eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃رمان کوتاه و آزمونده ✍قسمت ۳ و ۴ بالاخره به خانه میرسم و کلید را در قفل میچرخانم و وارد خانه ی کوچکمان میشوم پدر مثل همیشه مشغول در لب‌تاپ است و جواب سلامم را با تکان دادن سری میدهد به طرف آشپزخانه میروم . حسابی ضعف کرده ام . در کافه توماس هیچوقت چیز درست و حسابی پیدا نمیشد برای خوردن همه‌شان فقط برای خودش و ادم های اطرافش خوب بود...!! حتی گاهی شرمم میشود که مشغول کار در این کافه هستم.!! دلم برای خانه تنگ شده ... برای مادر و و ان چادر سفید گل گلی اش نفس عمیقی میکشم و مود را از افکارم نجات میدهم ، از کابینت یک بیسکوییت درمی‌آورم و از قهوه جوش یک فنجان قهوه تلخ می ریزم و مشغول خوردن میشوم تلخی قهوه بیش از حد بود اما به تلخی زندگی من که نمیرسید میرسید ؟ تا بوده همین بوده... تلخه تلخ.... منی که اکنون در کشوری هستم که هیچ چیز او را دوست ندارم !! نمیدانم اما انگار هیچ چیز سر جایش نیست این به هم ریختگی ها من را کلافه کرده ‌... که گاهی اوقات مرگ را پایان تمام این کلافگی ها میدانم .... کاش دنیا یک لحظه بایستد ... کاش همه چیز لحظه ای متوقف شود و من بتوانم در یک حالت بی وزنی ... بدون هیچ فکر و دغدغه... بدون هیچ زخم کهنه روی قلبم ... تا ابد... به یک خواب طولانی همیشگی بروم ... من خیلی وقت است را گم کرده ام و نمیدانم چیست ..... همه چیز ظاهرسازی است .... همه حسرت بودن در موقعیت من را میخورند و با خود میگویند خوش به حالش که ازاد و خوشحال در یکی از بهترین کشورهای غرب زندگی میکند غافل از اینکه پدر، من را به آلمان آورد . و دلیلش برای آوردنم به اینجا دور شدن از فضایی بود که من را یاد مادرم می‌انداخت.... شاید فکر میکرد اینگونه افسرگی ام خوب شود شاید از ظاهر همه چیز تغییر کرده باشد اما مگر اوضاع قلب شکسته من هم تغییری میکند ؟! و حالا پدر به خواسته اش رسیده است و من جایی هستم که هیچ چیزش را دوست ندارم .... شاید زیبا باشد ... شاید ازاد باشند اما...... باصدای پدر به خودم می آیم و از آشپزخانه خارج میشوم پدر با لبخند و ذوق میگوید : _هلنای عزیزم .... طرحم پذیرفته شد قراره در یکی از شرکت‌های معروف اینجا مشغول به کار شوم... لبخندی هر چند تلخ به لبم می آید باز هم جای شکر دارد که جواب این همه سختی خودش و من را گرفت... برای اینکه دلش نشکند من هم با ذوقی تصنعی میگویم - عالیه بابا.... پدر هم خوشحال به سمت میز کارش میرود و زمزمه میکند : + از عالی هم عالی تره انقدر خسته ام که نمیتوانم در شادی‌اش بیش از این شرکت کنم . شب بخیری میگویم و به طرف اتاقم میروم که پدر میگوید : +هلنا ؟ کجا میری ؟ صبر کن دخترم میخواهم به مناسب این اتفاق از بیرون غذا بگیرم... با پیتزا موافقی ؟؟ بی حوصله بر میگردم : - بابا جون خیلی خسته ام... نوش جان ... فردا میخورم پدر لبخندی میزند و شب بخیری میگوید من هم به اتاق میروم و به خواب میروم .... و همان کابوس های شبانه به سراغم می ایند.... کابوس هایی که در این چند وقت.... ذره ذره... جان بی جانم را می‌گرفتند... .......... + دخترم هلنا خانم بدو بیا - آمدم مامانی به سمت میروم چادر زیباییم را روی سرم درست میکنم مادر هم چادر مشکی اش را سر میکند و با نگاه تحسین‌آمیزی نگاهم میکند + قربونت برم مادر ... مثل ماه شدی .. ان شاءالله (س) مراقبت باشه لبخندی از سر ذوق میزنم ... عاشق بودم .... از در خانه بیرون میزنیم.... 🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده؛یگانه فاطمه مظهری صفات 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