🌹اثبات محبت و دوستی اهلبیت(ع) در عمل به اذکار عاشورایی🌹
💞همسر شهید 💞:
آقا سجاد مانند خیلی از شهدا سجایای اخلاقی زیادی دارد
ازجمله یکی از بارزترین خصوصیات ایشان
✅ #ولایتمداری و تحت امر ولی بودن، بهطوریکه با فدا کردن جانش در راه اسلام و امام زمانش و نائبش در عمل ولایتمداریاش را ثابت کرد.
✅ #احترام به اطرافیان به ویژه به
#مادروپدرشان و اینکه همیشه دوست داشت که تا جایی که در توان دارد به پدر و مادرش خدمت کند.
✅ از #نگاه_به_نامحرم و صحبت با نامحرم پرهیز میکردند.
✅اهل #نافله_شب، حتی در سختترین شرایط مأموریتی و تأکید بر بجا آوردن #نمازدراول_وقت داشتند.
✅ به #حفظ_قرآن علاقهمند و اهل #خمس بودند.
✅ #مهربان و #دلسوز به همه و در همه کارها جز به خدا #توکل نمیکرد و از نیازمندان نیز در حد توان دستگیری میکردند، بهطوریکه با یکی از دوستانشان که بعد از آقا سجاد شهید شدند (شهید الوانی) گروهی از خیرین تشکیل دادند که در این مسیر مبلغی از اطرافیان و دوستان برای #نیازمندان جمعآوری میکردند.
منبع:خبرگزاری تسنیم
#شادی_روح_شهید_به_پدرومادرمون_خدمت_کنیم
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۲۶۴
چقدر آغوشش بوی مادرم را میداد و حرارت نفسهایش چقدر دلِ تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا گریه میکردم.
همچنان که سرم را به قفسه سینهاش گذاشته و کودکانه گریه میکردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانهام احساس میکردم و صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم:
_«قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!»
و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیدهام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غمدیدهام گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد.
سرِ سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند.
میدیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الههاش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض اینهمه مدت بیکسی، برایم از صمیم قلب مادری کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریدهاش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به #لطف_خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در #آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانوادهای #مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند.
حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از #میهمانان_امام_کاظم (علیهالسلام) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند.
هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باورنکردنی بود،
ولی باید میپذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانهام به همه پیشوایان تشیع بیپاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری میرود که رو به شوهرش کرد:
_«آسید احمد! بچهها خستهان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن.»
که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و میخواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرینزبانی پاسخ داد:
_«من خودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمندهمون نکنین!»
ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب مجید را داد:
_«شما داری ما رو شرمنده میکنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن میکنم.»
و دیگر هر چه من و مجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از اتاقها رفتند. مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید:
_«خوبی الهه جان؟»
و من مدتها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم:
_«خیلی خوبم! خیلی خوب!»
وچقدر دلش برای خندههایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد:
_«خدا رو شکر!»
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۴۶
هم او در گوشت زمزمه مى کند که؛
✨به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع (امن یجیب ) تو باش.✨
هر که از این پس در هر کجاى عالم، لب به(ام من یجیب)باز کند،...
دانسته و ندانسته تو را مى خواند...
و دیده و ندیده تو را منجى خویش مى یابد....
#خدا نمى تواند زینبش را در #اضطرار ببیند.
اینت اجابت زینب!
ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است....
پا بر زانوى او بگذار...
و با #تکیه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!
بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى...
و دست به هوا داده اى....
#دشمنى که به جاى خدا، هوى را مى پرستد، #توان_دریافت این صحنه را ندارد....
همچنانکه نمى تواند بفهمد که خود را #اسیر چه کاروانى کرده است...
و چه #مقربانى را بر پشت عریان این شتران نشانده است....
همچنانکه نمى تواند بفهمد که چه #حجت_الله_غریبى را به غل و زنجیر کشانده است....
با فشار دشمنان و حرکت کاروان ،...
