🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_ونوزدهم
خورشید کم کم در حال غروب بود🌆 و نمیدانم از عزم عاشقانه زائران شرمنده شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا میخواست مقدمات استراحت میهمانان پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را فراهم کند که پرده روز را جمع میکرد تا بستر شب آماده شود. در منظره افسانهای غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار میکرد در دو طرف جاده،
🏴پرچمهای سرخ❤️وسبز💚 وسیاه🏴 بر روی پایههای بلندی نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی خودنمایی میکردند.
پوسترهایی که بیشتر در محکومیت 👈جنایات داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت آمریکا از این فرقههای افراطی طراحی شده بود👉 و چه هنرمندانه رژیم صهیونیستی را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبتهای جهان اسلام میدانست.
در یکی از پوسترها تصویر با شکوهی از 💚سید حسن نصرالله،💚 دبیر کل حزب الله لبنان نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان اسلام نوشته شده بود:
«دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی طویلهای هم به نام اسرائیل نمیشناسیم!»💪
عبارتی غرورآفرین که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند☺️😍 و تشویقم کرد تا در همان لحظه نابودی اسرائیل را از خدا طلب کنم 🙏که هنوز صحنههای مصیبت بار جنایتهای این رژیم در همین ماه رمضان گذشته در غزه😒 را فراموش نکرده و میدانستم جنایتهای امروز داعش در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن نسل کشی اسرائیلیهاست.
با غروب قرص خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی کَندیم و برای استراحت🚶😴 به یکی از موکبهای کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و آقایان که با سلیقه فرش شده و صاحب موکب با خوشرویی تعارفمان میکرد تا داخل شویم و افتخار میزبانی از زائران امام حسین (علیهالسلام) را به او بدهیم. آسید احمد و مجید، وسایل مربوط به ما را از کولههایشان خارج کردند و به دستمان دادند که دیگر باید از هم جدا میشدیم و من به همراه مامان خدیجه و زینبسادات به سالن خانمها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، تشک و پتو و بالشتهای نو و تمیزی برای استراحت میهمانان چیده شده و خانم صاحبخانه راضی نمیشد خودمان دست به چیزی بزنیم که خودش تشکها را برایمان پهن کرد☺️ و بالشت و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که اینهمه که ما از پذیرایی خالصانه و بیریای شیعیان عراقی لذت میبردیم،😍☺️ پادشاهان عالم در ناز و تنعم نبودند. زنان عربی که در همان سالن استراحت میکردند، دلشان میخواست به هر زبانی با ما ارتباط برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و حالی داریم☺️ و به جای من و زینبسادات که از حرفهایشان چیز زیادی متوجه نمیشدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی میدانست، هم صحبتشان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند.😍 گویی #محبت امام حسین (علیهالسلام) #وجه_مشترک تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین وجه مشترک، نه فقط عراقی و ایرانی که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای یک خانواده که نه، مثل یک روح در هزاران بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و آفریقایی و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور میلیونی زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود.😊 مامان خدیجه با خانم عربی که کنارش نشسته بود، هم صحبت شده و من و زینبسادات بیشتر با هم حرف میزدیم.😍😍
❌ #کپی_فقط_باآی_دی_کانال_و_نام_نویسنده
❌ #نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
❌ @asheghane_mazhabii
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۰
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال #قرص_هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
مامان #بی_سروصدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را #جبران کند.
تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از #راه_دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر #یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود.
#بدون_آنکه به مامان #بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه میگردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند،
تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید.
ایوب به همه #محبت می کرد.
ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی میرفت.
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعد خودش را لوس میکرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش میدانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود.سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
_"سلام #دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا
_"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا
و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب
_"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم."
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
_"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمیدهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت:
_معلمش از #دست_خط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی
#هرچی_توبخوای
🌷قسمت ۱۰۴
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش #نمیپرسیدم.چون میدونستم #نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.
ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا #تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش #محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.
وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون...
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم #اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.
چند روز بعد عکس فرستاد.عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.
وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و #اعتماد نکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟
گفتم:
_من چیزی ندیدم.
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.دو روز بعد یه فیلم فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد.
خیلی گریه کردم.نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود #قضاوت نکنم..ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت #متوسل شدم،گفتم کمکم کنید. بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.
تعجب کرد.خیلی جا خورد.منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر #روحی بهم میریزه #من باشم.
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
ادامه دارد..
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اولین اثــر از؛
✍بانـــومهدی یار منتظرقائم
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴۰
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.
_ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر #محبت،از خانواده #شما و #آقابزرگ، چیزی ندیدم.برنامه م برا #آینده چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه #همسفر میخام بالاتر از همسر، #زیرپرچم_مولاعلی.ع. یه همسفر تا #بهشت. تا #شهادت ان شاالله..
تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.
نمیتوانست نفس بکشد. #خجلت و #حیایش مانعی بود، حتی #نگاهش کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد.
یوسف_ #هدفم، #الگوگرفتن از زندگی مولا علی.ع. و #سبک زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر.
و اینکه بابا برام #شرط گذاشته یا شما یا ارث. #ازمَحرم_شدنمون_تاوقتی_زنده ام همه چی پای خودمه.
#نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد.
یوسف _اینا رو میگم بدونین از #مال_دنیا هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ #پشتوانه ای ندارم بجز #خدا و #اهلبیت.ع.
سکوت ریحانه طولانی شده بود...
گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه #باید نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد...
_چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی..
_خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.
_بفرمایین.سراپا گوشم.
_خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم.
یوسف_ خیلی عالیه. دیگه..
ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.
یوسف_ در چه زمینه هایی!؟
ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین
یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند.
_خیلی عالی، فوقالعاده ست. و دیگه!؟
ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که...
وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند.
_یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند.
یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت...
عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند.
_خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. #نظرت مهمه برامون... خب چی میگی..؟!
ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد.
_خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.
ریحانه سرش را بالا برد...
اما #حیا مانع بود، به چشمهای پدرش #نگاهی بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..
یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد.
آقابزرگ بالبخند گفت:
_بیا تو باباجان... بیا شادوماد.
یوسف با ذوق وارد اتاق شد.
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۵۸
تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم..
که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.
با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او #بی_دریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم
که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد،..
خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در #آرامش این بهشت مست #محبت این زن شده بودم.
به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد
_اسمت چیه دخترم؟
و دیگر #دست_خودم_نبود که #نذر زینبه در دلم شکست..و زبانم پیشدستی کرد
_زینب!
از #اعجاز امشب...
پس از سالها #نذرمادرم باورم شده و #نیتی با حضرت زینب(س) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم
و همینجا باید به نذرم #وفا میکردم..
که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم.
