🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۱ و ۲
✍مقدمه رمان؛
"تقدیم به #اسوهی صبر و مقاومت بیبی جانم حضرت زینب(س)؛ باشد که مورد عنایت ایشان باشند تمام #پاسداران سرزمین عزیزم #ایران_اسلامی "
بسم الله الرحمن الرحیم
در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لؤلؤ و مرجان در صدف نهان مینمایاند. آیههای زندگی در حیات خویش
همواره از چنین پاسدارانی بهرهمند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و چون سربدارنی از جنس « #حججی»، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر بر تن
که با سر بی تن میروند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه #عقل و #قلب ما تازند عاقلانه عشق میورزند و عاشقانه میاندیشند .
و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی
دیگر میبخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقصکنان به سوی معشوق میشتابند تا در حریم #حرمها هیچ #بیگانه طواف نکند و در #کمین ننشینید و خود در "لبا المرصاد" #شیاطین کفر و #تکفیر را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند،
هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به #پاسداری در #طواف هستند تا دخترکان معبد عشق #آرام بخوابند.
خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98
**************
بسم الله الرحمن الرحیم
از قدیم گفتهاند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد...حرف دیگری دارم!
#چادرت را #سفت بچسب بانو که اگر چادرت را #باد ببرد، #ایمان بسیاری را باد میبرد...
روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید.
در اتاق گشوده شد:
_آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئی ما! دیر میشه، منتظرمونن!
آیه دستی به #پلاک درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید.
یک پلاک که فقط نامی بود و شمارهای روی آن... جزء بازماندههای شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگیاش...
_الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟
+آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه!
آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست:
_همهش به خاطر #زینبه... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش!
از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند.
حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد،همه نفس گرفتند:
_من آمادهام، بریم!
زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت،
دل آیه هم برایش ضعف میرفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد.
"چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دیت مرد
دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخیّتی
با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شدهاند؟ چرا همه مرا نادیده گرفتهاند؛کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه میشناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو
میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکیهایم را میتوانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کردهای برایش؟ چرا من خوبیهایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوتهای ما را نمیبیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیهات دل به کسی نمیسپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جان بیجان شدهام میاندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟ باشد مرد من! باشد! قبول! هرچه تو بگویی!
هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!"
حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت:
_عزیز بابا... دخترکم! آمادهای بابا؟
آیه نگاهش را به پدرش دوخت:
_نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آمادهی این کار نمیشم!
زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت:
_روزی که با رها اومدید و گفتید که #باید ازدواج کنم،.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
ادامه ۹۸👇👇
ارمیا: _میریم خونه.
آیه: _دلم چند روز فرار میخواد.
ارمیا: _با فرار تموم نمیشه... #بساز آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور #ایستاده؟ دیدی #دوتا شهید داده و هنوز داره #لبخند میزنه؟ اسطوره نباش آیه! #اسطوره_ساز باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو! گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو!
آیه: _بیا بریم یک جای دیگه. دور از این آدمها!
ارمیا: _میریم. جایی که یادت بیاد تو کی هستی... تو کی بودی!
آیه: _همهی آیه مهدی بود... من بدون مهدی هیچی نیستم.
ارمیا: _اشتباه نکن آیه! تو بودی. همه چیز تو بودی! چرا فکر میکنی یعد از سیدمهدی چیزی نداری؟ #ایمان مال تو بود! #چادر مال خودت بود! #نماز مال خودت بود! #کمک_به_مردم مال خودت بود. سیدمهدی #راه رو بهت نشون داد و تو رفتی. تو من و ما رو تو راه آوردی. آیه ایمانه... آیه اعتقاده! تو #راِه_سیدمهدی رو برای خدمت به مردم ادامه بده.
آیه: _نمیدونم.
ارمیا: _ #باهم ادامه بدیم؟ همقدم بشیم؟
آیه: _یا علی...
***********
پایان ۱۳۹۸/۲/۵
✓خانهام ویران شده است و این فدای #کشورم
✓همسرم بیهمسر است، این هم فدای #ملتم
✓دخترم بابا ندیده این فدای #غیرتم
✓کشورم آزاد و آباد است، این هدیه برای #رهبرم
💚🤍❤️پایان💚🤍❤️
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۱ و ۲
✓مقدمه:
در دنیای امروز که رسانهها فعالیت چشمگیری دارند و دولت مردان #غرب با راهاندازی جنگ #رسانهای، به مقابله با #ایمان و #اعتقاد ما برخاستهاند و داشتن حجاب را محدودیت نشان میدهند و مد و مدرنیته را در برهنگی نشان میدهند، #قلمها را به صدا درمیآوریم تا شاید از جملهی یاوران
سربازان منجی موعود باشیم.
❤️رهبر انقلاب:
اگر #همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند،به #بهانهی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز
میکردند، باب شهادت و مجاهدت #بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید.۱۳۸۰/۱۱/۲
✍بسم الله الرحمن الرحیم
آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تازه و بدون سنگ قبر ریخت. زینب سادات اشکهایش را با پر چادرش پاک کرد؛ به مادرش نگاه کرد که
هنوز ساقهی خالی از گلبرگ را نگاه میکرد.
_مامان، بریم دیگه؛ همه رفتن.
آیه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دخترک نوجوانش انداخت و او که توجه مادرش را به خود جلب کرده بود، ادامه داد:
_ایلیا تنهاست.
او نگاهی به دور و برش انداخت:
_بریم سر خاک بابات، بعد میریم.
زینب بعد از چند روز لبخند زد:
_آره، کلی حرف با بابا مهدی دارم.
آیه بوسهای بر ترمهی روی مزار زد و دختر هم مانند مادر، خاک را بوسید.
آیه که برمیخاست زیر لب زمزمه کرد:
_گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است!
زینب کنار مادر آمد، دستش را گرفت:
_دلم براش تنگ شده.
آیه فشار ملایمی به دستهای دخترکش آورد:
_منم دلم تنگ شده؛ باید بریم.
_الان کجا میریم. خونهی بابا حاجی؟
ِ_آره دیگه؛ مگه دلت شور ایلیا رو نمیزد؟
زینب سادات اخم کرد:
_نخیرم. کی دلش واسه اون نقنقو شور میزنه. خرس گنده است دیگه! دل شور زدن نداره.
آیه نگاه به خاک سید مهدی دوخت...
" یار سفر کرده مرا یادت هست؟ نکند آنجا دور و برت را شلوغ کرده و مرا از یاد بردهای؟ مهمانت را دیدی؟ به استقبالش رفتی؟ آیه بانوی تو این روزها درد روی درد دارد. آیه بانوی تو این روزها دلتنگ است. آیه بانوی تو این روزها جانان است... حواست هست؟ به آیهات، به زینبت، به همهی آنها که به تو چشم دوختهاند، حواست هست؟ "
زینب بوسهای بر سنگ قبر پدر زد.
