🍁🍂🍂❣🍂🍂🍁❣🍂🍁🍂🍂🍂رمان کوتاه، فانتزی و معرفتی
🍂 #مگه_آدم_بدا_عاشق_نمیشن
🍁قسمت ۷ و ۸
خیلی حرفا زد. و من بیشتر از قبل با تعجب نگاش میکردم....
یعنی این حرفا واقعی بود؟
_خدا کیه؟؟ چرا من نمیبینمش؟ چرا حسش نمیکنم ؟
حاج مجید:_خدا #دیدنی_نیست. وقتی بهش #ایمان بیاری حسش میکنی. #لمس_کردنی نیست خدا مثل یه #روحه (مثل #نورِ) که همه جا هست همه جا بفکر همه هست. همه رو میبینه تو هیچوقت تنها نیستی. خدا پیشته کنارته ...کاری که میکنی خدا #میبینت...
_مرسی حاجی تا حالا هیچکس نبود که اینارو واسم توضیح بده. همیشه باعث تعجبم میشد به هرکی میگفتم تعجب میکرد شما چرا تعجب نکردید؟
حاجی: _چون قبلا یکی مثل تو بود این سوالها رو ازم کرده بود...راستی پسر نگفتی کی تو رو فرستاد
_حاج حسین...
حاج مجید:_کیییییییییییییی؟؟؟؟ کجاس؟؟؟؟
_بیرون دم مسجد بود. داشت دمام نگاه میکرد
حاجی از پشت میز اومد کنار رفت بیرون نشستم سر صندلی تا بیاد
بعد مدت کوتاهی اومد
حاجی: _کوش پس مگه نگفتی دم مسجده
_چرا حاجی بود حتی یه پیغامی هم داد که بهتون بدم
حاجی نشست سر صندلی خب چی گفت
_با لباس بیمارستان بود رفتم سمتش ازش سوال کردم امروز چه خبره گفت بیام از شما سوال کنم بعد گفت بهتون بگم جاش فعلا خوبه ولی هرچی زودتر میاد پیشتون
حاجی زد زیر گریه:
_پسر تو چجور حسین منو دیدی؟ اون که تو کماس رو تخت بیمارستانه...!!!!
با تعجب بهش نگاه کردم :
_ولی حاجی خودش گفت...بهتون بگم حاج حسین فرستادش
حاج مجید یه عکس در توی کشو در اورد داد دستم.
_این بود؟
به عکس نگاه کردم خودش بود یعنی شبیه ش بود:
_شبیه شه فقد اون ریش داشت
حاج مجید: _من باید برم بیمارستان
_میشه منم بیام؟
🍁ادامه دارد....
🍂نویسنده؛ فیروزه صفایی
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍁🍂🍂🍂❣🍂🍂🍂🍁🍁