کنار حوض میان حیاط صورتم را #شست، #درآغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را #کشید تا راحت باشم
و ظاهراً دختری در خانه نداشت که #بامهربانی عذر تقصیر خواست
_لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید
_تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!
و رفت و نمیدانست از #دردپهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد..
که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم...
مصطفی پایین اتاق نشسته
بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را #جمع کرد و خواست.....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۱۱
💫تقصیر کسی نیست
پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن …
مادرش واقعا زن مهربانی بود …
هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی #محبت و #رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم …
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود ...
که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت …
من #درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت ... اما حقیقتا #تنهایی و بی هم زبونی سخت بود …
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …
اونها دور همدیگه می نشستن …
حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن …
و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم …
هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد …
اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق …
یه گوشه می نشستم …
توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم …
من با تمام وجود دوستش داشتم …
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم …
با خودم می گفتم
بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن #همسرخوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۴۸ (قسمت آخر)
✨نام های مبارک
.
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم … ولی لروی چنان #محبت اون رو به دست آورده بود ... و باهاش برخورد کرده بود
که در مدت این دو سال …
آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود …
هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود …
.
مهریه من، یه سفر کربلا شد …
و ما به همراه خانواده هامون برای #عقد به آلمان رفتیم …
💞مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام"
.
مراسم کوچک و ساده ای بود …
عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد …
هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد …
.
ما پای عقدنامه رو #بااسم های_اسلامی مون امضا کردیم …
هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود… اونها رو عوض نکردیم …
اما زندگی مشترک ما، با نام 🌺علی و فاطیما🌺 امضا شد …
#بانام اونها و #توسل به نام های مبارک اونها …
.
💫💫پایان💫💫
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۲۹ و ۳۰
چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت. انتقالی مسیح به تیپ مشهد و بازگشت آنها به شهرشان باعث شده بود کمتر از احوالات هم باخبر شوند.
مریم کسل و بیحوصله پای تلویزیون،
نشسته بود. این روزها خستگی از تنش بیرون نمیرفت. انگار هرچه بیشتر استراحت میکرد، خستهتر میشد. دیگر مثل آن روزها نبود. همان روزهایی صبح تا شب جان میکند، و پول درمیآورد و شب تا صبح درس میخواند. خودش در عجب بود که چه توانی داشت.
نگاهش دور خانه چرخید ،
و حسرت گذشته در دلش جوانه زد. خودش خوب میدانست که ازدواجش با مسیح نه از سر عشق بود و نه از علاقه. ازدواج با مسیح کار درستی بود که در آن زمان به آن نیاز داشت.
اگر میدانست همانند این روزهایش ،
همهی زندگی اش حسرت میشود، هرگز تن به این کار نمیداد. این همه دست و پا زدن در باتلاق زندگی بدون احساس، خسته و پژمردهاش کرده بود.
مسیح خوب بود.همه چیز خوب بود.
به فکر و مادر و خواهر برادرش بود. تمام مایحتاجش را تا میتوانست برطرف میکرد. چیزی که مریم را پژمرده کرد،#بیاحساسیهای مسیح بود. مسیح بال نبود، #بند بود. مریم را در خانه و پشت اجاقگاز میخواست. مریم پرواز را تجربه کرده بود. مریم، آیه و ارمیا را دیده بود، رها و صدرا، سیدمحمد و سایهی سرخوش را زندگی کرده بود.
مسیح شبیه هیچ کدامشان نبود.
دیده بود که گاهی یوسف و ارمیا از کارهایش تعجب میکنند.مسیح خیلی #کنترلگر بود و این کنترلگریاش بال میچید و باتلاق میساخت و روحیهاش را از دست داده بود. حتی دیگر یک خرید ساده از سوپرمارکت هم نمیتوانست انجام دهد.
دیگر اعتماد به نفس نداشت.
دیگر هیچ شبیه خودش نبود. خندههایش سرسری بود و افکارش همه مالیخولیایی. حتی مسیح محض دلخوشی اش،دوستت دارمی هم خرجش نمیکرد. محض رضای دل همسرش، جانم و عزیزمی خرجش نمیکرد. محض دل کسی، رفت و آمد و گفت و گفت و
بله را گرفت.
گاهی فکر میکرد چه کلاه بزرگی سرش رفته است.
کلاه تا زانو که هیچ تا مچ پایش آمده بود. کاش مسیح کمی شبیه ارمیا بود. ارمیایی که اشکهای آیه را دانه دانه پاک میکرد و جان میداد تا لبخند همیشه لبهای آیهاش را نشانه رود.
اما مسیح فقط اشکهایش که هیچ، هقهق ها رو نالهها و دردهایش را به تمسخر میگرفت و میخندید و ته ته اش میگفت:
_خودتو اذیت میکنی؟
کمی #محبت میخواست.
کمی بال و پر...روزهایش وقتی بدتر شد که حامله بود. و بدتر شد وقتی دخترکشان دنیا آمد. مسیح عجیب #سخت_گیر بود و عجیب #حساس آنقدر که مریم کلافه و خسته شد و به سایه پناه برد و اشکهایش را از پشت تلفن به دامن رفیق
این روزهایش ریخت، و درد دلش را سبک کرد.
سایه بار و بندیلش را جمع کرد ،
و فردای آن روز با اولین پرواز عازم مشهد شد. سیدمحمد با شنیدن ماوقع، ناباور، سایه را راهی کرد.
آن روز مریم از دردهایش گفت و سایه راهحل گفت. مریم گلایه کرد و سایه امید داد. اما همه چیز همان شب خراب شد و سایه شبانه عازم فرودگاه شد و منتظر اولین پروازی که جای خالی داشته باشد، نشست.
مسیح به محض اینکه فهمید سایه به چه دلیل آمده مقابلش ایستاد و گفت:
_بهتره تو مسائل خصوصی مردم دخالت نکنید. من به کسی اجازه نمیدم به من یا زنم بگه این کارو بکن اون کارو نکن. سرتون تو کار خودتون باشه. شما اونقدر سر خود هستید که تنهایی هشتصد کیلومتر راه اومدید. زن من حق نداره اینجوری باشه. زن من، زن منه و اونجوری که دوست داریم زندگی میکنیم.
و زمانی که سایه دهان باز کرد، او را از خانه بیرون کرد....
مسیح: _دیگه حق ندارین اینجا پا بذارید. من اجازه نمیدم زنم با هرکسی
رفت و آمد کنه و خودسری رو یاد بگیره.
مریم دخالت کرد:
_مسیح!
و مسیح داد زد:
_ساکت باش! به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم! تو به چه حقی فکرای مالیخولیاییتو واسه هرکس و ناکسی میگی؟ به چه حقی اجازه میدی تو زندگیمون سرک بکشن؟ احمقی مریم! احمق!
بعد رو به سایه ادامه داد:
_بفرمایید بیرون!من نیاز ندارم خاله خان باجی ها تو زندگیم سرک بکشن.