تو در کنار #سجاد قرار مى گیرى...
و #کودکان و #زنان ، گرداگرد شما حلقه مى زنند...
و دشمن که از #پس و #پیش و #پهلو، کاروان را #محاصره کرده است ،...
با #طبل و #دهل و #ارعاب و #توهین و #تحقیر و #تازیانه ، شما را پیش مى راند....
بچه ها #وحشت_زده، دستهاى کوچکشان را بر پشت و گردن شترها، چفت کرده اند... و در #هراس از سقوط،چشمهایشان
را بسته اند....
اگر چه صف محاصره دشمن ، فشرده است...
اما هنوز از لابه لاى آن ، منظره جگر خراش #قتلگاه را مى توان دید...
و بوسه
نسیم را بر رگهاى بریده و بدنهاى چاك چاك ، احساس مى توان کرد....
و این همان چیزى است که #نگاه_سجاد را خیره خود ساخته است....
و این همان چیزى است که هول و اضطراب را در دل تو انداخته است....
چرا که به #وضوح مى بینى که آخرین رمقهاى سجاد نیز با #تماشاى این منظره دهشتزا ذوب مى شود....
و مى بینى که دمى دیگر، خون در رگهاى سجاد از حرکت مى ایستد و قلب از تپش فرو مى ماند....
و مى بینى که دمى دیگر، جان از بدن او مفارقت مى کند و تن بیمار و خسته به زنجیر بر جاى مى ماند....
و مى بینى که دمى دیگر تن تبدار جهان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمین بى امام مى ماند....
سر پیش مى برى و #وحشتزده اما #آرام و #مهربان مى پرسى :
_✨با خودت چه مى کنى عزیز دلم ! یادگار پدر و برادرم ! بازمانده جدم !؟
و او با صدایى که به زحمت از اعماق جراحت شنیده مى شود، مى گوید:
_✨چه مى توانم بکنم در این حال که پدرم را، امامم را، آقایم را و برادرانم و عموهایم را و پسر عموهایم را و همه مردان خاندانم را #درخون_نشسته مى بینم ، #بى_لباس و #کفن... نه کسى بر آنان رحم مى آورد و نه کسى به خاکشان مى سپارد. انگار که از کفار دیلم و خزرند این عزیزان که بر خاك افتاده اند.
کلام نیست این که از دهان بیرون مى آید،...
انگار گدازه هاى آتش است که از اعماق قلبش تراوش مى کند...
و تو اگر با نگاه و سخن و کلام زینبى ات کارى نکنى ، او همه هستى اش را با این کلمات از سینه بیرون مى ریزد....
پس تو آرام و تسلى بخش ، زمزمه مى کنى :
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۵ و ۶
با ذوق لپ تپلش را میکشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش میروم . پشت چادر سنگر میگیرد، یاد #خودم و #مادر میافتم
دوباره و با پررویی می گویم :
_اشکالی نداره بیام تو؟
نگاهی به کوچه میاندازد و با دودلی جواب میدهد :
_نه بفرمایید
با خوشحالی اول نگاهم را میفرستم توی حیاط و بعد خودم پا میگذارم به این دفتر مصور خاطرات….
باورم نمیشود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدانهای شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی میکشم .
و با صدای دختر حاج رضا به خودم میآیم :
+بفرمایید بالا
#مهربان است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایهی درختهاست و فرش دستبافتی هم رویش پهن شده .
_میشه اینجا بشینم ؟
+هرجا راحتی ، میام الان
_مرسی
نفسی عمیق میکشم و روی تخت کنار حیاط مینشینم.خستهی راهم و منتظر. نمیدانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش .
انگار #مادر حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک میکند انگار برگشتهام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،
صدای مادر توی گوشم زنگ میزند
“دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار ”
بعد از او دیگر هیچکس نگفت “پناهم” انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر میگفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
انگار زمان کندتر از همیشه میگذرد ، بیدلیل بغض میکنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون میشدم اصلا ! راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟
صدای قدمهایی میآید و دستی رو به رویم دراز میشود .
+بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی
چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمیدارم و تشکر میکنم.
مینشیند کنارم ، شربت را مزه میکنم و میگویم:
_خوشمزست
نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه
_عالیه
چهرهاش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده .
چشمکی می زند و می پرسد :
+پسندیدی؟
لبخند میزنم
و او دوباره میپرسد:
+مسافری؟
دلم هری میریزد ، تازه یاد شرایط فعلیام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان میدهم سینی خالی را روی پایش می گذارد.
_از کجا فهمیدی که مسافرم؟!
+از چمدون به این بزرگی
_راست میگی
انگشتم را دور لبه ی لیوان میچرخانم.
+از کجا میای ؟
_مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم!
+خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟
میزنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر میخورد و میافتد
_نه بابا چه طلبی ! قصهش مفصله
+بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟
_پناه ، و تو ؟
+من که قدسی
ابروهایم بالا می رود ولی خیلی عادی میگویم :
_خوشبختم
+یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_اصلا ! راحت باش
+خب پس شما یکم ناراحت باش
گیج می شوم و می پرسم :
_یعنی چی ؟
+یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ، #معذب میشه شما رو اینجوری ببینه
لبخند #مهربانی ضمیمه ی صورتش می کند
+یه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونههای دیگه دید داره یکم ،میبینی که من هنوز چادر سرمه
_اوه ، معذرت
با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت میگذارم و شالم را درست میکنم هرچند باز هم طبق #عادت موهایم بیرون زده اصلا مگر میشود از این بسته تر بود !؟
در را باز میکند و خانوم و آقای مسنی داخل میشوند . از همین فاصله هم چهرههای #مهربان و #خوبی دارند.
دخترشان آرام چیزی میگوید و با دست مرا نشان میدهد
به احترام میایستم ،...
حاجی همانطور که سرش پایین است سلام میدهد
ولی همسرش چند لحظهای به صورتم خیره میشود و بعد مثل آدمهای بهت زده چند قدمی جلو میآید
بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با #مهر میگوید :......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
فرشته با عجله میدود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی میدهد و میگوید :
+کسی در نزد ؟
_نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب میکرد ،چطور ؟
+اوه اوه شهاب سنگ نازل شد !
_یعنی چی؟
+هیچی ، تو برو داخل دستت افتاد !
با عجله میرود سمت در ، امروز همه مشکوکاند! شانهای بالا میاندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح میدهم نامحسوس آمار بگیرم !
پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم میکشم و از پشت پنجرهی اتاق بیرون را دید میزنم .
پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف میزنند .دستهایش را جوری توی هوا تکان میدهد که میفهمم عصبانیست !
چشمهایم را ریز میکنم و گوشم را تیز. قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال …
نمیدانم چه میگویند که ناگهان هر دو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من میچرخد. چشمان فرشته گرد میشود و تند و تند با دست اشاره میکند که دور شوم پسر اما به ثانیه نرسیده رو برمیگرداند و از در بیرون میزند .
تازه میفهمم شهاب سنگی که فرشته میگفت، برادرش شهابالدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کلهاش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره
_چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت
+داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش
_مگه کارش چیه ؟
+مستندساز و مجری و این چیزا
_ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا
+یعنی دیدی برنامه هاشو؟!
_حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم میشناسمش
+عجیبه
_چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟
+خب آره هست ، ولی مجری برنامههای مذهبیه …
نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد :
+اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خانداداشم بود
_که یه وقت از راه به در نشه؟
خندید و گفت:
+نه بابا ! ولش کن …کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟
این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه #مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .
روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .
انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟! حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش میکرد !
فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم !
من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستینهایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل ….
و او دقیقا نقطهی مقابلم بود .
حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمیخواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانهشان شدهام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده!
