eitaa logo
🖤رمان مذهبی امنیتی🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
187 ویدیو
35 فایل
بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://abzarek.ir/service-p/msg/1904641 🤍لیست‌رمان‌هامون⇩⇩ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۲♡ درحال‌بارگذاری....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ‌ زمستان زیبا و عاشقانه ی اون سال پایان گرفت و بهار تقویم به بهار زندگی مشترکمون اضافه شد. اما رفتارهای زشت وقضاوتهای عده ای واقعا آزاردهنده بود.من از حاج کمیل یاد گرفتم چگونه ساکت بمونم ولی از خدا میخواستم که به زودی حقیقت آشکار بشه حاج کمیل بر عکس من، میگفت: _حقیقت روشنه! نه شما در تمام عمرتون حرکتی که منافی عفت باشه انجام دادید نه بنده خلاف شرع کردم.پس به راهتون ادامه بدید و دنبال اثبات خودتون به دیگرون نباشید.عزت و آبرو دست خداست. هر زمان بخواد میده هر وقت هم صلاح دونست میگیره. خیلی زمان برد تا به عمق کلمات او پی بردم وتونستم در زندگیم بکار ببرم.و البته راست هم میگفت 🍃🌹🍃 چند وقت بعد مسجد دوباره شوروحال سابق رو گرفت! جوانان زیادی بخاطر حاج کمیل شده بودند. من و فاطمه همچنان مسؤول پایگاه بودیم و تغییرات اساسی در مسجد و نیروهاش ایجاد کردیم.کار ما بود اون هم .. و با خود اونها اتاق فکر میذاشتیم.. حرفهاشون رو می‌شنیدیم. .درد و دلهاشون رو گوش میکردیم بدون اینکه قضاوتشون کنیم یا مستقیم به مخالفتشون برخیزیم. 🍃🌹🍃 و با همون عده به جنوب رفتیم.. چه سفری بود این سفر! اینبار این سفر فقط و فقط به عشق شهدا بود و بس..تمام مسیر گریه میکردم و یاد خاطراتم افتادم. من اینبار تازه نخلهای بی سر رو دیدم!! تازه فهمیدم هویزه کجاست؟! اولین بار بود که  در دهلاویه نحوه ی شهادت دکتر چمران رو شنیدم.. و وقتی رسیدیم طلاییه….آه خدای من طلاییه..جایگاه پرکشیدن مردی به نام شهید ابراهیم همت..همونکه تنها با یک قرار ساده از طریق عکسش سرموعد حاجتم رو داد و من الان با یک مرد مومن وآسمانی به جایگاه صعوداو نظاره میکردم. اینها چه کسانی بودند؟ مقام ومنزلت اونها نزد خدا چقدر بالاست که دست رد به سینه ی هیچ کسی نمیزنند؟!  حتی به سینه ی من که باورشون نداشتم و در گناه غوطه ور بودم. گوشه ای خلوت اختیار کردم و روی خاکها نشستم.من حضور تک تک اونها رو کنار خودم احساس میکردم .با اشک شوق خطاب به حاج همت گفتم: _حاجی دمتون گرم..خداییش اون وقتی که با عکستون درد دل میکردم خواب امروز رو هم نمیدیدم که حاجتم به این قشنگی وکاملی برآورده بشه. منم میخوام به عهدم وفا کنم. 🍃🌹🍃 تلفنم رو از کیفم در آوردم و به حاج کمیل زنگ زدم. _حاج کمیل بی زحمت شیرینیها رو پخش کنید. او با خنده پرسید: _کجا باز غیبتون زد سادات خانوم؟! زیاد تو گرما نمونید.مثل پارسال کار دستمون میدید.. اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: _چه اشکالی داره در عوض باز هم من و فاطمه با شما راهی همون رستوران خاطره انگیز میشیم. او همچنان میخندید.گفت: _شما قول بدید بیمار نشید بنده حتما شما رو یکبار دیگه به اون رستوران میبرم. ناگهان یاد اون روز افتادم.پرسیدم: _حاج کمیل؟؟!؟ میتونم یه سوال بپرسم؟ پرسید: _الان؟؟! پشت تلفن؟؟ گفتم: _بله..الان وهمینجا میخوام جوابش رو بدونم گفت: _جانم بپرس گفتم: _حاج کمیل یادتونه اونروز تو رستوران من ازتون تشکر کردم شما نگاهتون به نگاهم گره خورد.. او بلند بلند خندید..در میون خنده گفت: _دختر زیارتت رو بخون.. چیکار دارید به اون روز؟! ازخنده اش خنده ام گرفت!با اصرار و التماس گفتم: _حاج کمیل تو رو خدا بهم بگید.. او خنده ش قطع شد و در حالیکه نفسش رو بیرون میداد گفت: _خب همه ی دردسر ما از همون روز شروع شد..البته نه اون دردسری که شما فکر میکنی..من فقط چشمهاتون برام آشنا اومد..وسوسه شدم بیشتر نگاهتون کنم تا یادم بیفته این چشمها رو قبلا کجا دیدم. ولی سریع به خودم تشر زدم خجالت بکش مرد.. باقیش رو خودم میدونستم. از یادآوری اون خاطرات به شوق آمدم. اونروز من از این اتفاقها ناراحت و افسرده بودم ولی الان بعد از یکسال تازه شیرینی وحلاوتش رو درک میکنم. ادامه دارد.... نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۵ اخری بهم پیامک داد بااین مضمون: _خانم شیطونک,زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده,الان درقالب تن تو ,روح یک جن وجود دارد,انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده,لطفا خودت راخسته نکن,اول وآخرش مال مایی,اینم آدرس جشن:تهران ....... بیژن ,طبق شناختی که ازمن داشت محال بود به فکرش خطورکند که من بخوام از کارهاشون باکسی صحبت کنم. 👈اما با ذکرهایی که اقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا ,اختیارم دست خودم بود... اماگاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه رااحساس میکردم. 👈تمام متن پیامک بیژن رابرای شماره ی همراه «اقای محمدی»(پلیسی که درجریان کاربود)فرستادم. خودم رفتم مشغول ذکر شدم.... اقای موسوی بهم گفته بود هرچه وسیله که علامت یک چشم روش هست را دارم,ببرم بزارم یایک جای تا اثرشون از بین بره,... من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که ,این گردنبد که روش تک چشم حک شده بود, برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ بلکه چشم چپ شیطان بود👉 و باعث اجنه وشیاطین اطرافم میشد👉 اون گردنبدوانگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود راسپردم به مامان تابگذاره امام زاده,.... وخودم مدام اسفند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسفند بلند میشه ,جن درونم یک جورایی اذیت میشه ومن راهم اذیت میکنه... فردا عاشورا بود.... ومن برنامه ها داشتم,میخواستم با ذکرخدا وگریه بر ارباب خودم راپاک کنم....