سایه کیف دستی اش را برداشت و رفت. مریم ماند و مسیحی که هیج وقت حرفش دو تا نشد و اجبارهایی که سالها مریم با آنها زندگی کرد.
گهگاهی با سایه تماس میگرفت و درد و دل میکرد اما هیچ وقت هیچ چیزی خوب نشد. بدتر از همه، محمدصادقش بود که مرید مسیح بود، و
روز به روز بیشتر شبیهش میشد.
آیه، مریم را از آن روزها بیرون کشید:
_زینب دلش رضا نمیشه. میدونم محمدصادق رو دوست داره اما میترسه.
مریم لبخند تلخی زد:
_حق داره. محمدصادق خیلی....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
نمیدانست چرا آن حرف را زده بود.
از رها خجالت میکشید. نباید آن حرف را میزد. رها چه گناهی کرده بود که درگیر عقده های او شود؟
لعنت به تمام عقده ها!
لعنت بر دهانی که بی فکر گشوده شود!
هوا تاریک شده بود که خود را مقابل شرکت پدرش دید. با تمام خشم و ناامیدیهایش، در شرکت را باز کرد. طبق معمول تا دیر وقت کار میکرد. کار و کار و کار! همه زندگی اش کار بود! کاش کمی برای پسرش وقت میگذاشت!
امیر با تعجب به احسان نگاه کرد:
_اینجا چکار میکنی؟ چی شده؟
احسان پرسید:
_مگه پسرت نیستم؟ تعجب داره دلم برای پدرم تنگ بشه؟ میدونی چند وقت میشه که همدیگه رو ندیدیم؟
امیر از پشت میزش بلند شد و عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت، مقابل احسان ایستاد:
_تو خودت این روزها از من هم پر مشغلهتر شدی آقای دکتر! شب و روزت به هم ریخته!
احسان: _این هم تقصیر شماست که بچه دکتر میخواستید!
امیر ابرو در هم کشید:
_چی شده شاکی اومدی سراغ من؟
احسان: _داری خونه رو میفروشی؟
امیر: _صدرا گفت بهت؟
احسان: _چرا به من نگفتی؟
امیر: _به صدرا گفتم به تو بگه.
احسان: _سخته با پسرت حرف بزنی؟
امیر: _تو از خونه رفتی!
احسان: _تو بودی که من رفتم؟ تو رفتی، شیدا رفت، من تو اون خونه چکار میکردم؟ عمو صدرا باید بهم بگه داری ازدواج میکنی؟
امیر: _حرف زدن با تو سخته احسان!
احسان: _پس چرا عمو صدرا میتونه با من حرف بزنه؟
امیر: _چون اون شرمنده نیست! نه من برات پدر بودم نه شیدا مادر! گاهی فکر میکنم که اگه وقتی بچه بودی، جدا شده بودیم، کمتر به تو آسیب میزدیم.
احسان گفت:
_بخاطر #کارهای_شما بود که من اینجوری شدم. بخاطر #بیمحبتیهای شما بود که اون حرف رو به رهایی زدم! حاال چطور برگردم به اون خونه؟ چطور تو صورت رهایی و عمو صدرا نگاه کنم؟
روی مبل خودش را رها کرد. امیر کنارش نشست:
_چی گفتی به رها؟
احسان: _دیوانگی کردم! به رهایی گفتم، مادرم شو! گفتم مثل مهدی میخوام پسرش باشم. گفتم میخوام لوسم کنه.
از روی مبل بلند شد و مقابل امیر ایستاد و فریاد زد:
_کاری که تو و شیدا نکردید! شما باعث شدید مثل یک عقدهای دنبال محبت بگردم. شما باعث شدید از بچگی عقده داشتن مادری مثل رهایی تو دلم بمونه! شما باعث شدید رهایی رو از خودم ناامید کنم! ای خدا! من #مادر میخوام! من #پدر میخوام! من #بچگی میخوام!
روی زمین افتاد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید. در اتاق باز شد و صدرا سراسیمه وارد شد:
_احسان اینجایی؟ تو که ما رو از نگرانی کشتی! رها داره دیوونه میشه از نگرانیت.
به سمت احسان رفت و او را از زمین بلند کرد و در بغلش گرفت. احسان زمزمه کرد:
_ببخشید عمو! بخدا نمیخواستم رهایی رو اذیت کنم. از دهنم در رفت. ببخشید. به رهایی بگو ببخشید.
صدرا با دو دست صورت احسان را مقابل صورت خود گرفت و گفت:
_تو حرف بدی نزدی پسر! رها از این ناراحته که برات کم گذاشته! تو پسر مایی!
امیر خندید:
_اینقدر بچه دار شدن سخت شده که بچه های فامیل رو داری جمع میکنی؟ یا مهدی رفته پیش مادرش، دنبال یکی دیگه هستین؟
احسان غرید:
_بی لیاقتی فامیلاشو جبران میکنه.
صدرا رو به احسان گفت:
_احسان! پدرته! احترام نگه دار!
بعد رو به امیر کرد:
_خوب بودن خیلی سخت نیست!
دست احسان را گرفت:
_بیا بریم خونه. رها نگران شده.
احسان رفت و امیر نگاه حسرت بارش را روانه پسرش کرد. اگه دوباره بچهدار شود، هرگز نمیگذارد مثل احسان پر از حسرت بزرگ شود!
رها مثل اسپند روی آتش بود.
دلش شور احسان را میزد. احسانی که بیهوا رفته بود. احسانی که با حالی ناخوش رفته بود و رهایی که صدرا را خبر کرد. با بیتابی خبر کرد. با نگرانیهای مادرانه برای پسر گریزپایش، خبر کرد.صدرا از شنیدن حال و روز و حرفهای احسان، دلش گرفت از #ظلمی که به کودکی های این بچه روا شده.
واقعا حال و روز مهدی بدتر بود یا احسان؟
مهدی بیپدر پا به جهان گذاشت و مادرش او را رها کرد اما تمام روزهای عمرش در عشقی عمیق زندگی کرد. احسانی که کنار پدر-مادرش بزرگ شد و هیچ محبت و توجهی از آنها دریافت نکرد!
تقصیر بچهها چیست که #ما آنها را به دنیامیآوریم؟ تقصیر آنها چیست که ما #خود را مهمتر از هر چیز در دنیا میدانیم؟ تقصیر بچهها چیست که #مادر بودن را بلد نیستیم و #پدری را در خرج لباس و خوراک میدانیم؟
زینب سادات از مهدی پرسید:
_چرا آقا احسان اینجوری کرد؟ مامان باباش کجان؟
مهدی آه کشید:
_احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما #محبت نبینه! پدر و مادرش چند ساله.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
مهدی آه کشید:
_احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما #محبت نبینه! پدر و مادرش چند ساله جدا شدن. فکر نکنی قبل از طلاقشون خوب بودنا! از وقتی من یادمه، احسان تنها بود. همه جور فشاری روی اون آوردن تا دکتر بشه.احسان هیچ #دوستی نداره.همیشه #تنها بود و درس میخوند. الانم که مادرش رفته خارج و پدرش هم داره ازدواج میکنه دوباره.
