eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۶۱ و ۶۲ پری مقابلم مینشیند و سوالاتی که ذهنم را پر کرده، جواب میدهد. یکی از سوالات من است و آن با مبارزه ای که " آیت الله خمینی" شروع کرده‌. پری با شنیدن سوالم فوری جوابش را میدهد: _رویا، ما ترسو نیستیم. اگه قراره برای مردم و کشورمون کاری کنیم از جون و دل مایه میزاریم. ما دلمون نمیخواد مردم فدای ما بشن و ما هم پشت مردم خودمونو قایم کنیم. روش‌هایی مثل اعتراض خوبه اما نه برای براندازی رژیم. اعتراض برای مسئله های کوچیک و پیش پا افتاده راهگشاست. شاه جلوی ما اسلحه میگیره پس ما هم باید با جنس خودشون جلوشون بایستیم. اونا بچه‌های ما رو میگیرن و اعدام میکنن، خب ما هم مستشارها و تیمسارهاشون رو تیکه پاره میکنیم. جواب های هوی عزیزم. به دقت به گفته هایش گوش میدهم.نظرم درباره‌ی میکند، حس میکنم آنها ملعبه‌ی دست روحانیون شده‌اند. شجاعتی که پری در درونم تزریق میکند غیرقابل وصف است. _یادته از فیدل کاسترو و چگوارا برات گفتم؟ قهرمان‌های جهانی که تونستن از طریق مبارزه‌ی مسلحانه پیروز بشن؟ با یادآوری آن حرف‌های مبهم سر تکان میدهم که یعنی بله. 📌_پس نباید ترسید! من با کنار اومدم. آره‌ گاهی وقتا حس میکنم میکنن اما کنار اومدم. چون داره با این روش پیش میره. خیلیا بر علیه ما افتادن، دور برداشتن که ما نجسیم و کافر! نه! اینا یه مشت حرفه، ما هم از ساواک میکشیم هم ازین قماش ترسو.ما مسلمونیم، تا جایی که قرآن و خدا میگه عمل میکنیم اما از یه جایی به بعد خود خدا هم میگه لا اکراه فی الدین..بعدشم الان قرن ها از زمان نزول قرآن گذشته..علمی هم بخوای حساب و کتاب کنی میبینی خیلی چیزا تغییر کرده پس اشکال نداره برای رفع نیازهای جدید دست به کارهای دیگه‌ای زد. جملات پری را کمی بالا و پایین میکنم و متوجه میشوم درست میگوید. توی رختخواب آرام میگیرم اما ذهنم مشغول است. نمیدانم چه وقت اما پلک‌هایم روی هم میروند و خواب هوش را با خود میبرد. صبحانه را که میخوریم، پری قصد رفتن میکند‌. من هم برای این که خلاء تنهایی‌ام را پر کنم کاغذ و قلم برمیدارم و از جملاتی که توی کتاب نوشته و دوستش دارم، رونویسی میکنم. اکنون حس میکنم آن عطشی که داشته‌ام را شناخته ام. حس مصمم بودن و هدف داشتن کم نیست! آن هم هدفی چون پیمان که بزرگی‌اش به وسعت نابودی ظلم میباشد. هر لحظه خودم را در آینده فرض میکنم که همچون پری چم و خم کار مبارزاتی را یاد گرفته‌ام. آنگاه پیمان هم فکر نمیکند خوی اشرافی بر فطرتم برتری کرده است. برای ناهار پری مرا به ساندویچی میبرد.با هم ساندویچ خوراک سوسیس سفارش میدهیم و منتظر می‌مانیم.مغازه‌ی کوچکی است که پشت یخچالش اجاقی دارد. ساندویچ‌ها که حاضر میشود، پسری آن را روی میز میگذارد و میرود.در کنار پری به اشتها می‌آیم و شوخی‌های او مرا بیشتر تشویق به خوردن میکند. بعد از بیرون آمدن از مغازه، پری رو به من میکند. _رویا؟ _جان؟ به آسمان بالای سرمان نگاه میکند و لب میزند: _پیمان میخواد ببینتت. یکهو قلبم شروع می کند به بالا و پایین پریدن. رطوبت دهانم به خشکی گراییده و میپرسم: _چیکارم داره؟ _والا اون حرف زیادی به من نمیزنه. نمیخواد نگران بشی، حتما خیره! باز هم ضایع بازی درآورده‌ام! خب معلوم است از چهره‌ی رنگ پریده میفهمد چه مرگم شده! _نه نگران نیستم. _باشه، بهم گفت ساعت چهار بری پارکی که مقابل اون کافه‌ای بود، که یه بار رفتیم. آدرسشو بلدی؟ چند باری سر تکان می دهم. _آ... آره، چشمی بلدم. بعدشم مگه تو نمیای؟ کیفش را روی دوشش می‌اندازد و همانطور که یک قدمی از من فاصله دارد، لب میگشاید: _در مورد اومدن من چیزی نگفت پس فکر کنم لزومی نداره بیام. از روی اکراه قبول میکنم. بهم دست می دهیم و او به پایین خیابان میرود و من می‌ایستم و تاکسی میگیرم. دست‌هایم را بهم فشار میدهم و با خودم میگویم یعنی چه میخواهد بگوید؟ دلیل این رفتن چیست؟ به کافه میرسم و تاکسی نگه میدارد.