eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۳ و ۵۴ _پس اون یه شرکت نیست. در یک شرکت هست که دارند اقدام علیه ما میکنند. میخوام بدونم چیه؟ از چه زمانی و از کی رفتند اونور؟ پیمان گفت: _این دوتا شخص که یکیشون هست اسمش افشین ارجمند هست. توی دستگیر شد. توی ستاد یکی از سران فتنه هم فعالیت زیادی داشت و جزء مهره های کلیدی بوده.دو سال و نیم حبس بود و آزاد که شد رفت اونور. مشخصات درستی که به درد بخور باشه از پدر و مادرش نداریم که کجا زندگی میکنند در حال حاضر. منتهی به یکی از همکارا نامه زدم و گفتم مشخصاتش و برام در بیاره. چون ظاهرا توی این سالها چندباری خونه خودشون و عوض کردند پدر و مادرش. با بچه های حراست دانشگاه اونجا هم تماس گرفتم که مشخصات افشین ارجمند و خانوادش و... هرچی دارن ازش و برامون از طریق سیستم آموزشی که دارن نامه بزنن و بفرستن اداره...دومی شاهین کاوه هست. پدرش و مادرش ایرانی. پدرش اوایل پیروزی انقلاب اینا رو میزاره و فرار میکنه از کشور میره. چون از رده بالاهای بوده و در شکنجه بچه‌های انقلاب دست داشته و علیه‌ش اسناد زیاده بوده. منتهی همین که انقلاب پیروز میشه نمیره. +خب دلیلش چی بوده؟؟ کجا بوده اصلا توی اون سه سال؟ _در برسی های به عمل اومده پیرامون این شخص به این رسیدم که بنیامین کاوه، پدر شاهین، سه سال توی ایران در یکی از مناطق عشایری مخفیانه زندگی میکنه. بچه های امنیتی اون موقع عکسش و پخش کرده بودند که هر جا دیدنش فورا خبر بدن. دلیل فوری خارج نشدنش بعد از انقلاب این بوده که کلی سرمایه و طلا داشته در جایی از تهران. و بدون اونها کاری نمیتونست بکنه و نمیتونست در بره از کشور. بعدشم سال ۶۰ شاهین به دنیا میاد. +خب مگه مادر شاهین همراه پدرش توی فرار بوده؟ _بله بوده. و در همون مناطق عشایری که مخفیانه زندگی میکردند باردار میشه و شاهین به دنیا میاد. پدر و مادر شاهین، یک سال بعد ازحضورشون در مناطق عشایری با یک شخصی به نام عبدالستار بلوچی که از دموکرات ها بود آشنا شدند و از همون مناطق کوهستانی توسط این شخص فرار میکنند و میرن عراق. پدرش از عراق میره اردن و از اونجا میره سرزمین های اشغالی. مادر شاهین میره کمپ اشرف در عراق و به سازمان منافقین می‌پیونده. +پس شاهین چی؟؟ _حاج عاکف باید عرض کنم خدمتتون که ، پدر و مادر شاهین موقع فرار، اون و میدن به یکی از همون چادرنشین های اطراف که اون و برسونن به پدربزرگ و مادربزرگ شاهین در تهران، یعنی پدرِ مادرش... شاهین حتی تا ۷ سالگی شناسنامه هم نداشته. اینارو از ثبت احوال بررسی کردم به دست آوردم. با هزار مکافات، پدربزرگش براش شناسنامه میگیره. مادرش هم که اول عرض کردم ایرانی هست ولی مرتبط با سازمان منافقین و از کادر اصلی و رده بالا شده چند سال قبل. خودِ شاهین عضو حزب منحله‌ی بوده. با رییس جمهور اسبق و جریان شدیدا ارتباط تنگاتنگی داشته. سال هم توی ماجرای دستگیر شد و راهی زندانِ امنیتی(.......) شد و ۱۶ ماه بعد آزاد شد.. سال هشتادوهشت بخاطر ارتباطش با منافقین چهارسال حبس خورد و آزاد شد و حدود ۹ ماه قبل هم از کشور رفت. همین تمام. +ممنونم. نکته خاصی مونده بگید. هردوتاشون گفتند نه و خداحافظی کردند و از دفتر رفتند بیرون. نیاز به یک نیروی زُبده برای عملیات برون مرزی و رهگیری توی خاک اروپا داشتم. از همه اطمینانی تر و کسی که واقعا چریک بود و توی آب نمک خوابونده بودمش و نیروی زُبده‌ای هم بود،کسی نبود جز همون بهزاد. سریعا پِیجِش کردم و اومد اتاقم. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: _چه خبر؟ روی پرونده خاصی کار نمیکنی که؟ +نه اتفاقا همین دیروز ساعت ۳ تموم شد. درخدمتم. _ببین بهزاد جان هیچ کی نباید بفهمه میخوای روی این پروژه با من کار کنی. (دلیلش هم این هست که نفوذ توی سیستم گاهی اوقات هست.) +نه خیالتون جمع حاج عاکف. _میخوام بفرستمت عملیات برون مرزی. مجرد هم هستی. میری با خونه خداحافظی میکنی و میگی دارم میرم ماموریت و یه چندوقتی نیستم. +چشم حاج آقا. به روی چشام. بهزاد خیلی جوون با ادبی بود.