زینب سادات اندوهگین گفت:
_خیلی براش سخت بوده انگار.
مهدی سرش را به مبل تکیه داد:
_خیلی! همه آدمها سختی میکشن!
زینب سادات لبخند زد:
_همه بجز اون محسن شیرین عقل! نگاه کن تو رو خدا! انگار اومده سینما! چه تخمهای هم میشکنه!
مهدی با لبخندی برادرانه محسن را نگاه کرد:
_بذار خوش باشه، معلوم نیست نوبت اون کی برسه!
صدرا یا الله گفت و رها سراسیمه در را گشود و با دیدن احسان همانجا دم در نشست و بی صدا هق هق کرد و اشک ریخت.
احسان مقابل رها زانو زد:
_ببخشید رهایی! غلط کردم! منو ببخش با حرفهام ناراحتت کردم. بخدا روم نمیشد بیام.
رها چشمان خیسش را بالا آورد:
_نصف عمرم کردی! چرا رفتی آخه؟
احسان: _نمیخواستم از محبتتون سواستفاده کنن بخدا...
صدرا هر دو را بلند کرد و گفت:
_نه تو سواستفادهگر هستی احسان خان! نه خانوم من بخیل که تو و دیوانگی هاتو نبخشه! عادت داره دور و برش آدمهایی مثل تو باشن! بریم داخل که یک روز سایه خانم اینجا اومدن و همه بدبختی ها همون روز سر ما اومد.
سایه گفت:
_اختیار دارین! نفرمایید! همه جا مشکلات هست. من خیلی مزاحم شدم، نمیدونم چرا سید دیر کرد!
زینب سادات گفت:
_ایلیا حالا حالاها ول نمیکنه.بریم بالا که عمو صدرا اینها راحت باشن.راستی عمو! فکر کنم نصف بدبختی ها تقصیر من بود!
قلب احسان به تکاپو افتاد. یعنی حرفهای او و رهایی را درباره خودش شنیده بود؟
صدرا خندید:
_باز چکار کردی آتیش پاره؟ گفتیم بزرگ شدی،خانوم شدی! هنوز عین بچگی هات آتیشی؟
زینب سادات گفت:
_بابا من یک سوال پرسیدم از زن عمو! یکهو همه هندی شدن!
صدای خنده بلند شد و صدرا گفت:
_مگه چی پرسیدی؟
زینب سادات مثلا سر به زیر شد و با انگشتانش بازی کرد. احسان با تمام توان نگاه از زینب میدزدید.
زینب سادات: _گفتم بچه هاتو چقدر دوست داری! کلی مغزمو درباره عشق مادری خوردن، بعد درباره دستشویی کردن بچه و عشق مادر به دستشویی بچهاش گفتن و حال منو بهم زدن، بعدش هندی بازی مهدی شروع شد! حالا نمیدونم خاله کدوم بخش رو برای آقا احسان تشریح کرد که بنده خدا غذا نخورده از خونه زد بیرون! به نظرم بخاطر پیپی بچه و عشق مادری به اون بوده که بنده خدا طاقت نیاورد. اگه اونی که برای من شرح داد، برای آقا احسان هم گفته باشه، من به شخصه بهشون حق میدم.
همه می خندیدند ،
و احسان دلش کمی داشتن زینب سادات هم خواست! داشتن این همه متانت و شیطنت باهم! دلش کمی بی حیایی میکرد.
صدرا با خنده گفت:
_رها جان! بعدا برای من هم بگو از این عشق مادریها ببینم چی گفتی که بچه ها رو فراری دادی!
زینب به آغوش صدرا رفت و بعد از بوسیدن رها و ضربه یواشکی به شکم مهدی همیشه مظلوم، که دور از چشم همیشه مشتاق احسان نبود، خانه را ترک کرد و همراه مامان زهرا و سایه و بچه هایش به طبقه بالا رفتند.
مهدی شکمش را مالید:
_چه دست سنگینی هم داره لامصب!
احسان دست دور شانه اش انداخت و گفت:
_خواهر داشتن خوبه؟
مهدی دست از روی شکمش برداشت و لبخند زد:
_عالیه!بخصوص از نوع زینبش!
آخرین نفر که خداحافظی کرد، زهرا خانم بود.لبخندی به احسان زد و خواست خارج شود که احسان گفت:
_من رو ببخشید حاج خانم! شرمندهام بخاطر حرف هایی که زدم!
زهرا خانم مادرانه خرج احسان کرد و لبخندش پر مهرتر شد:
_من به دل نگرفتم عزیزم. دخترم باعث افتخاره!مادر خوب بودن چیزی هست که هر زنی توانش رو نداره! رها واقعا ارزشمنده و اگه حسرت چنین مادری در دلت داری، چیز بدی نیست. من رو مثل بچه ها مامان زهرا صدا کن! داشتن نوه ای مثل تو هم افتخاره!
احسان بیشتر شرمنده شد:
_برای من افتخاره که شما منو مثل نوههای خودتون بدونید.
مامان زهرا هم شیطنت کرد:
_پس پول ویزیت از من نمیگیری؟
نگاه متعجب احسان را که دید، خندید و ادامه داد:
_میخواستم دفترچه بیمه رو بیارم برام آزمایش بنویسی. پول ویزیت ندم دیگه؟
احسان لبخند زد. لبخندی از ته دل، از میان روح خسته و غمگین:
_شما امر کن مامان زهرا! هر وقت کاری نداشتید بیاید واحد من، تا هم فشار و قندتون رو چک کنم، هم آزمایش بنویسم.
زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
_....این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگارهای شما باشم. من تمام سعی
خودم رو برای خوشبختی شما میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول میدم در شأن شما بشم!
زینب سادات گفت:
_بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر دارید!
زینب سادات، احسان
هاج و واج مانده را تنها گذاشت و کنار زن
عمویش نشست.
رها با لبخند پرسید:
_چی شد؟ داماد کجاست؟
احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست.
صدرا دستی به شانه احسان زد:
_پکری؟ جواب رد شنیدی؟
احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد:
_فکر کنم جواب مثبت گرفتم!
زینب سادات سرش را با شرم پایین انداخت و لبه چادرش را روی صورتش گرفت تا سرخی آن را بپوشاند. همه متعجب نگاهشان میکردند.
سیدمحمد گفت:
_به این سرعت؟
بعد اخم کرد و به زینب سادات نگاه کرد:
_یعنی چی؟
احسان بلند شد و به سمت زینب سادات رفت. سه قدم تا زینب سادات فاصله داشت که مقابلش روی زمین زانو زد و نگاهش روی او میخکوب شد:
_آقا ارمیا چی گفت؟ چی گفت که گفتید ضامن من شد؟
اشک از چشم رها افتاد. سایه که دخترکش را در آغوش خوابانده بود، مات شد و سیدمحمد و صدرا سر جایشان میخکوب شدند.