و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقهی کینهی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود !
تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم .
با شنیدن صدای در از مرور خاطرات میگذرم و در را باز میکنم ..
زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده
+خواب که نبودی ؟
_نه ،اگه کار داشتین میگفتین من میومدم پایین پاتون درد میگیره که
دستش را بالا میآورد و میگوید:
+نمیدونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم
دستم را دراز میکنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را میگیرم
+سجاده و چادرنمازه ، تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو قبله که خودت میدونی دیگه کدوم وره مادر التماس دعای زیاد
عطر گل محمدی پر میکند ریه ام را ،
انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کردهام! انقدر گیج شدهام که نمیفهمم کی میرود و من حتی تشکر هم نکردهام
امروز کیان رسما دعوتم کرده به کافهی پشت دانشگاه برای آشنایی با دوستانش از بچههای کلاس خودمان خیلی خوشم نمیآید ، کلاس ادبیات را غیبت میخورم و راهی آدرسی که کیان داده میشوم .
قبل از رفتن توی کافه آینهی کوچکم را از کیف درمیآورم و نگاهی به صورتم میکنم. موهایم را با دست مرتب میکنم ، رژم را تجدید و لبخندم را امتحان میکنم همه چیز مرتب است...!
هرچند فضای کافی شاپ دلگیر است ،
اما از این که بوی قهوه به مشامم بخورد و با کسانی که هم سن و سال و همعقیدهام هستند گپ بزنم لذت میبرم …
لازم به گشتن نیست !.....
#اللهماجعلعواقبامورناخیرا
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
ساعت کاری من به پایان رسیده بود،صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد..پشت خط.🔥یلدا..🔥
_جونم؟؟
یلدا_سلام دوست جون چطوری؟
-قربونت تو خوبی؟
+منم خوبم. وقت داری بریم یه سر بیرون؟؟
-اره بیکارم میام تازه کارم تموم شده!
+پس یک ساعت دیگه میاییم دنبالت.
-با کی؟؟
+با فرشید.
-باشه فعلا خداحافظ.
یلدا دختر بدی نیست ولی خیلی سر و گوشش میجنبه...فرشید هم دوست یلداست...یلدا هم دختری مثل من مانتوییه و در سن و سال من حدود 23...
لباس هایم را عوض کردم شالم را انداختم روی سرم دسته ای از موهایم را به طرف راست صورتم ریختم.
یلدا تماس گرفت و گفت که سر خیابان منتظره...با عجله از خانه خارج شدم تا مادرم گیر نده...سر خیابان پژوی نقره ای رنگ فرشید برقی زد...
دست تکان دادم و به طرفشان رفتم در ماشین را باز کردم با سلام و احوال پرسی به هر دوی آن ها راه افتادیم...
_حالا کجا میریم؟؟؟
یلدا_بریم یه رستوران چند وقته با هم بیرون نرفته بودیم دلم تنگ شده بود...
خندیدم و گفتم:
_ایول ایول...
تا رسیدن رستوران کلی حرف زدیم و خندیدیم...وقتی رسیدیم پشت یک میز چهار نفره نشستیم فرشید برای سفارش غذا کنار رفت و من و یلدا تنها شدیم...
_یلدا؟؟؟
+جونم؟؟
-اینجایی که تازگیا برای کار میرم. یه دختر چادری هست...خیلی عجیبه!!
یلدا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
+چادری؟؟
با جدیت گفتم:
_نه یلدا...چادریها اونقدر هم آدمهای خشکی نیستن.
+نفیسه یه روزه رفتی اونجا مختو زدن؟؟؟
-نه یلدا جدی میگم!!! خیلی عجییه...
+آخه من چی به تو بگم نفیسه؟؟؟
فرشید یا یک پسر دیگر بین ما آمد و حرفمان را قطع کرد...چشمهایم را به سمت بالا حرکت دادم و گفتم:
_سلام!!!