تمام سهم دختریاش از پدر را با همین
بوسهها به یاد داشت. تمام بیپدریهایش را لبخند کرد و به صورت مادر پاشید:
_دلم برای بابا مهدی تنگ شده بود!
آیه لبخند زد...مادر که باشی، عاشقانههای پدر دختری را خوب حس میکنی و دوست میداری!
_زودتر حرفاتو با بابات بزن باید بریم عزیزم!
و او شروع به حرف زدن کرد...
برای حرف زدن با پدر به هیچ چیز جز پدر
فکر نمیکرد. برای پدر از همهی روزهایش گفت و گفت و گفت....
*************
کلید را به دست گرفت و در را باز کرد. از صدای باز شدن ایلیا به سمتش آمد:
_چقدر دیر کردی مامان. بابا حاجی، چندبار زنگ زد که بیاد دنبالمون، گفتم قراره بیایید خونه.
دستی روی سر پسرکش کشید
_سلام یادت رفت؟
ایلیا نیش تا بناگوش در رفتهاش را نمایش داد:
_سلام.
زینب سادات گفت:
_کی میخوای یاد بگیری برادر جان؟
_هر وقت تو یاد گرفتی!
زینب اخم کرد:
_من از تو بزرگترم؛ تو باید به من سلام کنی!
ایلیا خواست حرفی بزند اما صدایی هر دو را ساکت کرد:
_باز شروع کردین شما دوتا؟
زینب خندان به سمت ارمیا رفت:
_ببینش بابا!
ارمیا صورت دخترکش را بوسید:
_به خواهرت احترام بذار ایلیا!
ایلیا به آیه نگاه کرد. دست مادر به سمت او دراز شد و دستهای پسر
تازه جوش بلوغ زدهاش را گرفت. او را بوسید و به جانبداری از او گفت:
_انگار یادتون رفته که پیامبر همیشه اول سلام میکرد! از این به بعد شصت و نه تا ثواب مال من و پسرم، اون یه دونهش مال شما پدر و دختر!
زینب سادات دستهایش را به هم کوبید:
_دو به دو مساوی شدیم.
بعد پشت سر ارمیا قرار گرفت، دستش را پشت ویلچر او گذاشت:
_بیا بریم به بابا کمک کنیم حاضر شه؛ دیره، عمو محمد ناراحت میشه.
ارمیا نگاه غمگین آیه را شکار کرد....
" غصه داری جانانم؟! غصههایت را بر جان من بیاویز و سبکبال بخند... بال پروازم!میدانم زمینگیرت کردهام! "
آیه روی مبل نشست.
چقدر آن روزها دور به نظر میرسید. روزهای جدالش با ارمیا، روزهای دلواپسی، روزهای بیقراری و ندانمها. چه شد که روزگار اینگونه شد؟
ارمیایی که با همهی عشق و آرزوهایش، با همهی رضا بودنهایش، با همهی ارمیا بودنش قصد #رفتن کرد. آیهای که باز هم،....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
رها لبخند زد:
_اگه من به صدرا گفتم حرفی نزنه، بخاطر این بود که منتظر بودم خودت بگی. میدونستم، فکرت رو درگیر کرده، چون زینب اونقدر نجابت داره که فکر هر مرد نجیبی رو درگیر خودش کنه. نمیخواستم فکر کنی از طرف ما فشاری روی تو هست.
صدرا گفت:
_حالا پسرها کجان؟ نمیان شام؟
رها به همسرش نگاه کرد:
_آقای حواس جمع! مهدی رفته پیش مامانش، زنگ زد گفت اگه اجازه بدیم، شب بمونه اونجا! منم دیدم خودش مایل به موندن هست، گفتم بمون. محسن هم دید مهدی نیست، رفت بالا پیش ایلیا!
صدرا کاسه اش را دوباره پر کرد:
_پس کل این ظرف آش مال خودمون سه
تا هست؟
رها بی صدا خندید:
_آره بخور شکمو.
صدرا رو به احسان گفت:
_خوبه زنی بگیری که نه تنها آشپزیش خوب باشه، که آشپزی هم انجام بده! ببین من بعد ازدواج با رها جان چقدر شاداب شدم! بخاطر دستپخت خوبشه! اصلا بخاطر دست پختش گرفتمش!
احسان بلند خندید:
_رهایی یک چیز دیگه است! خدا رحم کرد اون مادر فولاد زره رو نگرفتی.
صدرا زیر چشمی به رها نگاه کرد که سر به زیر غذایش را میخورد و به غمی در چشمانش موج میزد، اما صداقت بهتر است، پس گفت:
_دیروز اومده بود دفتر.
قاشق رها از دستش رها شد و در ظرفش افتاد. صدرا فورا ادامه داد:
_بخدا چیزی نشده رها! میخواست طلاق بگیره، گفت وکیلش بشم، منم قبول نکردم. بخدا پنج دقیقه هم باهاش حرف نزدم.
رها به سختی لبخند زد. جلوی احسان حرفی نزد اما صدرا از نگاه پر تلاطماش میدید که نگران است....
در تمام طول صرف شام، احسان به زینب سادات و اعتقاداتش فکر میکرد، رها درگیر رویای قدیمی صدرا بود، صدرا در اندیشه وابستگی مهدی به معصومه.
موقع جمع کردن میز، رها همانطور که پشت به مردها ایستاده و ظرف ها را تمیز میکرد و در سینک میگذاشت گفت:
_به نظرتون هیچوقت مشکلات و فراز و نشیب های زندگی تموم میشه؟
برگشت و نگاهش را به نگاه صدرا دوخت:
_همین چند وقت پیش بود که رامین اومد و قصد خراب کردن زندگیمون رو داشت!رفتن آیه و ارمیا و حاج علی! معصومه و آزادی و مهدی که ممکنه از پیش ما بره! الانم رویا! کی بازی تموم میشه؟
احسان گفت:
_بهتره من برم. شب خوبی بود.
صدرا مقابل رها ایستاد:
_هیچوقت تموم نمیشه! مهم اینِ که پشت به
پشت هم جلو بریم! کم نیاریم! اگه یکی کم آورد، اون یکی دستش رو بگیره! زندگی جریان داره! مهم #اعتماد و #علاقه است! مهم #ایمان و #ایستادگی ماست! رویا یک اتفاق فراموش شده است!
رها سر به زیر شد و پرسید:
_هیچوقت پشیمون نشدی؟
صدرا بدون تردید گفت:
_معلومه که پشیمونم!
رها لب گزید تا لبان لرزانش را صدرا نبیند اما دید. دید و لبخند زد و صدایش رنگ محبت گرفت:
_هزاران بار حسرت خوردم.