زهرا خانم اشک چشمانش را زدود و گفت:
_برامون بگو چی شده عزیزم.
💭زینب سادات به یاد آورد:
از سرکار تازه آمده بود. خسته بود.بعد از تعویض لباس، روی تخت دراز کشید که خوابش برد.
بابامهدی و مامان آیه بودند که با لبخند نگاهش میکردند. دستش را گرفتند و قدم زدند. میان پدر و مادر بودن، حس خوبی به او میداد.حسی فراتر از تمام حسهای خوبی که تجربه کرده بود.
کنار چشمه ای نشستند. آیه دست در آب برد و سیدمهدی با لبخندی که چهره اش را زینت داده بود به آنها نگاه میکرد. بعد نگاه از آنها گرفت و جایی پشت سرشان را نگاه کرد. گویی به استقبال کسی میرود، از جا بلند شد. زینب سادات به پشت سرش نگاه کرد و ارمیا را دید که سیدمهدی را در آغوش گرفت. آنقدر صمیمانه لبخند میزدند که زینب سادات هم لبخند زد. آیه دستش را گرفت و به سمت مردها رفتند. ارمیا با آن چهره آرام و دوست داشتنی اش، به آنها مینگریست.
به زینب سادات گفت:
_خیلی بزرگ و خانم شدی.
زینب سادات خندید. سیدمهدی دخترش را در آغوش گرفت و گفت:
_ضمانتش میکنی؟
ارمیا گفت:
_همونجور که تو من رو ضمانت کردی.
سیدمهدی گفت:
_سه تا شرط دارم.
ارمیا گفت:
_همش قبول.
آیه گفت:
_شرط ها رو نمیخواید بدونید؟
ارمیا با همان لبخند گفت:
_همین سه شرط رو برای من هم گذاشته بود.
سیدمهدی لبخند زد:
_تو بهترین انتخاب بودی برای امانتی های من.
ارمیا گفت:
_الان هم من تضمین میکنم که امانتدار خوبی برای امانتی تو و من هستش.
آیه گفت:
_ایلیا چی؟
ارمیا گفت:
_حواسم بهش هست
سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت:
_خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی اینِ که با همه مشکلات همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار شماست.
دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با ارمیا شد.
ارمیا گفت:
_دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. #ایمان، #اخلاق، #محبت! تو باعث شدی من خوشبختترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت من شده که جبران کنم! ما #همیشه کنارت هستیم.
زینب سادات گفت:
_به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟
ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت:
_همونی که امشب میاد.
و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد.
تنها صورت احسان از اشک خیس نبود. همه اشک میریختند.زینب سادات به سید محمد نگاه کرد و ادامه داد:
_اختیار من، دست عمومحمد هستش. هر چی عمو بگه.
سید محمد بلند شد و دست برادرزاده اش را گرفت و بلند کرد. پیشانیاش را بوسید و او را در آغوش کشید.همه ساکت بودند. این لحظه برای این عمو و برادرزاده بود.
سیدمحمد از روی چادر، سر زینبش را بوسید و گفت:
_یادگار برادرم! همه
دارایی من! زینبم! من چی بگم عمو جان؟ منی که به سیدمحمد و ارمیا ایمان دارم! ایمان دارم که بهترین ها رو برای دردونه ام میخواهند!
زینب سادات با گریه گفت:
_کاش بابا بود! کاش بابا مهدی بود! کاش بابا ارمیا بود! عمو تنهام نذار! من مادر ندارم! پدر ندارم! عمو پدری کن برام!
زینب سادات آرام حرف میزد. اما....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
مشکل من این بود که افسانه تا کوچکترین آتویی گیر میآورد یا #مستقیم مرا به باد نصیحت میگرفت یا کف دست #پدر میگذاشت...
اما من اینجا چند ماه در خانهای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و #به_رویم_نیاوردند.
که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی #مهر و #محبت داشت.طوری که بدتر من را #جذب میکرد!
این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم میخواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم.
_خوبی دختر گلم؟
به مریم خانوم نگاه میکنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم مینشیند.
+متشکرم شما خوبین ؟
_سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت
+نوش جان
_دوست فرشته جون هستی؟
+تقریبا
_حالا چرا تقریبا؟ یا هستی یا نه دیگه
+خب…خب چون تازه دوست شدیم
_آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟
+چند ماهی میشه
_عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست
~•بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن
_وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟
~•خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا
_اما بازم عجیبه عمه جان
~•چرا؟
_چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد
~•بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن
_اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم
~•پناه عمه جون،نه پگاه
_آره؛ببخشید
~•البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها
_خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچهها کرمان
~•بله یادمه
_کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه
+لطف دارین مرسی
فرشته ضربه ای به پهلویم میزند و میخندد. یاد حرفش میافتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش میگردم.
کنار گوشم پچ پچ میکند
_گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم. حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا، اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه. حسام… ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال!
نگاهم را زوم میکنم روی حسام.
راست میگوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام.
میخندم و میگویم :
+چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟
_بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت میداد جذاب بود؟
میخندیم، سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را میکنم و به سمت شهاب برمیگردانم.
اخم ظریفی میکند و دقیقا شبیه اتفاقی میافتد که منزل عمویش پیش آمد….
میمیرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخمهای در هم کشیدهی شهاب.
عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش میگوید و من حتی یک کلمهاش را هم نمیتوانم بخاطرم بسپارم. حسام که به من روسری نداده بود!
اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیالهای دخترانهی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من، همین کار را میکرد!
اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچوقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود…
انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم. بلند میشوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمیدارم و سمت آشپزخانه میروم.
هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را میشنوم:
_شما خانوما کلا ماشالاتون باشه
+چرا داداش؟
_از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین
+ول کن این حرفا رو، چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟ مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟
_لا اله الا الله! دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو، من سر پیازم یا تهش الان؟
+وا چه اخمو شدیا! قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟
_بیا، اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین. بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟
+نه خب! ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟
_من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور...استغفرالله
+عمه چی؟
_هیچی،بده به من اون سینی رو
+دیگه همه میدونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمیدونستی بدون که امشبم مثل همیشهست. منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی
_چه فرقی؟
+چه میدونم..
_مرد باش حرفتو تا ته بزن
+زنم و نصفه حرف میزنم ،کجا؟ خب حالا داداش جان شوخی کردم، بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو میبوسه
_بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردید شما، دیگه....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
- ملوک خانم هست!
- سریع به طرف در رفتم که بی بی گفت:
- کجا؟ مگر میگذارم بروید نرگس بگو ملوک خانم هم تشریف بیاورند.