یلدا از جایش بلند شد و گفت:
-اوه اومدی 🔥پیمان🔥!! دوستم نفیسه که بهت گفتم ایشونن...
بعد رو کرد به هردویمان و گفت:
-نفیسه پیمان...پیمان نفیسه...
ابروهایم را در هم فروبردم و گفتم:
-چی؟؟!!!یلدا میدونستم دعوت بیموقع تو بیعلت نیست!😠
یلدا طور عجیبی نگاهم کرد و گفت:
-نفیسه...چی داری میگی...!!!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-خداحافظ...
بعد هم سریع از رستوران بیرون رفتم...
اما آبروی یلدا را جلوی آن پسر بردم! برای یلدا بودن با پسرها خیلی عادیه و انتظار همچین حرکتی از من نداشت...
نمیدانم چرا این حرکت رو انجام دادم اما نگاههای آن دختر چادری هنوز هم توی ذهنم هست... وای خدای من...چم شده!!!
پیامکی از یلدا به من رسید...
📲-فکر نمیکردم انقدر بچهبازی دربیاری یه روز رفتی سرکار یه دختر چادری دیدی معلوم نیست چجوری مختو شست و شو داده...
گوشیم را با عصبانیت پرت کردم داخل کیفم #افکارمسخرهی یلدا راجع به چادریها برایم #اهمیت_نداشت...من به چشم خودم دیدم که آن #دختر_چادری چقدر #مهربان بود...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲
تعجب میکنم که این خانواده چقدر #بخشنده و #مهربان هستند!صبحانه را که میخورم نرگس اصرار میکند تا بیاید اما من صلاح نمیدانم او همراهم شود. مشخص نیست کینهی شتری سمیرا لبریز شده یا نه.برای همین خودم میروم. میگوید اگر موفق به دیدن پیمان نشدم برگردم. بعد هم یک دست از #بهترین لباسهایش را به من میدهد.تشکر میکنم و بعد از خانهشان بیرون میزنم.آدرس کیوان را در سرم بالا و پایین میکنم.جرقهای با دیدن خانهای به ذهنم میرسد.خودش است! همینجا بود که جلسات هر هفته را میگرفتیم.زنگ در را میزنم.مردی از داخل خانه بیرون میآید.دور و برم را نگاه میکند:
_بفرمایید؟
سلام میکنم و میگویم پی کیوان آمدم.ابراز بیاطلاعی میکند.میدانم این ابراز بیاطلاعی بودار است.خودم را معرفی میکنم:
_من ثریام. لازم نیست بترسی از بچههای سازمانم.به کیوان بگو بیاد.
خیلی عجیب اصرار بیاطلاعی میکند. حالا واقعا باورم میشود اینجا یک خانه تیمی است.
_ببین آقای... من ثریام.به کیوان بگی خودش میفهمه.یه خبر مهم دارم که اگه دیر بشه گفتنش تو مقصری پس حالا که کاری نمیکنی به کیوان بگو من عصر پارک همیشگی منتظر شم.بعد هم خداحافظی میکنم.
روی رفتن به خانهی نرگس را ندارم.موقع اذان شد.خودم را بیپناه میبینم و مسجد را پناهگاه پس به طرف آنجا میروم.گوشهای مینشینم و به آنهایی که نماز میخوانند خیره میشوم.نماز دوم را که شروع می کنند #دو_دل هستم.چطور آداب نرگس را رعایت میکنم و به #صاحب مسجد بیاعتنا هستم؟شرم مرا احاطه میکند. چادری از روی طاقچه برمیدارم.
چیزی از حمد و سوره دستگیرم نمیشود اما ذکرهایی را که امام جماعت بلند میگوید را زمزمه میکنم.هنوز تا عصر خیلی مانده و باید کنج مسجد منتظر باشم.چادر را روی خودم میکشم و خوابم میبرد.از صداهایی که میشنوم بیدار میشوم.