قطرهای اشک روی صورت رها فرود آمد. صدرا قطره اشک را با سرانگشتش گرفت:
_حسرت خوردم که ایکاش جور دیگه با تو آشنا میشدم. جور دیگه با هم ازدواج میکردیم!
رها نگاه پر آبش را به نگاه خندان صدرا دوخت و صدرا باز هم ادامه داد:
_کاش برات بزرگترین جشن عروسی رو میگرفتم. کاش بهترین ماه عسل رو برات مهیا میکردم! تو لایق بهترینها بودی و هستی! حسرت خوردم که پدرم تو رو ندید، سینا تو رو ندید! حسرت روزهایی از عمرم رو میخورم که بی تو گذشت! حسرت لحظههایی که تو رو داشتم و ندیدمت و دنبال رویایی پوچ رفتم! تو منو از منیّت رها کردی! تو منو از خودبینی رها کردی!
تو منو بند خدا کردی! تو بهترینی رها! حسرتم اینِ که حسرتهای زیادی به دلت گذاشتم؛
.
.
.
.
روز آمد و کار و فعالیت آغار شد.
در خانه زهرا خانم بود و رها. رهایی که چند وقتی بود، فعالیتش را به کمکهای داوطلبانه برای مراکز بهزیستی و سالمندان محدود کرده بود. امروز مادر و دختر مانده بودند.
زهرا خانم در حال پوست کندن سیب بود که بغضش شکست. رها مادر را آغوش گرفت.
رها: _چی شده مامان؟
زهرا خانم: _دلم برای حاج علی تنگ شده. دلم برای آیه تنگ شده. دلم برای ارمیا تنگ شده. این سالها به هموش اخت گرفته بودم! با حاج علی تازه فهمیده بودم زندگی میتونه زیبا باشه.
رها سر مادر را نوازش کرد:
_منم دلم تنگه! حاج علی پدر بود. آیه خواهر بود. ارمیا برادر بود. منم گاهی دلم میخواد بترکه! زینب رو که میبینم، ایلیا رو که میبینم، دلم آتیش میگیره براشون.
زهرا خانم گله کرد:
_کاش الاقل حاجی بود، من با این بچه ها چکار کنم؟ حاجی که رفت پشتم خالی شد. چرا خدا خوشبختی رو اینقدر دیر به من نشون داد و زود گرفت؟
رها دلداری داد:
_خیلی از مردم هیچوقت طعم خوشبختی رو نمیچشن! خیلی از مردم در حسرت میمیرن.این سالها که خوشبخت بودی، آرزوی خیلی هاست. الان خیلی چیزها داری که زمان.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
_....این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگارهای شما باشم. من تمام سعی
خودم رو برای خوشبختی شما میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول میدم در شأن شما بشم!
زینب سادات گفت:
_بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر دارید!
زینب سادات، احسان
هاج و واج مانده را تنها گذاشت و کنار زن
عمویش نشست.
رها با لبخند پرسید:
_چی شد؟ داماد کجاست؟
احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست.
صدرا دستی به شانه احسان زد:
_پکری؟ جواب رد شنیدی؟
احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد:
_فکر کنم جواب مثبت گرفتم!
زینب سادات سرش را با شرم پایین انداخت و لبه چادرش را روی صورتش گرفت تا سرخی آن را بپوشاند. همه متعجب نگاهشان میکردند.
سیدمحمد گفت:
_به این سرعت؟
بعد اخم کرد و به زینب سادات نگاه کرد:
_یعنی چی؟
احسان بلند شد و به سمت زینب سادات رفت. سه قدم تا زینب سادات فاصله داشت که مقابلش روی زمین زانو زد و نگاهش روی او میخکوب شد:
_آقا ارمیا چی گفت؟ چی گفت که گفتید ضامن من شد؟
اشک از چشم رها افتاد. سایه که دخترکش را در آغوش خوابانده بود، مات شد و سیدمحمد و صدرا سر جایشان میخکوب شدند.
زهرا خانم اشک چشمانش را زدود و گفت:
_برامون بگو چی شده عزیزم.
💭زینب سادات به یاد آورد:
از سرکار تازه آمده بود. خسته بود.بعد از تعویض لباس، روی تخت دراز کشید که خوابش برد.
بابامهدی و مامان آیه بودند که با لبخند نگاهش میکردند. دستش را گرفتند و قدم زدند. میان پدر و مادر بودن، حس خوبی به او میداد.حسی فراتر از تمام حسهای خوبی که تجربه کرده بود.
کنار چشمه ای نشستند. آیه دست در آب برد و سیدمهدی با لبخندی که چهره اش را زینت داده بود به آنها نگاه میکرد. بعد نگاه از آنها گرفت و جایی پشت سرشان را نگاه کرد. گویی به استقبال کسی میرود، از جا بلند شد. زینب سادات به پشت سرش نگاه کرد و ارمیا را دید که سیدمهدی را در آغوش گرفت. آنقدر صمیمانه لبخند میزدند که زینب سادات هم لبخند زد. آیه دستش را گرفت و به سمت مردها رفتند. ارمیا با آن چهره آرام و دوست داشتنی اش، به آنها مینگریست.
به زینب سادات گفت:
_خیلی بزرگ و خانم شدی.
زینب سادات خندید. سیدمهدی دخترش را در آغوش گرفت و گفت:
_ضمانتش میکنی؟
ارمیا گفت:
_همونجور که تو من رو ضمانت کردی.
سیدمهدی گفت:
_سه تا شرط دارم.
ارمیا گفت:
_همش قبول.
آیه گفت:
_شرط ها رو نمیخواید بدونید؟
ارمیا با همان لبخند گفت:
_همین سه شرط رو برای من هم گذاشته بود.
سیدمهدی لبخند زد:
_تو بهترین انتخاب بودی برای امانتی های من.
ارمیا گفت:
_الان هم من تضمین میکنم که امانتدار خوبی برای امانتی تو و من هستش.
آیه گفت:
_ایلیا چی؟
ارمیا گفت:
_حواسم بهش هست
سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت:
_خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی اینِ که با همه مشکلات همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار شماست.
دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با ارمیا شد.
ارمیا گفت:
_دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. #ایمان، #اخلاق، #محبت! تو باعث شدی من خوشبختترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت من شده که جبران کنم! ما #همیشه کنارت هستیم.
زینب سادات گفت:
_به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟
ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت:
_همونی که امشب میاد.
و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد.
تنها صورت احسان از اشک خیس نبود. همه اشک میریختند.زینب سادات به سید محمد نگاه کرد و ادامه داد:
_اختیار من، دست عمومحمد هستش. هر چی عمو بگه.
سید محمد بلند شد و دست برادرزاده اش را گرفت و بلند کرد. پیشانیاش را بوسید و او را در آغوش کشید.همه ساکت بودند. این لحظه برای این عمو و برادرزاده بود.