دوسش داشتم. واقعا معنویت بالایی داشت. بهش گفتم: +پاشو برو کارات و برس که وقت نداریم.فردا شب به احتمال قوی خروج داری. من هم یه سر میرم خونه و برمیگردم. منتظر زنگم باش. فعلا برو یاعلی. بهزاد رفت و منم شروع کردم به نامه‌نگاری و درخواست پاسپورت و اسم مستعار و... برای خروج بهزاد به کشور هدف، برای .... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۵ و ۵۶ پشت دستم را نوازش میدهد و خط لبخندش پررنگتر میشود‌. _ببخشید... نشد که خبر بدم.حالا پاشو که امروز کلی کار داریم. با فکر کردن به این که باز چه خواب‌هایی برایم دیده، چهار ستون بدنم میلرزد!خودم را از تخت پایین میکشم و میپرسم: _کجا بسلامتی؟ حوله را به طرفم پرت می کند. دست دراز میکنم و آن را از هوا می‌قاپم. _تو برو یه دستی به صورتت بکش. بعدش میفهمی کجا. حوله را روی شانه ام می‌اندازم و با عجله دست و رویم را آب میزنم.حوله را روی صورتم میکشم و بعد سر جایش میذارم.با غرغرهای پری زود حاضر میشوم و از هتل بیرون میرویم‌. میخواهم قدمی به طرف ماشین بردارم که دستم را میکشد و به طرفی دیگر میبرد.از کارهایش سردرگم میشوم. گام‌هایم به دنبال او به حرکت درمی‌آید و پری مرا به کوچه‌ای میکشاند. روسری‌اش را عوض میکند و عینک گرد و بزرگی به چهره‌اش میزند. کلاه را از سرم برمیدارد و میگوید باید تغییر شکل بدهم. کوچه منتهی میشود به خیابانی دیگر. پری دست تکان میدهد و تاکسی پیش پایمان ترمز میگیرد. پیاده میشویم. و پری با احتیاط اطرافش را میپاید و به کافه‌ای اشاره میکند.شانه‌ای بالا می‌اندازم و در را هل میدهم و وارد میشویم. او میان چهره ها نگاه میگرداند و با دیدن شخصی لبخند رضایت بر لبش جا میگیرد. دستم در دستان پری است که به میزی میرسیم. به چهره‌ی مردی خیره میشوم که تشخیصش از بین آن همه ریش و عینک سخت است.روی صندلی فلزی مینشینم. با کنار رفتن عینک از چهره‌اش، صدای بم اش در گوشم طنین‌انداز میشود. 🔥_سلام. آری! تنها یک سلام دلم را شخم میزند. به حال خودم گریه ام میگیرد، تلاش میکنم به خود بقبولانم این فقط یک حس عادی است! در همین حین است که احساس درد از بازویم مرا از خیالش بیرون میکشد.دهانم از استرس خشک می شود و به پری خیره می شوم: _چیه؟ با درشتی جوابم را میدهد: _چیه!؟؟ هیچی که نیست. فقط میگم یکم به خودت بیا ببین پیمان چی میگه. باز هم گند زدم! چهره‌ی مبهوتم در میان قاب چشمان و در عین حال نقش بسته است. میخواهم با خاک انداز بیخیالی گندی که زد‌ام را جارو کنم: _حواسم هست. شما بگین! سوال پیمان مرا به فکر وادار میکند. 🔥_شما عجله دارین؟ _برای چی؟ 🔥_برای رفتنتون به پاریس. با این حرفش کاملا بر سر دوراهی قرار میگیرم. پری از سر جایش بلند میشود و به ما میگوید: _شما ادامه بدین من برم سفارش بدم. در دلم التماس میکنم مرا تنها نگذارد اما چاره‌ای نمانده. _خب هم آره و هم نه! نمیخوام زیاد دیر بشه. یک جوری جواب را به طرفش سوق میدهم که نه سیخ بسوزد و نه کباب.🔥پیمان،🔥 پری را می پاید و همانطور که نگاهش مماس او است، مرا مخاطب خود میسازد. 🔥_پری بهم گفت که برای شنیدن حقیقت بی تمایل نیستین. درسته؟ یاد آن نوار کاست و آن شب سرد در عمق وجودم رسوخ می کند. _راستش بی‌تمایل نیستم. من چیزی از سیاست... پیمان اشاره می کند آهسته‌تر صحبت کنم. پلک بهم میزنم و ادامه میدهم: _بله‌... من از سیاست سر رشته ای ندارم. 🔥_ولی بدجور زندگیتون با سیاست گره خورده. در حالات چهره‌اش شده که آغشته ی کلامش می شود. 🔥_پدر شما بیشتر از این که مرد تجاری باشه، اهل سیاست بود.