eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۸۵ و ۸۶ من با این نفس کسی را قطع کنم.پری با صدای پیمان به طبقه‌ی بالا میرود. دست و دلم به کتاب نمیرود و هر لحظه چهره‌ی پر خون آن مرد در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود.شب سختی بر من گذشت، کابوس امروز دست از سرم برنمیداشت....میان خواب با جیغ میپرم. دانه‌ی عرق از روی پیشانی ام قِل میخورد..جلوی دهانم را میگیرم تا جیغ نزنم و پری بد خواب نشود...موهایم که زیر کمرم گیر کرده را جدا میکنم و لیوان آبی را جرعه جرعه مینوشم....تا صبح توی جایم تکان میخورم و خوابم نمیبرد.بدون اینکه چشم باز کنم میگوید: _چی شده؟ صدای پری توی گوشم میلغزد _پاشو دختر! امروز جلسه داریم. پیمان خواسته تو هم باشی. حرفش که تمام شد برمیخیزم.آبی به صورتم میزنم. پله ها را بالا میروم و تقی به در میزنم. وقتی جوابی نمیشنوم وارد میشوم. خانه خالی است از هر گونه صدا و آدم! _پری؟... آقا پیمان؟ یکهو پری از پشت سر مرا صدا می زند. قلبم از ترس می ایستد و با غیض به طرفش رو میکنم. _این چه طرز صدا زدنه؟ کجایین شما؟ دستش را روی بینی اش میگذارد و هیس میگوید. کلافه وارد به دنبال او وارد اتاقی می شوم. با دیدن دم و دستگاه ها شوکه می‌شوم. اتاق حالت "ال" مانند دارد و اتاق مستطیلی دیگر از این زاویه دید ندارد. وسط اتاق میز بزرگی گذاشته اند، مثل میزی که در خانه تیمی کیوان دیدم.یک دختر و پسر غربیه به همراه پیمان پشت آن نشسته اند. پنجره را با روزنامه و چسب به دیوار تبدیل کرده اند تا به داخل دید نداشته باشد.توی آن تکه از اتاق انواع دستگاه ضبط صوت، رادار و شنود به کار گرفته اند.خوب که دقت میکنم کنار پنجره هم یک دوربین و اسلحه است.تصور نمی کردم طبقه‌ی بالا اینگونه باشد. خانه تیمی نیست باید گفت انبار و ! پیمان مرا دعوت میکند تا بنشینم و جلسه‌شان رسمی شود‌. هنوز در شوک هستم اما نگاهم را کنترل می کنم. پیمان اهم اهمی میکند و میگوید: 🔥_معرفی میکنم. خواهر مجاهدمون، ثریا. بعد رو به من می گوید: 🔥_این دو نفر هم سمیه و هوشنگ هستن. سری تکان میدهم و خوشبختمی می گویم.آن دو فقط سر تکان میدهند.پری بلند میشود و بالای میز می ایستد. _همونطور که میدونین، این روزا داریم از همه جا میخوریم! از مرکزیت دستور رسیده که وظیفه‌ی اصلی که داریم اینکه هم با دشمن داخلی مقابله کنیم و هم با دشمن خارجی. هیچ دوست ندارم اینو بگم اما خیلیا هستن بین ما که از پشت خنجر میزنن. بعضیا اسلحه ها رو منهدم میکنن تا ما بدون هیچ سلاحی جلوی دشمن باشیم و فکر میکنن اینجوری ریشمونو میتونت خشک کنن اما ما مجاهدان در راه هیچ سستی تو کارمون نیست. از اون طرف اعدامی ها رو کم کرده تا میون مردم داشته باشه اما همگی میدونیم این یه سیاه نماییه! پس هر کسی رو توی سازمان دیدین که مشکوک میزنه حتما به سرگروه ها اطلاع بدین. خودتون که میدونین ما کم از خودی ها نخوردیم. پیمان از پری بابت حرفهایش تشکر میکند و او مینشیند. برگه‌هایی را میانمان توزیع میکند و میگوید: 🔥_یه مجاهد خوب و چیریک کار بلد باید اول خودشو محک بزنه. توی مبارزه هیچ چیز اهمیت نداره جز هدف! هدف ما چیه؟ سمیه، هوشنگ و پری محکم و سریع می گویند: _آزادی کارگرها و خلق از چنگال ! 🔥_پس برای این هدف با ارزش باید بگذریم. از همه چی که برامون !زن، شوهر، بچه... پول یا هر چیز دیگه ای که بهش داریم. شما وارد یک مبارزه مسلحانه علیه رژیم شدین و همه بر علیه شمان چون درکی از هدف ندارن. توی این برگه‌ها هرچیزی که براتون رو بنویسین و بریزین. خب؟ همگی چشم میگویند. خودکار را میان انگشتانم میچرخانم و با خودم میگویم من چه چیز را دور بیاندازم؟ من که وقتی قبول کردم به سازمان بپیوندم چیزی نداشتم و هر چیزی هم که داشتم فدا کردم. برگه را بدون این که چیزی بنویسم پس میدهم. پیمان برگه ها را جمع میکند و رو به همه میگوید: 🔥_خب، دفعه‌ی بعد که جلسه داشتیم هیچکدوم ازین چیزایی که تو برگه‌نوشتین نباید براتون مهم باشه. یه چیریک هیچ چیز برای از دست دادن نداره! این مهمترین اصل یک زندگی چیریکه! همگی بله‌ای محکم میگویند و جلسه تمام میشود.هوشنگ پشت دستگاه شنود مینشیند و پری از اتاق خارج میشود.سمیه با دوربین پشت پنجره نگاهی به بیرون می‌اندازد و به پیمان میگوید: _وضعیت سفیده، هیچ کلاغی تو آسمون نیست! تکلیفم را نمیدانم و از صندلی بلند میشوم.چشمم به روزنامه ای می‌افتد که روی جعبه‌ی کفش است.دست دراز میکنم و روزنامه میان انگشتانم جا میگیرد. 🔥_چیکار میکنی؟ با هینی به طرفش برمیگردم. ناخودآگاه فکر میکنم.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