_دخترم؟ دخترم؟
پیرمردی با کلاه سبز و ریشی سفید بالای سرم ایستاده.تا مرا میبیند نگاهش را به طرفی دیگر سوق میدهد.
_بَ... بله؟
_شما اقوام ندارین؟ نگرانتون نمیشن؟ دو دل بودم بیدارتون کنم یا نه اما گفتم شاید کاری داشته باشین و دلتون خواب برده.
_ای وای! ساعت چنده؟
_سه شده.
_سه؟
از جا برمیخیزم.پیرمرد تعارف میکند:
_اگه جایی رو ندارین میتونین برید منزل دخترم. همین کنار مسجده.حالتون خوبه؟
از پیرمرد تشکر میکنم و بیرون میایم.بعد از کمی استراحت روی صندلی پارک، برمیخیزم تا بروم.هنوز به خروجی پارک نرسیدم که صدای کیوان مرا به عقب برمیگرداند.خیلی جدی میگوید:
_سلام.
_سلام.
به طعنه میگویم:
_دستمم دردنکنه که زندانو تحمل کردم.
پوزخند میزند:
_وظیفت بوده!
_انجام دادن وظیفه اونم به نحوه صحیح تشویق نداره؟
_خب... آفرین. خوشم اومد دهن قرصی داری.
_سازمان خیلی کمتر به اعضاش میرسه یا آموزشا کاربردی نیست؟
_منظورت چیه؟
_منظورم واضحه.خیلی تابلو بود طرف جز گروهکی چیزیه.
_کیو میگی؟
_همون کسی که در خونه تیمی رو برام وا کرد.
_آها... اون تازه وارده. کم کم یاد میگیره.
برای دقیقه ای سکوت می کنیم.نمیدانم چطور سوال کنم آدرس پیمان کجاست.تا میخواهم چیزی بگویم کیوان می پرسد:
_خب... خبرتو نمیخوای بگی؟
_خبرا که دست شماست.
_ امروز خیلی با کنایه حرف میزنی ثریا خانم!
_رک و پوست کنده بخوام بگم اینکه پیمان کجاست؟ ادرس و نشونی ازش نداشتم گفتم بیام پیش تو.
میخندد:
_آفرین! چه زرنگ! نگران نباش جاش خوبه و سالمه.
_من از حال و احوالش نپرسیدم! میخوام بدونم کجاست؟
_دِ نشد ثریا! فعلا تو بحران گیر کردیم. پیمان جان از عضوای بالا مالاهاست.فعلا صلاح نیست همو ببینین.
با شنیدن این جواب گر میگیرم. داد می زنم:
_تو نمیتونی برای ما تعیین تکلیف کنی!
_بله! من نمیتونم اما سازمان که میتونه.
_به چه دلیل؟
_به دلیل زیر آبی رفتن.
_زیر آبی؟ باشه... ممنون! خوب تشویقم کردین. خوب از خجالتم دراومدین! بعد از اون همه زندان و محاکمه سازمان هم بدبین شده بهم؟ هه! مسخره است!
از جا بلند میشود.سیگارش را زیر کفش له میکند.
_نه مسخره نیست. ما مجبوریم. آفرین بهت ولی این دلیل نمیشه سازمان اشتباهاتت رو نادیده بگیره.
نمیدانم از چه حرف می زند.یعنی من به کدام جرم محکوم به دوری هستم؟
_کدوم اشتباه؟
بدون این که جواب قانعکنندهای بدهد میگوید:
_یکم فکر کنی یادت میاد.
از روی غصب به رفتن کیوان نگاه میکنم که با رسیدن فکری برمیخیزم.خودم را پشت درختها مخفی میکنم و از دور کیوان را میپایم.او حس ششم بسیار خوبی دارد. مطمئنم اگر بفهمد در حال تعقیبش هستم دستم حالاحالاها به پیمان نمیرسد. وقتی که تاکسی جلوی کیوسک تلفن میایستد به راننده میگویم توقف کند.کرایهاش را میدهم و دنبال کیوان میروم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