هر تاجری نمیتونه نفوذ پدر شما رو داشته باشه. هرکی با پدرتون کمی دمخور شده باشه میفهمه بیشتر ثروتشون از ارز دولتی که شخص شاه این حق رو بهش داده. اشتهایم برای این حرفها تحریک میشود اما این همه را میتوان از کمی دمخور بودن بدست آورد؟ _شما از کجا میدونین؟ 🔥_گفتم که... برایم غیرقابل باور است و میگویم: _من نمیتونم باور کنم از یک دمخوری ساده اینا رو فهمیده باشین. دستانش را بهم گره میزند و سرش را پایین می‌اندازد. 🔥_خب... باشه! آره... شما راست میگی. ما . باید تحقیق کنیم طرفمون رو خوب بشناسیم. انگار جوابی در آستینم مخفی دارم و به سرعت آن را به زبان میرانم: _بله، سرک کشیدن تو زندگی بقیه رو خوب بلدین! 🔥_شما میتونین هر طور دوست دارین فکر یا قضاوت کنین. من فکر کردم الان باید وضعیت رو بدونین. ما به هر کسی نمیتونیم اعتماد کنیم، خیلی از رفقای ما رو گرفته. سوالی در ذهنم جولان میدهد و میپرسم: _چطور به من اعتماد دارین؟ پلک‌هایش را اندکی روی هم فشار میدهد و جواب را به طرفم پاس میدهد: 🔥_به چند دلیل. اول این که شما هم تحت نظر بودین و چیز بدی از شما دیده نشده. دوم این که شاید سازمان ازتون یه چیزایی داشته باشه و سوم این که... ریز میان کلامش به دلم چنگ میزند. _سازمان تهدیدم میکنه؟ 🔥_نه تا وقتیکه حرکت خلافی ازتون نديده. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۷۷ و ۷۸ زنی با روسری بادمجانی جلویمان ظاهر میشود. کیوان به او اشاره میکند. _سپیده! ☆✍تقی☆ هست؟ زن عبوس سر جایش می‌ایستد و برنمیگردد: _هست، فقط یکم اعصابش خط خطیه. زیاد بهش نپرین! قبول میکند و سه نفری داخل خانه میشویم. راهرو روی هم چهار پله هم نداشت! دور تا دور اتاق پر شده بود از کتابهای کوچک و بزرگ. کیوان اهمی میکند و وارد میشود. مردی پشت میز چوبی نشسته و با دیدن پیمان و کیوان آغوش میگشاید.به مردی که تقی صدایش میزنند سلام میدهم. چهره‌ی سختی دارد و ابروهای کلفت و سیبیل مشکیش ترسناکترش کرده.نگاه را میان چهره ام میدواند و آهسته سلام میگوید. با اشاره‌ی او روی زمین مینشینیم.سرم را به پایین سُر میدهم تا از چشم در چشم شدن با تقی آسوده باشم. کیوان رو به من توضیح میدهد: _ایشون داش تقی هستش. رهبر مجاهدین یا گروه پیکار. لبهایم را روی هم فشار میدهم و ترس مقامش هم وارد دلم میشود. _خوشبختم. کیوان این بار رو به تقی میکند و او را با من آشنا می کند. _ایشونم خانم رویا توللی هستن.پدرشون تاجر درباری بودن که بعد فوت پدرشون به حقانیت سازمان پی میبرن و میخوان عضو بشن. تعریف شونو از مینا زیاد شنیدم. مطمئنم میتونن ما رو یاری کنن. تقی تابی به سیبیل اش میدهد و با تکان دادن سرش می‌فهماند که گوشش با اوست. _درسته! تبریک میگم به خواهر مجاهدمون. جهاد شما ارزشش از ما کمتر نیست. کسی که ثروت رو رها کنه و برای بجنگه کم کاری نمیکنه! نمیدانم باید از تعریف بالا مقامشان خوشحال باشم یا نه! تنها چیزی که میتوانم احساس کنم لرزش دستانم است و ترس شعله‌ور درونم که آرامشم را ربوده است. آخر سر با همان لرزش صدا میگویم: _مَ... ممنون. _خب... ما هر کسی رو قبول نمیکنیم‌.حتما میدونین یا شنیدین که خطرناکتر شده و ما مجبوریم بیشتر حساس باشیم. هر سمپاتی حق عضویت نداره اما شما بخاطر حسن نیت‌تون عضو میشین. تنها یک نکته هست که برای همه روشنه. به دقت گوش میسپارم. میپرسم: _چی؟ _اینکه جلسه‌هایی توسط رابطتون گذاشته میشه تحت عنوان جلسه‌های شناخت. شما باید ببینین، چه به لحاظ چه از لحاظ .ایمان به کاری که میکنی مهمتره از اسلحه‌ی توی دستت، پس به مسلحانه بیار! کیوان چشمش را به دهان تقی دوخته و پیمان سرش را پایین انداخته و مدام سر تکان میدهد. نگاه‌های منتظر تقی به من دوخته شده. _چشم، حتما! این بار نگاه تقی، کیوان را هدف گرفته: _از کیوان شنیدم امروز با چه شهامت و زیرکی اعلامیه‌ها رو به بچه‌ها رسوندین. کیوان هم دنباله‌ی سخن را میگیرد: _آره، رویا خیلی باهوش عمل کرده! تو اون لباس ها کمتر کسی میتونه بفهمه طرف یه مبارز سیاسیه! جلسه با همین حرفها به پایان میرسد. خوشحال از اعتماد رئیس سازمان میشوم و در پایان زبانم به تشکر میچرخد. خداحافظی‌هایمان را کردیم و پا گذاشتیم بیرون که تقی، پیمان را خواست.