┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴
_تو هم؟ تو هم اون بچہ رو نمیخوای؟
قطرهی اشک را با گوشہی روسریاش پاک میکند.
_مَ.. من اگه میخواستم هم فرقی نمیکرد.
_یعنی چی که فرقی نمیکرد؟ تو #مادر اون بچهای! مگه ممکنه؟ اگه بخوای هیچکس نمیتونه ازت بگیرتش.
وا میرود.قامتش روی دیوار کشیده میشود و روی زمین مینشیند.
_میخوامش اما... اما وقتے #سازمان نخواد نه من.. نه امیر نمیتونیم کاری کنیم. این بچہ باید #نابود بشه!
از دیوانگی پری حرصم میگیرد.
_چند وقتشه؟
_سِ... سه ماه.
چیزی در انتهای قلبم گر میگیرد.
_پری اون بچه الان #روح داره تو #نمیتونی اونو بکشی.تو نباید به حرفاشون گوش بدی. مگه بچه چه مشکلی داره که سازمان از این بچه #احساس_خطر میکنه؟
کلافهوار جواب میدهد:
_خودم میدونم رویا! میدونم گناهه! میدونم روح داره! میدووونم.خواهش میکنم تو تکرارش نکن.این سایه نحس روزگار همش دنبال منِ بدبخته!چیکار کنم که بدبختم؟ سازمان نمیخواد نیروهاش رو سر همچین قضیههای پیش پا افتاده از دست بده.
_پیش پا افتاده؟ #جون_یه_بچه از کی شده پیش پا افتاده؟اون روح داره یعنی اینکه سازمان چه یه آدم بزرگ بکشه چه اون طفل معصوم رو. تو بدبخت نیستی! تو #ترسویی! #افسارت دست سازمانِ و هر کجا بکشنت باید دنبالشون راه بیوفتی.
انگار از #تلنگرم آتش میگیرد.از چشمانش عصبانیت میبارد.تن صدایش بالا میرود:
_ترسو؟ مثل اینکه یادت رفته من قبل انقلاب چیکار میکردم؟من کسے بودم که اعلامیه تو تخت طاووس و کوچههاش پخش میکردم.من اسلحه به دست میگرفتم و با ساواکیهای بیصفت میجنگیدم.
بہ حرفهایش پوزخند میزنم و یک راست حرف دلم را میزنم.
_هه! اینا رو به من نگو. من تموم اینا و حتی بیشترشو کردم اما شجاعت به اینا نیست.شجاعت یعنے کاری رو انجام بدی که درسته، #بدون_ترس از این و اون.
_فکر کردی خودت خیلی وضعت از من بهتره؟ تو هم مثل منے. اگه ترس به ایناست تو هم ترسویی! تو اگه شجاع بودی اون روزایی که تردید داشتی ازین دم و دستگاه جدا میشدی.
چیزهای تازهای به گوشم میخورد! پری از کجا خبر تردیدم را دارد؟
_مَ... من هیچوقت تردید نکردم.
با هه به دلم زخم زبان میزند.
_فکر کردی من نمیفهمم؟ هم من و هم پیمان فهمیدیم توی زندان شستوشوی مغزیت دادن.فکر کردی الکی رفتین مرکز؟
فکر کردی الکی کلاس عقیده میرفتے؟چرا از پیمان جدات کردن؟تو تردید داشتی... سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی. پیمان هم همینطور...نگرانت بود.نگران بود نکنه از دستت بده با اون عقاید مسخرهای که تو سرت چپوندن.
ناخودآگاه اشک در چشمم جمع میشود. یعنی چرا اینها را بہ خودم نگفتهاند؟ چرا پیمان راضی به این جدایی شد؟ از سر دلسوزی..نه! حرفهای پایانی پری را انگار نمیشنوم.سازمان میدانسته از گفتههای سمیرا... اما چرا پیمان به گفتههای سمیرا اعتماد کرده؟چرا از من دفاع نکرد؟ از این چراها کلافه از جا برمیخیزم.
_ببین رویا. تو نباید از پیمان دلخور باشی.
درسته! حق داری! پیمان باید پشت تو میایستاد اما این باعث میشد از حرف سازمان تمکین نکنه.تو که میدونی اون چقدر برای این جایگاه زحمت کشیده.همون یه حرف ساده درد چند سالش رو به باد میداد. مجبور به اطاعت شده...
حرفهای پری منصفانه نیست اما دور از منطق هم نیست.باز هم حرفی نمیزنم.
_رویا؟ تو رو خدا اینا رو به پیمان نگی. شاید پیمان دلیل بهتری از من داره.اصلا... شاید من اشتباه میکنم.
پیمان دوستت داره.
حال اشک مهمان ناخواندهی چشمانمان شده.ناخودآگاه در آغوشم میپرد.نمیتوانم مثل چندی پیش با او رفتار کنم.
_رویا...دل به هیچی این دنیا نبند.هیچکس از یک لحظه بعدش هم خبر نداره.شاید من... شاید پیمان روز دیگه نباشیم.
او را از خود جدا میکنم.
_این یعنی چی؟یعنی منو تنها میزارین؟
_احمق نباش! هیچوقت! تو جز ما هستی. عضوی از خونوادهی ما. منظور من مرگه! مگه تو و پیمان چیریک نیستین؟ یادت رفته چیریکا چقدر عمر میکنن؟
میان حرفهای پری به لبنان سفر میکنم.در قرارگاه همگیمان را برای مرگ آموزش میدادند.که عمر یک چیریک تنها شش ماه بیشتر نبود!
_تو اینا رو بهتر از من میدونی.بہ قول خودت آموزش چیریکی دیدی. نه؟
_ولی این حرفا مال موقعی بود که #انقلاب نشده بود.
همراه با پوزخند میگوید:
_انقلاب؟ انقلاب خمینی؟ انقلاب وقتی میشه که ما #راس_قدرت باشیم.
_مگه اعضامون وارد مجلس نشدن؟
_ما برای مجلس اینقدر جون کندیم؟ما برای مجلس ۱۷ سال توی #خفا زندگی کردیم؟
در دل میگویم آخر این #طمع ما را به خاک سیاه مینشاند. انگار #بهشت_زهرا را فراموش کردهاند که هزاران #جوان و #پیر به خون خفته، که #مرید آیتاللهخمینی بودند، را در آغوشش جا داده.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