به اطرافم نگاه میکنم و با دیدن پارک آن سوی خیابان بیشتر استرس میگیرم.با قدم‌های آرام خودم را به ورودی پارک میرسانم. صدایی مرا میخکوب میکند. جواب سلامش در گلویم مانده و نمیتوانم لام تا کام جوابی بدهم. 🔥_حالتون خوبه؟ _بله به نیمکت رنگ‌ و رو رفته‌ای اشاره میکند.. _________ 📌سخن نویسنده؛ دوستان عزیز اینها برخی مغالطه‌هایی هست که برای توجیه رویه مسلحانه‌ی مجاهدین خلق استفاده میشده و خیلی‌ها اینجوری گول خوردن. من پاسخ به تمام این شبهات رو بعداً و در قسمت های آینده‌ی رمان میگذارم پس این مغالطه ها رو جدی نگیرین. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ _...اون این روزا یکم حساس شده، امروز دیدم خیلی توی خودش بود. باورم نمیشود! چیزهایی که میشنوم انگار رویاست! او در انتظار جواب نه گوشهایش را تیزمیکند. _رویا جانم؟ اگه رودربایستی داری توی کاغذی برام بنویس. نمیخوام توی رودربایستی گیر کنی و نتونی تصمیم بگیری. کاغذ و خودکار را درمی‌آورد و میگوید بنویسم. لرزش دستم مشهود است. تصوراتش از من کاملا برعکس است. میگوید و بیرون میرود.در را میبندد و من میمانم و یک کوه احساسات و یک خودکار.دو راهی یعنی اینکه با یا تمام تغییر کند.اخرین ذره‌ی شجاعت را روی کاغذ به کلمه‌ی "بله" ختم میکنم! پری به در میزند و وارد میشود.کاغذ را روی تخت میگذارم و به بهانه‌ی لیوانهای چای به آشپزخانه میروم.درحال شستن لیوانها هستم که دستی دور گردنم پیچیده میشود و زیر گوشم جیغ میکشد: _زن داداش! لیوان به دیگر لیوانها میخورد و کف سینک زنگ زده مینشیند.سرم پایین می‌افتد _پس بگو! یه عاشق بیخ ریشمون بوده و ما خبر نداشتیم. والا که هردوتاتون دیوونه‌ین! پیمانو نگو که چه حالی میشه. با دیدن سرخ شدن گونه هایم چشمک میزند. _اوه اوه! اینجوری سرتو ننداز پایین. فکر میکنی من نمیشناسمت!؟ ناخودآگاه خنده ام میگیرد.مرا به طرف اتاق میکشد و کشان کشان میبرد. آهسته به در اتاق احمد و رضا اشاره میکند.بعد هم به علامت سکوت دستش را روی بینی‌اش میگذارد.به اتاق میرویم. _لباس خوشگلتو بپوش که باید بری. اخم میکنم و میپرسم: _کجا؟ _پیمان بهم گفت اگه جوابت مثبته برو به اون کافه‌ای که منو تو و اون یه بار باهم رفتیم. فکر کنم باهات حرف داره. _ تو نمیای؟ _من که نمیتونم. شما حرفاتونو بهم بزنین اگه تصمیمتون جدی شد اون وقت کارا رو انجام بدیم. به ساعت اشاره میکند. _برو دیر شد! سر تکان میدهم.از او خداحافظی میکنم تاکسی نارنجی کنارم می‌ایستد و از خدا خواسته سوار میشوم.تاکسی میگوید: _خانم رسیدیم! متعجب به دور و برم نگاه میکنم.کرایه را حساب میکنم.وارد کافه میشوم.او را نشسته بر روی میز کناری میبینم.سلام میکند و احوالم را میپرسد. _خب...من فکر نمیکردم شما بیای.به پری هم گفته بودم. فکراتون رو کردین؟ چند سرفه‌ای میکنم تا صدایم صاف شود. _شما گفته بودین بیام تا حرف بزنیم. _آ.. آره! ولی من فکر میکنم ما با هم تفاهم داریم.من همیشه کسی رو میخواستم که درکم کنه و در کنارم توی مسیری که هستم حرکت کنه.. ولی خب همچین کسی رو پیدا نکردم.من فکر میکردم تو هم از قماش آدمایی هستی که مردم رو درک نمیکنن اما اینجور نبودی. برخلاف تمام محاسباتم که میگفتم خیلی زود جمعمون رو ترک میکنی تو موندی و کار بزرگی انجام دادی! باعث شدی چندین جعبه‌ی اسلحه رو بتونیم قاچاقی از شوروی بگیریم و بین اعضا تقسیم کنیم.این کار رو هر کسی نمی تونست. _من وظیفه‌ی سازمانیم رو انجام دادم فقط! _خیلی از همین سازمانیا حاضر همچین ریسکی نمیکنن.من از اونجا فهمیدم تو همونی که من میخوام! شجاع و به فکر مردم..من با تو توی این راه موفق‌ترم.با هم میتونیم فعالیت کنیم...نمیخوای چیزی بگی؟ _خُ... خب چی بگم؟ صدای گارسون را میشنویم.برای هر دوتامان قهوه سفارش میدهد.از سکوت بین‌مان عصبی است و میگوید: _حق داری. تو گذشته‌ی درخشانی داشتی اما من چی؟ من یه پسرم که درسشو تو بهترین دانشگاه ایران ول کرد و رفت دنبال کارای دیگه‌. حرفهایش برخلاف آنچه است که من حس میکنم.بی‌هوا میان صحبتش میپرم: _نه! چشمانش پر از تعجب میشود _این یعنی آره؟ _خب... چی بگم. لبخندش پر رنگ میشود. _تو بگو آره بقیه اش با من!کاری میکنم که همه حسرت ما رو بخورن. ما توی پیشرفت میکنیم. رژیم که برگرده ما میشیم یه کاره این مملکت.قول میدم دوباره مثل زمان خونه‌ی پدرت زندگی کنی.فقط باید تحمل کنیم این روزا بگذره و همین! با این مرا مشتاق‌تر میکند. قهوه را می‌آورند. سر پایین می‌اندازم و میگویم: _من موافقم به شرطی که همیشه باهم باشیم. دوست ندارم اگر بنا بر ازدواج شد ما رو کنه. درضمن من الان مسول دونفر هستم. و انتقالم ساده نیست. سرش را اندکی تکان میدهد. _نمیتونم قول بدم اما ما باهم این مسرو طی میکنیم. در این موضوع هم نگران نباش. من صحبت میکنم تا یکی دیگه رو جات بفرستن. الانم قهوه‌تو بخور. پول کافه را حساب میکند. و از آنجا بیرون میرویم و مرا میرساند. _فرداصبح میام دنبالت. امروزم راجب این خونه و اون دوتا با کیوان صحبت میکنم. تشکر میکنم و داخل میروم. با بستن در پشتم را به آن تکیه میدهم و به چند ساعت پیش فکر میکنم. کیلو کیلو قند در دلم آب میشود.گمان میبرم که خواب هستم. شب عجیبی بر من گذشت. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ کباب را با پیاز و جعفری‌اش برایم لقمه میگیرد. به لقمه‌ی بزرگ در دستش خیره میشوم _این خیلی بزرگه! _بخور! زن باید قوی باشه. لقمه را از دستش میگیرم.آن را گاز میزنم. بعد از آن، لقمه‌ی درشت‌تری برایم میگیرد. هرچه میگویم خودم میخورم به خرجش نمیرود.دیگر نمیتوانم و میگویم که نمیخواهم.باقی کباب ها را با اندکی که سفارش داده را برای پری برمیداریم.دم در خانه می ایستد تا من پیاده شوم وخودش میرود تا در محوطه‌ی خاکی پارک کند. منتظرش میمانم تا باهم وارد خانه شویم. پری پله‌ها را یکی دوتا میکند. _سلام! خوبین؟ با خنده جوابش را میدهیم.پیمان از او میپرسد که ناهار نخورده. با نه جواب میدهد.بعد هم با دیدن کباب‌ها ذوق زده میشود و فوری میرود تا مشغول شود.هر روز که میگذرد بیشتر عاشق پیمان میشوم. در ذهنم باری دیگر ماموریت فردا را مرور میکنم.دست میبرم و اسلحه ای که در جیبم است را لمس میکنم. حس عجیبی دارد انگار مرگ و زندگی همه در این شی جمع شده اند.چشمانم سقف را مینگرند.کمی بعد روی هم میروند و در خیال خواب دست و پا میزنم.صبح زود هنوز آفتاب نزده پیمان مرا صدا میزند. من هنوز تشنه‌ی خواب هستم اما با یادآوری ماموریت از خواب میپرم.صدای اذان در گوشم میپیچد و منتظرم پیمان نمازش را بخواند اما بی توجه مشغول چک کردن اسلحه اش است. صدای پای پری را میشنوم.سلام میدهد و میگوید: _سه ساعت دیگه اون ماشین از جاده‌ی کرج میگذره.‌ تو این سه ساعت وقت دارین خودتونو برسونین اونجا و کمین بگیرین.حتما کسایی که دارن اسلحه ها رو جابجا میکنن مسلح هستند و احتمال میدن که هر اتفاقی بیوفته پس مراقب باشین. پیمان با دیدن من میگوید: _روسری بپوش! خودم را در آینه دید می زنم. پیمان که برایش فرقی ندارد من با حجاب باشم یا بی حجاب پس میپرسم: _چرا؟ اسلحه اش را پر میکند و توی جیبش فرو میبرد. بعد هم مقابلم می‌ایستد و میگوید: _بچه ها میگن باید روسری بپوشی.ظاهراً همگی که مارکسیست نیستن! معذب میشن وقتی نداری. آهانی میگویم و کلاه را از سر درمی‌آورم.او به من میگویدروسری بپوشم با روسری احساس خفگی به من دست میدهد! پری بالای روسری را برایم صاف میکند. وقت تنگ است و باید راه بیافتیم‌. پیمان در آخر بی نماز خواندن از خانه خارج میشود‌.وارد کوچه میشویم و در ماشین مینشینیم.پری خداحافظی میکند و در خانه را میبندد.به رفتارهای پیمان دقت کرده‌ام او دیگر نمازهایش را نمیخواند.تا چند روز پیش یکی در میان میخواند و حالا هیچ نمیخواند.یهو حرف چند دقیقه پیشش یادم می‌آید..."