با اشاره‌ی کیوان نمی‌ایستم. چشم‌بند را به صورتم برمیگردانم از ساختمان خارج میشویم. کیوان منتظر پیمان نمیشود و صدای جیغ لاستیک‌ها در سرم تلو تلو میخورد.این بار از حرکت کند شدن ماشین متوجه ایستادن میشوم و خودم را به صندلی میچسبانم. با اجازه‌ی کیوان چشم‌بند سیاه را درمی‌آورم. با نگاه مرموزش میگوید: _حالتو زیادم برات غریب نیست. تاریکی جهل هم مثل همین چشم‌بند میمونه. به قول نظریه غار افلاطون که میگه وقتی میخوای از غار جهل بیای بیرون اذیت میشی. نور حقیقت چشمتو میزنه اما عادت میکنی. خلاصه اینکه رویا خانم شاید اول راه سختی ها چشمتو بزنه اما تو به هدف آزادیت فکر کن. هر شب و هر روزبروزی فکر کن که دیگه زورگویی نیست که حقمون رو بخوره. خب؟ با این که رابطه‌ی خوبی با فلسفه ندارم اما تحسینش میکنم. _ممنون برای این غافلگیری. واقعا فکرشو نمیکردم سر از خونه‌ی رئیستون دربیارم. _دستور خودش بود.ما معمولاً عضوهایی که میگیریم از طبقه‌ی ضعیف هستن اما تو فرق داری.اینجا جاش نیست حرف بزنیم و فقط تو اینو بدون یه دختر ثروتمند که تقاضای یه عضو ساده توی سازمانی میده که هدف حق کارگره، جالب نیست؟ روزنه‌ی دیدگاهم با تعاریف کیوان... __________ ✍پی‌نوشت؛ محمدتقی شهرام(۱۳۲۶–۱۳۵۹)یکی از چهره‌های شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخه‌ی مارکسیسم -لنینیسم سازمان پس از انشعاب درسال ۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۵۷به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر (که به اختصار پیکار نامیده می‌شد) تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترور مجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۸۵ و ۸۶ من با این نفس کسی را قطع کنم.پری با صدای پیمان به طبقه‌ی بالا میرود. دست و دلم به کتاب نمیرود و هر لحظه چهره‌ی پر خون آن مرد در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود.شب سختی بر من گذشت، کابوس امروز دست از سرم برنمیداشت....میان خواب با جیغ میپرم. دانه‌ی عرق از روی پیشانی ام قِل میخورد..جلوی دهانم را میگیرم تا جیغ نزنم و پری بد خواب نشود...موهایم که زیر کمرم گیر کرده را جدا میکنم و لیوان آبی را جرعه جرعه مینوشم....تا صبح توی جایم تکان میخورم و خوابم نمیبرد.بدون اینکه چشم باز کنم میگوید: _چی شده؟ صدای پری توی گوشم میلغزد _پاشو دختر! امروز جلسه داریم. پیمان خواسته تو هم باشی. حرفش که تمام شد برمیخیزم.آبی به صورتم میزنم. پله ها را بالا میروم و تقی به در میزنم. وقتی جوابی نمیشنوم وارد میشوم. خانه خالی است از هر گونه صدا و آدم! _پری؟... آقا پیمان؟ یکهو پری از پشت سر مرا صدا می زند. قلبم از ترس می ایستد و با غیض به طرفش رو میکنم. _این چه طرز صدا زدنه؟ کجایین شما؟ دستش را روی بینی اش میگذارد و هیس میگوید. کلافه وارد به دنبال او وارد اتاقی می شوم. با دیدن دم و دستگاه ها شوکه می‌شوم. اتاق حالت "ال" مانند دارد و اتاق مستطیلی دیگر از این زاویه دید ندارد. وسط اتاق میز بزرگی گذاشته اند، مثل میزی که در خانه تیمی کیوان دیدم.یک دختر و پسر غربیه به همراه پیمان پشت آن نشسته اند. پنجره را با روزنامه و چسب به دیوار تبدیل کرده اند تا به داخل دید نداشته باشد.توی آن تکه از اتاق انواع دستگاه ضبط صوت، رادار و شنود به کار گرفته اند.خوب که دقت میکنم کنار پنجره هم یک دوربین و اسلحه است.تصور نمی کردم طبقه‌ی بالا اینگونه باشد. خانه تیمی نیست باید گفت انبار و ! پیمان مرا دعوت میکند تا بنشینم و جلسه‌شان رسمی شود‌. هنوز در شوک هستم اما نگاهم را کنترل می کنم. پیمان اهم اهمی میکند و میگوید: 🔥_معرفی میکنم. خواهر مجاهدمون، ثریا. بعد رو به من می گوید: 🔥_این دو نفر هم سمیه و هوشنگ هستن. سری تکان میدهم و خوشبختمی می گویم.