سیدمحمد از روی چادر، سر زینبش را بوسید و گفت:
_یادگار برادرم! همه
دارایی من! زینبم! من چی بگم عمو جان؟ منی که به سیدمحمد و ارمیا ایمان دارم! ایمان دارم که بهترین ها رو برای دردونه ام میخواهند!
زینب سادات با گریه گفت:
_کاش بابا بود! کاش بابا مهدی بود! کاش بابا ارمیا بود! عمو تنهام نذار! من مادر ندارم! پدر ندارم! عمو پدری کن برام!
زینب سادات آرام حرف میزد. اما....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی
🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن
🍁قسمت ۷ و ۸
خیلی حرفا زد. و من بیشتر از قبل با تعجب نگاش میکردم....
یعنی این حرفا واقعی بود؟
_خدا کیه؟؟ چرا من نمیبینمش؟ چرا حسش نمیکنم ؟
حاج مجید:_خدا #دیدنی_نیست. وقتی بهش #ایمان بیاری حسش میکنی. #لمس_کردنی نیست خدا مثل یه #روحه (مثل #نورِ) که همه جا هست همه جا بفکر همه هست. همه رو میبینه تو هیچوقت تنها نیستی. خدا پیشته کنارته ...کاری که میکنی خدا #میبینت...
_مرسی حاجی تا حالا هیچکس نبود که اینارو واسم توضیح بده. همیشه باعث تعجبم میشد به هرکی میگفتم تعجب میکرد شما چرا تعجب نکردید؟
حاجی: _چون قبلا یکی مثل تو بود این سوالها رو ازم کرده بود...راستی پسر نگفتی کی تو رو فرستاد
_حاج حسین...
حاج مجید:_کیییییییییییییی؟؟؟؟ کجاس؟؟؟؟
_بیرون دم مسجد بود. داشت دمام نگاه میکرد
حاجی از پشت میز اومد کنار رفت بیرون نشستم سر صندلی تا بیاد
بعد مدت کوتاهی اومد
حاجی: _کوش پس مگه نگفتی دم مسجده
_چرا حاجی بود حتی یه پیغامی هم داد که بهتون بدم
حاجی نشست سر صندلی خب چی گفت
_با لباس بیمارستان بود رفتم سمتش ازش سوال کردم امروز چه خبره گفت بیام از شما سوال کنم بعد گفت بهتون بگم جاش فعلا خوبه ولی هرچی زودتر میاد پیشتون
حاجی زد زیر گریه:
_پسر تو چجور حسین منو دیدی؟ اون که تو کماس رو تخت بیمارستانه...!!!!
با تعجب بهش نگاه کردم :
_ولی حاجی خودش گفت...بهتون بگم حاج حسین فرستادش
حاج مجید یه عکس در توی کشو در اورد داد دستم.
_این بود؟
به عکس نگاه کردم خودش بود یعنی شبیه ش بود:
_شبیه شه فقد اون ریش داشت
حاج مجید: _من باید برم بیمارستان
_میشه منم بیام؟
🍁ادامه دارد....
🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁
-وای چقدر جالبن این شهدا...کنار هم دیگه، من و تو...یه شهید ابراهیم هادی و یه شهید دوست ابراهیم هادی...
لبخندی زد و گفت:
-آره...
اتوبوس حرکت کرد به سمت کانال کمیل...خیلی طول نکشید که رسیدیم واقعا قشنگ بود... حسهایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم... روی خاک ها نشسته بودیم
🎙راوی برامون راویتگری میکرد:
_ای رفقا...میدونین اینجا کجاست؟؟کانال کمیل...جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیدِ...جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده...
رو به روشنک گفتم:
-روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!!
-آره عزیزم...
اشک توی چشمام جمع شد
🎙راوی ادامه داد:
رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود _ولی بچه ها همه رو از دشمن پس گرفتن، اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم...شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره...
روشنک رو به من کرد و گفت:
-نفیسه چادر خیلی مهمه... خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به #چادره... #اخلاق و #ایمان در کنار هم... یه مذهبی واقعی نمونه ی کامل یک انسان باش... همیشه...
-روشنک...از خدا از تو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر...
راوی راویتگری میکرد و ما گریه میکردیم حرفهاش دل آدمو میلرزوند...رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین...
گریه میکردم... سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم...دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم.هوا تاریک شده بود.
من_روشنک کجا میریم؟
روشنک با همان لبخند همیشگی گفت:
-گردان تخریب.
قدمهایم را بلندتر برمیدارم و راه میافتم.
همه ی هم اتوبوسیهایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن.ماشینی کنار دستمان میآید با صدای مداحی بلند که فضا را حسابی شهدایی میکرد.
با بسم رب الشهدا دفتر دل وا میکنم
مثل یه قطره خودمو راهی دریا میکنم
یه عده گریه میکردن بقیه هم توی حال خودشون بودن.من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم.
برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد:
-التماس دعــــــــــا...
همراه با رفتنش گفتم:
-محتاجیم.
پسرهای کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه میرفتن. یه پسر که هیکل ریزتری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود.با مداحی که از نو داشت پخش می شد میخوند و بلند بلند گریه می کرد...
یه پلاک...که بیرون زده از دل خاک...روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک...یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون...یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون...
به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه میکرد...
یه جوون...که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید...دختری... که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید...
پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود...
بلند بلند تکرار می کرد:
یازینب...
صدای گریه هاش آروم آروم کم شد...
تا جایی که بی صدا گریه میکرد...روشنک از دور به من نگاه میکرد.رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن...
در گوشش آروم گفتم:
-چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟
یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید.دوباره دم گوشش گفتم:
-اسمت چیه؟؟؟
سرشو بالا گرفت و گفت:
-اسمم سید حسینه 12 سالمه.
-آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن.
سرشو پایین انداخت و گفت:
-چشم آبجی...
تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب...
من_خب حالا میگی برای چی گریه میکردی؟؟؟
لرزید و گفت:
-خبر #شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن...
یه لحظه قلبم ریخت...
ادامه داد:
-خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده...
دوباره زد زیر گریه...
-مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر...نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم...
دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد. ایستادم.همه از بغلم رد میشدن.رفتم توی فکر.یک دفعه اشکام سرازیر شد. افتادم زمین.سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم.بلند گریه میکردم...
روشنک و برادرش اومدن سمتم...
_نفیسه...نفیسه...چیشد..چی شدی یهووووو...
محمد:_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!!
بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن...
-چی شده؟؟
-حالش خوبه؟؟
-چی شد یهو...
روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد...بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم....
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۷۷ و ۷۸
زنی با روسری بادمجانی جلویمان ظاهر میشود. کیوان به او اشاره میکند.