ظاهراً همگی که مارکسیست نیستن..!" از قیافه و رفتارش معلوم بود روسری پوشیدنم نه از روی بلکه بخاطر است وگرنه برای او که . نام پیمان را صدا میزنم‌. ذهنش آشفته‌ی عملیات امروز است اگر این عملیات هم شکست بخورد راهی برای بدست آوردن اسلحه نخواهیم داشت. _هوم؟..جان؟ _تو مارکسیست شدی؟ _آره! _چرا چیزی نگفتی؟ فرمان را به طرف خیابان دیگری میچرخاند. _نیازی نبود. عقاید خودمه! شانه بالا می‌اندازم و میگویم باشه.به خودم نگاه میکنم من چه؟ من چه عقایدی دارم؟ مسلمانم؟ مارکسیتم؟لائیکم؟من چی هستم⁉️وقت برای فکر کردن به این ها زیاد است.کمی از او درباره‌ی عقایدش میپرسم. 🔥_اسلام مال عرباست...مال هزاروچهارصد سال پیش! اصلا اون زمان اسلحه بوده که الان بخوان حکم استفاده ازش رو بدن؟اینا همش یه مشت حرفه که یه عده آدم از سر بیکاری گفتن! ما نمیتونیم با این مبارزه کنیم. یه سری قوانین که معلوم نیست کی گفته؟ اصلا داشته یا نه! ‼️کم مانده است از این حرفش شاخ‌ دربیاورم. با اینکه چیز زیادی از نمیدانم اما میدانم این همه آدم حاضر نمیشوند دنبال یک بروند! با این حال به حرف هایش گوش میکنم. 🔥_ما باید دنبال یه تفکر به روز باشیم که امتحانشو پس داده! چی بهتر از مارکس و عقایدش؟ ما باید راه رو در پیش بگیریم تا کی میخوایم دنباله رو این آخوندا باشیم؟ لب برمیچینم و همواره به او گوش میدهم.دنیا به سرعت در حال تغییر است. هر روز بشر کار فوق العاده دیگری انجام میدهد. به مثالهایی اشاره میکند: _ما تا امروز پیرو اسلام بودیم اما اسلام با مبارزه‌ی ما چی کرد؟ ما میجنگیم و توی این راه هم کشته دادیم.ما و مردم نمیتونن به طور مستقیم به ما کمک کنن، مثلا توی مسائل مالی! ما الان با کمبود سلاح مواجهیم. وقتی داریم برای خلق میجنگیم پس حق داریم چیزهایی از اونها بگیریم که برای خودشون خرج میشه.ما مجبوریم به بریم و پولهایی رو قرض بگیریم که.. ☆ادامه دارد.... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ کاغذ و قلمی که کنار کتابها است را برمیدارم. صف شلوغی میشود.دخترهایی که چیزی و تنها آنها را به این راه میکشاند، پیش می‌آیند. اسمشان را مینویسم.زن مجاهد از روی وانت می‌آید پایین و در جمعیت با صدای بلند بچه‌ها را تشویق میکند.نمیدانم چرا و چطور اما یاد داستان پینوکیو می‌افتم. حکایت هم شده حکایت شهربازی در ! کم‌کم جمعیت پراکنده میشود.مردها میز را جمع میکنند. آن زن میپرسد: _اون برگه رو چیکار کردی؟ برگه را از توی کیف درمی‌آورم و به دستش میدهم.راننده می‌آید و دوباره راه می‌افتیم.جرئت پرسیدن اینکه کجا میرویم را ندارم. سازمان امروز با دیروز خیلی تفاوت دارد.به دانشکده‌ی فنی تهران میرسیم. آنجا هم مثل مغازه و داروخانه‌ها از مکانهای مصادره‌ای است.جمعیت زیادی جمع شدند و بحث تبلیغات به راه است.یک مرد هم درحال سخنرانی است و با لحنی از سازمان دفاع میکند که انگار آنها فاتح انقلاب هستند.نزدیکی‌های عصر به خانه تیمی برمیگردیم.مجاهدین سر از لاک خود بیرون آورده و با پیروزی انقلاب همچون فاتحین رجز میخوانند.سمیرا هر روز دیرتر از روز پیش می‌آید.این چند وقت رفتارش عوض شده.آهسته برمیخیزم و به دیوار اتاق تکیه میدهم.به وضوح بوی پولی را میشنوم که چشم و دل سمیرا را فریفته.معلوم نیست به چند را فروخته است..فردا هم کارم همین است در سطح شهر، جلوی مدارس و دانشگاه‌ها تبلیغ میکنیم.خیلی‌ها استقبال میکنند. سازمان واقعا تحریک‌کننده‌ی احساسات است. جمعه خودش را رساند. با صدای در لبخندی میزنم و در را میگشایم.نگاه پیمان چشمانم را شکار میکند. _بریم؟ با کمال میل جواب میدهم: _بریم! پری را در صندلی عقب میبینم. خم شده و سلامش میدهم.چهره‌‌اش به نظر تغییری کرده، بشاش از ماشین پیاده میشود و مرا بغل میکند. دگرگونی‌اش واضح است‌. _چقدر عوض شدی! _بهتر شدم یا بدتر؟ خنده ام عمیق می شود: _بهتر! _من همه جوره خوشگلم! پیمان از توی ماشین داد میزند: _بسه چقدر حرف میزنین! من و پری خنده مان می گیرد و او می گوید: _اوه اوه بریم که الان ما رو میخوره! با خود فکر میکنم ممکن است پری ازدواج کرده باشد؟ از طرفی غیرت پیمان کجاست؟نفسم را با آه بیرون میدهم: "غیرت او زیر سایه‌ی سازمان است..."پیمان کناری پارک میکند.در چهره‌ی پری استرس دیده میشود.پیمان از صندوق عقب جعبه‌ی شیرینی و چند نایلون برمیدارد.به در حیاط میزند که از رنگ و رو رفته.در با تقی باز میشود.پیمان صدایش را بلند میکند: _مادر؟ پوپک؟ پیمان جلو تر ار همه‌ی مان وارد میشود و مادرش را صدا میزند.پژمان با دیدن پیمان ذوق میکند و داد میزند: _مامان بیا پیمان و آبجی پری اومدن.‌ پیمان، پژمان را بغل میگیرد و یکی از نایلون ها را به او میدهد.همانجا نایلون را کنار میزند.با دیدن گرمکن سرمه‌‌ای رنگ ذوق و تشکرمیکند.همانوقت پوپک بیرون می‌آید.سلام کرده مرا به اتاق دعوت میکند.در دلم رخت میشویند.سرم پایین است.پیمان و پری به اتاق برمیگردند اما مادرشان نه! چشمانم به در است تا ببینم دعوا را چگونہ شروع میکند کہ ورق برمیگردد.اثری از مادرش نمیشود.پیمان کادوها را درمی‌آورد.هدیه پوپک را به دستش میدهد. _ممنون داداش! زحمت کشیدی! پیمان لبخند میزند و میگوید که کاری نکرده.مادر پیمان با سطلی که بہ نظر سنگین می‌آید، وارد خانه میشود.پیمان برمیخیزد و با اصرار سطل را بہ دست میگیرد. پری دست مادر را میگیرد.مادرش نگاهه به چهره‌اش می‌اندازد _چرا اینجوری کردی با خودت؟نکنه ازدواج کردی و ما خبردار نشدیم؟ گونه‌های پری گُر میگیرد و سکوت میکند.مادر نفسش را با غیض بیرون میدهد پیمان لبخند میزند و میپرسد: _بابا کجاست؟ _نمیدونم. پدر بیچاره‌ت پسر نداره که پا به پاش کمکش کنه.باید از خروس خون تا آخر شب تنها کارکنه. پیمان سرش را پایین می‌اندازد.پژمان سرش را از روی درس و مشقهایش برمیدارد: _مامان عفت مگه من مُردم؟ هر روز بعد مدرسہ میرم کمکش! _دست گلت درد نکنه پسرم. مشقات رو بنویس و درسات رو هم فراموش نکن. در باز میشود و پدر پیمان که تا به حال هیچوقت او را ندیده بودم وارد میشود.از سر و کولش خستگی میبارد.مادرشان برمیخیزد و بہ استقبال شوهر میرود.پیمان هم بلند میشود. او را محکم به آغوشش میکشد: _خوش آمدی پسرم.خوش آمدی نور چشمم.. انتظار همچین برخوردی نداشتم.کاملا در جهت مخالف با مادرشان است.نگاه گنگی بہ من می‌اندازد.شرم سرم را به پایین هل میدهد: _سَ...سلام!. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ گره ترس به دلم می‌افتد.وقتی مینشینم سلام میدهیم حرکت میکنند.کار با اسلحه را در قرارگاه لبنان یاد گرفته‌ام.آن زمان همچین ترسی به دلم نبود، اما اکنون دلم تهی شده از شجاعت! در یک خیابان سوت و کور گشاد می‌ایستند.گوشه‌ای از این خیابان را سنگری کوچک پوشیده از گونی‌های شن ساخته‌اند.پیاده میشویم. پشت سنگر مینشینم.اسلحه بر دوشم سنگینی میکند و آن را روی زمین میگذارم.ماشین‌ها میروند.همه چیز عادی است.از دور صدای موتور می‌آید.نزدیک میشود. از ته ریشش میفهمم مذهبی است.بشاش احوالپرسی میکند و خداقوت میگوید.مردها هم خشک جوابش را میدهند.میپرسد: _شما از کدوم دسته هستین؟ یکی‌شان اخم میکند. _به تو چه! در کمال احترام میگوید: _ببخشید.من منظوری نداشتم.ما با چندتا از بچه‌ها دوخیابون‌بالاتر کشیک میدیم.میخواستم بگم اگه یه ماشین شورلت قرمز دیدین که یه مرد تنها سوارش بود نزارین بره. بعد هم شماره‌ی پلاکش را میدهد و خداحافظی میکند.یکهو توجهم به شورلت قرمز جلب میشود.ماشین باعجله از فرعی به خیابان میپیچد.با ایست گفتن مردها می‌ایستد.چند دقیقه‌ای میگذرد اما خبر از دستگیری نیست! برمیخیزم و پیش میروم تا بفهمم ماجرا چیست.پچ‌پچ‌هایشان واضح میشود.صحبت از جعبه‌های است که در صندوق شده. _چرا باهاش خوش و بش میکنین؟ یکی‌شان برمیگردد: _خودیہ! اشتباه شده! به شماره‌ی پلاک نگاه میکنم: _پلاک که خودشه.چطور میگین خودیه؟اگه فریب تون بده و... نمیگذارد حرف به زبانم بچرخد. _ ما رو فریب دادن.