آن دو فقط سر تکان میدهند.پری بلند میشود و بالای میز می ایستد. _همونطور که میدونین، این روزا داریم از همه جا میخوریم! از مرکزیت دستور رسیده که وظیفه‌ی اصلی که داریم اینکه هم با دشمن داخلی مقابله کنیم و هم با دشمن خارجی. هیچ دوست ندارم اینو بگم اما خیلیا هستن بین ما که از پشت خنجر میزنن. بعضیا اسلحه ها رو منهدم میکنن تا ما بدون هیچ سلاحی جلوی دشمن باشیم و فکر میکنن اینجوری ریشمونو میتونت خشک کنن اما ما مجاهدان در راه هیچ سستی تو کارمون نیست. از اون طرف اعدامی ها رو کم کرده تا میون مردم داشته باشه اما همگی میدونیم این یه سیاه نماییه! پس هر کسی رو توی سازمان دیدین که مشکوک میزنه حتما به سرگروه ها اطلاع بدین. خودتون که میدونین ما کم از خودی ها نخوردیم. پیمان از پری بابت حرفهایش تشکر میکند و او مینشیند. برگه‌هایی را میانمان توزیع میکند و میگوید: 🔥_یه مجاهد خوب و چیریک کار بلد باید اول خودشو محک بزنه. توی مبارزه هیچ چیز اهمیت نداره جز هدف! هدف ما چیه؟ سمیه، هوشنگ و پری محکم و سریع می گویند: _آزادی کارگرها و خلق از چنگال ! 🔥_پس برای این هدف با ارزش باید بگذریم. از همه چی که برامون !زن، شوهر، بچه... پول یا هر چیز دیگه ای که بهش داریم. شما وارد یک مبارزه مسلحانه علیه رژیم شدین و همه بر علیه شمان چون درکی از هدف ندارن. توی این برگه‌ها هرچیزی که براتون رو بنویسین و بریزین. خب؟ همگی چشم میگویند. خودکار را میان انگشتانم میچرخانم و با خودم میگویم من چه چیز را دور بیاندازم؟ من که وقتی قبول کردم به سازمان بپیوندم چیزی نداشتم و هر چیزی هم که داشتم فدا کردم. برگه را بدون این که چیزی بنویسم پس میدهم. پیمان برگه ها را جمع میکند و رو به همه میگوید: 🔥_خب، دفعه‌ی بعد که جلسه داشتیم هیچکدوم ازین چیزایی که تو برگه‌نوشتین نباید براتون مهم باشه. یه چیریک هیچ چیز برای از دست دادن نداره! این مهمترین اصل یک زندگی چیریکه! همگی بله‌ای محکم میگویند و جلسه تمام میشود.هوشنگ پشت دستگاه شنود مینشیند و پری از اتاق خارج میشود.سمیه با دوربین پشت پنجره نگاهی به بیرون می‌اندازد و به پیمان میگوید: _وضعیت سفیده، هیچ کلاغی تو آسمون نیست! تکلیفم را نمیدانم و از صندلی بلند میشوم.چشمم به روزنامه ای می‌افتد که روی جعبه‌ی کفش است.دست دراز میکنم و روزنامه میان انگشتانم جا میگیرد. 🔥_چیکار میکنی؟ با هینی به طرفش برمیگردم. ناخودآگاه فکر میکنم.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ بهت زده و بدون خداحافظی از جا برمیخیزم. بی‌هدف خیابان را پشت سر میگذارم.با خودم میگویم:" چرا جدایی را تحمل کنم؟ پیمان باید مرا همراه خودش ببرد. من هم میخواهم آموزشهای چیریکی ببینم!" بی‌معطلی به طرف خانه حرکت میکنم. با بستن در از پله ها بالا میروم. پیمان نیست. که بالاخره دم غروب پیمان برمیگردد.سرسنگین سلام میکند.با خودم میگویم که من قهر بودم این چرا اینگونه میکند؟برایش چای میریزم و پیشش میگذارم‌.تشکر میکند.قند برمیدارد که میگویم: _پیمان؟ من با رفتنت به لبنان مشکلی ندارم. متعجب به طرفم برمیگردد. _تو از کجا میدونی؟ ابرو بالا می‌اندازم و به یک میدانم اکتفا میکنم. _تو موافقی؟ من چند ماه نیستم! _میدونم اما یه شرط داره. چشمانش را تنگ میکند که چه؟ _منم باهات میام! _ولی... تا بخواهد ولی برایم سر هم کند میگویم: _من هم کسی‌ام توی سازمان. دوست دارم بخش نظامی کار کنم.برای زنها که محدودیتی نیست و اینو خوب میدونم... یک هم به انتهای جمله‌م میبندم تا تکمیل شود: _... خیلی از زنها بودن که آموزش چیریکی دیدن! _باید ببینم خود سازمان چی میگه. فردای همان روز سازمان ما را برای این کار به خانه تیمی فرا خواند.