ملوک که آمد از اَخم کردنش مشخص بود که هم عصبی هست هم ناراحت
روبه من گفت:
- زهرا آماده باش برویم...
هم بی بی ؛ هم آقا سید متوجه شدن شرایط عادی نیست ولی بازهم بی بی زیاد تعارف کرد که نرویم ولی فایده ای نداشت.
من هم سریع آماده شدم و همراه ملوک به طرف خانه راه افتادیم.
در راه فقط سکوت بود و سکوت...
خواستم به اتاقم بروم که ملوک باعصبانیت و صدای بلند بحث را شروع کرد.
- زهرا گوش کن! ببین چه می گویم! اول اینکه به هیچ عنوان این رفتار بدی که با خواهرم داشتی را فراموش نمیکنم. دوم اینکه هرچه زودتر این مسخره بازی را تمام کن. من با محمود صحبت کردم او هنوز هم خواستگار تو هست.
بهتر بود حرفم را بزنم اگر چیزی نمی گفتم سکوتم را بر رضایتم می گذاشت.
بر خلاف او آرام و با آرامش گفتم:
- اول اینکه شرمنده ام که باز میزبان خواهرتان نبودم ؛ خودم مخصوص زنگ می زنم و عذرخواهی میکنم. دوم اینکه این مسخره بازی زندگی من هست!
وسط حرفم آمد و عصبی تر گفت:
- الان این روحانی که فقط جهت زیارت با تو محرم شده ؛ زندگی تو هست؟؟
- مگر خودت نگفتی عشقی که بعد از خواندن خطبه باشد این عشق پایدار تر است. من عاشق این روحانی شدم!
- تو متوجه نیستی این احساس پایدار نیست. زندگی بایک روحانی؟
باید آرامش خود را حفظ می کردم
تا راحت تر بتوانم صحبت کنم نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم تا استرسی که در وجودم بود را پنهان کنم.
- ملوک جان شما جای مادرم. ولی دل که عاشق شود معشوق را همه جور میپذیرد.شاید قبلا اگر به این روز نگاه میکردم جوابم با الان فرق داشت ولی الان که در این موقعیت هستم با تمام وجودم به شما میگم...من آقاسید رو دوست دارم...من عاشق این روحانی ساده شدم. توجه هایی که به #ناموسش دارد را در هیچ کتابی نخواندم! دلبری هایی که برای #حلالش می کند را هیچ کجا ندیدم! من با تمام وجودم #مهربانی ؛ #محبت و حس #پاکش را نسبت به خودم احساس کردم. مردی که همسفرم بود نشان داد #بهترین تکیهگاه هم میتواند باشد. لباس روحانیت لباس مقدسی هست.. درس و راه مردان خوب خدا را میخواند. مطمئن ام ؛ تمام رفتار ناب و بی نقصش از همین مدرسه ی عشق است. من باید افتخار کنم که همسرم در این راه قدم می گذارد.
حالا ملوک کمی نگاهم کردن با شک پرسید
- تو واقعا آقاسید را دوست داری؟ او روحانی هست شاید عشقش خشک و خلاصه باشد تو میتوانی این را درک کنی؟
مجبور بودم کمی از سفرم برای ملوک بگویم تا خیالش راحت شود.
سریع و بدون معطلی گفتم:
- در سفر به من ثابت شد که اصلا او خشک بی روح نیست بلکه جنس عشقش ناب تر است.
آرام تر از قبل گفتم:
- ملوک جان شما یک دلیل بیاور که من این مرد را دوست نداشته باشم!
ملوک روی مبل مقابلم نشست و گفت:
- باید به آقا سید تبریک گفت که این چنین قلب تو را تسخیر کرده! ولی زهراجان تو خواستگار های زیادی داری! به نظر من بیشتر فکر کن...
خواست بلند شود که مجبور شدم تیر خلاص را بزنم
- ملوک جان ولی... هرچه بیشتر فکر می کنم مطمئن تر میشوم! هر چه بیشتر با خواستگارهایم مقایسه اش میکنم بی نقص بودنش را بهتر میبینم! هرچه از من دورتر است دلتنگ تر میشوم..من با اجازه ی شما تصمیمم را خیلی وقت هست گرفتم اگر شما اجازه دهید...
سرم را پایین انداختم .
که ملوک کنارم آمد و گفت:
- ان شاالله که خوشبخت شوی.
به اتاق که رسیدم گوشی را چک کردم چهار پیام از سید جانم بود. در هر پیام با این نگرانی هایش یک دلبری خاصی میکرد.
تماس گرفتم با اولین بوق گوشی را برداشت
- الوو
- زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟
- سلام حاج آقای من ؛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۱ و ۴۲
شام در سکوت خورده شد و من هم نهایت لذت رو از پیتزای سبزیجاتم بردم!
غذا که تموم شد جعبه ها رو جمع کردم
و خواستم بلند شم که ژانت گفت:
_چرا همه آشغالا رو میبری خودمون میبریم دیگه...
سر تکون دادم:
_خب من که دارم میرم اینارم میبرم دیگه چه اشکالی داره...
جعبه ها رو توی سطل زباله انداختم و برگشتم سر جام...
خواستم سوال کنم ادامه بدیم یا نه که ژانت حرفم رو قطع کرد:
_من...
سرش رو بلند کرد و به من چشم دوخت:
_به هر حال من هم یک خداباورم... برای همین هر چی فکر میکنم نمیتونم ازت تشکر نکنم... بابت این توضیحاتی که دادی...
توی این سالها همیشه هر وقت با کسی خصوصا با کتایون سر این موضوع حرف میزدیم من اطمینان کامل داشتم ولی هیچوقت نتونستم دلیل بیارم و اثبات کنم چون متاسفانه احساسات و ادراکات قلبی قابل انتقال نیستن...
خیلی خوشحالم که اینهمه دلیل منطقی برای اثبات وجود خدا هست ولی به هر حال برای من چندان فرقی نمیکنه چون من خدا رو دیدم. حس کردم. با همون نشانه هاش که گفتی
پس چطور میتونم انکارش کنم؟ من سالها تنها زندگی کردم و هیچ حامی و کمکی نداشتم اونم توی محیط خطرناکی مثل نیویورک ولی هیچ وقت آسیبی بهم نرسید و این توی شرایط من شبیه معجزه است
چون همیشه ازش خواستم کمکم کنه...
و اون هم اینکار رو کرد.
بارها و بارها دور شدن خطر رو حس کردم درحالی که خودم هیچ وقت نمیتونستم اون خطرها رو از خودم دفع کنم...من مطمئنم که هست اما هیچ وقت نتونستم توضیحش بدم...
تو کاری که من نتونستم انجام بدم رو انجام دادی! ممنونم...
حالم منقلب شده بود از اینهمه ایمانی که توی وجود این دختر جمع شده بود. اونقدر عاشق خدا بود که فقط چند تا دلیل در اثبات حضورش به حدی شادش کرده بود که به زعم خودش آدمی رو که شاید خیال میکرد هم مسلک قاتلین پدر و مادرشه ببخشه و ازش تشکر کنه...
