eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۱۱ وقتى از سر جنازه آمد،... وقتى که که محاسنش به خون حبیب ، خضاب شد، وقتى که رمق پاهایش را در پاى پیکر ریخت ، وقتى که از کنار سجاده خونین برخاست ، وقتى که جگرش با دیدن زخمهاى شرحه شرحه شد، وقتى که و با سلام وداع ، چشمان او را به اشک نشاندند، وقتى که به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش کشید، وقتى که خون و عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت ، وقتى که ، در واپسین لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین ، معطر کرد، وقتى که... در تمام این اوقات و لحظات ، بود که به او مى داد... و تو بود که وجودش را مى سترد. هر بار که از میدان مى آمد، تو از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى. حسین با هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت . این بود که هر بار، سنگین مى آمد اما سبکبال باز مى گشت . خسته و شکسته مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت.... اکنون نیز دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى . همچنانکه از صبح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان گذشته است چنین کرده اى . ✨اما اکنون ماجرا متفاوت است.✨ اکنون این دل شرحه شرحه توست که بر دوش به سوى خیمه ها پیش مى آید. اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم ستوران به تو باز پس داده مى شود. براى تو تنها یک برادر زاده نیست... امیدها و آرمانهاى توست . تجلى دوست داشتنهاى توست... على اکبر پیامبر دوباره توست. نشانى از پدر توست . نمادى از مادر توست . على اکبر براى تو التیام شهادت محسن است . شهید نیامده. غنچه پیش از شکفتن پرپر شده. ، شهادت در دیدرس تو بود.... تو ساله بودى که فریاد را از میان در و دیوار شنیدى که _✨محسنم را کشتند و به سویش دویدى.... شهادت محسن بر دلت زخمى شد. شهادت برادر در پیش چشمهاى چهار ساله خواهر. و تا على اکبر نیامد، این زخم التیام نپذیرفت. اکنون این مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است... اکنون این زخم کهنه توست که سر باز کرده است. دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام کنى . اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد مگر که بهانه اى پیش مى آمد؛ سفرى، فراق چند روزه اى، تسلاى مصیبتى و... تو همیشه به نگاه اکتفا مى کردى و با چشمهایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى. وقتى على اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده. حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى کنى. از آن پس ، هرگاه دلت براى تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى مى زدى. از آن پس... على اکبر بود و در دامان مهر تو. على اکبر بود و دستهاى نوازش تو، على اکبر بود و نگاهاى پرستش تو و... حسین بود و ادراك عاطفه تو. و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درك مى کند. دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى.... اما چگونه ؟... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۱۹ اما در این سعى آخر میان و ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است.... سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم مى رسد. به هم گره مى خورد و مى شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند. عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند. اینجا همان جاست که او در مقابل و یکجا زانو مى زند. این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند. این مرز مشترك میان حسین و بچه هاست. و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد.... لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد... لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند. همینقدر که او پیش روى عباس ایستاده باشد،... مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به دوخته باشد. همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند. اگر سکینه بگوید آب، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه.... نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط... شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد. چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ، عباس ، عباس ، عباس ، پیش روى امام ایستاده است و گفته است: _✨آقا! تابم تمام شده است. و آقا داده است. خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟ آمده اى که دلم را بسوزانى ؟ جانم را به آتش بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن. چه مى طلبى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟ تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم. آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟ چه نیازى عباس من ؟! نشان ادب تو از به یاد من مانده است.... وقتى که ، پیش پاى ما نشست و زار زار کرد و گفت : _✨مرا مادر خطاب . مادر شما بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط مقام زهراست . من شمایم . شمایم. عباس من ! تو شیر از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا ، دختر بزرگ خانه بگیرد، و تا من به او نرفتم ، او قدم به داخل خانه . عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟ جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد. بارها گفته ام که اگر از همه عالم و آدم ، همین را مى آفرید، به مدال ✨فتبارك االله احسن الخالقین✨ ش میبالید. اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو.... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۲۳ نه فقط که تیر را رها کرده است.. بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا تو و برادرت را تماشا کند و و و را در چهره هاتان ببیند. و بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به مى پاشد.... کلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى کند: نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى کند. این است که در هم مى شکند و این تویى که جان دوباره مى گیرى... و این ملائکه اند که فوج فوج از آسمان فرود مى آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت مى بخشند،... آنچنان که وقتى نگاه مى کنى از خون را بر زمین ، چکیده نمى بینى. 🏴پرتو نهم🏴 خودت را مهیا کن زینب.... که حادثه دارد به خودش نزدیک مى شود... اکنون هنگامه فرارسیده است.... اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از مى دهد. خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا مى رسد.... همه که تاکنون کرده اى ، بوده است ، همه ، بوده است... و همه و ، این لحظه ! نه آنچه که تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از تاکنون سپرى کرده اى ، براى بوده است. وقتى روح از تن ، مفارقت کرد... و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صیحه زدى ، زار زار گریه کردى و خودت را به آغوش انداختى و با نفسهاى او گرفتى... ساله بودى که مزه مصیبتى را مى چشیدى و طعم تسلى را تجربه مى کردى. از میان در و دیوار فریاد کشید که _✨فضه (14)مرا دریاب! خون مى چکید از پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى کشید... و دود و تجاوز، تمام فضاى مدینه را مى انباشت. اگر نبود... و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشکبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت، تو قالب تهى مى کردى از دیدن این فاجعه هول انگیز.... وقتى ، را با فرق شکافته و خونین ، آماده تغسیل کرد و بغض آلوده در گوش تو گفت : _✨زینب جان ! بیاور آن کافور بهشتى را که پدر براى این روز خود باقى گذاشته است.. تو مى دیدى... که چگونه ملائک دسته دسته از آسمان به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سکون را حمل مى کنند.. که مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمى در هم بپیچد و استوارى خود را از کف بدهد. تو احساس مى کردى که انگار خدا به روى زمین آمده است ، کنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است.. و فریاد مى زند: _✨الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به سوى من ، که اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است. تو دیدى که بر پدر، حسن و حسین، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش دیگرى حمل مى شد.. و پیکر پدر همان جایى فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود. و دیدى که وقتى خاك روى قبر، کنار زده شد، پدید آمد که روى آن نوشته بود: 🌟(این مقبره را نوح پیامبر کنده است براى امیر مؤ منان و وصى پیامبر آخرالزمان.)🌟 ، یک به یک آمدند،... پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، گفتند. اینها اما هیچ کدام به اندازه سینه ، براى تو تسلى نشد. وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى،... احساس کردى که زمین گرفت و آفرینش از ایستاد. آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است... و آفرینش ، شکیبایى را از قلب او وام گرفته است. همیشه ملاحظه تو را مى کرد. ابتدا وقتى نیش بر جگرش فرو نشست،... بى اختیار صدا زد... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۳۲ مى توانى ببینى که اکنون حسین چه مى کند.... را به سمت ! دشمن پیش مى راند، یا شمشیر را دور سرش مى گرداند... و به سپاه دشمن مى برد یا و نیزه را از اطراف خویش دفع مى کند،.. یا سپر به دشمن مى ساید، یا در محاصره نامردانه سیاهدلان چرخ مى خورد، یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب ... آرى ، لحن این لاحول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است. تو ناگهان از زمین کنده مى شوى... و به سمت پر مى کشى و از فاصله اى نه چندان دور، را مى بینى که بر گرد سوار فرو افتاده خویش مى چرخد،... و با هجمه هاى خویش ، دشمن را بازتر مى کند. چه باید بکنى ؟ حسین به در خیمه داده است... اما دل ، تاب و قرار ماندن ندارد... و دل مگر حسین است و فرمان مگر غیر از فرمان ؟ اگر پیش بروى فرمان پیشین حسین را نبرده اى و اگر بازپس بنشینى ، تمکین به این دل حسینى نکرده اى. کاش حسین چیزى بگوید.. و به کلام و را روشنى ببخشد. این صداى اوست که خطاب به تو فریاد مى زند: _✨دریاب این کودك را! و تو چشم مى گردانى... و را مى بینى که بى واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوى حسین مى دود... و پیوسته را صدا مى زند. تو جان گرفته از فرمان حسین ، تمام توانت را در پاهایت مى ریزى و به سوى کودك خیز بر مى دارى.... صداى تو را مى شنود... و حضور و تعقیب را در مى یابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد.... وقتى تو از پشت ، پیراهنش را مى گیرى و او را بغل مى زنى ، گمان مى کنى که به چنگش آورده اى و از رفتن و گریختن بازش داشته اى . اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکرده اى... که او چون ماهى چابکى از تور دستهاى تو مى گریزد.. و خود را به امام مى رساند. در میان ، نیست... این را و هر دو مى گویند.... پس ناگزیرى که در چند قدمى بایستى و ببینى که شمشیرش را به قصد حسین فرا مى برد و ببینى که نیز دستش را به از امام بلند مى کند... و بشنوى این کلام کودکانه عبداالله را که: _✨تو را به عموى من چه کار اى خبیث زاده ناپاك! و ببینى که ، سبعانه فرود مى آید و از دست نازك عبور مى کند،... آنچنانکه دست و بازو به پوست ، مى ماند. و بشنوى نواى (وا اماه ) عبداالله را که از اعماق جگر فریاد مى کشد... و را به مى طلبد. و ببینى که چگونه حسین او را در آغوش مى کشد... و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش مى دهد: _✨صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت دیدار خواهى کرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهى یافت و... و ببینى ... نه ... دستت را به روى چشمهایت بگذارى تا نبینى که چگونه دو پیکر و به هم دوخته مى شود.... حسین تو اما با اینهمه زخم ، هنوز ایستاده مانده است... ناى دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان برپا بماند. آنچه اکنون براى تو مانده ، غرق به خون عبداالله است و خون آلوده حسین. تلاش مى کند که از تو و خیمه ها بگیرد... و جنگ را به میانه میدان بکشاند. اما کدام جنگ ؟ جسته و گریخته مى شنوى که او همچنان به دشمن خود پند مى دهد، نصیحت مى کند... و از عواقب کار، برحذرشان مى دارد. و به روشنى مى بینى که ضارب و مضروب خویش را انتخاب مى کند. از سر تنى چند مى گذرد و به سر و جان عده اى دیگر مى پردازد. اگر در جبین نسلهاى آینده کسى ، نور مى بیند، از او ... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۶۶ روسری مشکی و مانتو مشکی رو پوشیدم و داشتم چادر سر میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد. بهار، عطیه، مهدیه و زهرا اومده بودن بریم مراسم شهید حججی تا سوار ماشین شدم عطیه گفت: چرا رنگ رخ نداری؟ _ نمیدونم سه چهار روزه کلا سرگیجه دارم بهار: ان شاءالله داری میمیری تا حالا اونقدر جمعیت یه جا ندیده بودم زمین و زمان اومده بودن تا تو بدرقه این جوان دهه هفتادی شرکت کنن. اونقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع ام شدیدتر شده بود بهار: بشینید این نادان رو ببریم دکتر وقتی چشمامو باز کردم دیدم پدر شوهرم و مادر شوهرم اونجان باباحسین: بابا جان خوبی؟ مامان جون: دختر گلم از این به بعد تا اومدن محسن بایدخیلی مواظب خودت واین امانت الهی باشی متعجب و شرم زده بودم از حرفا تا مادر شوهرم گفت: عزیز دلم شدی بارداری دخترم زنگ زدم مادرت هم بیاد دیگه نباید خونه تنها باشی تو اولین ارتباطت با باید بگی بارداری تا اونم بیشتر مواظب خودش باشه اون شب مادر شوهرم نذاشت برم خونه خودمون. ته یه هفته بعد هیچ ارتباطی با محسن نداشتم ولی وقتی بهش گفتم خیلی خوش حال شد 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۲۱ ولی با این حال همه میدونستن به وقتش فاطمه کوتاه بیا نیست.بخاطر همین دقت شون بیشتر شد. یک سال گذشت. دختر علی و فاطمه به دنیا اومد. اسمشو {زینب} گذاشتن.چهره ش شبیه علی بود.حاج محمود به مناسبت تولد زینب،یه آپارتمان بهشون هدیه داد.سه دانگش به نام افشین مشرقی و سه دانگش به نام فاطمه نادری. حاج محمود میتونست حتی قبل ازدواج شون این هدیه رو بهشون بده ولی میخواست بچه هاش راحت طلب نباشن. به امیررضا و محدثه هم بعد تولد اولین بچه شون یه آپارتمان هدیه داد. اون روزها بهترین روزهای زندگی علی بود.زندگی علی با فاطمه هرروز شیرین تر از روز قبل بود.فاطمه از وقتی شده بود،عاشق تر و عاقل تر شده بود. رابطه ش با خدا عمیق تر و عاشقانه تر شده بود. دخترشون سینه خیز میرفت، علی و فاطمه با ذوق تشویقش میکردن. زینب غذا میخورد،دوتایی ذوق میکردن. چهار دست و پا میرفت،دوتایی قربان صدقه ش میرفتن. زینب وسط هال نشسته بود، و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.علی روی مبل نشسته بود و نگاهش میکرد. فاطمه با سینی چایی،کنارش نشست و به علی خیره شد.علی با لبخند نگاهش کرد و گفت: _دخترتو ببین چکار میکنه. ولی فاطمه به علی نگاه میکرد. -علی،ازت ممنونم،بخاطر زندگی خوبی که برام ساختی.کنار تو زندگی خیلی خوبی دارم.تو همون همسری هستی که همیشه از خدا میخواستم.یه مرد واقعی..تو هم همسر خیلی خوبی هستی،هم پدر خیلی خوبی هستی. شب شهادت امام محمد باقر(ع) بود. طبق معمول علی و فاطمه و زینب با هم به هیئت رفته بودن.برای کمک تا آخرشب مونده بودن. تو مسیر برگشت زینب آب خواست. علی کنار خیابان توقف کرد.از ماشین پیاده شد و به سوپر رفت. تازه وارد مغازه شده بود که ماشینی چند متر جلوتر،رو به روی بنر بزرگی که به مناسبت شهادت زده بودن،ایستاد.شیشه های ماشین پایین رفت و صدای بلند موسیقی تندی تو فضا پیچید.دو پسر و یه دختر پیاده شدن و شروع به کردن. فاطمه سریع پیاده شد، و سمت دختر رفت.صحبت میکرد که یکی از پسرها از پشت فاطمه رو هل داد. فاطمه که انتظارشو نداشت نتونست تعادل شو حفظ کنه و با سر محکم زمین خورد.زیر سرش پر خون شد. علی از مغازه بیرون اومد. خانمی رو دید که زمین خورده و دو پسر بالا سرش ایستادن. به سرعت سمت شون رفت. دختر و پسرها فرار کردن. وقتی متوجه حال خانم شد،خواست فاطمه رو برای کمک صدا کنه ولی جای خالی فاطمه رو دید...از فکر اینکه اون خانم،فاطمه باشه،لحظه ای قلبش ایستاد...با قدم های لرزان نزدیک رفت. وقتی صورت فاطمه رو دید نفسش حبس شد..با زانو کنارش افتاد...صدای گریه زینب از ماشین شنیده میشد. چند نفری جمع شدن. یکی با آمبولانس تماس گرفت.خانمی زینب رو بغل کرد و سعی میکرد آرومش کنه. روی صندلی بیمارستان نشسته بود.مات و مبهوت...پرستاری نزدیک شد. -آقا ... آقا!! علی سرشو بلند کرد.پرستار گفت: _کسی هست که بیاد دخترتون رو ببره.همش گریه میکنه.بچه گناه داره. تازه یاد زینب افتاد.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 💥https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۲۹ و ۳۰ صدرا فکر کرد : "معصومه هم اینقدر بی‌تابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی‌اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی تابلوی «وَ إِن‌ یَکاد» خانه ماند، خانه‌ای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده‌اند... صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این‌همه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه‌ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل رها در سینه‌اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره‌ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد. _چشم حتما... شماره‌اش را گرفت و در گوشی‌اش ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و آیه‌ی شکسته‌ی حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه‌ی این روزها به خودش بی‌اعتناست. میدانست آیه‌ی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیه‌ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی‌های آیه‌اش میسوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد آیه در پیچ و تاب مردش بود.... کجایی مرد روزهای تنهایی‌ام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی‌اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود و شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ 💭به یاد آورد آن روز را: فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو! 🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم! دل در سینه‌ی آیه بی‌قراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای می‌جنگید. مردش گفته بود اگر در بودی چه میکردی؟ جزو بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست. حال چه میگوید مرد من؟ من شوم؟ من پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ زیر لب زمزمه کرد:‌ " یا زینب کبری (سلام‌الله‌علیها)..." مردش زمزمه‌اش را شنید. لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت. دست‌های لرزانش را مشت کرد؛ مردش خواست: _مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره! لبخند مردش عمیق‌تر شد "راضی شدی مرد من..!؟ " مادرشوهرش ابرو در هم کشید: _اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم. چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد! _مادرش چرا نیومده؟ حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد: _حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم. آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت : "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!" -آیه! پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: +جانم؟ _تو از پسش بر میای! +برمیام؛ باید بربیام! _به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیه‌گاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره! +شما هم میگید دختره؟ _باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود. +بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه! _تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم! رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش! آیه لبخندی زد به دخترک شکسته‌ای که تازه سر پا شده بود. دختری که..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ نمیدانست چرا آن حرف را زده بود. از رها خجالت میکشید. نباید آن حرف را میزد. رها چه گناهی کرده بود که درگیر عقده های او شود؟ لعنت به تمام عقده ها! لعنت بر دهانی که بی فکر گشوده شود! هوا تاریک شده بود که خود را مقابل شرکت پدرش دید. با تمام خشم و ناامیدی‌هایش، در شرکت را باز کرد. طبق معمول تا دیر وقت کار میکرد. کار و کار و کار! همه زندگی اش کار بود! کاش کمی برای پسرش وقت میگذاشت! امیر با تعجب به احسان نگاه کرد: _اینجا چکار میکنی؟ چی شده؟ احسان پرسید: _مگه پسرت نیستم؟ تعجب داره دلم برای پدرم تنگ بشه؟ میدونی چند وقت میشه که همدیگه رو ندیدیم؟ امیر از پشت میزش بلند شد و عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت، مقابل احسان ایستاد: _تو خودت این روزها از من هم پر مشغله‌تر شدی آقای دکتر! شب و روزت به هم ریخته! احسان: _این هم تقصیر شماست که بچه دکتر میخواستید! امیر ابرو در هم کشید: _چی شده شاکی اومدی سراغ من؟ احسان: _داری خونه رو میفروشی؟ امیر: _صدرا گفت بهت؟ احسان: _چرا به من نگفتی؟ امیر: _به صدرا گفتم به تو بگه. احسان: _سخته با پسرت حرف بزنی؟ امیر: _تو از خونه رفتی! احسان: _تو بودی که من رفتم؟ تو رفتی، شیدا رفت، من تو اون خونه چکار میکردم؟ عمو صدرا باید بهم بگه داری ازدواج میکنی؟ امیر: _حرف زدن با تو سخته احسان! احسان: _پس چرا عمو صدرا میتونه با من حرف بزنه؟ امیر: _چون اون شرمنده نیست! نه من برات پدر بودم نه شیدا مادر! گاهی فکر میکنم که اگه وقتی بچه بودی، جدا شده بودیم، کمتر به تو آسیب میزدیم. احسان گفت: _بخاطر بود که من اینجوری شدم. بخاطر شما بود که اون حرف رو به رهایی زدم! حاال چطور برگردم به اون خونه؟ چطور تو صورت رهایی و عمو صدرا نگاه کنم؟ روی مبل خودش را رها کرد. امیر کنارش نشست: _چی گفتی به رها؟ احسان: _دیوانگی کردم! به رهایی گفتم، مادرم شو! گفتم مثل مهدی میخوام پسرش باشم. گفتم میخوام لوسم کنه. از روی مبل بلند شد و مقابل امیر ایستاد و فریاد زد: _کاری که تو و شیدا نکردید! شما باعث شدید مثل یک عقده‌ای دنبال محبت بگردم. شما باعث شدید از بچگی عقده داشتن مادری مثل رهایی تو دلم بمونه! شما باعث شدید رهایی رو از خودم ناامید کنم! ای خدا! من میخوام! من میخوام! من میخوام! روی زمین افتاد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید. در اتاق باز شد و صدرا سراسیمه وارد شد: _احسان اینجایی؟ تو که ما رو از نگرانی کشتی! رها داره دیوونه میشه از نگرانیت. به سمت احسان رفت و او را از زمین بلند کرد و در بغلش گرفت. احسان زمزمه کرد: _ببخشید عمو! بخدا نمیخواستم رهایی رو اذیت کنم. از دهنم در رفت. ببخشید. به رهایی بگو ببخشید. صدرا با دو دست صورت احسان را مقابل صورت خود گرفت و گفت: _تو حرف بدی نزدی پسر! رها از این ناراحته که برات کم گذاشته! تو پسر مایی! امیر خندید: _اینقدر بچه دار شدن سخت شده که بچه های فامیل رو داری جمع میکنی؟ یا مهدی رفته پیش مادرش، دنبال یکی دیگه هستین؟ احسان غرید: _بی لیاقتی فامیلاشو جبران میکنه. صدرا رو به احسان گفت: _احسان! پدرته! احترام نگه دار! بعد رو به امیر کرد: _خوب بودن خیلی سخت نیست! دست احسان را گرفت: _بیا بریم خونه. رها نگران شده. احسان رفت و امیر نگاه حسرت بارش را روانه پسرش کرد. اگه دوباره بچه‌دار شود، هرگز نمیگذارد مثل احسان پر از حسرت بزرگ شود! رها مثل اسپند روی آتش بود. دلش شور احسان را میزد. احسانی که بی‌هوا رفته بود. احسانی که با حالی ناخوش رفته بود و رهایی که صدرا را خبر کرد. با بیتابی خبر کرد. با نگرانی‌های مادرانه برای پسر گریزپایش، خبر کرد.صدرا از شنیدن حال و روز و حرف‌های احسان، دلش گرفت از که به کودکی های این بچه روا شده. واقعا حال و روز مهدی بدتر بود یا احسان؟ مهدی بی‌پدر پا به جهان گذاشت و مادرش او را رها کرد اما تمام روزهای عمرش در عشقی عمیق زندگی کرد. احسانی که کنار پدر-مادرش بزرگ شد و هیچ محبت و توجهی از آنها دریافت نکرد! تقصیر بچه‌ها چیست که آنها را به دنیامی‌آوریم؟ تقصیر آنها چیست که ما را مهمتر از هر چیز در دنیا میدانیم؟ تقصیر بچه‌ها چیست که بودن را بلد نیستیم و را در خرج لباس و خوراک میدانیم؟ زینب سادات از مهدی پرسید: _چرا آقا احسان اینجوری کرد؟ مامان باباش کجان؟ مهدی آه کشید: _احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما نبینه! پدر و مادرش چند ساله..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵ و ۶ با ذوق لپ تپلش را میکشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش میروم . پشت چادر سنگر میگیرد، یاد و می‌افتم دوباره و با پررویی می گویم : _اشکالی نداره بیام تو؟ نگاهی به کوچه می‌اندازد و با دودلی جواب میدهد : _نه بفرمایید با خوشحالی اول نگاهم را میفرستم توی حیاط و بعد خودم پا میگذارم به این دفتر مصور خاطرات…. باورم نمیشود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدان‌های شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی میکشم . و با صدای دختر حاج رضا به خودم می‌آیم : +بفرمایید بالا است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایه‌ی درخت‌هاست و فرش دستبافتی هم رویش پهن شده . _میشه اینجا بشینم ؟ +هرجا راحتی ، میام الان _مرسی نفسی عمیق میکشم و روی تخت کنار حیاط مینشینم.خسته‌ی راهم و منتظر. نمیدانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش . انگار حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک میکند انگار برگشته‌ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ، صدای مادر توی گوشم زنگ میزند “دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار ” بعد از او دیگر هیچکس نگفت “پناهم” انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر میگفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد ! انگار زمان کندتر از همیشه میگذرد ، بی‌دلیل بغض میکنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون میشدم اصلا ! راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟ صدای قدم‌هایی می‌آید و دستی رو به رویم دراز میشود . +بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمیدارم و تشکر میکنم. مینشیند کنارم ، شربت را مزه میکنم و میگویم: _خوشمزست نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه _عالیه چهره‌اش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده . چشمکی می زند و می پرسد : +پسندیدی؟ لبخند میزنم و او دوباره می‌پرسد: +مسافری؟ دلم هری میریزد ، تازه یاد شرایط فعلی‌ام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان میدهم سینی خالی را روی پایش می گذارد. _از کجا فهمیدی که مسافرم؟! +از چمدون به این بزرگی _راست میگی انگشتم را دور لبه ی لیوان میچرخانم. +از کجا میای ؟ _مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم! +خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟ میزنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر میخورد و می‌افتد _نه بابا چه طلبی ! قصه‌ش مفصله +بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟ _پناه ، و تو ؟ +من که قدسی ابروهایم بالا می رود ولی خیلی عادی میگویم : _خوشبختم +یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ _اصلا ! راحت باش +خب پس شما یکم ناراحت باش گیج می شوم و می پرسم : _یعنی چی ؟ +یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ، میشه شما رو اینجوری ببینه لبخند ضمیمه ی صورتش می کند +یه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونه‌های دیگه دید داره یکم ،میبینی که من هنوز چادر سرمه _اوه ، معذرت با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت میگذارم و شالم را درست میکنم هرچند باز هم طبق موهایم بیرون زده اصلا مگر میشود از این بسته تر بود !؟ در را باز میکند و خانوم و آقای مسنی داخل میشوند . از همین فاصله هم چهره‌های و دارند. دخترشان آرام چیزی میگوید و با دست مرا نشان میدهد به احترام می‌ایستم ،... حاجی همانطور که سرش پایین است سلام میدهد ولی همسرش چند لحظه‌ای به صورتم خیره میشود و بعد مثل آدم‌های بهت زده چند قدمی جلو می‌آید بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با میگوید :...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ چیزی می‌افتد کنار پایم.یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل‌دار. هیچوقت ساق دستم نکردم! نگاه میکنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟ عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده … زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می‌اندازد و میگوید: +عمو اینان فقط من هستم که همچنان بی‌حرکت و هنوز سر جایم نشسته‌ام! صدای یاالله گفتن‌ها را می‌شنوم. چشمم می‌افتد به زهرا خانوم… لبخند میزند و چشم‌هایش را جوری با اطمینان باز و بسته میکند که انگار از دل باخبر است! در برابر او و بودنش مطیعم! دارایی‌های تازه‌ام را برمیدارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست میدوم. خودم هم از رفتارم تعجب میکنم! عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده‌اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی و هستند. فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه‌ی روسری‌اش را درست میکند.میگوید: _بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زن عمو خانم ما! این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری… شالم را باز میکنم، موهای به هر سو سرک کشیده‌ام را جمع میکنم و توی کش جا میدهم. دوباره شالم را روی سرم می‌اندازم اما کمی جلوتر میکشم.ساق ها را دستم میکنم و ساعت مچی‌ام را روی ساق میبندم. صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشه‌ی این اتاق مانده‌ام! به آینه نگاه میکنم،چادر را سرم میکنم ، و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل میزنم. مثل رویای همیشگی بابا شده‌ام! حس سبکی میکنم. امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر میکند. در باز میشود و سر فرشته مثل اردک فضول‌ها می‌آید تو. +کجایی پس تو؟ واااای چقدر ناز شدی دختر _من که کاری نکردم +فکر میکنی! فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟ _چیکار کنم؟ شالم را میگیرد و گوشه‌اش را مثل روسری‌ها مثلثی تا میزند و خودش سرم میکند. گیره ای که به روسری خودش هست را درمی‌آورد و به شال من میزند. +حالا درست شد.ببین _خودت چی؟ +گیره دارم تو کیفم _وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟☺️ +آره،دیدی چه ناز شدی؟😍 لبخند میزنم به این چهره ی جدید و راسخ‌تر از قبل،عزم بیرون رفتن میکنم. نمیتوانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می‌اندازد. دو خانواده انقدر و باهم برخورد میکنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمیشوم! حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم میکند، یاد پدر می‌افتم و حرفهایی که از بخاطر تیپ من در مهمانی‌ها میزد. امشب اما خیال میکنم که حاج رضا را کرده ام.او را خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و را به رویم باز کرد. شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام میکند.چشم‌های شیدا خوب حال دلش را رو میکند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟ فرشته راست میگفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم، امشب از رفتاری که محمد انجام میداد متوجه حس عمیق بینشان میشدم. فکر میکردم شهاب با دیدن‌حجابم تعجب میکند اما خیلی معمولی برخورد کرد. انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی‌حجاب دیده و حالا تغییر کرده‌ام. نمیدانم چرا اما مدام مشغول . اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟ هرچند…شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد! _حواست کجاست پناه؟ +همین جا فرشته جان _میگم میبینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟ +آره، فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد. _چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ میکنه؟ +خب چه ربطی به تو داره؟ _باهوش!داره آمار منو میگیره دیگه +وا _حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه به دو دقیقه نمیرسد که شیرین از کنار برادرش بلند میشود و پیش فرشته می‌نشیند. خنده‌ام میگیرد…مخصوصا از رفتارهای معصومانه‌ی محمد. چهره‌ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین، سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی‌ست او سربه زیر و آرام است انگار. هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس میکنم.سر برمیگردانم و چشم در چشم شهاب میشوم! سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
