ایستاد و فکر کرد. و با لبخند در خانه را با کلید باز کرد. سلامی کرد به مادر و پدرش که گرم حرف زدن بودند، بی‌حرف روی مبل نشست. بعد از دقایقی گوش دادن، به حرف آمد و با ناراحتی بین حرفشان رفت و گفت: _چی میگی مامان؟ یعنی چی؟ اکرم خانم:_چیزی نیست پسرم برو لباستو عوض کن بیا(بلند شد و بطرف آشپزخانه رفت)تا بیای غذا برات گرم میکنم. علیرضا سریع گفت: _من چیزی نمیخوام. یه لحظه بشینین مامان! چیشده؟ آقامصطفی:_برای مینا خواستگار اومده فردا شب جلسه دومه و احتمالا هم نشونی چیزی میارن براش علیرضا شکه شده از روی مبل بلند شد: _چیییی؟؟ چرا به من نگفتین؟؟ برای چیی؟ اکرم خانم کنار پسرش آمد و نگاهی به آقا مصطفی کرد،به هم لبخندی زدند. _دیر به فکر افتادی علیرضا خان اکرم خانم:_آقامصطفی پسرمو اذیتش نکن! آقا مصطفی خنده‌ی بلندی کرد و گفت: _ولی عجب سوتی‌ای بود دادی پسر! با مات بودن علیرضا، صدای خنده‌ی هر دو به آسمان رفت. علیرضا که حالا فهمید پدرش چطور از او اعتراف گرفته، خندید و کیفش را برداشت و زود به اتاقش رفت که آقا مصطفی بلند گفت: _حالا چرا مثل دخترای دم بخت سرخ و سفید شدی فرار کردی! بیا بابا ما که غریبه نیستیم! و باصدای بلندتری خندید... اکرم خانم با خنده به اتاق علیرضا رفت و گفت: _میخوای فردا زنگ بزنم به خاله‌ت؟ یا نه همین فرداشب با دست‌گل بریم خدمت عروس خانم؟ هان؟ نظرت چیه؟ علیرضا نا باور گفت: _چی؟ میشه مامان؟ +که زنگ بزنم؟ _نههه...منظورم اینه که.... قبول میکنن؟ اکرم خانم از بعد اتفاقات مراسم امین همه چیز را به خدا موکول میکرد. با اطمینان گفت: +هرچی خدا بخواد عزیزم باصدای زنگ آیفون،صدای پدرش بلند شد: _علیرضا بیا درو باز کن... بدو که داداش شادوماد رسید و بلند خندید. علیرضا با لبخند مادرش را همراهی کرد. و اکرم خانم سمت ایفون رفت: _خوب اذیتش میکنیا ! آقامصطفی با خنده گفت: _پسر خودمه حرفیه؟ اکرم‌خانم دکمه ایفون را زد. باخنده به آشپزخانه رفت و ایمان وارد خانه شد. . . . علیرضا خودش هم متحیر شده بود. سریعتر از چیزی که فکرش را میکرد همه چیز جور شده بود. تلاش خیلی زیادی نکرد، اما به قدرت خدایی که به او توکل میکرد حساب باز کرد. ساعت ۸ شب شد.... همه خانه‌ی احترام خانم جمع شده بودند. محفل گرم و صمیمی خانوادگی، هیچ شباهتی به مجلس خواستگاری نداشت. رویا هم که مدت‌ها بود به جمع خانوادگی آنها پیوسته بود، با سرحالی همراه با نوزادش کنار مادرجان نشسته بود. با اینکه هیچکسی دل خوشی از اتفاقات گذشته نداشت، اما کسی هم، دیگر مایل نبود حرفی بزند. که شاید زخم کهنه سر باز میکرد... عروس و داماد مجلس در اتاق مشغول حرف زدن بودند. به محض بیرون آمدن از اتاق، علیرضا رو به حاج‌عمو گفت: _اگه شما و بزرگترها اجازه بدین بیشتر باهم صحبت کنیم ایمان با شوخی و خنده گفت: _وای نهههه!! منظورت اینه بازم بیایم خواستگاری؟ علی خندید و گفت: _آره دایی، تو که خجالت نمیکشی راحت باش! بگو خب! اقامصطفی:_پس با این حساب، منظورت اینه که جلسه بعدی هم در کاره! صدای خنده همه بلند شد... که صادق گفت: _نه اقامصطفی منظورش اینه اگه میشه محرم بشن زودتر که معذب نباشه! با این حرف صادق، صدای قهقه اول علیرضا، و از خنده داماد مجلس، شلیک خنده‌های همه‌ به آسمان رفت... حاج عمو با خنده رو به داماد مجلس گفت: _آره عمو؟ 