پس دلیل آرامشش این بود...
لبخند گرمی زدم:
_چه ایمان محکم و زیبایی داری ژانت بهت غبطه میخورم!
تو درست فکر میکنی محاله کسی صادقانه از خدا کمک بخواد و خدا کمکش نکنه برای خدا فرقی نمیکنه چه شرایطی داری چون قدرت مطلقه و نشد براش وجود نداره پس جای تعجب نیست...
واقعا کسی که به خدا وصل میشه خوش بحالش شده چون به قدرت برتر وصل شده
اینم از جذابیتهای خلقته که کوچولوهایی مثل ما هم امکان رفاقت با انتهای قدرت و محبت و آگاهی رو دارن!
اما درباره اون جمله ت که گفتی، کاملا درسته واقعیت اینه که محبت و احساسات قلبی و ادراک ها قابل انتقال نیست من الان نمیتونم این حرارتی که از این توصیف عاشقانه ی تو از خدا توی قلبم ایجاد شد رو کف دستت بریزم و تو حسش کنی!
برای معرفی یک تفکر و یک مکتب #منطق لازمه. که البته مکتب خدا تماما سرشار از منطقه چون حقه و حقیقت منطق داره همونقدر که محبت داره... اما واقعیت اینه که پذیرش یک مکتب با منطق و دلیل و برهان آغاز میشه اما با #محبت ادامه پیدا میکنه...
علم و منطق برای راستی آزمایی صحت یک تفکر و عقیده لازمه اما برای استمرارش کافی نیست. میشه باهاش شروع کرد اما نمیشه ادامه داد. استمرار و حرکت نیاز به نیروی محرکه داره
محبت همون نیروی محرکه ی طی مسیره! بعد از درک دلیل، باید محبت خدا وارد قلبی بشه تا بتونه ایمان بیاره. به قول تو باید حسّش کنی یا حتی ببینیش!
مثل حس شیرینی این شکلات.
من هرچقدرم که برات از تجربه خوردن شیرینی بگم و وصفش کنم دهنت شیرین نمیشه. باید یکی بزاری دهنت بفهمی چی میگم. #تجربه
خیلی چیزها رو باید تجربه کرد... یقین با مشاهده عملی حاصل میشه نه تئوری
برای اولین بار لبخند ژانت رو دیدم هرچند خیلی محو. و چه لحظه ی شیرینی بود... سرش رو در تایید حرفم تکون داد وسکوت کرد...
کتایون نگاهی به ساعت مچی ش کرد و گفت:
_ساعت 9 و نیمه ژانت نمیخوای بخوابی فردا قرار نیست جایی بری؟!
ژانت از جا پرید:
_چرا چرا... شب بخیر...
و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت توی اتاقش و در رو بست
به نظر می اومد کتایون یکم از شنیدن مکالمه ما کلافه ست برای همین خواستم بحث رو عوض کنم:
_کجا میخواست بره مگه؟
_یکشنبه صبحا همیشه میره کلیسای مرکزی میدونی که خیلی دوره برای اینکه از اول مراسم باشه باید راس ساعت شیش توی ایستگاه اتوبوس باشه..
همیشه شبا زود میخوابه ولی شنبه شبا یکم زودتر!
زندگی مومنانه ژانت اونهم اینجا واقعا جذاب و قابل ستایش بود... صدای کتایون از فکر بیرونم آورد:
_میبینی این خارجیا چه خوبن انگار نه انگار مهمون داره اصلا نگفت کجا میخوابی رفت گرفت خوابید!
خندیدم:
_اشکال نداره بیا برو تو اتاق من بخواب من اینجا میخوابم.
روی کاناپه دراز کشید:
_نه من همینجا راحتم فقط اگه میتونی یه پتو بهم بده...
اصرار نکردم چون ممکن بود راحت نباشه... رفتم اتاقم...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۸۹ و ۲۹۰
_مقابل پاسخ یزید بجای لشکر زن و بچه میبره و امید داره به کوفه برسه؟
پس چرا تو این شرایط دست به قیام میزنه؟
جز اینکه داره به تکلیفش مقابل درخواست مردم عمل میکنه؟
چرا وقتی توی کربلا کاروانش رو نگه میدارن بیعت نمیکنه
عقل آدم میگه
اول باید جونت رو نجات بدی که بعدا حالا شاید تونستی حکومت رو به دست بیاری
دیگه هر چی هم باشه از جون که عزیزتر نیست
همه اینها به شرط حیات معنی پیدا میکنه اول باید اونو حفظ کرد!
چرا دیگران قیام نکردن؟
خیلی ها پشتوانه اجتماعی داشتن!
چون احتمال موفقیت ظاهری نبود
ولی برنامه امام فراتر از این حرفا بود
پیروزی تاریخی
که به دست آورد...
منطقا این چیزی که داریم میبینیم قابل توجیهه؟
هزار و چهارصد سال پیش یه عده عرب سر حکومت و دینی که اونجا ظهور کرده بود اختلاف سیاسی پیدا میکنن و حکومت معترضین رو قتل عام میکنه
حالا هر چقدر هم که اون کشتار فجیع بوده باشه
این حجم از بازتاب رسانه ای و عمومی شدنش منطقیه
طبیعیه که در طول تاریخ تا این حد معروفیت پیدا کنه؟
کلی نمونه تاریخی دیگه از کشتارها و فجایع میشه پیدا کرد که جز توی کتابهای تاریخ جایی پیدا نمیشه خیلی هاش هم اصلا ثبت نشده
اما چه چیزی به این واقعه تا این حد #عمومیت و مهمتر #محبوبیت داده؟
اصلا عمدا این تعداد کم رو که مردم هم ترکشون کردن تو یه بیابونی کشتن که صدا و خبرش هم به جایی نرسه
اونوقت الان
بعد از 1400 سال بزرگترین اجتماع بشری، بخاطر اون واقعه و اون آدمها تو همون بیابون برگزار میشا
واقعا طبیعیه؟
بدون اینکه سالها رسانه داشته باشن
تو طول اینهمه سال نه تنها این واقعه پشتوانه رسانه ای نداشته
همیشه از جانب قدرت ها مورد کتمان و مضیقه قرار گرفته
سالها دست زائرین اباعبدالله(ع) قطع میشده بارها حرم مطهر رو به آب بستن که رودخانه از اونجا عبور کنه
و مزار ناپدید بشه چندین بار بنا و بارگاهش تخریب شده
پس در طول اینهمه سال چه چیزی این خبر، این موج، این غم شگفت انگیز رو زنده نگه داشته با این حرارتی که در دلهای ماست که اینطور دوستش داریم و براش اشک میریزیم؟
کتایون:_پاسداشت یه شخصیت ضد ظلم و دینی به عنوان مناسک آیینی معقول و خوبه
ولی چرا انقد شلوغش میکنید؟
اینهمه اشک و ناله و زاری دیگه چیه؟
مگه شما نمیگید که بهشت و جهنمی هست و امام حسین و یارانش رفتن بهشت و دشمنانشون هم جهنم
پس همه چی تموم شده دیگه
شما واسه چی گریه میکنید؟
_اول تو بگو اصلا این همه گریه از کجا میاد؟
مگه میشه این همه سال مردم بخاطر یک غم گریه کنن و اشکی هم باقی بمونه مگه یک غم چقدر میتونه گریه مردم رو دربیاره؟
اونم عمومیت!