رو به زینب کردم و گفتم: -هم سن شما زینب جان. زینب لبخندی زد و گفت: -چه خوب! خوشحال شدم از آشناییت. بعد از یک گپ صمیمانه با دوستای روشنک راه افتادیم. داخل یک حرم شدیم تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود... ‌‌⇦شاه عبدالعظیم⇨ میگفت اینجا سه تا امامزاده داره... امامزاده طاهر امامزاده حمزه و حضرت عبدالعظیم. حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امامزاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امامزاده حمزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست... روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک، ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم. واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم .حسابی گپ زدیم و بعد هم دورهمی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم. من شاید بگم بعد از 12 سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم. ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از 12 سال سر روی مهر گذاشتم... شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده چقدر صمیمی هست... روز قشنگی بود روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از این همه فکر... وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم.دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم: من همونم که یه روز...میخواستم دریا بشم...میخواستم بزرگترین...دریای دنیا بشم...آرزو داشتم برم...تا به دریا برسم... خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه... خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم... چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یا نه!..سخته!!! توی سرما توی گرما... خیلی لباس ها رو نمیشه پوشید! نگاه‌ها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!! خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم... برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم: -خدایا کمکم کن...خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد...خدایا خستم... خداجون... کمکم کن... گذشتن یک روز کاری طبق معمول... اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم. با روشنک قراره بریم مزار شهدا...بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم... به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم... قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم.روشنک هم آماده ی رفتن بود. _عه اومدی خانم! لبخندی زدم و گفتم: -بریم؟ -بریم. از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. _خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟ نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد! من...شهدا... اب دهانم را قورت دادم و گفتم: -خب...فرقی نمیکنه... لبخندی زد و گفت: -باشه. راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با روشنک حرف بزنم، دست دست میکردم... بعد از مدتی من من کردن گفتم: -روشنک... -جانم؟؟ -نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟ -نظرم؟؟ -اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟! -خب اون یه سری چیزها چیه؟! -إم...خب ببین! من تاحالا نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمی‌اومد با اینکه خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم، گذشته از چادر من اصلا و برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که اینجور چیز ها رو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد بخونم یا نخونم برام مسخره بود. واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تا حالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه! روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت: -ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی. -من آدم بدیم؟ -عزیز من... این چه حرفیه!؟ من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه . من فقط میتونم قضاوت کنم. -روشنک؟ -جون دلم؟ -تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم!وسط دوراهــــــــــی زندگی جا مانده ام ... روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت: -وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه... -نه... نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی، خیلی عجیبی، از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!! -عزیزم، من فقط قسمتی از روح خداوندم... یک لحظه مو به تنم سیخ شد... !!!؟ چقدر این جمله قشنگ بود...روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه... روشنک ادامه داد: -همین که بدونی...... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ _تو هم؟ تو هم اون بچہ رو نمیخوای؟ قطره‌ی اشک را با گوشہ‌ی روسری‌اش پاک میکند. _مَ.. من اگه میخواستم هم فرقی نمیکرد. _یعنی چی که فرقی نمیکرد؟ تو اون بچه‌ای! مگه ممکنه؟ اگه بخوای هیچکس نمیتونه ازت بگیرتش. وا میرود.قامتش روی دیوار کشیده میشود و روی زمین مینشیند. _میخوامش اما... اما وقتے نخواد نه من.. نه امیر نمیتونیم کاری کنیم. این بچہ باید بشه! از دیوانگی پری حرصم میگیرد. _چند وقتشه؟ _سِ... سه ماه. چیزی در انتهای قلبم گر میگیرد. _پری اون بچه الان داره تو اونو بکشی.تو نباید به حرفاشون گوش بدی. مگه بچه چه مشکلی داره که سازمان از این بچه میکنه؟ کلافه‌وار جواب میدهد: _خودم میدونم رویا! میدونم گناهه! میدونم روح داره! میدووونم.خواهش میکنم تو تکرارش نکن.این سایه نحس روزگار همش دنبال منِ بدبخته!چیکار کنم که بدبختم؟ سازمان نمیخواد نیروهاش رو سر همچین قضیه‌های پیش پا افتاده از دست بده. _پیش پا افتاده؟ از کی شده پیش پا افتاده؟اون روح داره یعنی اینکه سازمان چه یه آدم بزرگ بکشه چه اون طفل معصوم رو. تو بدبخت نیستی! تو ! دست سازمانِ و هر کجا بکشنت باید دنبالشون راه بیوفتی. انگار از آتش میگیرد.از چشمانش عصبانیت میبارد.تن صدایش بالا میرود: _ترسو؟ مثل اینکه یادت رفته من قبل انقلاب چیکار میکردم؟من کسے بودم که اعلامیه تو تخت طاووس و کوچه‌هاش پخش میکردم.من اسلحه به دست میگرفتم و با ساواکی‌های بی‌صفت میجنگیدم. بہ حرفهایش پوزخند میزنم و یک راست حرف دلم را میزنم. _هه! اینا رو به من نگو. من تموم اینا و حتی بیشترشو کردم اما شجاعت به اینا نیست.شجاعت یعنے کاری رو انجام بدی که درسته، از این و اون. _فکر کردی خودت خیلی وضعت از من بهتره؟ تو هم مثل منے. اگه ترس به ایناست تو هم ترسویی! تو اگه شجاع بودی اون روزایی که تردید داشتی ازین دم و دستگاه جدا میشدی. چیزهای تازه‌ای به گوشم میخورد! پری از کجا خبر تردیدم را دارد؟ _مَ... من هیچوقت تردید نکردم. با هه به دلم زخم زبان میزند. _فکر کردی من نمیفهمم؟ هم من و هم پیمان فهمیدیم توی زندان شستوشوی مغزیت دادن.فکر کردی الکی رفتین‌ مرکز؟ فکر کردی الکی کلاس عقیده میرفتے؟چرا از پیمان جدات کردن؟تو تردید داشتی... سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی. پیمان هم همینطور...نگرانت بود.نگران بود نکنه از دستت بده با اون عقاید مسخره‌ای که تو سرت چپوندن. ناخودآگاه اشک در چشمم جمع میشود. یعنی چرا اینها را بہ خودم نگفته‌اند؟ چرا پیمان راضی به این جدایی شد؟ از سر دلسوزی..نه! حرفهای پایانی پری را انگار نمیشنوم.سازمان میدانسته از گفته‌های سمیرا... اما چرا پیمان به گفته‌های سمیرا اعتماد کرده؟چرا از من دفاع نکرد؟ از این چراها کلافه از جا برمیخیزم. _ببین رویا. تو نباید از پیمان دلخور باشی. درسته! حق داری! پیمان باید پشت تو می‌ایستاد اما این باعث میشد از حرف سازمان تمکین نکنه.تو که میدونی اون چقدر برای این جایگاه زحمت کشیده.همون یه حرف ساده درد چند سالش رو به باد میداد. مجبور به اطاعت شده... حرفهای پری منصفانه نیست اما دور از منطق هم نیست.باز هم حرفی نمیزنم. _رویا؟ تو رو خدا اینا رو به پیمان نگی. شاید پیمان دلیل بهتری از من داره.اصلا... شاید من اشتباه میکنم. پیمان دوستت داره. حال اشک مهمان ناخوانده‌ی چشمانمان شده.ناخودآگاه در آغوشم میپرد.نمیتوانم مثل چندی پیش با او رفتار کنم. _رویا...دل به هیچی این دنیا نبند.هیچکس از یک لحظه بعدش هم خبر نداره.شاید من... شاید پیمان روز دیگه نباشیم. او را از خود جدا میکنم. _این یعنی چی؟یعنی منو تنها میزارین؟ _احمق نباش! هیچوقت! تو جز ما هستی. عضوی از خونواده‌ی ما. منظور من مرگه! مگه تو و پیمان چیریک نیستین؟ یادت رفته چیریکا چقدر عمر میکنن؟ میان حرفهای پری به لبنان سفر میکنم.در قرارگاه همگی‌مان را برای مرگ آموزش میدادند.که عمر یک چیریک تنها شش ماه بیشتر نبود! _تو اینا رو بهتر از من میدونی.بہ قول خودت آموزش چیریکی دیدی. نه؟ _ولی این حرفا مال موقعی بود که نشده بود. همراه با پوزخند میگوید: _انقلاب؟ انقلاب خمینی؟ انقلاب وقتی میشه که ما باشیم. _مگه اعضامون وارد مجلس نشدن؟ _ما برای مجلس اینقدر جون کندیم؟ما برای مجلس ۱۷ سال توی زندگی کردیم؟ در دل میگویم آخر این ما را به خاک سیاه مینشاند. انگار را فراموش کرده‌اند که هزاران و به خون خفته، که آیت‌الله‌خمینی بودند، را در آغوشش جا داده. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷ و ۸ تنها آمدن پدر توانست اندکی از این خشم کم کند.راحله دردانه پدر بود.شاید چون فرزند ارشد بود و از طرفی خصوصیات اخلاقیش او را تبدیل به دختری محجوب، صبور و منطقی کرده بود.البته رفتار پدر هم به گونه ای نبود که بقیه را برانگیزد.به هرکدام از دخترهایش جداگانه و بطور عشق میورزید.از دید راحله نیز پدر مردی بود با تمام خصوصیات جالب و ویژه یک مرد.در پدر بودن مردی بود بی نظیر. آنشب هم با آمدن پدر که همراه با شوخی ها و مهربانیهای همیشگی اش بود.راحله توانست کمی آرامش خود را باز بیابد و ناراحتی اش را فراموش کند. خوردن صبحانه در زمستان،دور کرسی و با خانواده لذتی خاص داشت که حتی شیمای عاشق خواب هم نمیتوانست از آن دل بکند.