توی اتاق روبروی مردی از ارشدهای سازمان نشستیم و من مسئله‌ی رفتن به آموزش های چیریکی را مطرح میکنم.آن مرد از سوابق و کارهایم را در سازمان میپرسد و من هم از سیر تا پیازش را تعریف میکنم.پیمان از ابتدا پوزخند پیروزمندانه ای گوشه‌ی لبش دارد که هر وقت نگاهم به اوست پررنگترش میکند.آن مرد میگوید: _ثریا خانم با توجه به این که شما سوابق نظامی و استفاده از اسلحه رو دارین سازمان میتونه بهتون اعتماد کنه و برای آموزشهای چیریکی همراه همسرتون به لبنان برید. من ذوق میکنم و پیمان با ناباوری آن مرد را انوشیروان خان صدا میزند: _اما ایشون نمیتونه بیاد! اسلحه رو به طور کامل یاد نداره و بعد هم اینکه اون یه زنه! انوشیروان خان با خونسردی به ما نگاه میکند: _ولی این تصمیم منه! ایشون صلاحیتش رو داره و همونجا میتونه اسلحه رو به طور کامل یاد بگیره! زن بودن هم بهانه‌ی خوبی نیست! ما باید از تموم ظرفیت‌هامون استفاده کنیم آقای پیمان. حکم رفتنم به تایید سازمان درمی‌آید. پایمان را که در خانه میگذاریم پیمان شروع میکند به خط و نشان کشیدن: _ببین اونجا وضعیتش خیلی سخته. اصلا معلوم نیست برسیم یا نه! ما باید بریم و احتمال گیر افتادنمون توی تور یا که ازش عبور میکنیم هست. اگه سالم هم به اونجا برسیم باید سخت تلاش کنیم.شاید در برابر تلاش ما اونقدری هم به ما نرسه و تو نمیتونی تحمل کنی! همه‌ی حرفهایش را میپذیرم.همان شب دستور میرسد که صبح زود حرکت کنیم تا در تاریکی شب بتوانیم از مرز خارج شویم.پری با شنیدن خبر یهویی‌مان شوکه میشود. ساک کوچکی برای خودم و پیمان میبندم. اندکی ترس بهم رخنه میکند. پیمان مرا سحرگاه بیدار میکند.ساک را در ماشین میگذارد و با پری خداحافظی میکنیم.از شهر که خارج میشویم. میفهمم من کله‌شقی کردم و هرچه هست باید تا پایانش بروم. _رویا حالا که داری با من میای باید بدونی زنهای محدودی بودن که تونستن از این آموزشها سربلند بیرون بیان.حالا که دیگه رفتنی شدیم تو باید تموم تلاشت رو بکنی چون اینجوری میتونی مقام بیشتری توی سازمان به دست بیاری و اون ها هم بیشتر روت حساب میکنن. _تموم تلاشمو میکنم. راه‌خاکی پر پیچ و خم کرمانشاه کم کم به انتها میرسد.که جلوی رستوران ساده ای می ایستیم. غذایمان را نصفه نیمه رها میکنیم تا سر قرار با فردی برسیم که باید ما را رد کند.در کوچه‌پس‌کوچه‌های پایین شهر دنبال چایخانه میگردیم.نامش را بر روی تابلو میبینم _اونجاست! _من میرم داخل. تو همینجا بمون. او پیاده میشود.کمی بعد با مردی‌ برمیگردد.سوار موتور قراضه اش میشود و میگوید پشت سرش به راه بیافتیم. از برنامه میپرسم که پیمان میگوید: _اون میگه که باید بریم قصر شیرین و اونجا صبر کنیم که شب بشه و بعدش میتونیم رد بشیم. حس ترس درونم بزرگ و بزرگتر میشود‌.جلوی خانه‌ای کاهگلی می‌ایستیم و مرد اشاره میکند پیاده شویم. _خب پیمان مَ.. من میگم تو خونه نریم. همینجا تو ماشین منتظر بمونیم. اینا نمیشه بهشون کرد! _نترس! اینو سازمان معرفی کرده. به اجبار حرفش پیاده می شوم.آن مرد که‌پیمان، بلباس صدایش میزند ما را به اتاقی راهنمایی میکند.روی گلیم مینشینیم. که صدایی بلند میشود: _ذلیل بشی بلباس باز کی رو اوردی؟ من شکم تو و برادرت رو به زحمت پر میکنم که تو سراغ کار خلاف بری؟خوب روح آقاجانت رو شاد کردی! خوب! از آنطرف صدای آهسته‌ی بلباس می‌آید ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