_سپیده! ☆✍تقی☆ هست؟
زن عبوس سر جایش میایستد و برنمیگردد:
_هست، فقط یکم اعصابش خط خطیه.
زیاد بهش نپرین!
قبول میکند و سه نفری داخل خانه میشویم. راهرو روی هم چهار پله هم نداشت! دور تا دور اتاق پر شده بود از کتابهای کوچک و بزرگ. کیوان اهمی میکند و وارد میشود.
مردی پشت میز چوبی نشسته و با دیدن پیمان و کیوان آغوش میگشاید.به مردی که تقی صدایش میزنند سلام میدهم.
چهرهی سختی دارد و ابروهای کلفت و سیبیل مشکیش ترسناکترش کرده.نگاه را میان چهره ام میدواند و آهسته سلام میگوید.
با اشارهی او روی زمین مینشینیم.سرم را به پایین سُر میدهم تا از چشم در چشم شدن با تقی آسوده باشم.
کیوان رو به من توضیح میدهد:
_ایشون داش تقی هستش. رهبر مجاهدین یا گروه پیکار.
لبهایم را روی هم فشار میدهم و ترس مقامش هم وارد دلم میشود.
_خوشبختم.
کیوان این بار رو به تقی میکند و او را با من آشنا می کند.
_ایشونم خانم رویا توللی هستن.پدرشون تاجر درباری بودن که بعد فوت پدرشون به حقانیت سازمان پی میبرن و میخوان عضو بشن. تعریف شونو از مینا زیاد شنیدم. مطمئنم میتونن ما رو یاری کنن.
تقی تابی به سیبیل اش میدهد و با تکان دادن سرش میفهماند که گوشش با اوست.
_درسته! تبریک میگم به خواهر مجاهدمون. جهاد شما ارزشش از ما کمتر نیست. کسی که ثروت رو رها کنه و برای #آزادی_طبقهی_کارگر بجنگه کم کاری نمیکنه!
نمیدانم باید از تعریف بالا مقامشان خوشحال باشم یا نه! تنها چیزی که میتوانم احساس کنم لرزش دستانم است و ترس شعلهور درونم که آرامشم را ربوده است. آخر سر با همان لرزش صدا میگویم:
_مَ... ممنون.
_خب... ما هر کسی رو قبول نمیکنیم.حتما میدونین یا شنیدین که #ساواک خطرناکتر شده و ما مجبوریم بیشتر حساس باشیم. هر سمپاتی حق عضویت نداره اما شما بخاطر حسن نیتتون عضو میشین. تنها یک نکته هست که برای همه روشنه.
به دقت گوش میسپارم. میپرسم:
_چی؟
_اینکه جلسههایی توسط رابطتون گذاشته میشه تحت عنوان جلسههای شناخت. شما باید #آموزش ببینین، چه به لحاظ #نظامی چه از لحاظ #اعتقادی.ایمان به کاری که میکنی مهمتره از اسلحهی توی دستت، پس به #مبارزه مسلحانه #ایمان بیار!
کیوان چشمش را به دهان تقی دوخته و پیمان سرش را پایین انداخته و مدام سر تکان میدهد. نگاههای منتظر تقی به من دوخته شده.
_چشم، حتما!
این بار نگاه تقی، کیوان را هدف گرفته:
_از کیوان شنیدم امروز با چه شهامت و زیرکی اعلامیهها رو به بچهها رسوندین.
کیوان هم دنبالهی سخن را میگیرد:
_آره، رویا خیلی باهوش عمل کرده! تو اون لباس ها کمتر کسی میتونه بفهمه طرف یه مبارز سیاسیه!
جلسه با همین حرفها به پایان میرسد. خوشحال از اعتماد رئیس سازمان میشوم و در پایان زبانم به تشکر میچرخد. خداحافظیهایمان را کردیم و پا گذاشتیم بیرون که تقی، پیمان را خواست.با اشارهی کیوان نمیایستم. چشمبند را به صورتم برمیگردانم از ساختمان خارج میشویم. کیوان منتظر پیمان نمیشود و صدای جیغ لاستیکها در سرم تلو تلو میخورد.این بار از حرکت کند شدن ماشین متوجه ایستادن میشوم و خودم را به صندلی میچسبانم.
با اجازهی کیوان چشمبند سیاه را درمیآورم. با نگاه مرموزش میگوید:
_حالتو زیادم برات غریب نیست. تاریکی جهل هم مثل همین چشمبند میمونه. به قول نظریه غار افلاطون که میگه وقتی میخوای از غار جهل بیای بیرون اذیت میشی. نور حقیقت چشمتو میزنه اما عادت میکنی. خلاصه اینکه رویا خانم شاید اول راه سختی ها چشمتو بزنه اما تو به هدف آزادیت فکر کن. هر شب و هر روزبروزی فکر کن که دیگه زورگویی نیست که حقمون رو بخوره. خب؟
با این که رابطهی خوبی با فلسفه ندارم اما تحسینش میکنم.
_ممنون برای این غافلگیری. واقعا فکرشو نمیکردم سر از خونهی رئیستون دربیارم.
_دستور خودش بود.ما معمولاً عضوهایی که میگیریم از طبقهی ضعیف هستن اما تو فرق داری.اینجا جاش نیست حرف بزنیم و فقط تو اینو بدون یه دختر ثروتمند که تقاضای یه عضو ساده توی سازمانی میده که هدف حق کارگره، جالب نیست؟
روزنهی دیدگاهم با تعاریف کیوان...
__________
✍پینوشت؛
محمدتقی شهرام(۱۳۲۶–۱۳۵۹)یکی از چهرههای شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخهی مارکسیسم -لنینیسم سازمان پس از انشعاب درسال ۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۵۷به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر (که به اختصار پیکار نامیده میشد) تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترور مجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴
🕊_✨"وَ اصْبرِْ وَ مَا صَبرُْکَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لَا تَکُ فىِ ضَیْقٍ مِّمَّا یَمْکُرُون"(سوره نحل ایه ۱۲۷)✨
به یکباره سر بلند میکنم. این آیه عجیب به دلم مینشیند. انگار چنین لفظی را قبلا شنیده بودم.بعد از کمی فکر کردن به خاطر میآورم و میگویم:
_این یعنی چی؟ چیزی که خوندین از قرانه؟
آهسته سر تکان میدهد که یعنی بله بعد هم از حفظ معنی اش را برایم آشکار میکند.
🕊_صبر کن در آنچه به تو رسید و نیست صبر تو مگر به توفیق خدا. و غمگین مشو بر تسلط یافتن ایشان بر لشکر تو. و مباش دلتنگ از آنچه مکر با تو میکنند.دخترم از #خدا صبر بخواه! #مطمئن باش بهت میده.
اندکی با خودم خلوت می کنم..خدا؟ خدای من کیست؟ من که جز پیمان کسی را ندارم که از او کمک بخواهم.