این اسلحه‌ها ! ماست! ما به زحمت از پادگانا کش رفتیم بعد دو دستی خدمت آقایونِ برادران کنیم؟ اونا میخوان اسلحه‌ها رو ضبط کنن، از کجا معلوم سرمون بی‌کلاه نَمونه؟ چیزی نمیگویم.اجازه عبور میدهند و او را به مخفیگاهی آدرس میدهند.چیزی نمیگذرد که باز آن جوان سوار بر موتورش به ما میرسد.از چهره‌اش خستگی میبارد اما لبخندی به ما تحویل میدهد. _سلام مجدد!خدا بهتون قوت بده.خواستم بپرسم اون ماشینی که گفتم این ورا نیومد؟ یکی از همان مردها خیلی جدی و سریع میگوید: _نہ! ماشینی نیومد.حتما تو کوچه‌ها قایم شده یا هم از این طرفا رفته جوان وا میرود. _فکر نمیکنم! آخہ ما سر هر خیابون مامور گذاشتیم چطور آخه؟ آن یکی به حرف می‌آید: _این جک و جونِوَرا هزار تا دوز و کلک سوار مبکنن.ازشون بعید نیست آب بشن برن توی زمین یا دود بشن برن توی هوا! جوان بیچاره چیزی نمیگوید.میخواهد از من هم بپرسد ولی حیا میکند.من هم سریع نگاهم را از او دور میکنم.بعید نیست اگر از من بپرسد چیزی بروز ندهم.صدای روشن کردن موتورش را میشنوم و کم‌کم آن صدا کمرنگ میشود.چند ساعتی که بیدار میمانم نمیفهمم کی اما با پیچیدن نوای الله اکبر خواب از چشمانم ربوده میشود.به زحمت خودم را جمع میکنم.گاهاً چشمم بہ رهگذرانی می‌افتد که از مسجد نزدیک برمیگردند.سپیده‌ی صبح که بالا می‌آید موعد رفتن هم فرا میرسد.شب سخت و دیر گذری بود و بهتر که به صبح گرایید. کارهای سازمان زیاد شده و سعی دارند خودشان را بکشند و در دولت موقت دم و دستگاهی بهم بزنند.سازمان میخواهد خود را در دخیل کند.از صحبتهای پنهانی پیمان و چند نفر اعضا میفهمم خبرهایی است.جلسه‌ی یک ساعته‌شان میشود دو ساعت.برای لحظه‌ای فکرم پی "حاج رسول" میرود.انگار بی‌هیچ خبر فکرش را به ظرف ذهنم ریخته و درحال هم زدنش است. حاج رسول گفت بیرون بکشم...ای‌کاش میتوانستم باری دیگر حاج رسول را ببینم.کاش از این وضعیت بہ در آیم و بتوانم پی آن امانتی بروم.کاش حاج رسول مرا هوایی نمیکرد.آخر چیست؟مثلا میخواهد با این شک چه کند؟ ببینم واقعا خدایش خداست؟همانکه مدام ذکرش را به لبهای حاج رسول وصله کرده بودن؟ کاش حداقل به یک چیز داشتم و از این بیرون می‌آمدم.کاش ایمانی بدست آورم تا مرا نجات دهد. این بدجور یقه‌ام گرفته. بغض‌ام به گلو فشرده میشود که باصدای پیمان باعث میشود خودم را کنترل کنم.کلافه‌وار پاشنه‌ی پایش را بہ زمین میزند. _سازمان صحبت کرده که میخوایم ارگانمونو کنیم.میخوایم مثل باشیم، با آرم و کارای مخصوص مون. دوباره مکثی میان گفته‌هایش مینشاند. _خب؟؟ بعدش؟ _بعدش؟ هیچی دیگه میگن نمیشہ.میگن نظم نیروها بهم میخوره...میگن‌نیروهاتون رو در قالب ارگانهامون میزاریم. اینکه نمیشہ! یاد روزهایی می‌افتم که سازمان را میکرد و به میریخت تا آنها راضی به شوند. تجزیه ارتش کار بود که از طلب میکرد و میخواست میلیشایش را بہ جای آن بنشاند! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ _تو هم؟ تو هم اون بچہ رو نمیخوای؟ قطره‌ی اشک را با گوشہ‌ی روسری‌اش پاک میکند. _مَ.. من اگه میخواستم هم فرقی نمیکرد. _یعنی چی که فرقی نمیکرد؟ تو اون بچه‌ای! مگه ممکنه؟ اگه بخوای هیچکس نمیتونه ازت بگیرتش. وا میرود.قامتش روی دیوار کشیده میشود و روی زمین مینشیند. _میخوامش اما... اما وقتے نخواد نه من.. نه امیر نمیتونیم کاری کنیم. این بچہ باید بشه! از دیوانگی پری حرصم میگیرد. _چند وقتشه؟ _سِ... سه ماه. چیزی در انتهای قلبم گر میگیرد. _پری اون بچه الان داره تو اونو بکشی.تو نباید به حرفاشون گوش بدی. مگه بچه چه مشکلی داره که سازمان از این بچه میکنه؟ کلافه‌وار جواب میدهد: _خودم میدونم رویا! میدونم گناهه! میدونم روح داره! میدووونم.خواهش میکنم تو تکرارش نکن.این سایه نحس روزگار همش دنبال منِ بدبخته!چیکار کنم که بدبختم؟ سازمان نمیخواد نیروهاش رو سر همچین قضیه‌های پیش پا افتاده از دست بده. _پیش پا افتاده؟ از کی شده پیش پا افتاده؟