صدای زهرا، زهرایش در خانه طنین انداز است.همین که به آشپزخانه پا می گذارد با دیدن بهم ریختگی شک اش یقین می شود و میپرسد: _ ؟ سری تکان میدهم که دستانم را میگیرد و وارد خانه میشویم. محمد را میبوسد و جلوی بخاری می نشاند. رو به من میگوید: _ریحانه جان! دایی میدونم حالت خوب نیست اما بهم بگو چیشده؟ میخوام کمکی کنم. اشک هایم را پاک میکنم و چند نفس عمیق میکشم. شمرده شمرده میگویم: _راستش ما ظهر رسیدیم مشهد. تاکسی گیریمون نکرد و چند خیابونو پیاده اومدیم که به تظاهرات خوردیم. آقاجون از ما جدا شد و رفت، بعدشم نیومد. اول شب ساواک ریخت خونه و همه چیزو شکست و بهم ریخت و رفت. مامان ترسیده بود، من و محمد هم همین طور. یکهو افتاد رو زمین! منم هول بودم و کاری از دستم برنمی آمد. رفتم خونه ی لیلا وقتی که اومدیم بیهوش بود بعدشم آقامحسن و لیلا بردنش بیمارستان. بغضم دوباره سر باز میکند و جاری می شود. نفس های کوتاه و حرف های نصفه نیمه ام مرا کلافه کرده است اما باز هم ادامه میدهم. _دایی چیکار کنیم؟ مامانم؟ آقاجون؟ دایی دستش را بر موهایم میکشد و میگوید: _ریحانه سادات از تو بعیده! تو که طاقتت از منم بیشتر بود دایی! صبر داشته باش. چیزی نیست عزیزم، شما خونسرد باشین. آقاجون تون هم ان شاالله میاد اما وقتی بیاد و ببینه شما صبور نیستین اونوقت به حال خودش غصه میخوره. شما بچه های آ سد مجتبی هستین! مردی که بیشتر مبارزون، ازش درس میگیرن. تو باید زینب گونه باشی دایی! صبر کنین ان شاالله هم مامانتون خوب میشه هم آقاجون تون میاد. آب دهانش را قورت میدهد و در ادامه میگوید: _نکنه از ساواک ترسیدین؟ بعد میخندد و در حال خنده میگوید: _گرگ ترس داره اما نه اونقدر که جای هوش و حواس آدمو بگیره. دوره ی این گرگام به سر میاد و این ساواکه که باید جواب پس بده و منو رو سرشون خراب میشیم. درسته؟ من و محمد سر تکان میدهیم. دایی با لحن شکایت گونه ای میگوید: _نه اینجوری نشد! درسته؟ +درسته! اصلا ازین درست تر نمیشه دیگه. دایی میخندد و دستمان را میگیرد و بلند میکند.نگاهی به خانه می اندازد و می گوید: _فردا میخواستم برم تهران! ولی ولش کن، شما واجب ترین. هستین خونه رو تمیز کنیم؟؟ من کاملا موافق بودم. هم برای روحیه مان خوب بود و هم دور و برمان بسیار کثیف شده بود. دست در دست هم می دهیم و شروع می کنیم. من آشپزخانه را تمیز می کنم و دایی نشیمن و محمد هم اتاق خودش، مادر و آقاجون را. تا ساعت های ۳ بیدار هستیم تا خانه تمیز شود.آخر هم آنقدر خسته می شویم که نمی فهمیم کی خوابمان می برد. صبح با صدای دایی بیدار می شوم. سفره ی صبحانه را پهن کرده است؛ از خجالت نزدیک است آب شوم! _دایی خودم آماده می کردم. +این چه حرفیه! خونه خواهر هم مثل خونه خود آدم میمونه. گفتم دیشب خسته شدین خودم ترتیبشو بدم. بعد هم با لبخند زیباش می پرسد: _خوب ترتیب دادم؟ نگاه گذرایی به سفره می اندازم. همه چیز هست حتی مربای و پنیری که در خانه نبود! تشکر میکنم و بلند می شوم تا دست و صورتم را بشورم. لقمه ای در دهانم می گذارم و قورت می دهم. یکهو یادم می آید امروز باید به مدرسه بروم! سریع ساندویچی درست می کنم و حاضر می شوم. با محمد کمی همراه هستم. محمد دبیرستان متوسطه شاه رضا (دکتر علی شریعتی امروزی) میرود و من هم دبیرستان متوسطه شاهدخت (آزادگان امروزی). چادرم را نزدیکی های مدرسه از سر به در میکنم و کمی بعد وارد مدرسه می شوم. زینب دوان دوان به طرفم می آید و می پرسد: _ادبیات خوندی؟ میگن میخواد امتحان بگیره! در دلم زینب را خفه میکنم که اول عیدی زد حالی راهیم میکند.اخمی میکنم و می گویم: _اولا سلام! دوما عیدت مبارک! سوما من هیچی نخوندم. زینب هینی می کشد و با چشمان ورقلمبیده اش میگوید: _علیک سلام! عیدت مبارک! تو نخونی؟ من که باورم نمیشه ریحانه! 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ کمی تو ذوقم میخورد اما با لبخند به حمیده میگویم: _اشکال نداره، با شلوار خودم میپوشم! اخمهایش را در هم میکند و میگوید: _یعنی چی؟ من پارچه دارم به میل خودت یه شلوار میدوزم. _آخه... به زحمت میوفتی! دست را روی شانه‌ام میگذارد و فشار میدهد. _یه لباس دوختن که از من برمیاد! لبخندی میزنم و میبوسمش.فردای آن روز پارچه را درمی‌آورد و باهم طرحش را با صابون میکشیم. گاهی اوقات او میرود به غذا سر بزند و گاهی من سر میزنم.