eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ چیزی می‌افتد کنار پایم.یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل‌دار. هیچوقت ساق دستم نکردم! نگاه میکنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟ عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده … زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می‌اندازد و میگوید: +عمو اینان فقط من هستم که همچنان بی‌حرکت و هنوز سر جایم نشسته‌ام! صدای یاالله گفتن‌ها را می‌شنوم. چشمم می‌افتد به زهرا خانوم… لبخند میزند و چشم‌هایش را جوری با اطمینان باز و بسته میکند که انگار از دل باخبر است! در برابر او و بودنش مطیعم! دارایی‌های تازه‌ام را برمیدارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست میدوم. خودم هم از رفتارم تعجب میکنم! عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده‌اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی و هستند. فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه‌ی روسری‌اش را درست میکند.میگوید: _بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زن عمو خانم ما! این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری… شالم را باز میکنم، موهای به هر سو سرک کشیده‌ام را جمع میکنم و توی کش جا میدهم. دوباره شالم را روی سرم می‌اندازم اما کمی جلوتر میکشم.ساق ها را دستم میکنم و ساعت مچی‌ام را روی ساق میبندم. صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشه‌ی این اتاق مانده‌ام! به آینه نگاه میکنم،چادر را سرم میکنم ، و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل میزنم. مثل رویای همیشگی بابا شده‌ام! حس سبکی میکنم. امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر میکند. در باز میشود و سر فرشته مثل اردک فضول‌ها می‌آید تو. +کجایی پس تو؟ واااای چقدر ناز شدی دختر _من که کاری نکردم +فکر میکنی! فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟ _چیکار کنم؟ شالم را میگیرد و گوشه‌اش را مثل روسری‌ها مثلثی تا میزند و خودش سرم میکند. گیره ای که به روسری خودش هست را درمی‌آورد و به شال من میزند. +حالا درست شد.ببین _خودت چی؟ +گیره دارم تو کیفم _وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟☺️ +آره،دیدی چه ناز شدی؟😍 لبخند میزنم به این چهره ی جدید و راسخ‌تر از قبل،عزم بیرون رفتن میکنم. نمیتوانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می‌اندازد. دو خانواده انقدر و باهم برخورد میکنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمیشوم! حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم میکند، یاد پدر می‌افتم و حرفهایی که از بخاطر تیپ من در مهمانی‌ها میزد. امشب اما خیال میکنم که حاج رضا را کرده ام.او را خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و را به رویم باز کرد. شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام میکند.چشم‌های شیدا خوب حال دلش را رو میکند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟ فرشته راست میگفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم، امشب از رفتاری که محمد انجام میداد متوجه حس عمیق بینشان میشدم. فکر میکردم شهاب با دیدن‌حجابم تعجب میکند اما خیلی معمولی برخورد کرد. انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی‌حجاب دیده و حالا تغییر کرده‌ام. نمیدانم چرا اما مدام مشغول . اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟ هرچند…شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد! _حواست کجاست پناه؟ +همین جا فرشته جان _میگم میبینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟ +آره، فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد. _چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ میکنه؟ +خب چه ربطی به تو داره؟ _باهوش!داره آمار منو میگیره دیگه +وا _حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه به دو دقیقه نمیرسد که شیرین از کنار برادرش بلند میشود و پیش فرشته می‌نشیند. خنده‌ام میگیرد…مخصوصا از رفتارهای معصومانه‌ی محمد. چهره‌ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین، سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی‌ست او سربه زیر و آرام است انگار. هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس میکنم.سر برمیگردانم و چشم در چشم شهاب میشوم! سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