در خانواده شکیبا پدر همیشه موقع اذان صبح که میشد رادیو را روشن میکرد تا بچه ها با صدای اذان بیدار شوند و در جواب غرولند بچه ها میگفت: -به قول عزیز، صدای اذون تو خونه پخش بشه میاره... بعد از نماز هم بساط صبحانه به راه بود. و خب وقتی شب همه زود بخوابند دیگر بیدار شدن صبح خیلی سخت نخواهد بود.مادر بالای کرسی که نزدیک دیوار بود دو تا بالشت میگذاشت برای و پدر هم همیشه خودش دو تا بالشت دیگر می‌اورد و کنار خودش میگذاشت برای و به شوخی میگفت: -شاه بی وزیر کی دیده؟ هیچوقت بچه ها نمیفهمیدند چرا هر سال زمستان این اتفاق تکرار میشود. تا اینکه معصومه سوالش را از مادر پرسید.مادرش لبخندی زده بود و گفته بود: - مرد خونه باید حفظ بشه. با این کار معلوم میشه که آقای خونه اونه این جواب برای معصومه پانزده ساله آن روز، وقت لازم بود تا معنی عشق را بشناسد. همه دور کرسی مینشستند و هرکسی به کار خودش سرگرم بود.خوبی‌اش این بود که هیچکس علاقه ای به تلویزیون‌نداشت و این اتاق از این بلای الکترونیکی روز در امان مانده بود. بعد از صبحانه،شیما به مدرسه رفت و مادر هم رفت تا رسم هر روزه را به جا بیاورد و پدر را تا دم در بدرقه کند. معصومه در حال تست زدن است. آخر امسال کنکور داشت. راحله هم کتاب رمانش را در دست گرفت و خزید زیر لحاف کرسی. -دیروز خیلی عصبانی بودی! با کسی دعوات شده بود؟ -تقریبا! -با کی؟ راحله کتابش را ورق زد و خیلی کوتاه گفت: -مهم نیست! چه جواب کوتاه و مایوس کننده ای! این جواب یعنی راحله علاقه ای به صحبت نداشت. دوباره چندتایی تست زد، بعد کتاب را بست و گفت: -راحله؟ دانشگاه خوبه؟ اصلا ارزش داره که ادم اینقد به خاطرش سختی بکشه؟ راحله لبخندی زد و جواب داد: -ای! هم خوبه هم بد! بستگی داره برای چی بخوای بیای دانشگاه! - محیطش چی؟ خوبه؟ منظورم اینه دختر و پسر قاطیه آدم اذیت نمیشه؟ آخه یجوریه آدم با پسرا سر یه کلاس بشینه! - نه زیاد! کاری ب کار هم ندارین که!بعدم مگه میخواد چی بشه! داریم درس میخونیم دیگه.وقتی حدود و حریم رعایت بشه چه اشکالی داره.مث مهمونی هست دیگه.تو مهمونی هم همه هستن -خب آخه بعضی پسرا خیلی موذی‌ن!هر چقدرم تو حواست باشه بازم یه کاری میکنن که صدای آدم دربیاد! راحله کتابش را بست و گفت: - پس بگو! تو باز فضولیت گل کرده داری میترکی! مشکلت هم دانشگاه نیست. فکر کنم تو تا ته و توی ماجرای دیروز رو در نیاری ول کن نیستی. معصومه نیشش تا بناگوش باز شد. اما هرچقدر که راحله بیشتر راجع به ماجرای دیروز توضیح میداد نیشش بسته تر شد!! فکر میکرد انچه که برای راحله اتفاق افتاده آغاز یک ماجرای عاشقانه ست.دعوا با استادی سوسول و ازخودراضی، رد وبدل شدن حرفهایی تهدید آمیز که به هیچ عنوان شبیه یک دعوای سطحی نبود و آخرسر تشر خواهرش به آن پسره! مبنی بر اینکه حتی اگر درس را حذف کند و یک ترم عقب بیفتد از وی معذرت خواهی نخواهد کرد..راحله که در حین صحبتهایش متوجه وا رفتن معصومه شده بود، بعد از اتمام صحبتش پرسید: -حالا تو چرا مث شیر برنج وا رفتی؟ و وقتی معصومه دلیل سرخوردگی اش را بیان کرد راحله یک آن ماتش برد و بعد،از خنده منفجر شد و صدای خنده راحله آنچنان بلند بود که مادر را به اتاق کرسی کشاند: -چه خبره دخترا؟ چی شده؟ راحله که از شدت خنده نمیتوانست حرف بزند به معصومه اشاره کرد و با نفسهایی منقطع گفت: -این..این...برام شوهر..پیدا کرده... اونم... چه کسی! مادر با تعجب به معصومه نگاه کرد. معصومه که گیج بود و شرمنده لحظه‌ای به مادر خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت. مادر پرسید: - شوهر پیدا کرده؟ یعنی چی؟ راحله که سعی می کرد آرام باشد گفت: -پارسا!میگه فکر کرده منو پارسا... اما دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.مادر که گویا از جریان خبر داشت نگاهی به معصومه کرد: -آره معصومه؟ معصومه، معصومانه سری به نشانه تایید تکان داد و اینبار نوبت مادر بود که بزند زیر خنده! 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۷ و ۳۸ انتظار داشت نیما وقتی روبروی همسرش با آن چشمهای غمزده و صورت برافروخته ایستاده، همسری که نیمساعتی بود جمع را ترک کرده... حداقل از حالش بپرسد و علت نبودش را جویا شود نه اینکه نگران یارگیری بازی مضحکش باشد. وقتی نیما الان، در نامزدی که اوج‌ عاشقانه‌هاست اینگونه نسبت به وی بیخیال است پس وای به حال آینده..راحله دوست داشت داد بزند، گریه کند. اما در همان لحظه مادرش وارد ایوان شد و راحله دوست نداشت مادرش را نگران کند یا مسائل بین خودشان را بروز دهد. برای همین به سرعت لبخندی رو لبانش نشاند، دست نیما را گرفت وگفت: -باشه عزیزم...بریم بازی رو ببریم مادر چیزی نگفت اما هیچ چیز از نگاه مخفی نمیماند آنهم غم آنچنانی در نگاه فرزند.مادر احساس کرد دخترش دارد اولین سختیهای زندگی مشترک را تجربه میکند، برای همین لبخندی زد و به دنبالشان رفت. او مانند هر زن دیگری میدانست زندگی مشترک، خصوصا در اول راه دارای پیچ و خمهای بسیار است. اما میبایست از دور مراقب اوضاع میماند.دخالت را دوست نداشت اما باید سمت و سوی درستی به جریان میداد. این واقعه را جایی گوشه ذهنش گذاشت تا در موقعیتی با دخترش صحبت کند.و اما راحله، با هر زجر و سختی بود آن مهمانی را تمام کرد. او دخترکی جوان بود. با تمام وجود دل به محبت نیما سپرده بود به همین دلیل کوچکترین ناهنجاری،خصوصا درحیطه اعتقادات‌همسرش، اورا به هم میریخت.و وابستگی که ایجاد میشود آنقدر قویست که فراتر از هر قید و بند حقوقی عمل میکند و حتی فکر جدایی را سخت میکند. راحله هم از این قاعده مستثنی نبود.فکر جدا شدن از نیما هم لرزه به تنش می‌آورد. آن روز تمام شد و راحله با قلبی که احساس میکرد از وسط دو پاره شده با ذهنی کاملا مشوش، به بهانه خستگی مهمانی زودتر از موعد به رختخواب رفت تا شاید در خلوت اتاق تاریک، بهتر بتواند قضایا را در کنار هم بچیند و یا در واقع راحت‌تر گریه کند و سبک شود. سیاوش آخرین کسر را نوشت،گچ را پای تخته انداخت، انگشتش را فوت کرد و به سمت کلاس برگشت.ردیف سوم،گوشه کلاس، کنار پنجره، دختری نشسته بود که برخلاف همیشه توجهی به درس نداشت. به بیرون پنجره خیره شده بود و غرق در خیالات. فرو رفتن در خیالات خیلی غیرعادی نیست خصوصا آدمهایی که تازه ازدواج میکنند.گاهی درخیالات شاعرانه خودشان فرو بروند. اما اگر کسی بادقت نگاه این دختر را دنبال میکرد میتوانست بفهمد این خیالات، از نوع خیالات عاشقانه و جذاب نیست. چهره زرد و نگاه نگران حکایتی دیگر داشت.سیاوش ناخواسته قضیه را به نیما ربط داد،اخمهایش‌درهم‌رفت و بیش از پیش از این آدم متنفر شد. سپیده این نگاه اخم‌آلود را دید و فکر کرد استاد از بی توجهی راحله عصبانیست. برای همین سریع سقلمه ای به دوستش زد و وقتی راحله نگاهش کرد با ابروهایش استاد را نشان داد. راحله نگاهی به اخمهای پارسا انداخت.و بعد نگاهش به تخته دوخت و مشغول رونویسی شد.اما این نگاه قلب سیاوش را تکان داد. خودش هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اصلا سابقه نداشت که رفتار و حال کسی اینقدر برایش مهم بوده باشد. همین یک نگاه کافی بود تا سیاوش بیشتر از پیش در تصمیم ش مصمم شود. اما چگونه؟ باید بر روی هدف متمرکز میشد و برای این کار هیچ چیز مثل تیراندازی نمیتوانست کمکش کند. نشانه رفتن سیبل، ناخودآگاه ذهنش را متمرکز میکرد.از شات ششم و هفتم ب بعد دیگر تیراندازی را بطور خودکار انجام میداد و ذهنش روی موضوع اصلی متمرکز میشد. آن روز حدود پنج ساعت، یعنی تا ساعت ۱۲ شب مشغول بود و اخر سر هم مسئول باشگاه، که میخواست باشگاه را تعطیل کند، به زور بیرونش انداخت. تمام مدت فکر کرد تا توانست خودش را قانع کند که راه‌حل دیگری ندارد.. همه جوانب را سنجید و نهایتا به نتیجه رسید. دوست داشت با صادق مشورت کند و ببیند فکرش درست بوده یا نه.. اما ترسید صادق دستش بیاندازد و یا اینکه عاقلانه به موضوع نگاه کند و خط قرمزی روی راه حلش بکشد این شد که تصمیم گرفت تا انتهای نقشه را تنهایی پیش برود. روز بعد، وقتی نیما را در دانشکده دید، سعی کرد نفرت و ناراحتی‌اش را قورت بدهد و با لبخند پاسخ سلام علیکش را بدهد. نیما کمی از این تغیر رفتار ناگهانی تعجب کرد اما چون حتی فکرش را هم نمیکرد که چه چیزی در کله سیاوش میگذرد، ذهنش را درگیر نکرد.سیاوش قصد داشت با نزدیک شدن به نیما به عمق وجود این فرد پی ببرد تا بتواند از طریقی چهره واقعی نیما را نشان دهد. سید که از پشت پرده ماجرا خبر نداشت از تغییر رفتار دوست کله‌شق‌ش تعجب کرده بود.البته با شناختی که از سیاوش داشت، حدس میزد که حتما کاسه‌ای‌زیرنیم‌کاسه است.برایش قابل‌قبول نبود که سیاوش بخاطر کسی، آنهم یک دختر... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۱ و ۷۲ پس به رسم حجب و حیای میراث اخلاقی،چشم به خیابان دوخت و چشمی گفت.چه مهمانهای مضحک و بی‌فکری. آخر آدم شب قبل از سیزده‌به‌در میرود خواستگاری؟! اینها دیگر کی بودند.خوبی‌اش این بود که قرار را برای عصر گذاشته بودند. مراسم خواستگاری هم که معمولا زیاد طول نمیکشد. برای همین راحله با خودش فکر کرد اشکالی ندارد، زود میروند و خودش میماند و خانواده و تدارک سیزده به در! عقربه‌ها ساعت۵ را نشان دادند که زنگ در به صدا درآمد. چه سر وقت!مهمانها آمدند.راحله در هال مانده بود.صداها را واضح میشنید.اما هرچه گوش داد صدای زنانه‌ای نشنید.یعنی چه؟ به محض اینکه مهمانها با بفرما بفرما نشستند معصومه خودش را از پذیرایی به هال رساند و با حالتی که مخلوطی از تعجب و ذوق بود در گوش خواهرش شروع کرد به گزارش دادن: -وااای راحله! چه خواستگاریه! بابا حق داشت بهت اولتیماتوم بده! بعد خندید و با عشوه‌ای ساختگی ادامه داد: -البته به پای"اقا حامد جان"خودم که نمیرسه! راحله خنده اش را خورد تا مبادا صدایش بیرون برود. سقلمه ای به خواهرش زد و گفت: -کوفت معصومه هم ریز خندید و بعد درحالیکه ابروهایش را بالا میبرد گفت: -ولی یجوریه! شبیه ماها نیست. یعنی شبیه بقیه خواستگارات نیست راحله متعجب پرسید: -مگه چجوریه؟ -بهش نمیاد مذهبی باشه. البته از رو قیافه نمیشه قضاوت کرد.ولی خب طرف عین بابا حساسه به لباساش.تازه کراواتم داره.باباشم که از این پیرمردای دستمال گردنیه! شاید اگر راحله کمی فکر میکرد این خصوصیات برایش آشنا به نظر می‌آمد اما او حتی تصورش را هم نمیکرد که ممکن است چه کسی آن طرف دیوار هال، در پذیرایی،به عنوان خواستگار نشسته باشد. تنها چیزی که فکرش را مشغول میکرداین بود که چرا پدر روی همچین آدمی اینقدر حساس شده بود. مادرش صدایش زد و او بلند شد تا بیرون برود.چادرش را صاف کرد و بعد از هال بیرون رفت.روی اولین مبل پدر و مادر نشسته بودند. نگاهی بهشان کرد و لبخندی زد.بعد چشمش را چرخاند روی مهمانها تا سلام علیک کند. رو به پدر داماد خواست سلام کند که..لبخند روی لبش وا رفت. باورش نمیشد.دکتر پارسا؟ این اینجا چه میکرد؟ خواستگار محبوب پدر اقای دکتر بود؟ نگاهش را به چهره پدر داماد دوخت.چقدر قیافه اش آشناست...پدر که فهمیده بود راحله شوکه شده با مهربانی گفت: -نمیخوای سلام کنی بابا؟ راحله باصدایی که از ته چاه درمی‌آمد سلامی کرد و روی مبل نزدیکش نشست. سرش داغ شده بود و دستهایش یخ!خواب میدید؟ شوخی بود؟ نگاهی به پدر انداخت.چهره‌اش آرام بود.مادرش هم که کنار پدر نشسته بود همانطور ارام بود و البته کمی نگران. صدای پدر دکتر باعث شد دوباره به سمتش بچرخد. اقای پارسای بزرگ با خنده گفت: -منو یادت میاد دخترم؟ راحله هر چه تلاش کرد چیزی به ذهنش نرسید اما میدانست این مرد را جایی دیده: -چهره تون اشنا به نظر میاد اما نمیدونم کجا دیدمتون. پدر قهقه‌ای زد و گفت: - اون روز،توی کلاس،من راجع به استادتون سوال کردم! راحله که کم‌کم یادش آمد چشمهایش گرد شد: -بله.بله..اما شما که... بقیه حرفش را خورد چون یادش آمد چه تعریف بلند بالایی راجع به دکتر کرده بود. لابد پدر هم با کلی آب و تاب آن تعریف را کف دست پسرش گذاشته که پسرجان اینقدر بااعتماد به نفس به خواستگاری امده است! سیاوش که منظور این دو نفر را نفهمیده بود متعجب رو به پدرش گفت: -شما دو نفر قبلا همو دیدین؟ و بعد یکدفعه یادش آمد به صحنه آن روز بعد از کلاس،که دیده بود پدرش با خانم شکیبا حرف میزدند اما پدر نگفته بود که چه حرفی زده‌اند.راحله سعی کرد ادب را به جا بیاورد برای همین گفت: -من نمیدونستم شما پدر استاد هستید. حال شما خوبه؟خوش آمدین. پدر گفت: -ممنون دخترم. وقتی سیاوش گفت بریم خواستگاری اصلا فکر نمیکردم بیایم اینجا. البته الان فکر میکنم با اون نظری که شما راجع به سیاوش من داشتین دیگه ما بله رو گرفتیم. و خندید.راحله سرخ شد و چشمان سیاوش برق زد.پدر هم لبخندی زد و میوه را تعارف کرد.راحله حرصش درآمده بود. چرا پدر و مادرش اینقدر خونسرد بودند.پدرش چرا اینجور گرم گرفته بود. مادر رفت تا چایی را بیاورد و پدر سیاوش گفت: - من اصلا فکر نمیکردم سیاوش با این تیپ و قیافه یه همچین دختری رو بپسنده.ولی معلومه طبع خدا بیامرزش رو داره. راحله نگاهی به استاد کرد.خدا بیامرز؟پس یعنی استاد،مادرش فوت کرده بود. سیاوش که نگاه راحله را دید لبخندی زد. راحله تعجب کرد و رو برگرداند.در همین حین مادر چایی را اورد و وقتی مهمانها هرکدام برداشتند پدر سیاوش گفت: -میدونم که جلسه اول خواستگاری رسم نیست دختر و پسر باهم صحبت کنن اما خب این دونفرهمدیگه رو تاحدی میشناسن، البته تا حدی که چه عرض کنم،پسر ما که... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ -چرا نمیشه؟؟ لابد میخوای لفتش بدی تا یه چیزی سر هم کنی؟؟ - چی میگی راحی الان نمیشه. یه نفر دنبال ماست خطرناکه! - هیچکس دنبال ما نیست.برای چی باید دنبال ما باشه؟؟؟ لابد قراره بازم تو سوپر من قصه باشی؟؟ آره؟؟؟ سیاوش نمیتوانست تمرکز کند.از یک طرف راحله،از یک طرف آن ماشین سفید.راحله با گریه و التماس گفت: -گفتم نگهدار سیاوش.توروخدا نگهدار... سیاوش فرمان را چرخاند و کنار خیابان نگه داشت.چرخید رو به راحله.خواست دستان راحله را بگیرد که راحله دستهایش را عقب کشید. سیاوش تعجب کرد. -چرا سیاوش؟؟چرا؟؟ مگه من چکارت کرده بودم؟؟ - چی چرا خانمی؟ چیشده؟ من نمیدونم از چی حرف میزنی باور کن اینا همش یه نقشه‌ست. من میدونم کی وسط این ماجراست... جریان اونطوری که تو فکر میکنی نیست.من بهت توضیح میدم.فقط بذار از اینجا بریم بعد! راحله همانطور که هق میزد با دستهای لرزان فیلم را پلی کرد و گوشی را طرف  سیاوش گرفت: -چی رو میخوای توضیح بدی؟؟ سیاوش نزدیک بود چشمهایش از حدقه بیرون بزند. خشکش زده بود. آن مهمانی آخر...نیما زهرش را ریخته بودراحله همان طور که در را باز میکرد گفت: -نمیبخشمت سیاوش...هیچوقت...!! تا راحله دستش را به سمت در برد سیاوش نگاهش را در اینه به ماشین دوخت. آن ماشین سفید عقبتر ایستاده بود.باید مانع راحله میشد.پیاده شد و دنبال راحله که کنار خیابان راه میرفت راه افتاد. - راحی... راحی جان داری اشتباه میکنی... بذار برات توضیح بدم...توروخدا بیا سوار شو... اینجا خطرناکه...راحلههههه بدون توجه به سیاوش به راهش ادامه داد. قصد کرد از خیابان رد شود تا شاید سیاوش دست از سرش بردارد.سیاوش نگاهش برگشت روی آن ماشین سفید. ماشین به حرکت درامده بود و داشت سرعت میگرفت: -صبر کن راحلهه... نرو تو خیابون.... راحله گوش نکرد. به وسط خیابان رسیده بود: -راحلههه، ماشییین!!!!! با چند قدم بلند خودش را به وسط خیابان رساند.راحله برگشت تا ماشینی که سیاوش اخطارش را داده بود ببیند اما یکدفعه جلوی چشمش سیاه شد... همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی چشم هایش را باز کرد در دستش  احساس سوزش میکرد. چادرش دورش پیج خورده بود و روسری اش جلوی چشمش را گرفته بود.روسری‌اش را عقب کشید تا بتواند ببیند. استینش پاره شده بود، پوست دستش کامل کنده شده بود و خون جاری بود.در سرش احساس درد داشت. یکدفعه یاد سیاوش افتاد.چه خبر شده بود؟ فقط فریاد سیاوش در گوشش مانده بود: -راحله، ماشییین!! دورش چند نفری ایستاده بودند: -خانم؟ حالتون خوبه؟ - یکی زنگ بزنه اورژانس نگاهش را به اطراف چرخاند. آنطرف هم شلوغ شده بود. لنگان لنگان جلو رفت: -سیاوش؟ سیاوشم؟ جمعیت راه را برایش باز کرد.از حرکت ایستاد. آن مردی که خونین و مالین وسط خیابان دراز کشیده بود سیاوش او بود؟؟ پیراهنش پاره شده بود،یکی از کفشهایش از پایش درآمده بود،صورتش خاکی شده بود. -بهش دست نزنین.ممکنه نخاعش آسیب ببینه - زنگ زدیم به اورژانس الان میرسه مات ایستاده بود و زمزمه‌های اطرافیان  را میشنید: -من دیدم چیشد.خانم رو نجات داد... خانم؟ نسبتی با شما دارن؟ -اره، من قبلش دیدم با هم بگو مگو داشتن.فک کنم زن و شوهرن.ایشون میخواست از خیابون رد شه متوجه ماشین نبود.اگه بغلش نکرده بود الان خانم این بلا سرش اومده بود سیاوش تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که بدنش سپری شود برای راحله. -اره منم دیدم...خیلی کرد راحله نگاهش برگشت روی مرد و زیرلب‌زمزمه کرد: -مردانگی! دوباره چرخید سمت سیاوش. انگار تازه فهمیده باشد چه شده..نگاهی به دست سیاوش انداخت. پشت دستش روی زمین کشیده شده بود و پوستش رفته بود. زیر سرش خون راه افتاده بود. صدای ضعیف ناله‌ای از بین دندان های قفل شده اش بیرون آمد و دیگر هیچ.. احساس ضعف کرد، پاهایش سست شد. زانو زد.سعی کرد سرش را بالا بگیرد.و روی زانو بلند شود. سرش گیج رفت و نقش زمین شد... چشمهایش را باز کرد سفید بود.چند باری پلک زد تا دیدش واضح شود. سقف سفید اتاق بود.سر چرخاند.یک طرف پنجره بود و نور غروب آفتاب. یک طرف هم مادر که آرام نشسته بود و با لبخندی گرم نگاهش میکرد. -بهتری دختر مامان؟ راحله تنها به یک چیز فکر میکرد: -سیاوش! سیاوش کجاست مامان؟ نگاه مادر موقع حرف زدن چنان آرام بود که راحله حرفش را باور کرد: -خوبه.اتاق اون طرفی،دکتر بالا سرشه -مامان، تقصیر من بود..سیاوش بخاطر من اینجوری شد! اشکهایش سرازیر شد: -من حرفش رو گوش نکردم اون گفت خطرناکه..آخخ - آروم باش مادر،دستت زخم شده، پانسمانش کردن.سعی کن زیاد تکونش ندی گریه نکن مادر.اتفاقیه که افتاده.کاریش نمیشه کرد. خیره ان شالله چقدر خوب بود که سرکوفت نمیزد. همین موقع در باز شد.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۱ و ۲ « به نام او » وارد کوچه میشوم، گرمای ظهر تابستان عطش‌ام را چند برابر میکند کلافه‌ام و دلم تنها یک لیوان آب یخ طلب میکند.! از دور میبینم که همسایه‌ها دور تا دور ماشینی ایستاده‌اند و چشمانشان به در خانه دوخته شده...پلیس محکم و باشدت با چهره‌ای عصبانی در را میکوبد چند نفر رهگذر رد میشوند و باهم پچ پچ میکنند..... باز هم سناریوی تکراری.... خسته‌ام دیگر از این همه گرفتاری، با دلی شکسته ، و تنی خسته راهی میشوم. من تنها بازیگر این سناریو هستم که باید بار همه را به دوش بکشم. چرخ و فلک روزگار عجیب مردی از وجود من ساخته است... نفس عمیقی میکشم. از همسایه‌ها عبور میکنم و به در خانه‌مان میرسم دیگر همه‌ی نگاه‌ها به من است و این منم که در چشم این جماعت یه تنه باید بجنگم....دختری که زندگی از او مرد بودن میخواهد... _______ در را میبندم. صدای آژیر ماشین پلیس دورتر میشود همسایه‌ها هر کدام طعنه‌هایی میزنند و میروند...دلم میشکند. این روزها چقدر سخت قضاوتم میکنند چقدر بد نگاهم میکنند.. مانع اشک‌هایم میشوم که سرازیر نشوند باید این اشک‌ها یاد بگیرند که مرد باشند ، مرد که گریه نمیکند! پایم را در حیاط میگذارم حیاطی که سمت راستش سوئیت کوچک با آشپزخانه است و سمت چپش گل‌های لاله و تک درخت میوه وسط حیاط حوض کوچکی است که تنها زندگی در آب این حوض جریان دارد ماهی‌های کوچک قرمز که جدا از غم دنیا شنا میکنند... احتمالا مادر خانه نیست وگرنه با این صداها و آژیر ماشین پلیس حتما بیرون می‌آمد. خداروشکر نبود که باز غصه بخورد و شب سجاده از اشک‌هایش سیراب شود.‌.. خیلی خسته‌ام. امروز کارم از همیشه بیشتر طول کشید. از پله ها بالا میروم و بوی قرمه سبزی از خود بی خودم میکند. ________ لباس‌هایم را عوض میکنم. آبی به صورتم میزنم. صدای کلید افتادن به در می‌آید و مادر با سبزی به دست در را میبندد. لبخندی میزنم و در پنجره مینشینم و با صدایی بلند میگویم : + سلام بانو _سلام عزیزم. خوبی؟ خسته نباشی دورت بگردم .. + خدانکنه مامان قشنگم اخمی در ابروانش می‌افتد و میگوید _ همسایه‌ها باز پچ‌پچ میکردن... چیشده ؟ + هیچی بیخیالشون و با لبخند و لهجه‌ی بزرگانه‌ایی میگویم : +بیا غیبت نکنیم مامان جون . از پله ها بالا می‌آید ... سبزی را از دستش میگیرم و به آشپزخانه میروم، سینی را برمیدارم و سطل قرمز را پر آب میکنم مینشینم که سبزی را پاک کنم میگوید : _مامان جان تو خسته‌ایی بزار خودم پاک میکنم . + نه بابا نیم کیلو که این حرفا رو نداره... _ باز پلیس اومده بود...اره؟ + اوهوم نفسش را با صدا بیرون میدهد...بغضم را در گلو قورت میدهم و چشم‌هایم را میبندم باید خوب نقش بازی کنم دل نباید با صدای بغض من بشکند من به خدا قول داده‌ام او را تا زمانی که زنده‌ام نرنجانم و هیچگاه تنهایش نگذارم... الان هم نباید در مشکلات و ناراحتی‌اش خستگی‌ام را نشان دهم. باید مراقبش باشم و شانه‌ای باشم برای خالی کردن ناراحتی‌های مادرانه‌اش ....خداوندا تو کمکم کن... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃رمان کوتاه و آزمونده ✍قسمت ۳ و ۴ بالاخره به خانه میرسم و کلید را در قفل میچرخانم و وارد خانه ی کوچکمان میشوم پدر مثل همیشه مشغول در لب‌تاپ است و جواب سلامم را با تکان دادن سری میدهد به طرف آشپزخانه میروم . حسابی ضعف کرده ام . در کافه توماس هیچوقت چیز درست و حسابی پیدا نمیشد برای خوردن همه‌شان فقط برای خودش و ادم های اطرافش خوب بود...!! حتی گاهی شرمم میشود که مشغول کار در این کافه هستم.!! دلم برای خانه تنگ شده ... برای مادر و و ان چادر سفید گل گلی اش نفس عمیقی میکشم و مود را از افکارم نجات میدهم ، از کابینت یک بیسکوییت درمی‌آورم و از قهوه جوش یک فنجان قهوه تلخ می ریزم و مشغول خوردن میشوم تلخی قهوه بیش از حد بود اما به تلخی زندگی من که نمیرسید میرسید ؟ تا بوده همین بوده... تلخه تلخ.... منی که اکنون در کشوری هستم که هیچ چیز او را دوست ندارم !! نمیدانم اما انگار هیچ چیز سر جایش نیست این به هم ریختگی ها من را کلافه کرده ‌... که گاهی اوقات مرگ را پایان تمام این کلافگی ها میدانم .... کاش دنیا یک لحظه بایستد ... کاش همه چیز لحظه ای متوقف شود و من بتوانم در یک حالت بی وزنی ... بدون هیچ فکر و دغدغه... بدون هیچ زخم کهنه روی قلبم ... تا ابد... به یک خواب طولانی همیشگی بروم ... من خیلی وقت است را گم کرده ام و نمیدانم چیست ..... همه چیز ظاهرسازی است .... همه حسرت بودن در موقعیت من را میخورند و با خود میگویند خوش به حالش که ازاد و خوشحال در یکی از بهترین کشورهای غرب زندگی میکند غافل از اینکه پدر، من را به آلمان آورد . و دلیلش برای آوردنم به اینجا دور شدن از فضایی بود که من را یاد مادرم می‌انداخت.... شاید فکر میکرد اینگونه افسرگی ام خوب شود شاید از ظاهر همه چیز تغییر کرده باشد اما مگر اوضاع قلب شکسته من هم تغییری میکند ؟! و حالا پدر به خواسته اش رسیده است و من جایی هستم که هیچ چیزش را دوست ندارم .... شاید زیبا باشد ... شاید ازاد باشند اما...... باصدای پدر به خودم می آیم و از آشپزخانه خارج میشوم پدر با لبخند و ذوق میگوید : _هلنای عزیزم .... طرحم پذیرفته شد قراره در یکی از شرکت‌های معروف اینجا مشغول به کار شوم... لبخندی هر چند تلخ به لبم می آید باز هم جای شکر دارد که جواب این همه سختی خودش و من را گرفت... برای اینکه دلش نشکند من هم با ذوقی تصنعی میگویم - عالیه بابا.... پدر هم خوشحال به سمت میز کارش میرود و زمزمه میکند : + از عالی هم عالی تره انقدر خسته ام که نمیتوانم در شادی‌اش بیش از این شرکت کنم . شب بخیری میگویم و به طرف اتاقم میروم که پدر میگوید : +هلنا ؟ کجا میری ؟ صبر کن دخترم میخواهم به مناسب این اتفاق از بیرون غذا بگیرم... با پیتزا موافقی ؟؟ بی حوصله بر میگردم : - بابا جون خیلی خسته ام... نوش جان ... فردا میخورم پدر لبخندی میزند و شب بخیری میگوید من هم به اتاق میروم و به خواب میروم .... و همان کابوس های شبانه به سراغم می ایند.... کابوس هایی که در این چند وقت.... ذره ذره... جان بی جانم را می‌گرفتند... .......... + دخترم هلنا خانم بدو بیا - آمدم مامانی به سمت میروم چادر زیباییم را روی سرم درست میکنم مادر هم چادر مشکی اش را سر میکند و با نگاه تحسین‌آمیزی نگاهم میکند + قربونت برم مادر ... مثل ماه شدی .. ان شاءالله (س) مراقبت باشه لبخندی از سر ذوق میزنم ... عاشق بودم .... از در خانه بیرون میزنیم.... 🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده؛یگانه فاطمه مظهری صفات 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃رمان کوتاه و آزمونده ✍قسمت ۵ و ۶ از در خانه بیرون میزنیم و دست در دست گرم مادر ، به سمت مسجد پا تند میکنیم ... مسجد آن طرف خیابان بود دوستم باران را میبینم ، که آنطرف خیابان کنار در مسجد ایستاده و برایم دست تکان میدهد ... ذوق زده از دیدنش برایش دست تکان میدهم‌.... حواسم به اطراف نیست دست مادر را رها میکنم و به طرفش میدوم ... صدای بوق ماشین و فریاد مادر یکی میشوند + هلنااااا...... ترسیده نگاهی به ماشینی می اندازم که به نزدیکم می آید پاهایم به زمین قفل شده و قلب کوچکم تند نند میزند ناگهان تنه ای میخورم و از ماشین دور میشوم.. صدای برخورد ماشین را میشونم گوش هایم سوت میکشد و به جز صدای سوتی کر کننده در فضا چیز دیگری را نمیشنوم . بوی خون میپیچد ... نگاهم به صورت مادر خیره می ماند دیگر در صورت زیبایش اثری از لبخند هایش نیست از سرش خون می اید.. زخمی شده ... چادرش خاکی شده... روی زمین افتاده... و راننده با ترس نگاهش میکند + خانم... تورو به خدا ... خانم حالتون خوبه؟؟؟ بهت زده شده ام نزدیکش میروم و دستم را روی صورتش میگذارم کمی سرد است ... از سرمایش میلرزم و فریاد "یا زهرای" خاله نرگس ( مادر باران ) دوباره در گوشم میپیچد .... و من خیره به مادری که تنهایم گذاشت و بخاطر من رفت ! فریاد میزنم + ماااااامااااان از خواب میپرم ... نفس نفس میزنم هنوز خاطرات تلخ گذشته جلوی چشمم رژه میروند.... همه لباس مشکی پوشیدند.... صدای نوحه ی مداحی ... صدای گریه های جگر سوز مادربزرگ... بغض‌های پنهایی بابا .... و اما هیچکس حواسش به من نبود ... دخترکی که با موهای خرگوشی بافته شده ... سراسر مشکی پوشیده بود و تلخ زجه میزد ... سر مزار مادرش.... شب ها که میشد .... نگاهم همیشه به چادر خاکی و پاره ی بود.... و چه شب ها که با همان چادر پاره مادر به خواب رفتم.. جنین وارد در خودم جمع میشوم و گریه میکنم ... مامان کاش بودی .... کاش نمیرفتی .... از روزی که مادر من را تنها گذاشت جسمم روی زمین بود اما روحم همراه مادر کشته شده بود... دخترکی 9 ساله با دنیایی کودکانه که با رفتن فرشته ی زندگی اش همه چیز خراب شد از همه چیز و همه کس متنفر شد حتی خدا.... خدایی که او را مقصر یتیم شدنش میدانست و کسی جواب درستی به او نمیداد که چرا مادر برنمیگردد ؟ مادر چرا رفت پیش خدا؟ یعنی خدا را بیشتر از من دوست دارد ؟ از همان روز از هر چیزی که خدا به ما سفارش کرده بود متنفر شدم..... چادرم را پاره کردم.... دیگر به مسجد نرفتم.... نماز نخواندم..... آنقدر در خاطرات تلخ گذشته غرق میشوم که متوجه نمیشوم کی چشمانم گرم میشود و به خواب فرو میروم. صبح با سردرد بیدار میشوم ..... 🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ یگانه فاطمه مظهری صفات 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃رمان کوتاه و آزمونده ✍قسمت ۷ و ۸ صبح با سردرد بیدار میشوم. و پالتو و کلاهم را میپوشم و به سمت کافه میروم . پدر امروز زودتر از هر روز دیگری زودتر از خانه بیرون رفته است. نگاهی به اطراف پیاده‌رو می‌اندازم... زنی دست دخترکش را گرفته و با هم قدم میزنند. حسرت تمام وجودم را دربرمی‌گیرد و سرم را پایین می‌اندازم ..... این محبت‌ها برای قلب بی‌جنبه‌‌ی من حسابی زیاد بود.... که نه طاقت دیدن داشتم نه احساس کردن.... ناگهان صدای جیغ زن را میشنوم و یرم را با نگرانی بالا می‌آورم. دخترک از زن جدا شده و به طرف خیابان میدود..... و یک موتور سوار دقیقا در همان مسیر دخترک با سرعت زیادی حرکت میکند . مهار کردن سرعتش غیرممكن است. نه.... نه باز خاطرات گذشته به جلوی چشمانم می‌آیند جان دخترک در خطر است جلوی چشمانم خودم را میبینم و به سمت کودکی‌ام میدوم..... عجیب است من با قدرت جسمم نمیدوم بلکه با قدرت ذهنم به سمت دخترک پرواز میکنم موتوری نزدیکش میشود و من دخترک را هل میدهم دخترک به آن طرف خیابان هدایت میشود اما موتور با ضربه شدیدی به من برخورد میکند روی زمین رها میشوم صدای جیغ‌های زن و چشمان بهت‌زده و پر از ترس دختر حالم را بد میکند دلم میخواهد فریاد بکشم.... بس است دیگر گریه را تمام کن!! گرمی خون را روی صورتم احساس میکنم عجیب است اما خوشحالم..... شاید بتوانم مامان را ببینم چقدر دوست دارم زودتر این دنیای تلخ را ترک کنم همه چیز برایم تار شده فقط گریه های دخترک و صدای دور شدن موتوری را میشنوم و به دنیای بی خبری فرو میروم . ......... در یک بیابان بی آب و علف ایستاده ام هوا سرد است..... خیلی سرد به حدی که در خودم جمع میشوم و بی هدف میدوم.... ترس وجودم را فرا میگیرد اینجا کجاست؟ من گم شده ام؟ ناگهان صدای را میشنوم: _دخترم تمام حس های خوب دنیا به وجودم تزریق میشود و به سمت صدای مادر میدوم اما مادر نیست خسته و کلافه شده ام.... خیلی میترسم اشک هایم انگار که از قلب بی‌قرارم چکه میکنند.... هرچه نگاه به اطرافم میکردم .... جز بیابان بی آب و علف چیزی نصیبم نمیشد.... فریاد میزنم: _مامان کجایی؟ من میترسم ناگهان نسیم خنکی صورتم را نوازش میکند .... از دور خانمی سبز پوش با چادری زیبا و درخشان به طرفم می آید.... جامه‌ی او در عین سادگی....چشم هایم را به سمتش کشانده بود.... حس خوبی نسبت به او دارم.... شاید کمکم بکند.... سریع به طرفش میدوم....هرچقدر که نزدیکترش میشوم حس های خوب دنیا بیشتر به سمتم هجوم می‌آورند عجیب است اما احساس میکنم.... کوهی از نور...زیبایی.... عام و قدرت به وجودم برگشته چقدر دوست دارم در کنار آن بانوی زیبای نا آشنا بنشینم‌ و ساعت ها از آرامش وجودش بهره‌مند شوم هر قدمی که برمیدارد .... بیابان تبدیل به گلستان میشود و نهرها و چشمه‌ها از زمین خشک میجوشند و دسته هایی از گل های زیبا و رنگارنگ سر از خاک بیرون می‌آورند. عطری زیبا و خوشبو که تا به حال آن را هیچ جا حس نکرده در فضا میپیچد احساس میکنم این عطر عطر بهشت است.... ناگهان صدای مادرم در گوشم میپیچد: 🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ یگانه فاطمه مظهری صفات 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃رمان کوتاه و آزمونده ✍قسمت ۹ و ۱۰ ناگهان صدای مادرم در گوشم میپیچد: + دخترم .... بانوی دو عالم حضرت فاطمه اکنون در کنار توست انگار که به قدم هایم وزنه وصل کرده بودند ... که رمق از وجودم میرود ... جا میخورم... ایشان اینجاست ؟ یعنی دارم حضرت فاطمه را میبینم ؟ ناگهان شرم و خجالت تمام وجودم را فرا میگیرد و اشک هایم جاری میشوم از کارهایی که کرده ام .... از بی ادبی هایم ... آه که چقدر پشیمانم روی نگاه کردن به صورت زیبا و نورانی اش را ندارم با صدایی زیبا من را خطاب قرار میدهد + سلام و درود خدا بر تو باد دخترم انقدر شرم زده ام که با لکنت جوابش را میدهم - سلام ... خانم جان + از چه خجالت زده ای ؟؟ با کار نیکی که کرده‌ای پروردگار مهربان تو را بخشیده.... _اما.... اما خانم جان من.... من بعد از مرگ مادرم..... نمی‌گذارد ادامه دهم و با همان لحن زیبا میگوید: - نکند سخن پروردگارت را فراموش کرده ای که فرمود "قل یا عبادی الذین السرفوا الا انفسهم لا تنقطو من رحمه الله و ان الله یغفر الذنوب جمیعا و انه هو الغفوز الرحیم" { بگو ای بندگانم ... که برخورد زیاده روی روا داشته اید ... هرگز از رحمت خدا نومید نوشید زیرا خداوند تمامی گناهان شمارا میبخشد و او آمرزنده و مهربان است } چشمانم پر از اشک میشود و میگویم + باورم نمی‌شود ... باورم نمی شود ... خدایی که این همه سال خودم را از وجودش دریغ کرده باشم اینگونه مهربان باشد بعد نگاهی به صورت زیبای بانوی دو عالم می اندازم و با صدایی گرفته و پر از خجالت میگویم: + خانم جان من را میبخشید ؟؟ شرمنده ام... خطا کردم.... از یادگار شما... از شما به خوبی استفاده نکردم ... - حرف های مادرت را فراموش کرده ای ؟ من نگهدار تو هستم ... خداوند گناهان تورا ... من هم وجودم سرشار از شادی می‌شود آن عطر دلنشین از من دور میشود بانویم از من دور میشود احساس میکنم وقت زیادی ندارم باید جبران کنم پس بلند میگویم + خانم جان... برای جبران چه کنم ؟ و او زمزمه میکند: - تو گمشده ای .... خودت را پیدا کن . و از جلوی چشمان پر از برقم دور میشود ناگهان صدای مادرم را از پشت سرم احساس میکنم برمیگردم و مادرم را میبینم ... صورتم به لبخند.. زیبا میشود ، اه که چقدر دلتنگش بودم مادر با لباسی زیبا و سفید ایستاده و چادری زیبا و درخشان بر سر دارد و چادری زیبا در دستانش است چادری سفید از جنس حریر به سمتم می اید و چادر را سرم میکند احساس میکنم آن چادر گشمده ام را به من برمیگرداند ... چادری که این همه سال ان را از خود دور کردم مادر با لبخند نگاهم میکند و با لحن زیبایی میگوید + زینب جان... با چادرت نماز بخوان...من تو را اینگونه بیشتر دوست دارم و بعد از جلوی چشمانم محم میشود و من در این فکر هستم که او به من گفت زینب ؟؟ 🔹 حال آنقدر آن روزها سریع طی شد که گاهی اوقات تعجب میکنم که چگونه توانستم انقدر زود تغییر کنم از همان روزی که از بیمارستان مرخص شدم و تصمیم گرفتم به ایران برگردم پدر ابتدا سخت مخالف بود اما وقتی دلایلم را توضیح دادم قانع شد ... پدر در المان ماند ... اما من همچون پرنده ای بال پرواز گشودم و خودم را از زندانی که محکوم به زندگی کردن بدر ان بودم نجات دادم... میدانستم که نمیتوانم لحظه ای ... بعد از آن خواب عجیب و پر از نور پر المان زندگی کنم من به ایران برگشتم و خودم را پیدا کردم شدم همان دختری که مادرم دوست داشت اما دیگر هلنا نبودم .... نامم شد هم نام که همیشه عاشقش بود ... همیشه می‌گفت صبر را از او یاد بگیرم...