_خدا؟ من خدایی ندارم.
دوباره لبش به گلی شکوفا میشود و می گوید:
🕊_بله #خدا! پدیدآورندهی زمین و آسمان. تو خدایی نداری ولی خدا که تو رو داره. #حواسش_بهت_هست.
حرفهای او برایم گنگ است.از بچگی سعی کرده بودم روی پای خودم بایستم و حتی خیلی کم از پدر درخواستی میکردم، ذات من اینگونه بود که هر چه بخواهم خودم فراهم بیاورم. به امید چیزی که نه دیده میشود و نه کسی آن را دیده دلخوش کنم. این برای من حرف غیرعقلانی است.
_من خدا رو قبول ندارم.ما توی این دنیا به دنیا اومدیم و یه روزی هم میمیریم. خدا چیه؟ ادم به جای این حرفهای الکی دلخوش کن، باید یه فکری بحال خودش کنه!
آن تکه کاغذ را پایین میگذارد و همانطور که اثرات درد در صورتش هویدا میشود، به آهستگی میگوید:
🕊_این لباسی که تنتون هستش رو هیچکی ندوخته.
_مگه میشه؟ حتی یه نخ رو یه کسی میسازه!
🕊_نه خودش درست شده.
زیر لب می غرم:
_به سرتون زده؟ مخ تون عیب کرده؟
خنده ای کوتاه میکند.
🕊_نه! میشه بگین چطور این لباس تولید کننده داره اما این #جهان نه؟یعنی #کوهها یکهو از زمین بیرون اومدن؟ یا #کهکشانها خودشون خودشون رو ساختن؟
زمین هم مادرزادیست؟
میمانم چه بگویم.
_گیرم که خدا هم هست اما اینجا میتونه برام معجزه کنه؟ میتونه دست غیبشو بیاره سمتم و راه فرار رو نشونم بده؟
🕊_نه خدا معجزه نمیکنه البته که اگه بخواد میشه اما خدا #صبرش رو میده. شما جز کدوم دستهای دخترم؟
لبم را آویزان میکنم و چیزی جواب نمیدهم.
🕊_البته که حزب و دسته کار درستی نیست اما تو هر گروهی که هستی باید تا تهش باشی البته اگر بهش ایمان داری. اگه #ایمان نداری بهتره ازش بیای #بیرون. #شک کردی برو دنبال #تحقیق. توی هر راهی که هستی با جون و دل بپذیر.
حس خوبی نسبت به این مرد ندارم. انگار میخواهد با زبانش مرا از چیزی هایی که سازمان بهم یاد داده دور کند.خوب می فهمم میخواهد #بذر_شک را در مغزم بکارد.
_من جز هر گروه و دسته ای هستم بهش اعتماد و آگاهی دارم.شما همیشه عادتون اینه آدمو موعظه کنین و منبر برین.
پیرمرد بیچاره که تا به آن زمان به زور کلمات را ادا میکند خاموش میشود.با آن حال نزارش برمیخیزد. دستانش را کنار گوش قرار میدهد و الله اکبر میگوید.
با خودم میگویم این جماعت چقدر سر سخت اند! مگر خدا واجبش کرده که نماز بخواند آن هم با زجری که میکشد. مگر خدا محتاج نماز چنین کسی است...؟صدایی از بیرون سلول به گوش میآید.کمی نگذشته که با فحش و کتک کسی را میبرند اما صدای جیغ و دادی بلند نمیشود.برمیگردم و پیرمرد را میبینم که در حالت #سجده آن چنان #از_ته_دل گریه میکند که تمام تنش به لرز میآید.گمان میکنم او از این زندان و دردهایش بریده و از خدا میخواهد کاری برای آزادی اش کند.باخودم میگویم او که تا چند دقیقه ای پیش رجز میخواند حال چطور شده که اینگونه عجز و ناله میکند! کمی صدایش بالا میرود و می توانم کلمهی "الهی العفو" را بشنوم.تمام تصوراتم فرو میریزد. به یک باره دیواری بین افکار خودم و این پیرمرد میبینم.در گوشهی سلول و جایی که دست احدی به ما نمیرسد به جای این که دکتر بخواهد یا راهی برای فرار...او طلب مغفرت میخواهد! پیرمرد بعد از نماز برمیخیزد و مقابلم میایستد.سر بلند میکنم اما #نگاهش به من نیست.درحالیکه به سویی دیگر خیره شده به من میگوید:
🕊_دم در نشینید. اون ور گلیم سالمه میتونین اونجا استراحت کنید.
به بدن رنجور و لاغرش نگاه می کنم.با این حال گرفته نمیتوانم سخاوتش را بپذیرم.
_من راحتم.
🕊_دخترم، من اینطور ناراحتم.من به زمین سرد و خشک عادت دارم.
برمیخیزم و روی آن طرف گلیم مینشینم. پیرمرد با نفسی که به سختی از گلویش به درمیآید دوباره شروع میکند به گفتن ذکر و دعا. از خودم بیزار می شوم که رفتار زشت و زننده ای با چنین مرد بخشنده ای کرده ام.میخواهم بیشتر بدانم
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۵۳ و ۵۴
اما ديگر دوستان من،در جايی قرار گرفتند كه هيچ نامحرمی دركنارشان نباشد.اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم.هرچه بود، گويی #ايمان من #آزمايش شد. گويی شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستی.با اينكه در مقابل عشوههای آنان هيچ حرف و هيچ عكسالعملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از اين آزمون نگرفتم.
در ميان دوستانی كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد.يكي از آنها علي خادم بود. علی پسر ساده و دوستداشتنی سپاه بود.آرام بود و بااخلاص.در فرودگاه جايی نشست كه هيچ كسی در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود.در جريان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد،اما همراه با ما به ايران برگشت.
من با خودم فكر ميكردم كه علی به زودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!يكی ديگر از رفقای ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمی بود.او در ايران بود و حتی در جمعمدافعان حرم حضور نداشت.
اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهی بهشت ميشدند مشاهده كردم!من و اسماعيل، خيلی با هم دوست بوديم. يكی از روزهای سال ۱۳۹۷ به ديدنم آمد.ساعتی با هم صحبت كرديم.او خداحافظی كرد و گفت:
_قرار است برای مأموريت به مناطق مرزی اعزام شود.
رفقای ما عازم سيستان و بلوچستانشدند. مسائل امنيتي در آن منطقه به گونهای است كه دوستان پاسدار،برای مأموريت به آنجا اعزام ميشدند.فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سيستان است.
يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ سريع با فرماندهی مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم،اما نتوانستم آنها را همراهی کنم.
در يکي از روزهای بهمن۹۷ خبری پخش شد.خبر خيلی كوتاه بود. اما شوك بزرگی به من و تمام رفقا وارد كرد.يك انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمی هر دو در ميان شهدا بودند.