اون روح داره یعنی اینکه سازمان چه یه آدم بزرگ بکشه چه اون طفل معصوم رو. تو بدبخت نیستی! تو ! دست سازمانِ و هر کجا بکشنت باید دنبالشون راه بیوفتی. انگار از آتش میگیرد.از چشمانش عصبانیت میبارد.تن صدایش بالا میرود: _ترسو؟ مثل اینکه یادت رفته من قبل انقلاب چیکار میکردم؟من کسے بودم که اعلامیه تو تخت طاووس و کوچه‌هاش پخش میکردم.من اسلحه به دست میگرفتم و با ساواکی‌های بی‌صفت میجنگیدم. بہ حرفهایش پوزخند میزنم و یک راست حرف دلم را میزنم. _هه! اینا رو به من نگو. من تموم اینا و حتی بیشترشو کردم اما شجاعت به اینا نیست.شجاعت یعنے کاری رو انجام بدی که درسته، از این و اون. _فکر کردی خودت خیلی وضعت از من بهتره؟ تو هم مثل منے. اگه ترس به ایناست تو هم ترسویی! تو اگه شجاع بودی اون روزایی که تردید داشتی ازین دم و دستگاه جدا میشدی. چیزهای تازه‌ای به گوشم میخورد! پری از کجا خبر تردیدم را دارد؟ _مَ... من هیچوقت تردید نکردم. با هه به دلم زخم زبان میزند. _فکر کردی من نمیفهمم؟ هم من و هم پیمان فهمیدیم توی زندان شستوشوی مغزیت دادن.فکر کردی الکی رفتین‌ مرکز؟ فکر کردی الکی کلاس عقیده میرفتے؟چرا از پیمان جدات کردن؟تو تردید داشتی... سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی. پیمان هم همینطور...نگرانت بود.نگران بود نکنه از دستت بده با اون عقاید مسخره‌ای که تو سرت چپوندن. ناخودآگاه اشک در چشمم جمع میشود. یعنی چرا اینها را بہ خودم نگفته‌اند؟ چرا پیمان راضی به این جدایی شد؟ از سر دلسوزی..نه! حرفهای پایانی پری را انگار نمیشنوم.سازمان میدانسته از گفته‌های سمیرا... اما چرا پیمان به گفته‌های سمیرا اعتماد کرده؟چرا از من دفاع نکرد؟ از این چراها کلافه از جا برمیخیزم. _ببین رویا. تو نباید از پیمان دلخور باشی. درسته! حق داری! پیمان باید پشت تو می‌ایستاد اما این باعث میشد از حرف سازمان تمکین نکنه.تو که میدونی اون چقدر برای این جایگاه زحمت کشیده.همون یه حرف ساده درد چند سالش رو به باد میداد. مجبور به اطاعت شده... حرفهای پری منصفانه نیست اما دور از منطق هم نیست.باز هم حرفی نمیزنم. _رویا؟ تو رو خدا اینا رو به پیمان نگی. شاید پیمان دلیل بهتری از من داره.اصلا... شاید من اشتباه میکنم. پیمان دوستت داره. حال اشک مهمان ناخوانده‌ی چشمانمان شده.ناخودآگاه در آغوشم میپرد.نمیتوانم مثل چندی پیش با او رفتار کنم. _رویا...دل به هیچی این دنیا نبند.هیچکس از یک لحظه بعدش هم خبر نداره.شاید من... شاید پیمان روز دیگه نباشیم. او را از خود جدا میکنم. _این یعنی چی؟یعنی منو تنها میزارین؟ _احمق نباش! هیچوقت! تو جز ما هستی. عضوی از خونواده‌ی ما. منظور من مرگه! مگه تو و پیمان چیریک نیستین؟ یادت رفته چیریکا چقدر عمر میکنن؟ میان حرفهای پری به لبنان سفر میکنم.در قرارگاه همگی‌مان را برای مرگ آموزش میدادند.که عمر یک چیریک تنها شش ماه بیشتر نبود! _تو اینا رو بهتر از من میدونی.بہ قول خودت آموزش چیریکی دیدی. نه؟ _ولی این حرفا مال موقعی بود که نشده بود. همراه با پوزخند میگوید: _انقلاب؟ انقلاب خمینی؟ انقلاب وقتی میشه که ما باشیم. _مگه اعضامون وارد مجلس نشدن؟ _ما برای مجلس اینقدر جون کندیم؟ما برای مجلس ۱۷ سال توی زندگی کردیم؟ در دل میگویم آخر این ما را به خاک سیاه مینشاند. انگار را فراموش کرده‌اند که هزاران و به خون خفته، که آیت‌الله‌خمینی بودند، را در آغوشش جا داده. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ کم‌کم سخنرانی شروع میشود و ورزشگاه از التهاب می‌ایستد.با سخنانش روز روشن را با به مردم القا میکند.خیلی جلوی خودم را میگیرم.بیشتر جملات سخنرانی‌اش بار دارد نه بار . رجوی خوب میداند با این جماعت از چه دری صحبت کند.از یک جایی به بعد پیاز داغش را زیاد میکند که: " ای گلوله‌ها بگیرید مرا.." سخنان او درمورد حکومت و حزب جمهوری خون مردمی که خارج از ورزشگاه بودند را به جوش می‌آورد.. و ..همان وقت است به سلاح گرم و سرد مردم را مورد هدف قرار میدهند.