😭🤲 میدونستم روز سختی درپیش دارم , کردم وبه انتظار روزهای خوش نشستم....... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۹ و ‌۷۰ مشکل من این بود که افسانه تا کوچکترین آتویی گیر می‌آورد یا مرا به باد نصیحت میگرفت یا کف دست میگذاشت... اما من اینجا چند ماه در خانه‌ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و . که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی و داشت.طوری که بدتر من را میکرد! این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم میخواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم. _خوبی دختر گلم؟ به مریم خانوم نگاه میکنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می‌نشیند. +متشکرم شما خوبین ؟ _سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت +نوش جان _دوست فرشته جون هستی؟ +تقریبا _حالا چرا تقریبا؟ یا هستی یا نه دیگه +خب…خب چون تازه دوست شدیم _آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟ +چند ماهی میشه _عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست ~•بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن _وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟ ~•خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا _اما بازم عجیبه عمه جان ~•چرا؟ _چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد ~•بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن _اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم ~•پناه عمه جون،نه پگاه _آره؛ببخشید ~•البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها _خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچه‌ها کرمان ~•بله یادمه _کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه +لطف دارین مرسی فرشته ضربه ای به پهلویم میزند و میخندد. یاد حرفش می‌افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش میگردم. کنار گوشم پچ پچ میکند _گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم. حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا، اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه. حسام… ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال! نگاهم را زوم میکنم روی حسام. راست میگوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام. میخندم و میگویم : +چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟ _بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت میداد جذاب بود؟ میخندیم، سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را میکنم و به سمت شهاب برمیگردانم. اخم ظریفی میکند و دقیقا شبیه اتفاقی می‌افتد که منزل عمویش پیش آمد…. میمیرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم‌های در هم کشیده‌ی شهاب. عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش میگوید و من حتی یک کلمه‌اش را هم نمیتوانم بخاطرم بسپارم. حسام که به من روسری نداده بود! اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیالهای دخترانه‌ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من، همین کار را میکرد! اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچوقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود… انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم. بلند میشوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمیدارم و سمت آشپزخانه میروم. هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را میشنوم: _شما خانوما کلا ماشالاتون باشه +چرا داداش؟ _از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین +ول کن این حرفا رو، چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟ مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟ _لا اله الا الله! دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو، من سر پیازم یا تهش الان؟ +وا چه اخمو شدیا! قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟ _بیا، اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین. بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟ +نه خب! ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟ _من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور...استغفرالله +عمه چی؟ _هیچی،بده به من اون سینی رو +دیگه همه میدونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمیدونستی بدون که امشبم مثل همیشه‌ست.‌ منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی _چه فرقی؟ +چه میدونم.. _مرد باش حرفتو تا ته بزن +زنم و نصفه حرف میزنم ،کجا؟ خب حالا داداش جان شوخی کردم، بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می‌بوسه _بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردید شما، دیگه.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