〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۰۷
🌼پیامبر درون
پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و #تمام_حواسم پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما #فاصله بيوفته...
در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد...بعد از اون درد بیانتها... هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني... و اون، درست مقابل من...چطور حال من... کن فيکون شده بود ...
و حرف هاي بين ما شروع شد ...
🌤ـ چرا پيدا کردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ ..
چند لحظه سکوت کردم..نميدونستم بايد از کجا شروع کنم...اين داستان بايد #ازخودم شروع ميشد...خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خیلی خلاصه تعريف کردم...اما هيچکدوم از اينها موضوعيت نداشت..اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا کنم..
_بعد از اين مسائل سوالهاي زيادي توي ذهنم شکل گرفت... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينکه به جواب برسم بيشتر گم ميشدم.. هيچکس نبود به سوال هاي من جواب بده... البته جواب ميدادن اما نه جوابي که بتونه ذهن من رو باز کنه... و بعد از يه مدت، ديگه نميدونستم به کدوم جواب ميشه اعتماد کرد...چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ...
🌤ـ چي شد که فکر کرديد مي تونيد به ايشون اعتماد کنيد؟ ...
چند لحظه سرم رو پايين انداختم...دادن اين جواب کمي سخت بود..
_چون به اين نتيجه رسيدم،همه چيز بر اساس و پايه #دروغ شکل گرفته ... من تا قبل فکر ميکردم هدف شون فقط تسلط روي شبکه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده..اما اون چيزي رو که در اصل داشت مخفي ميشد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن...يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص...چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی میکنن؟ ...قطعا چيزي در مورد اين مرد هست که اونها از آشکار شدنش ميترسن ... حقيقتي که من نميفهمم و نميتونم پيداش کنم ... يا اون مرد به حدي خطرناک هست که براي #آرامش_جهاني بايد بي سر و صدا تمومش کرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره که اونها ميخوان روش سرپوش بزارن ...از طرفي نميتونم تفاوت بين مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه #اعقتادي عين هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحاليکه همه شون ادعای #حقانیت دارن؟ ...
خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش کرد... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چک مي کردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم که #ارزش_زمان رو نداشته باشه ... و #فرصت_شنيدن رو از خودم بگيرم ...
با سکوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاکم شد ...
لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع کرد که هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ...
🌤ـ انسان در #خلقت از سه بخش تشکيل شده ... ✓يکي #عقلاني که مثل يه سيستم کامپيوتري هست ... با نرم افزارها و کدنويسي هاي مبدا کارش رو شروع مي کنه ... اطلاعات رو براساس کدنويسيهاش #پردازش مي کنه ... در عين اينکه کدنويسي تمام اين سيستم ها #متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش #مشترک انسان و ملائک هست ... ملائک دستور رو دريافت ميکنن ... دستور رو پردازش ميکنن و طبق اون عمل ميکنن ... مثل يه سيستم که قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق کدهاش، به شما پاسخ ميده ... ✓بخش دوم وجود انسان، بخش #اشتراک بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلالطلبي ...قلمرو انسان ها بعد از اينکه براي خودشون تعريف پيدا ميکنه.. گسترش پيدا ميکنه ... ميشه قلمرو خانواده.. قلمرو شهر... قلمرو کشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حرکت ميکنه.. چون انسان ها نسبت به حيوانات #پيچيده_تر عمل ميکنن.. قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره.. به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من... و ✓بخش سوم، #قدرت، #روح و #ظرفيتي هست که مختص #انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب میکنه ...
هر چه بيشتر ادامه مي داد.. بيشتر گيج ميشدم...اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟...
🌤ـ انسان ها براساس #اشتراک حيواني زندگي ميکنن.. پيش از اينکه در کودک قدرت عقل شکل بگيره و کامل بشه.. براساس کدهاي #پايه عمل ميکنه.. حفظ بقا.. گريه ميکنه و با اون صدا، اعلام کد ميکنه.. گرسنه است... مريضه يا نياز به رسيدگي داره.. تا زماني که ساير کدنويسي ها فعال بشه.. و در اين فاصله اين سيستم داخلي،دائم درحال دانلود اطلاعات هست.. بعضي از اين اطلاعات دادههاي ساده است...بعضيهاشون مثل يه نرم افزار ميمونه..نرم افزارها و داده هايي که از محيط اطراف وارد ميشه و به زودي سيستم #محاسباتي فرد رو ايجاد ميکنه..
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰🌤🌍〰〰
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۳ و ۴
زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت:
_روزی که با رها اومدید و گفتید که #باید ازدواج کنم، روزی که اومدید و هزار جور حرفای #منطقی و #عقلانی و #روانشناسی و آیه و #حدیث گفتید که باید ازدواج کرد، منم مثل تو فکر میکردم هرگز نمیتونم این کار رو بکنم! فرق من و تو این بود که تو
۹ سال، عاشقانه زندگی کردی و من ۳۰ سال با بدبختی و درد... آیه جان دختر قشنگم، من قربونت برم؛ زندگی رو باید عاقلانه ساخت! ارمیا پسر خوبیه، دوستت داره؛ شوهرت که راضیه، دخترتم که راضیه!
آیه با بغض گفت:
_دل من که راضی نیست، پس تکلیف دل من چی میشه؟
حاج علی: دلت رو بسپر دست اون مرد، اون مردی که من دیدم، اونقدر عاشقت هست که عاشقت کنه!
+نمیتونم بابا!