🍃توفيق شهادت
وقتي با آن شهيد صحبت ميكردم،توصيفات جالبی از آن سوی
هستی داشت. او اشاره ميكرد كه بسياری از مشكلات شما با #توكل به خدا و درخواست از #شهدا برطرف ميگردد. مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد.در اين مدت عمر، با اخلاص بندگی كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد.
بعد گفت:
_"اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهلبيت علیهمالسلام حلقه ميزنند و از وجود نورانی آنها استفاده ميكنند."
من از نعمتهایی بهشت که برای شهداست سؤال كردم.از قصرها و حوریهها و...گفت:
_"تمام نعمتها زيباست،اما اگر #لذت_حضور در جمع اهلبيت علیهمالسلام را درك كنی،لحظهای حاضر به ترك محضر آنها نخواهی بود.من ديدهام كه برخی از شهدا، تاكنون سراغ حوريههای بهشتی نرفتهاند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و آل محمد علیهمالسلام شدهاند."
صحبتهای من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايی جمال نورانی اهلبيت علیهمالسلام حتي با حوريهها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درک کردم.در دوران نوجوانی و زمانی که در بسيج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت،رفت وآمد داشتيم.
ما طبق عادت نوجوانی، برخی شبها به داخل قبرهای خالی ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يکشب ماجرای عجيبی پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناری فروريخته و سنگ لحدهای قبر پيداست!
من در تاريکي،از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانههای روی قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.همان لحظه يکی از دوستانم رسيد و وارد قبر شد.
او ميخواست اسکلتهای مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتی بعد صدای جيغ اين دوستم را شنيدم!نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد!من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم،
به هر طريقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.در آن سوي هستی و درست زمانی که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد:
_آن قبری که پوشاندی، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود.به خاطر اين عمل...
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
مرتضی هم کم نمی آورد و دوتا رویش می گذارد و تحویل حمیده میدهد.
_اختیار دارین، من؟ منو التماس؟ شما التماس می کردین بیام با ریحانه ازدواج کنم.
حمیده لب میگزد و همانطور ایستاده باهم حرف میزنند.
طولی نمیکشد که حمیده باز قصد رفتن می کند، به مرتضی میگویم حمیده را برساند اما او تعارف تکه پاره میکند .
میگوید خانه نمیرود و اگر مرتضی به مسیر شلوغ بازار بیاید به زحمت میافتد، خلاصه بعد کلی کش و قوص دادن تعارفات میپذیرد و مرتضی میرود تا او را برساند.
وقتی که میروند ترس خودش را به جانم می اندازد که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی نگفته، الان که نباشم کلی گله کند و...
بعد نچ نچی میکنم و میگویم مرتضی هر چه باشد اینقدرها هم بد نیست.
برای این که افکار بد به ذهنم هجوم نیاورند دفترم را باز می کنم و قلم را روی کاغذ به رقص درمیآورم.
اسفند کوله بارش را بسته و تنها چند قدم مانده تا زمستان به یغما برود...
بـه قاصدک گوش بسـپار که آرام نجوا میکند:
با امید فهرست تمام آرزو هایت را بنویس
بـرای چاشـنی اش کمـی بـه آن تلاش و پشتکار اضافه کن
و به دست مرغ آمین بسپار...
مطمئن باش به تکتکشان خواهی رسید
در کنار رود زلال بنشین و هرچه هست و نیست به دستِ آب روان بسپار...
با لبی خندان و دلی شاد به پیشواز بهار برو.
نمیدانم چطور با این روحیه چنین جملات انگیزشی روی کاغذ یادداشت میکنم. حالم که بهتر میشود چهارپایه را برمیدارم تا پرده ها را باز کنم و بشوییم.
از چهارپایه بالا میروم که در به صدا در می آید.مرتضی با دیدن من به طرفم میآید و اصرار دارم پایین بیایم.
من هم لجم میگیرد و به حرفش گوش نمیدهم. پرده توی یک حلقه گیر کرده و بیرون نمی آید. مرتضی باز هم اصرار دارد اما آنقدر این ور و آن ورش میکنم تا در می آید.
بعد هم تمام پرده را جدا میکنم و از چهارپایه پایین می آیم. صدایم میزند که بی اختیار می ایستم و میگوید:
_میزاشتی من انجام بدم خب!
دیگر تحمل این همه رفتار عادی را ندارم و با پرخاشگری میگویم:
_لازم نکرده تو این دو روز از این سخت ترشم انجام دادم. تو خجالت نکش که منو تنها گذاشتی و معلوم نیست کجا رفتی!
با خونسردی تمام نگاهم میکند و درحالیکه شرمنده است میگوید:
_اشتباه نکن، من کار بدی کردم درست ولی دلیل دارم.
_بهتره بگی بهونه دارم.
_نخیر! اون شب رفتم بخاطر این بود که حرف دیگه ای بهت نزنم و تو ناراحت تر نشی. بعدشم روم نشد بیام.
صاف می ایستم و توی چشمانی که کلی دلم برایشان پر میکشید، زل میزنم و میگویم:
_پس چجوری روت میشه تو روز قیامت جواب خدا و اون مردم بیچاره رو بدی؟
+من کاره ای نبودم! فقط یه اسلحه دستم بود.
_تو اصلا میدونی اون روز بهم چی گفتن؟
+چی گفتن؟
_گفتن از شما هم چیزی دزدیدن، اونا فکر میکنن شما دزدین. این واسه سازمانتون خوبه؟ اصلا مردم شما رو نمیشناسن، میفهمی؟
+مردم خیلی چیزا میگن.
بیخیالش میشوم و پرده را توی تشک حمام میگذارم و شیر آب را داخلش باز میکنم.
فاب برمیدارم و داخلش میریزم. دم در حمام می ایستد و میگوید:
_اصلا میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
محلش نمیگذارم، تا کی به این حرفها دل خوش کنم درحالیکه فردا و پس فردا شاید عشقش ته بکشد؟ از کجا معلوم سازمان را انتخاب نکند؟
من از هر دری وارد شدم او آن در را بست. هر حرفی زدم از آن گوشش به در کرد. از منطق و احساس سخن گفتم اهمیتی نداد. چه کار باید میکردم که نکردم؟
حالا باید صبر کنم و روی خوش نشانش ندهم تا بداند من روی چه اینقدر حساسم. بله! #حقالناس شوخی نیست!
من دلم نمیخواهد آه مردم دنبال زندگی من باشد و به خاک سیاه بنشینم.
در حمام را میبندم و بعد پرده ها را خوب میشویم و میچلانم. توی بالکن پرده را پهن میکنم و وارد خانه میشوم.
مرتضی آرام و به حالت پچ پچ دارد با تلفن حرف میزند، رفتارهای مشکوکش هم مرا دیوانه میکند! محلش نمیگذارم و به اتاق میروم.
