┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۷۷ و ۷۸
زنی با روسری بادمجانی جلویمان ظاهر میشود. کیوان به او اشاره میکند.
_سپیده! ☆✍تقی☆ هست؟
زن عبوس سر جایش میایستد و برنمیگردد:
_هست، فقط یکم اعصابش خط خطیه.
زیاد بهش نپرین!
قبول میکند و سه نفری داخل خانه میشویم. راهرو روی هم چهار پله هم نداشت! دور تا دور اتاق پر شده بود از کتابهای کوچک و بزرگ. کیوان اهمی میکند و وارد میشود.
مردی پشت میز چوبی نشسته و با دیدن پیمان و کیوان آغوش میگشاید.به مردی که تقی صدایش میزنند سلام میدهم.
چهرهی سختی دارد و ابروهای کلفت و سیبیل مشکیش ترسناکترش کرده.نگاه را میان چهره ام میدواند و آهسته سلام میگوید.
با اشارهی او روی زمین مینشینیم.سرم را به پایین سُر میدهم تا از چشم در چشم شدن با تقی آسوده باشم.
کیوان رو به من توضیح میدهد:
_ایشون داش تقی هستش. رهبر مجاهدین یا گروه پیکار.
لبهایم را روی هم فشار میدهم و ترس مقامش هم وارد دلم میشود.
_خوشبختم.
کیوان این بار رو به تقی میکند و او را با من آشنا می کند.
_ایشونم خانم رویا توللی هستن.پدرشون تاجر درباری بودن که بعد فوت پدرشون به حقانیت سازمان پی میبرن و میخوان عضو بشن. تعریف شونو از مینا زیاد شنیدم. مطمئنم میتونن ما رو یاری کنن.
تقی تابی به سیبیل اش میدهد و با تکان دادن سرش میفهماند که گوشش با اوست.
_درسته! تبریک میگم به خواهر مجاهدمون. جهاد شما ارزشش از ما کمتر نیست. کسی که ثروت رو رها کنه و برای #آزادی_طبقهی_کارگر بجنگه کم کاری نمیکنه!
نمیدانم باید از تعریف بالا مقامشان خوشحال باشم یا نه! تنها چیزی که میتوانم احساس کنم لرزش دستانم است و ترس شعلهور درونم که آرامشم را ربوده است. آخر سر با همان لرزش صدا میگویم:
_مَ... ممنون.
_خب... ما هر کسی رو قبول نمیکنیم.حتما میدونین یا شنیدین که #ساواک خطرناکتر شده و ما مجبوریم بیشتر حساس باشیم. هر سمپاتی حق عضویت نداره اما شما بخاطر حسن نیتتون عضو میشین. تنها یک نکته هست که برای همه روشنه.
به دقت گوش میسپارم. میپرسم:
_چی؟
_اینکه جلسههایی توسط رابطتون گذاشته میشه تحت عنوان جلسههای شناخت. شما باید #آموزش ببینین، چه به لحاظ #نظامی چه از لحاظ #اعتقادی.ایمان به کاری که میکنی مهمتره از اسلحهی توی دستت، پس به #مبارزه مسلحانه #ایمان بیار!
کیوان چشمش را به دهان تقی دوخته و پیمان سرش را پایین انداخته و مدام سر تکان میدهد. نگاههای منتظر تقی به من دوخته شده.
_چشم، حتما!
این بار نگاه تقی، کیوان را هدف گرفته:
_از کیوان شنیدم امروز با چه شهامت و زیرکی اعلامیهها رو به بچهها رسوندین.
کیوان هم دنبالهی سخن را میگیرد:
_آره، رویا خیلی باهوش عمل کرده! تو اون لباس ها کمتر کسی میتونه بفهمه طرف یه مبارز سیاسیه!
جلسه با همین حرفها به پایان میرسد. خوشحال از اعتماد رئیس سازمان میشوم و در پایان زبانم به تشکر میچرخد. خداحافظیهایمان را کردیم و پا گذاشتیم بیرون که تقی، پیمان را خواست.با اشارهی کیوان نمیایستم. چشمبند را به صورتم برمیگردانم از ساختمان خارج میشویم. کیوان منتظر پیمان نمیشود و صدای جیغ لاستیکها در سرم تلو تلو میخورد.این بار از حرکت کند شدن ماشین متوجه ایستادن میشوم و خودم را به صندلی میچسبانم.
با اجازهی کیوان چشمبند سیاه را درمیآورم. با نگاه مرموزش میگوید:
_حالتو زیادم برات غریب نیست. تاریکی جهل هم مثل همین چشمبند میمونه. به قول نظریه غار افلاطون که میگه وقتی میخوای از غار جهل بیای بیرون اذیت میشی. نور حقیقت چشمتو میزنه اما عادت میکنی. خلاصه اینکه رویا خانم شاید اول راه سختی ها چشمتو بزنه اما تو به هدف آزادیت فکر کن. هر شب و هر روزبروزی فکر کن که دیگه زورگویی نیست که حقمون رو بخوره. خب؟
با این که رابطهی خوبی با فلسفه ندارم اما تحسینش میکنم.
_ممنون برای این غافلگیری. واقعا فکرشو نمیکردم سر از خونهی رئیستون دربیارم.
_دستور خودش بود.ما معمولاً عضوهایی که میگیریم از طبقهی ضعیف هستن اما تو فرق داری.اینجا جاش نیست حرف بزنیم و فقط تو اینو بدون یه دختر ثروتمند که تقاضای یه عضو ساده توی سازمانی میده که هدف حق کارگره، جالب نیست؟
روزنهی دیدگاهم با تعاریف کیوان...
__________
✍پینوشت؛
محمدتقی شهرام(۱۳۲۶–۱۳۵۹)یکی از چهرههای شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخهی مارکسیسم -لنینیسم سازمان پس از انشعاب درسال ۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۵۷به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر (که به اختصار پیکار نامیده میشد) تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترور مجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