┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۵۵ و ۵۶
پشت دستم را نوازش میدهد و خط لبخندش پررنگتر میشود.
_ببخشید... نشد که خبر بدم.حالا پاشو که امروز کلی کار داریم.
با فکر کردن به این که باز چه خوابهایی برایم دیده، چهار ستون بدنم میلرزد!خودم را از تخت پایین میکشم و میپرسم:
_کجا بسلامتی؟
حوله را به طرفم پرت می کند. دست دراز میکنم و آن را از هوا میقاپم.
_تو برو یه دستی به صورتت بکش. بعدش میفهمی کجا.
حوله را روی شانه ام میاندازم و با عجله دست و رویم را آب میزنم.حوله را روی صورتم میکشم و بعد سر جایش میذارم.با غرغرهای پری زود حاضر میشوم و از هتل بیرون میرویم.
میخواهم قدمی به طرف ماشین بردارم که دستم را میکشد و به طرفی دیگر میبرد.از کارهایش سردرگم میشوم. گامهایم به دنبال او به حرکت درمیآید و پری مرا به کوچهای میکشاند. روسریاش را عوض میکند و عینک گرد و بزرگی به چهرهاش میزند.
کلاه را از سرم برمیدارد و میگوید باید تغییر شکل بدهم. کوچه منتهی میشود به خیابانی دیگر. پری دست تکان میدهد و تاکسی پیش پایمان ترمز میگیرد.
پیاده میشویم. و پری با احتیاط اطرافش را میپاید و به کافهای اشاره میکند.شانهای بالا میاندازم و در را هل میدهم و وارد میشویم. او میان چهره ها نگاه میگرداند و با دیدن شخصی لبخند رضایت بر لبش جا میگیرد.
دستم در دستان پری است که به میزی میرسیم. به چهرهی مردی خیره میشوم که تشخیصش از بین آن همه ریش و عینک سخت است.روی صندلی فلزی مینشینم. با کنار رفتن عینک از چهرهاش، صدای بم اش در گوشم طنینانداز میشود.
🔥_سلام.
آری! تنها یک سلام دلم را شخم میزند. به حال خودم گریه ام میگیرد، تلاش میکنم به خود بقبولانم این فقط یک حس عادی است! در همین حین است که احساس درد از بازویم مرا از خیالش بیرون میکشد.دهانم از استرس خشک می شود و به پری خیره می شوم:
_چیه؟
با درشتی جوابم را میدهد:
_چیه!؟؟ هیچی که نیست. فقط میگم یکم به خودت بیا ببین پیمان چی میگه.
باز هم گند زدم! چهرهی مبهوتم در میان قاب چشمان #خونسرد و در عین حال #مشکوک نقش بسته است. میخواهم با خاک انداز بیخیالی گندی که زدام را جارو کنم:
_حواسم هست. شما بگین!
سوال پیمان مرا به فکر وادار میکند.
🔥_شما عجله دارین؟
_برای چی؟
🔥_برای رفتنتون به پاریس.
با این حرفش کاملا بر سر دوراهی قرار میگیرم. پری از سر جایش بلند میشود و به ما میگوید:
_شما ادامه بدین من برم سفارش بدم.
در دلم التماس میکنم مرا تنها نگذارد اما چارهای نمانده.
_خب هم آره و هم نه! نمیخوام زیاد دیر بشه.
یک جوری جواب را به طرفش سوق میدهم که نه سیخ بسوزد و نه کباب.🔥پیمان،🔥 پری را می پاید و همانطور که نگاهش مماس او است، مرا مخاطب خود میسازد.
🔥_پری بهم گفت که برای شنیدن حقیقت بی تمایل نیستین. درسته؟
یاد آن نوار کاست و آن شب سرد در عمق وجودم رسوخ می کند.
_راستش بیتمایل نیستم. من چیزی از سیاست...
پیمان اشاره می کند آهستهتر صحبت کنم. پلک بهم میزنم و ادامه میدهم:
_بله... من از سیاست سر رشته ای ندارم.
🔥_ولی بدجور زندگیتون با سیاست گره خورده.
در حالات چهرهاش #حُقهای_پنهان شده که آغشته ی کلامش می شود.
🔥_پدر شما بیشتر از این که مرد تجاری باشه، اهل سیاست بود.هر تاجری نمیتونه نفوذ پدر شما رو داشته باشه. هرکی با پدرتون کمی دمخور شده باشه میفهمه بیشتر ثروتشون از ارز دولتی که شخص شاه این حق رو بهش داده.
اشتهایم برای #شنیدن این حرفها تحریک میشود اما #نمیدانم این همه #اطلاعات را میتوان از کمی دمخور بودن بدست آورد؟
_شما از کجا میدونین؟
🔥_گفتم که...
برایم غیرقابل باور است و میگویم:
_من نمیتونم باور کنم از یک دمخوری ساده اینا رو فهمیده باشین.
دستانش را بهم گره میزند و سرش را پایین میاندازد.
🔥_خب... باشه! آره... شما راست میگی. ما #مستاجر_معمولی_نیستیم. باید تحقیق کنیم طرفمون رو خوب بشناسیم.
انگار جوابی در آستینم مخفی دارم و به سرعت آن را به زبان میرانم:
_بله، سرک کشیدن تو زندگی بقیه رو خوب بلدین!
🔥_شما میتونین هر طور دوست دارین فکر یا قضاوت کنین. من فکر کردم الان باید وضعیت رو بدونین. ما به هر کسی نمیتونیم اعتماد کنیم، #ساواک خیلی از رفقای ما رو گرفته.
سوالی در ذهنم جولان میدهد و میپرسم:
_چطور به من اعتماد دارین؟
پلکهایش را اندکی روی هم فشار میدهد و جواب را به طرفم پاس میدهد:
🔥_به چند دلیل. اول این که شما هم تحت نظر بودین و چیز بدی از شما دیده نشده. دوم این که شاید سازمان ازتون یه چیزایی داشته باشه و سوم این که...
#تهدید ریز میان کلامش به دلم چنگ میزند.
_سازمان تهدیدم میکنه؟
🔥_نه تا وقتیکه حرکت خلافی ازتون نديده.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