میخواهم با قلم و دفتر خودم را سرگرم کنم اما خبری از آن خونسردی نیست و هر کاغذی که زیر دستم می آید مچاله میکنم.
دلم میخواهد جیغ بکشم و مویه کنم.دلم میخواهد چشمانم را ببندم و وقتی باز کنم که مرتضی دست از این کارها برداشته باشد اما زهی خیال باطل...
من باید خودم یک فکری کنم تا زندگیام از هم نپاشد. جدالی در من بر پا شده بود که یک سرش #ایمان و دیگری #عواطفم بود
اما همیشه پدر به ما یاد داده بود ایمان را به احساسات ترجیح دهیم. همیشه به ما میگفت اگر کسی جلوی شما ایستاده و میخواهد عقایدتان را از شما بدزدد راحت و قاطع نه بگویید.
امروز احساسم و عشق به مرتضی نباید ایمانم را بدزدد. من این بت را خواهم شکست!
از آن روز با خودم عهد میبندم با او سرسنگین رفتار کنم تا بتواند با حرفهایش خامم کند. درست و منطقی بپذیرد!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۷۳ و ۷۴
یکسال از ازدواج روح الله و فاطمه میگذشت، یکسالی که سرشار از عذابهایی بود که فتانه برای محمود و بچه هاش داشت، درست است که روح الله در آلونک خود ساکن شده بود و سعی داشت نزدیک خانه پدری و هم خانه منور نشود، اما تیر ترکش فتانه، از دور هم که شده بر زندگی اش مینشست
و عاطفهٔ بیچاره هر روزش جهنمی پر از آتش بود، فتانه در جبهه های مختلف میجنگید و انگار خستگی ناپذیر بود او به مدد نیروهای شیطانی، زندگی همه را تحت تاثیر قرار داده بود. عاطفه در تمام این یکسال هر روز و هر ساعت و هر ثانیه اش از گزند فتانه در امان نبود
و انگار تمام زندگی اش جهنم شده بود و فتانه به خاطر اینکه محمود قصد داشت از او جدا شود، حکم کرده بود که مسعود، خواهر زادهاش او را طلاق دهد و مسعود هم که انسانی بد طینت بود، عاطفه را که کودکی کوچک داشت مدام مورد آزار و اذیت قرار میداد تا اینکه یک روز صبح زود تلفن همراه روح الله به صدا درآمد و پشت سرش صدای هیجان زدهٔ عاطفه در گوشی پیچید:
_الو سلام! روح الله عصری میتونی بیای روستا؟!
روح الله همانطور که چشمانش کلمه های کتاب را دنبال میکرد گفت:
_سلام عزیزم، چیشده که با این هول و ولا حرف میزنی؟ چیشده که وسط هفته اونم با اون اوضاع قمر در عقرب خونه فتانه من پاشم بیام روستا؟!
عاطفه نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_آخه بعد از یکسال اذیت و آزار فتانه، امروز مسعود اومده میگه که خاله اش راضی شده بی سروصدا از زندگی بابا بره بیرون، فقط یه شرط گذاشته ،اون شرط هم اینه که بابا، باغی را که تو آباد کردی بزنه به نام فتانه، تلفنی زنگ زدم به بابا هم گفتم، بابا را راضی کردم قبول کنه و شر فتانه کم بشه بلکه اذیتهاش هم برای من کمتر بشه و دست از سر زندگیم برداره، امروز عصر بابا قرار شد از شهر بیاد و یکراست بره باغ، من و مسعود و فتانه و بچه هاش هم میریم باغ تا همونجا بابا یه دست نوشته بده که باغ مال فتانه باشه و تمااام.. حالا بابا میگه چون زحمت اون باغ را تمام و کمال روح الله کشیده، تو هم باشی بهتره..
روح الله که خوب فتانه را میشناخت گفت:
_یعنی فکر کردین فتانه به همین راحتی دست از سر بابا و زندگی تو برمیداره؟!خواهر من! فتانه الان یه مار زخمی چه عرض کنم،یه اژدهای زخمی هست و تا زهرش را به همهٔ ما و علی الخصوص بابا نریزه دست بردار نیست، من که نمیام اما از من به شما نصیحت، گول فتانه و مسعود را نخورین، نه خودت برو باغ و نه بذار بابا بره، من حس خوبی ندارم، فکر میکنم این سناریو همهاش یه نقشه است، یه دام هست که براتون پهن کردن...
عاطفه که انگار میخواست به هر طریقی روح الله را راضی به آمدن کند گفت:
_روح الله! این بار به حرف من اعتماد کن و بیا، فکر میکنم فتانه خودش هم از این وضعیت خسته شده، آخه الان یکسال هست که بابا پاش را توی خونه فتانه نذاشته، نه به اون نه به بچه هاش سری نزده، خوب هرکی باشه خسته میشه، حالا فتانه میخواد فاتحه زندگی با بابا را بخونه منتها میخواد دست پر از اینجا بره و باغ را شرط کرده، اگر قلبا راضی هستی بیا دیگه، به خاطر من بیا...
روح الله آه کوتاهی کشید و گفت:
_من فاتحه این باغ را یکسال پیش خوندم، چرا که هیچوقت از ثمر باغ به من هیچی نرسید فقط زحمتش پای من بود، یادمه یه روز کنار دیوار بالایی باغ ایستادم و نفرین کردم که باغ از رونق بیافته، الانم نمیام و به خاطر تو نمیام... چون میدونم اومدنم کاری اشتباه هست، فتانه اونی نیست نشون میده عاطفه جان! تو که عمری زیر دستشون بودی باید بفهمی، نمیدونم چرا روی این کار اشتباه اینقدر پافشاری میکنی؟
عاطفه که به واقعیت حرفهای روح الله ایمان داشت اما حسی درونی او را مجبور میکرد که ناخواسته تن به خواستهٔ فتانه دهد، پس تصمیم داشت اگر روح الله هم حاضر به آمدن نشد، حتما با پدرش به باغ برود و کار را تمام کند
آقا محمود با خودش کلنجار میرفت، آیا راهی که پا گذاشته بود، راه درستی بود؟!اگر اصرار عاطفه و صلاحدید منور نبود، هرگز دوست نداشت با فتانه رودر رو شود، درست است توی این یکسالی که دور فتانه را خط کشیده بود اندکی آرامشش بیشتر شده بود،
اما بارها و بارها با کابوس های وحشتناک از خواب پریده بود و پشت سرش انگار یکی در گوشش وز وز میکرد که خودش را بکشد و از این زندگی خلاص کند، اما همان #ایمان نصف و نیمه ای که داشت او را از این کار باز میداشت، چرا که خودکشی #گناه_کبیره بود
و کسی که خودکشی میکند باید تا ابد غضب خدا را به جان بخرد،یعنی این دنیا در رنج و ان دنیا هم در رنج و عذابی بیشتر...