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۳۵ و ۳۳۶ _با خودم میگم اگر از اون پول بگیرم ممکنه فکر کنه رفاقتم باهاش بخاطر پولشه و آویزونش شدم _این چه حرفیه انقد به خودت سخت نگیر رفیقیم دیگه _من از ده سالگی رو پای خودم وایسادم ضحی به کار کردن و کم خرج کردن عادت دارم _نگران هیچی نباش بزرگه تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟ کن مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه این قول خداست! لبخندی زد: _چقدر حالمو خوب کردی عاشقتم! پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار _منم برات پرس و جو میکنم به نظرم کتی هم... _نمیخوام به کتی رو بندازم امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده! نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم _تو چه جوابی دادی؟ _گفتم تغییر اتفاق میفته اما دلیل نمیشه تا ابد سختی ادامه داشته باشه شاید خدا میخواد کار بهتری برام پیدا کنه! حالا به هر وسیله ای لبخندم عمیق شد: _آفرین همینطوره... با ذوق سجاده ش رو جمع کرد و بلند شد: _من میرم برای تسویه وقتی برگردم تو رفتی درسته؟! _آره این هفته سرم خیلی شلوغه ولی پیگیر هستم نگران نباش ‌_نیستم! به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته چون تمام این فیلم رو میبینه نه فقط یک سکانسش رو پس صبر میکنم تا هرکاری میخواد بکنه من فقط بهش اعتماد میکنم خوبه؟ _عالیه برو به سلامت! *** سه روز باقیمونده تا پایان هفته رو فشرده کار کردم تا گزارشی که ازم خواسته شده بود رو دقیق و کامل تحویل بدم اگر چه دل و دماغی برای کار و درس نداشتم ولی تعهد ناچارم کرده بود تب شادی مسلمان شدن ژانت هم خوابیده بود و باز داغ دلم تازه شده بود هر روز با رضوان حرف میزدم بی تاب ترم میکرد ولی نمیتونستم سراغ نگیرم دیگه چیزی به عازم شدنشون نمونده بود پیگیر کار برای ژانت هم بودم و از هر کاری پرس و جو میکردم ولی کار مناسبش رو هنوز پیدا نکرده بودم خودش هم از گزارش های شبانه اش پیدا بود هنوز به جایی نرسیده شب جمعه باز دیر رسیدم و دیدار فارغ از عجله و درست و حسابی به صبحانه ی روز شنبه موکول شد دور میز صبحانه کتایون از ژانت پرسید: _چی شد بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟ ژانت که نمیخواست دوباره سرزنش متوجه خودش و تصمیمش بشه با لحن امیدوارانه ای جواب داد: _نه ولی بالاخره پیدا میشه نگران نیستم کار که قحط نیست این همه زن مسلمان دارن کار می‌کنن با حجاب مثل همین ضحی شاید یکم طول بکشه ولی بالاخره پیدا میشه کتایون دوباره پرسید: _میخوای منم بسپرم برات؟ فوری گفت: _نه ممنون خودم یه جوری... حرفش رو قطع کردم: _چرا نه اگر میتونه بذار کمک کنه چه ایرادی داره میدونستم مشکلش چیه نمیخواست کتایون بعدها به روش بیاره که جور خداش رو کشیده! گفتم: _اینم یه وسیله است دیگه ژانت امور دنیا با اسباب اداره و رتق و فتق میشه وقتی رفیقت بهت پیشنهاد کمک میده رد نکن ازش تشکر هم بکن چون قدردانی از اسباب عین سپاسگزاری از خداست خیلی ممنون کتی اگر کمکی از دستت براومد و کاری پیدا کردی زحمتش رو بکش ممنون که به فکر بودی بعد از صبحانه دوباره به اتاق برگشتم تا برای تست دوشنبه کمی مطالعه کنم که تلفنم زنگ خورد رضوان بود جواب دادم: _به به سلام مسافر کرب و بلا چه میکنی کربلایی خانوم؟ با ذوق و ناز تواضع کرد: _سلام دعا به جان شما _خب در چه حالید؟ _ دیگه داریم بار و بنه جمع می کنیم احتمالاً فردا راه بیفتیم سمت مرز خواستم اگر دیگه گوشیم آنتن نداد خداحافظی کرده باشیم یک لحظه بغض سالها دوری به حلقومم هجوم آورد و هرچه کردم در این جدال نابرابر زورم به این گره کور نرسید فقط اشک های داغ و شورم ذره ذره این گره رو می خورد تا کوچک بشه اما زمان لازم بود پرسید: _داری صدامو ضحی؟ به سختی گفتم: _آره عزیزم چرا اینقدر زود؟ _خب از مرز خسروی میریم بغداد که بریم بعدم بعد میریم یکی دوروز میمونیم بعد راه می افتیم سمت کربلا دستم رو روی اسپیکر گوشی گذاشتم که هق هقم به گوشش نرسه گوشی رو کمی دور گرفتم و چند بار عمیق نفس کشیدم بعد دوباره گوشی رو روی گوشم گذاشتم: _خب به سلامتی نایب زیاره من هم باشید _ اون که حتماً اصلاً این سفر رو به نیابت از تو دارم میرم کاش میشد همراه هم باشیم طاقت نیاوردم و بغضم با صدا بیرون ریخت کلافه گفت: _ضحی گریه میکنی؟ جواب ندادم دوباره پرسید: _آره ضحی؟ چت شد یهو؟ بی حوصله گفتم: _نمیدونی؟ این سال چندمه که جا میمونم! _اینجوری نگو کاره دیگه ان شاالله سال های بعدی با هم میریم _کی سال بعدی رو دیده؟ _ضحی حالم رو نگیر تو رو خدا! بغض صداش باعث شد به ناله کردن خاتمه بدم این غم فقط مال خودم بود: _خیلی خب مواظب خودتون باشید چند نفرید؟ نفس عمیقی کشید و بعد.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ روی صندلی که اشاره کرد نشستم.سرم پایین بود دقیقه‌ای بعد سکوت رو شکست و با لحن جدی گفت: +امشب این همه کار کردید که بیایید اینجا و سکوت کنید؟ _نه خب...من...خواستم... دلم.... نه... راستش... چه جوری بگم؟ فقط خواستم ببینمتون هم شما و هم روجا رو خواستم حالتون رو بپرسم همین! +آقا محمد من فقط برای حفظ امنیت به این محرمیت رضایت دادم... چشم هام رو محکمتر فشار دادم تا کمی اعتماد به نفس از دست رفتم برگرده واای دلم...متوجه شد که دارم خجالت میکشم. آروم گفت: +خب بپرسید! نگاهم سمتش کشیده شد که دیدم عصبی نیست و نگاه آرومی داره +آقا محمد تلفن برا چی هم اختراع شده تماس گرفتن هم بعد از محرمیت مجازه شما که این همه تلاش کردید و دروغ گفتید برای امشب... تو این سه روز زدن یه تلفن یا دادن یک پیامک خیلی سخت بود؟ انگاری حرفش کمی بوی دلخوری داشت!! _من نمیدونستم اجازه دارم که زنگ بزنم یانه؟ +اگر اجازه ای نبود شمارم رو به نازنین نمیدادم تا به شمابده! درست میگفت انگاری خنگ شده بودم _ببخشید درسته +خدا ببخشه من چه کاره‌ام نشستن برام سخت بود فضا سنگین هم بود. بلند شدم خواستم برم که خودش هم متوجه شد هم ناراحتم هم تو ذوقم خورده که گفت: _بدون پرسیدن حالم میخواهید برید؟ نگاهم سمتش کشیده شد جون دوباره گرفتم از حرفش باز این دلم شروع کرد اصلا متوجه نیست که من جنبه ندارم ها با لبخند برلب گفتم: _الان که به لطف آیه من جلوتون خراب شدم فکر کنم عالی هستید. برای اولین بار با صدای بلند خندید... صدای آرومش با لبخند رو لب ترکیب قشنگی بود _آقا محمد آدم ها به این راحتی خراب نمیشن در ضمن از من هم ناراحت نباشید من فقط یادآوری کردم که همه‌ی این رفتارها فقط جهت امنیتی داره! درست میگفت ؛ واضح داشت بهم میگفت جواب نه من رو فراموش نکن! ولی خب دل من این حرفها رو گوش نمیکرد به سرد بودنش توجه نمیکرد! دلم فقط اون خنده ها رو میدید و اون نگاه مهربونش رو... خواستیم از اتاق بیرون بریم که روبهش گفتم: _میشه خواهشی داشته باشم؟ +بله حتما _ میشه هیچ جا با صدای بلند نخندید! سرخی گونه هاش رو نمیتونست مخفی کنه. آروم گفت: _چشم در دلم هزار هزار بار قربون این همه حجب و حیاش رفتم واسه اون چَشم گفتنش شدم. مگه قند فقط باید تو دل دخترا باید آب بشه! کارخونه قند تو دلم آب میشد ولی سنگین گفتم: _چشماتون پرنور سوجان خانم بعد هم خداحافظی کردم و سمت ماشین رفتم. نگاه کشیده ای غضب آلود به آیه کردم. خودش سریع گفت: _آقامحمد دلم به حالتون سوخت. آخه نمیدونین چطور نگاهش میکردین.موندن من اونجا اصلا درست نبود مثلا من مجرد ام ها این نگاههای عاشقانه اتون منو از راه به در میکرد. با بامزگی گفت: _میدونی که من میخوام ادامه تحصیل بدم _امشب از اینکه دختر عموم هستین یه کوچولو بهتون افتخار کردم. یعنی جواب اون همه کتکی که تو بچگی از عمو خوردم رو همین امشب با این کار جبران کردین _خداااروشکر خیالم راحت شد. درسته که تو ذوقم خورده بود ولی همین هم کلامی کوتاه هم برام خیلی بود روی تختم دراز کشیدم و بعد از چند شب بی خوابی امشب میتونستم یه خواب راحت داشته باشم. با هربار چشم بستن تصور خنده‌ی قشنگ سوجان جلوم چشمهام نقش می‌بست لحظه ای به این فکر کردم چطور بعد از پایان این کار من چطور چشم ببندم؟ به خودم گفتم در حال زندگی کن ... به قول حاجی امید به خدا... منم امیدم رو دادم دست خود ، کردم به خودشو چشمامو بستم... چند روزی میگذشت و نازنین تمام تلاشش رو میکرد که من به خانواده ی حاجی نزدیک تر بشم. _اصلا چی میگی تو؟؟؟ مگه بیکاری چند روزی یک بار میای اینجا و میری رو اعصاب من؟!؟ هر چی گفتی کردم! باید دیگه چه کار کنم که شماها دست از سر من بردارید؟؟؟ 🔥_بس کن محمد ! حالا هر کی ندونه فکر میکنه تو چیکار کردی تا حالا که چیزی پیش نرفته. درسته ما هر کار گفتیم تو انجام دادی ولی نتیجه ای نگرفتیم! بهتره بیشتر بهشون نزدیک بشی! تا بتونی اطلاعاتی رو که ما میخواهیمو به دست بیاری از دست نازنین و دوستاش و کاراشون سری تکون دادم... و سمت گوشیم رفتم شماره ی حاجی رو گرفتم و بعد از مدت کمی گفتم: _الو سلام حاجی حالتون چه طوره؟ +سلام آقا محمد خوبیم الحمدالله شما چطوری ؟ _الهی شکر . مزاحم شدم ببینم عصری میتونم بیام دنبال روجا تا با هم بریم پارک؟ +پسرم من که خبر ندارم از کاراشون ولی به سوجان میگم خودش بهت خبر بده _باشه حاجی پس مزاحمتون نمیشم خدانگهدار +مراحمی بابا ....یاعلی نازنین رفت... منم سرگرم درست کردن نهار بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