گلوله‌ها به تن مردم مینشینند و بس...به چشمان جوانان مینگرم.قلب پاکشان در معرض چاک چاک شده. دلم به حال این میسوزد که با دو کلام گول خورده است.کاش میتوانستم ماهیتی را که در سازمان به عینه دیده‌ام برایشان بگویم و از این دام پهن شده بگریزند اما دهانم را بهم دوخته‌اند و نمیتوانم کلامی به زبان آورم.فکر میکنم رجوی برای انتخاب این حرفها در این محل، بہ خاطر نزدیکی به لانه‌ی جاسوسی و پاسداران و موافقان حکومت، داشته.خیابان محشری شده است.اعضای سازمان با به خیابان ریخته. مینا دستم را میکشد و از گوشه‌ای خارج میشویم. با خشم از چماقداران میگوید. منظورش مردم است.مردمی که مثل سازمان تا خِرخِره مجهز بہ اسلحه نیستند. اگر این ها چماقدارند پس سازمان تفنگدار است؟حال بدی دارم.خیلی دورتر از خانه ازشان جدا میشوم.در خلوت به خود فکر میکنم.بہ قلاده‌ی بسته شده به فکرم. به بند دور بال و پرم.راهه نیست تا این وضعیت را تغیر دهم؟ من حتی دارم کسی بفهمد من عضو سازمان هستم.شاید برای خیلی‌ها نشان لیاقت است برای من نیست.دوست دارم از سیاست به پیچیده شده‌ی به زندگی‌ام خلاص شوم.به که نگاه میکنم. به زندگی ساده و بی‌تکلّفشان.و چقدر این سادگی را دوست دارم.در خانه‌ی یکی از همسایه‌ها باز است و از آن صدای قرآن خواندن است انگار می‌آید.چند بچه درحال جفت کردن کفشها هستند. سرم را پایین می‌اندازم.کلید را درمی‌آورم و وارد خانه میشوم.در به صدا درمی‌آید. برمیخیزم و در را باز میکنم.دختربچه‌ای کاسه‌ی گل سرخ را جلو می‌آورد. _بفرمایین. مال ختم انعامه. بہ زردی شله‌زرد و بوی گلابش خیره میشوم.کاسہ را میگیرم و لپ دخترک را کمی میکشم. _ممنون عزیزم. از طرف من به مامان سلام برسون. بگو دستشون درد نکنه. باشه‌ی شیرینی میگوید و دوان دوان به طرف همان خانه میرود که درش باز بود. خانمهای محل یکی‌یکی درحال بیرون آمدن هستند.در را میبندم.قاشق می‌آورم و از کناری میخورم.واقعا که خوشمزه است.کاسه را با احتیاط میشویم تا بعدا به همسایه دهم.عصرمی‌آید.صدای در که می‌آید فکر میکنم پیمان است.بدون چادر به طرف در میروم.اما همان همسایه‌ی دیوار بہ دیوارمان را میبینم.لبخند ملیحی دارد و صورتش را گلهای ارغوانی چادر قاب گرفته.سلام و احوالپرسی میکنم.اهل تعارف نیستم ولی او را به داخل دعوت میکنم.پشتی از نشیمن می‌آورم و به دیوار ایوان میگذارم. _بفرمایید بشینین. تشکر میکند و مینشیند. _خب... خودت خوبی؟ آ... اسمت چی بود عزیزم؟ _خوبم. اسم من ثریاست. _آره... ثریا جان.خب الحمدالله. به تکه‌کلام‌های مذهبی‌اش دقت میکنم تا . _ببخشید مزاحم شدم. _این چه حرفیه؟ اتفاقا خوب کاری کردین. من توی این محل کسی رو نمیشناسم. _آشنا میشی عزیزم.راستی... چند روز پیش خانم توکلی گفتن کسی تو محله سراغ احوال شما رو میگرفته.ما هم که چند ماهی بیشتر نیست هم رو میشناسیم.از رفتار و سکناتتون هم معلومه آدمای شیرپاک‌خورده‌ای هستین. تعجب میکنم.چه کسی از ما در محل تحقیق کرده است؟با خواهش میکنم و لطف دارین جوابش را میدهم.هندوانه را روی سینی میگذارم و برایشان برش میزنم.تشکر میکند و یک تکه‌ای در بشقابش میگذارد. _راستی ثریا جان من فکرکنم شما غریبید توی تهران نه؟ _آره. ما اهل یکی از روستاهای اطراف تهرانیم.توی خود تهران آشنایی نداریم. _الهی... خیلی سخته که! هروقت خواستی بیا پیش ما. از قدیم گفتن همسایه فامیل آدمه. خوشحال میشوم.در این نبودنهای پیمان بودن یک نفر در کنارم آن هم بی‌شیله پیله‌های سازمانی واقعا خوب است. _قربونتون. من که از خدامه... مزاحم میشم. دستم را به لطافت دستانش مهمان میکند. _مراحمی عزیز. اگه حوصله‌ی بچه داری. چون تو خونه‌ی ما بچه زیاده! هر دو ریز میخندیم. _شما بچه ندارین؟ همبازی نمیخواد بچتون؟ سرم را پایین می‌اندازم و باخجالت میگویم: _نه! ما بچه نداریم. _انشاالله به حق ائمه(ع) خدا دامنتونو سبز كنه. در دل آه میکشم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