آدم برای سختترین دردها هم یکی دوسال گریه کنه سبک میشه 1400 سال! یک تاریخ!
چرا جای دیگه این دیده نمیشه؟
ولی درباره بخش دوم سوالت بله حسین(ع) و یارانش صاحبان بهشتن و یزید و ایادی ش هم مالک دوزخ
ولی مثل حسین علیهالسلام و مثل یزید هنوز اینجا روی زمین در تقابل و کنش هستن
بازیکن ها عوض میشن ولی بازی هنوز تموم نشده
درجریانه...
وقتی بهش میگن با یزید بیعت کن میفرماید
"مثلی لایبایع مثله"
یکی مثل من با یکی مثل یزید بیعت نمیکنه
شابلون ساخته شده
بحث تربیت تاریخی بشر درباره این موضوع مهمه
مثل حسین علیهالسلام یا مثل یزید؟!
ما هنوز هم گریه میکنیم چون هنوز عاشورا تموم نشده
چون در حقیقت اون واقعه هر سال تکرار میشه
چون تمامیت بشریت امامش رو ذبح کرده
و تا وقتی با فهم این اشتباه و برای یاری کردن دین خدا اظهار ندامت نکنه هنوز روی همون موضعه
پس ما با این اشکها
میخوایم اعلام کنیم ما با اونا نیستیم ما تو تیم توئیم حسین علیهالسلام!
ما اگر جای اونا بودیم اون کار رو نمیکریم ما از این اتفاق متاسفیم!
ما راضی به این اتفاق نبودیم
این یه جور اعلام نارضایتی از اتفاق پیش اومده و وضع موجوده که انسانها رقم زدن
دلایل مهم دیگه ای هم هست
درسته که کشتارهای زیادی در طول تاریخ وجود داشته که قلب انسان رو به درد میاره ولی مصبیت و غم امام برای ماموم خیلی متفاوته
#محبت به ولایت در همه انسان ها وجود داره
تو یه تیم ورزشی یه مربی برای بازیکناش چقدر اعتبار داره؟
حالا تصور کن کسی در سبک زندگی و اعتقاد و تفکر و دورنمای زندگیت الگو و مربیت باشه، کسی که حلقه واسط تو با خداست
کسی که انسان کامله جز خوبی توش نمیبینی
کسی که تو رو دوست داره براش اهمیت داری
اصلا بخاطر تو و امثال تو این سختی ها رو تحمل کرده که این پیام رو به گوش شما برسونه، یه همچین کسی رو چقدر دوست خواهی داشت؟
غمش برات با غم بقیه یکیه؟
معلومه وقتی از مصائبش بگن آتیش میگیری
اصلا رابطه تو با امامت از همه عالم متفاوته
اما فقط این نیست
درسته که این مصائب سنگینه ولی دلیل ناراحتی ما و حتی خود اولیا خدا فقط این نیست
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱🌱
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۲۱ و ۲۲
به محض رسیدنم به اتاق نازنین خودش رو بهم رسوند و هراسون پرسید:
🔥_محمد بگو ببینم بعد از رفتنم چی شد؟
_هیچی!
🔥_یعنی چی هیچی؟!
_یعنی کلی دروغ و داستان براشون تعریف کردم همه ی حرفایی که گفته بودی اونا هم کلی برات دل سوزوندند
🔥_بابا ایولا... بالاخره یه کار رو تمیز انجام دادی
نازنین شروع کرد به مسخره بازی و با لحن خاصی گفت:
🔥_حالا نگران نباش زیاد هم دروغ نگفتی داستان من کم از داستان بینوایان نداره الان که تعریف کنم قول میدی عاشقم نشی؟ از بس که من تو زندگیم رنج و سختی کشیدم چیزی ازم نمونده ببین چقدر پیر شدم!
بعد هم شروع کرد به خندیدن.
+خب داستان زنگیتو بگو به اطلاعاتم اضافه بشه
🔥_جالبه برات؟
+اوکی میخوای نگی نگو اجباری نیست
بیخیال شدم و رفتم سمت آشپزخونه ی سویت تا چیزی واسه خوردن پیدا کنم که صدای نازنین بلند شد.
🔥_من تو ۸سالگی مادرمو از دست دادم. عاشق مادرم بودم همه ی دخترا عاشق و #وابسته ی مادرشون هستند. وقتی مادرشون نیست ؛ نصف وجودشون نیست. یه #کمبود_عاطفی شدید دارند منم مثل همه.
مشتاق شدم برای شنیدن حرفای نازنین
پس بدون حرف خودم رو به اولین صندلی رسوندم و برای شنیدن بقیه ی حرفاش منتظر نگاش کردم...
🔥_با پدرم میونهی خوبی نداشتم و ندارم. وقتی نذاشت یک ماه از فوت مادرم بگذره به فکر ازدواج و خوشگذرونی خودش افتاد و اصلا فکر دل منو نکرد تازه اونم با دختری که فقط۲۳ سال داشت. اونم مردی که خودش باعث مرگ مادرم شد. هیچ زنی دلش نمیخاد بیخیال زندگی و بچه اش بشه و بمیره باید اینقدر فشار زندگی اذیتش کنه تا به فکر خودکشی بیوفته. مثلا پدرم اینقدر روح مادرم رو اذیت کرد که تاب این همه سختی رو نداشت یه شب کلی قرص خورد و ، واسه همیشه آروم خوابید. مرگ مادرم داغونم کرد. من احتیاج به #محبت داشتم من بغل مادرم رو میخواستم .
پدرم می تونست تا حدودی کمبود محبتی که با تمام وجودم طلب میکردم رو جبران کنه ولی #نکرد. #ازدواج_دوباره ی پدرمو نمی تونستم تحمل کنم. از اول مخالف بودم زنش هم میدونست او از من #کینه داشت من از او... این کینه ها وقتی بیشتر شد که بچه اش به دنیا اومد تحملش برای من خیلی سخت بود. هر روز درگیریم باهاش بیشتر میشد. یه شب که حال دلم ناکوک بود #حسودی تو وجودم شعله گرفته بود توی دعوایی که مثل همیشه بین من و پدرم شروع شده بود بدون هیچ فکری هرچی که تو ذهن و دلم بود سرشون آوار کردم. تحمل اون خونه و اون زنو اون بچه رو دیگه نداشتم.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