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ _...حالا که فهمیدی برو بسلامت نیاز به دلسوزی‌هات ندارم! صادق به جای ناراحت شدن چشمانش را باز کرد و خیره به رفیقش زل زد: _اول که سلام رفیق گل. بی‌معرفتیه اگه بگم دوباره دارم میرم ماموریت نمیتونم یه سر با مامان بیام خونتون. ولی خب دیگه میدونی که کلا شغل ما هیچ چیزش دست ما نیست. از بعد ازدواجت نتونستم بهت سر بزنم. از سکوت سیدحسین استفاده کرد و جمله‌ای گفت که نباید... _سادات خانم چطورن؟ بهترن؟ سیدحسین به محض شنیدن نام همسرش با خشم چشم باز کرد و سر برگرداند. سریع از جا بلند شد و به حیاط رفت. صادق که حدس زده بود مشکلش از کجاست قبل از اینکه از در ورودی مسجد بیرون رود دستش را گرفت و سیدحسین ایستاد... _اومدم دو رکعت نماز بخونم. نمیدونستم اینجایی. من میرم وضو بگیرم. مثل قدیما بیا باهم بخونیم. شرمنده سید جان حلال کن ناراحت شدی! دستش را رها کرد و به سمت وضوخانه رفت. سیدحسین از جملات صادق ماتش برد. از حرف‌هایی که خودش زده بود بیشتر شرمنده شد. وضو داشت. کمی مکث کرد. صادق که وارد مسجد شد. پشت سرش آرام به راه افتاد. نزدیک محراب مسجد شدند. صادق از جیبش مهر تربتش را درآورد و روی زمین گذاشت. دستهایش را برای تکبیرالاحرام بالا برد که حس کرد دو دست دیگر هم کنار او برای نماز بالا رفت. دقایقی از تمام شدن نمازشان میگذشت اما هر دو سکوت کرده بودند. صادق نگاهی به ساعتش کرد. مهر و تسبیحش را در جیبش گذاشت. دستی روی پای رفیقش زد و گفت: _التماس دعا رفیق. یاعلی بلند شد که برود، که با صدای سیدحسین ایستاد... سیدحسین:_نمیدونم چجوری میتونی حال منو بفهمی؟ نمیفهمی چی میگم چون هنوز پدر نشدی! کلا از مرکز منو بذارن کنار حق دارن. بس که یه خط در میون میرم اداره! از اونجا هم عذرمو بخوان. هرکار کنن حق دارن! صادق سر جایش برگشت و دو زانو مثل رفیقش نشست. سر پایین انداخت و نگاه نکرد به چهره‌ای که درد و غمش را فریاد میزد.. سیدحسین:_از خونه زدم بیرون که نکنه حرفی بزنم کاری کنم که بعد پشیمون بشم! صادق آرام گفت: _خدا خیرت بده +از وقتی فهمیدم دارم خورد میشم صادق. چیزی تا له شدنم نمونده. _یادمه عاشق بچه بودی. سیدحسین با سر تایید کرد _پس هنوزم هستی و باز با سر تایید کرد _یه جاهایی خدا دست میذاره رو نقطه ضعف بنده‌ش که بگه تو هیچی نیستی بنده‌ی من. هر چی هست ذات ازلی و ابدی من هست. منو قبول کن و باش! سر بلند کرد و خیره به کاشی‌کاری بالای محراب مسجد ادامه داد: _سخت نگیر رفیق. فقط یه چی میگم بهش فکر کن. مثل نخ تسبیح می‌مونه. سر و ته این نخ دست خانواده‌س. امام رضا شد امام مهربانی‌ها.. پیامبر شد پیامبر رحمت..اول تا اخر دین رو ورق بزنی فقط میگه محبت.. میگه خوش اخلاقی.. بشین حدیث کسا بخون ببین حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها چطور بچه‌هاشون رو صدا میزدن. با معنی بخون سید! نگاهش را به چشمان غمدیده سیدحسین چسباند: _ببین چطور در حدیث با پدرشون، با همسرشون.. حرف میزدند.. "میوه دلم" میدونی یعنی چی؟ پیامبر در جایی دیگه فرمودند:"بضعه" میدونی چی گفتن؟ اینا رو در عمل انجام بدی همه چی حل میشه. خب؟ هنوز سیدحسین ساکت بود ناراحت روی دو زانو نشسته بود و با دستانش تسبیح را بین انگشتانش میلغزانید. صادق نگاهی دوباره به ساعت کرد. دست روی شانه رفیقش گذاشت و بلند شد. سیدحسین همانطور که سرش پایین بود، دستش را روی دست او بر روی شانه گذاشت: _شرمنده داداش این روزا بد قاطی کردم. دمت گرم که موندی. صادق آهسته شانه سید را فشرد و نجوا کرد: _دشمن اهلبیت شرمنده باشه عزیز داداش از در مسجد وارد حیاط میشد که سیدحسین کمی بلند گفت: _مراقب خودت باش. خودتو جلو گلوله پرت نکن فقط! صادق خندید. از پشت سر دستی تکان داد و از در آهنی و مُشبّکی مسجد بیرون رفت... سیدحسین همانجا که چند لحظه پیش رفیقش نشسته بود، نشست. به تک تک حرف‌هایش فکر کرد. از نظر او بعید بود مرد جنگی مثل صادق از عشق و محبت بگوید... اصلا او که زندگی متاهلی را تجربه نکرده! او که چیزی از همسرداری نمیداند.. پس چرا حرف‌هایش مثل آبی روی آتش بود برای او؟ چقدر خراب کرده بود. داد و بیداد راه انداخته بود بخاطر جنینی که ناخواسته بعد از چند روز سقط شده بود..... چقدر سخت بود برایش عذرخواهی کردن. این غرورش هم اخر کار دستش داده بود... در همین فکرها بود که صدای لرزشی خفیف او را وادار کرد دست سمت گوشی برد.. حلماسادات:_الوو...حسین جانم...کجایی کی میای خونه؟ نگرانتم...الو حسینم... صدای خش دار و گریان بانویش را بیشتر نتوانست تاب بیاورد. لحظاتی.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ زبانم هم میداند که آقاجان حاضر نیست خاری در پای مادر شود زیرا او واقعا مادرانه و عشق خالصی به مادر دارد. آقاجان منتظر است حرفی بزنم و راستش را بگویم. _ساواک ریخت تو خونه! همه مون ترسیدیم و مادر گفت شما رفتی نیشابور. آقایه تهدیدش کرد، منو محمد خیلی ترسیده بودیم آقاجون! من رفتم خونه ی لیلا چون کمک بیارم که مادر ... دستم را جلوی دهانم میگذارم. +مادرت چی؟ _مامان حالش بد شد و بردنش‌ بیمارستان. دیگه ام نتونستم خبری بگیرم. آقاجان پشتش را به من می کند، انگار اشک میریزد و نمیخواهد اشک هایش را ببینم.بعد رویش را به من میکند و میگوید: _خب ریحانه جان! برو خونه. خطرناکه دیگه بیشتر از این. +شما کجا میرین؟ _منم یه جاییو دارم دیگه. به مادرت، محمد و لیلا و آقامحسن سلام برسون. دستش را داخل کاپشن اش میکند و نامه ای به دستم میدهد و میگوید: _اینم بده مادرت. بعد هم کمی پول به دستم میدهد و سفارش میکند به مادر برسانم . +چشم. لبخند مصنوعی به خاطر حالم میزند و میگوید: _ان شالله زود برمیگردم. شما برو منم پشت سرت میرم. بغض جدایی از پدر در گلویم ته نشین میشود و بغلش میگیرم و خداحافظی می‌کنم. هر قدمی که میروم برمیگردم و آقاجان را می بینم که برایم دست تکان میدهد. از کوچه که بیرون میروم اشک هایم پایین میریزند و سعی میکنم گریه ام را مهار کنم. سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دلم همچون دریای طوفانی پر از تلاطمی و آشوب است. خیلی سخت است حالتی را بازی کنی درحالیکه در آن حالت نیستی. بالاخره کوچه و خیابان ها تمام می شوند و به خانه می رسم. کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم. صدای لیلا می آید و دوان دوان خودم را به او میرسانم که مادر را در بستر می بینم. لبخندی میزنم و سلام میدهم. مادر چشمان به اشک نشسته اش را میگشاید و نگاهم میکند. _سلام. دستش را میبوسم و روی چشمانم می گذارم. مدام خدا را شکر می کنم. _حالت چطوره مامان؟ خوبی؟ سری تکان میدهد و لیلا میگوید: _تموم بیمارستانو شاکی کرده از بس حرص تو رو خورده! بغلش میگیرم و میگویم: _برات خوب نیست عزیزم. لیلا مرا به آشپزخانه میخواند تا قرص های مادر را ببرم. وقتی به آشپزخانه میروم من را کنار میکشد و میگوید: _مامان سکته کرده. خدا رو شکر رفع شده، دکترا میگن خیلی فشار عصبی روشه اگه زبونم لال تکرار بشه وضعیتش وخیمه. مگر مادر من چند سال داشت که سکته کند؟ او هنوز چهل سالش نشده بود. برایش زود بود مو سپید کند و دستانش چروک شود. _جدی میگی؟!؟وای خدا رو شکر. شکر که ازین بدتر نشد لیلا، خدا بهمون رحم کرد. من مراقبشم اصلا عین چشمام. +میدونم عزیزم. آره خدا بخیر کرد. ببین من باید برم خونه، محسن میگه فاطمه بهونه میگیره ولی عصر میام باز. _باشه. محمد کجاست؟ +با دایی رفتن بیرون. قرص ها را برمیدارم و با او خداحافظی میکنم. لیلا پیش مادر میرود و بغلش می کند. بعد از سفارش کردن خداحافظی میکند و میرود.قرص های مادر را به دستش میدم و او قرصش را میخورد. _الهی قربونت برم. چقدر جوش میزنی، آقاجون حالش خوبه. رنگ چشمانش تغییر می کند و به سختی می گوید: _تُ... تو از کج.. آ میدونی؟ نامه را در می آورم و به دستش میدهم. _آقاجونو تو راه مدرسه دیدم. حالش خوبِ خوب بود. فقط نگران تو بود و حالتو پرسید، منم مجبور شدم بگم. +چرا نگرا... نش کردی؟ دلسوزی مادر لبخندی تلخ روی لبانم می نشاند. پرده اشکی جلوی دیدگانم را میگیرد. تمام طول زندگی اش به نگرانی طی شد... نگرانی برای ما،آقاجان، دایی و خانم جان. اصلا ندیدم تنها خودش را در نظر بگیرد. همیشه مراعات ما را می کرد؛ میخواست ما راضی باشیم، ما شاد باشیم و اگر خودش غمگین بود نقاب شادی به چهره اش میزد. حالا هم حال خودش خوب نیست و نگران آقاجان است که او نگران نشود. نمیدانم کلمه ی فرشته بودن برایش کافیست؟ خدا این فرشته را بی بال و پر کرد و برای ما فرستاد تا ما، صدایش بزنیم. _قربونت برم. شما نگران خودت باش. دیگه وقت خودته، باید مراقب خودت باشی بسه غصه ما رو خوردی! مادر نامه را باز می کند. لبخندی میزند و میگوید: _منکه سَ...واد ندارم مادر! نامه را روی قلب و چشمانش میگذارد و به دست من میدهد تا بخوانم. با خواندن هر کلمه ای جان و روحمان به سوی آقاجان پر میکشد. ✍"بسم الله الرحمن الرحیم..سلام. همسر عزیزم سلامت میدهم درحالیکه جسمم در کنار تو نیست و روحم تا ابد پیش توست. زهرا جان! سلام مرا به فرزندان مان برسان و فاطمه کوچولو را از طرف من ببوس. شاید این آخرین نامه ای باشد که از من به تو می رسد‌. ما در راه مبارزه تمام وجودمان را فدا می کنیم اما ترسم از توست... میترسم تو آزار ببینی! دلم نمیخواهم خاری به پای تو و بچه‌هایمان برود. زهرا خانم، من در تمام طول زندگی ام مدیون تو بوده ام و سعی داشتم جبران کنم اما نمیتوانم.