چرخ خیاطی را بیرون میکشد و قرقره را بالایش میگذارد. پارچه را زیر سوزن میگذارد و خِر خِر چرخ توی گوشهایمان میپیچید.چیزی نمیگذرد که صدای در بلند میشود بلند میشوم که حمیده دستم را میگیرد و میگوید خودش میرود.چادر قهوه ای اش را با خالهای زرد برمیدارد و سرش میکند. چند باری میپرسد کیه، اما جوابی نمیرسد. با استرس هم را نگاه میکنیم و حمیده پیشم برمیگردد و میگوید بروم در زیرزمینی.قبول میکنم و به طرف طبقه ی زیر زمین میروم و از پله ها پایین میروم.در را باز میکنم و همه جا تاریک است. ترس وارد وجودم میشود و هرچه دنبال کلید برق میگردم پیدا نمیکنم. آخر پشت یک کمد قدیمی کلید را پیدا میکنم و روی کلید تار عنکبوت بسته و چندشم میشود. تار عنکبوت را از دستم جدا میکنم و کلید را میزنم. همه جا با نور زردی روشن میشود. کلی وسایل قدیمی اینجا چیده شده از سماور و اجاق خوراک پزی تا چلوسافی و... روی تخت درب و داغان مینشینم که لامپ پر پر میزند و خاموش و روشن می شود، اعتنایی نمیکنم. دندان هایم از اضطراب بهم میخورند و هر لحظه فکر میکنم ساواکی ها توی حیاط بریزند و گلدانها را بشکنند. یاد آن شبی می افتم که ساواک به خانه مان ریخته بود، چه شب وحشتناکی و طولانی بود... هر چه گوش هایم را تیز میکنم تا خبری و صدایی شود، نمیشود. اما همه جا سکوت است.روی پنجه پایم می ایستم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم اما خبری نیست. یکهو صدای مهیبی بلند میشود و جیغ بلندی میکشم و همه جا تاریک میشود. تعادلم را از دست میدهم و میخواهم زمین بخورم که خودم را به گوشه ی دیوار میگیرم و سرم به دیوار کشیده میشود.به هر جان کندنی است دوباره می ایستم و رویم را برمیگردانم و تکه‌های لامپ شکسته را روی زمین میبینم.دستم را روی دهنم میگذارم و با خودم میگویم من چیکار کردم؟ روی زمین مینشینم و شیشه‌خورده‌ها را جمع میکنم.صدای حمیده بلند میشود و نام مرا میگوید. چند ثانیه بعد از پله‌ها پایین می‌آید و من را میبیند.دستش را روی سینه اش میگذارد و نفس راحتی میکشد.مرا بلند میکند و مدام میگوید: _اشکال نداره، لامپه قدیمی بود. از پله‌ها بالا میرویم و میبینم دامن و پیراهنم چقدر خاکی شده اند! حمیده کمک میکند و خاک را از دامنم پاک میکنم.حالم کمی جا آمده است اما قلبم آرام نگرفته. _کی بود حمیده؟ دستش را تکان میدهد و با دلخوری میگوید: _یه مشتری بود. اومده بود لباساشو بگیره، سر بحثی رو باز کرد و فقط یه ریز حرف میزد. صدای جیغتو که شنیدم اومدم ببینم چی شده و اونم رفت. آهانی میگویم و توی نشیمن گوشه ای مینشینم.حمیده آب قندی را هم میزند و به طرفم می آید و میگوید: _وای نگا صورتش کن! رنگ به روت نمونده! عه، صورتت چرا زخمی شده؟ لبخند کوتاهی میزنم و آب قند را سر میکشم. با دستمال زخم سرم را پاک میکند و میگوید که خراشیده شده.به نقطه ی نامعلومی خیره میشوم و میگویم: _چقدر سخته! +چی؟ _همین که همش احساس کنی یکی دنبالته! کابوس هر شبت باشه، همش یه کابوسه تکراری ببینی. زانوهایم را بغل میگیرم و میگویم: _باور کن قلبم نمیکشه دیگه! هر بار استرس میگیرم تا یک ساعت باید درد بکشم. حمیده با تعجب نگاهم میکند و به آرامی می پرسد: _قلبت؟ بیماری قلبی داری؟ سری تکان میدهم و اشکم پایین میریزد. مرا در بغل میکشد و با نگرانی که در نگاه و صدایش هویدا است، میپرسد: _از کی؟ نکنه جدیه؟ _از بچگی... یادمه یه بار که با بچه‌ها بازی میکردم با شکم روی زمین افتادم.تنگی نفس و تپش قلب گرفتم و وقتی دکتر رفتیم گفت الان عمل براش خطر داره و بزرگتر که شد عملش میکنیم.خرج عملم خیلی زیاد بود برای همین بزرگترم که شدم، برای اینکه آقام شرمنده نشه میگفتم حالم خوبه و هر وقت که قلبم درد میگرفت خودمو قایم میکردم. با یه قرص دردشو کم میکنم. _فقط یه قرص؟ چشمانم را برای تایید باز و بسته میکنم و میگویم: _آره...