حاج علی: _اگه نمیتونی، همین الان میرم ازشون معذرتخواهی میکنم و میریم خونه، تصمیمتو بگیر بابا؛ اگه نمیخوای بگو، اگه میخوای یا علی! بلندشو بریم و منتظرشون نذار!
+به من باشه برگردیم؛ اما فقط من نیستم بابا... با بغض گلوی دخترک یتیمم چیکار کنم؟ زینب فقط با اون میخنده... زینب پسندیده... زینب خوشحاله، وقتی ازش جدا میشه بغض میکنه؛ من چطور دل دخترکمو
بشکنم؟
از شیشهی ماشین دخترکش را نگاه میکند که دست رها را گرفته و با آن لباس عروس بر تن کردهاش،
با شادی و خنده بپّر بپر میکند:
_نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا صدرا بهش گفته ارمیا از امشب دیگه همیشه پیشت میمونه، برای همینه که انقدر ذوق داره، نمیدونه که دل مادرش خونه... بریم بابا، بریم که من برای خوشحالی زینب و رضایت مهدی
همه کاری میکنم!
حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را باز کردند و پیاده شدند. آیه بغضش را فرو خورد و از ماشن بیرون آمد و به سمت دخترش رفت.
عطر زینب را به جان کشید، عطر تن دخترکش جان داد به تن بیجانش.
*************
ارمیا مضطرب بود. حس شیرینی در جان داشت.
"خدایا میشود؟! یعنی آیهاش میشود؟ گاهی گمانم میشود خواب و خیال است!من کجا و آیه محبوب سیدمهدی کجا؟ من کجا و نفس حاجعلی کجا؟ من کجا
و پدر شدن برای زینبش کجا؟
خدایا... مرا دیدهای؟ آه دلم را شنیدهای؟ خدایا میشود مَحرم دل آیهات شوم؟میشود من هم آرام گیرم؟ میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمیخواهم،
آخر میدانی؟ آیه سیدمهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مرد خدا را تجربه کرده است، عاشِق چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای منِ همیشه بیکس و تنهای این دنیا؟ میشود روح شود برای این جان بیروح ماندهی من؟"
فخرالسادات به اضطرابهای ارمیا نگاه میکرد...
به پسری که جای مهدیاش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند...چقدر عجیب مردی چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای تمام این چهل و سه سال!
دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطرابها برایش آشنا بود. دوازده سالِ پیش بود که مهدیاش هم اینگونه بود. دوازده سال پیش هم اینها را دیده بود.
مهدیاش هم اینگونه بیتاب بود. مهدیاش هم اینگونه قدم برمیداشت!
آخر او همقدم مهدی بود. در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم زدنهایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردنهای افراشته و شانههای ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خواندهاند و به ارتش پیوستهاند! اینها با هم همقسم شدهاند.مهدی که رفت؛ این مرد، جایش در سوریه هم پر کرد. جایش را برای مادر به عزا نشستهاش، را پر کرد. جایش را برای زینبسادات هم پر کرد. حالا وقت آن رسیده جایش را برای آیه هم پر کند.
سالها انتظار کشیده بود برای رسیدن به امروز حالا حق دارد که مضطرب باشد مثل مهدیاش. اخر مهدی هم سالها منتظر بود آیهاش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم شدهای جان مادر! "
محمد در کنار سایه نشسته بود،
و با لبخند به مرد پر اضطراب مقابلش، نگاه میکرد. آخر معترض شد:
_بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه مرد!
ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید:
_دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد!
مسیح بلند شد از روی صندلی و به سمتش رفت. دستش را در دست گرفت:
_آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات به اون مهمی و اونهمه شرایط
سخت که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد اینهمه اضطراب نداشتی!
یوسف از پشت دست روی شانهاش گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد:
_حالا به خاطر یه زن گرفتن به این حال و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن دیگه ازت حساب نمیبرنا!
محمد به جمعشان پیوست:
_والا منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴
کمکم سخنرانی شروع میشود و ورزشگاه از التهاب میایستد.با سخنانش روز روشن #آزادی را با #احساسی_فریبنده به مردم القا میکند.خیلی جلوی خودم را میگیرم.بیشتر جملات سخنرانیاش بار #احساسی دارد نه بار #عقلانی. رجوی خوب میداند با این جماعت #جوان از چه دری صحبت کند.از یک جایی به بعد پیاز داغش را زیاد میکند که: " ای گلولهها بگیرید مرا.."
سخنان #دروغ او درمورد حکومت و حزب جمهوری خون مردمی که خارج از ورزشگاه بودند را به جوش میآورد.. #اهانتها و #تهمتها..همان وقت است #افرادمسلح به سلاح گرم و سرد #سازمان مردم را مورد هدف قرار میدهند.گلولهها به تن مردم مینشینند و بس...به چشمان جوانان #فریب_خورده مینگرم.قلب پاکشان در معرض #گرگ_صفتان چاک چاک شده. دلم به حال این #دلهای_آماده میسوزد که با دو کلام گول خورده است.کاش میتوانستم ماهیتی را که در سازمان به عینه دیدهام برایشان بگویم و از این دام پهن شده بگریزند اما دهانم را بهم دوختهاند و نمیتوانم کلامی به زبان آورم.فکر میکنم رجوی برای انتخاب این حرفها در این محل، بہ خاطر نزدیکی به لانهی جاسوسی و پاسداران و موافقان حکومت، #هدفی داشته.خیابان محشری شده است.اعضای سازمان با #اسلحه به خیابان ریخته.
مینا دستم را میکشد و از گوشهای خارج میشویم. با خشم از چماقداران میگوید.
منظورش مردم است.مردمی که مثل سازمان تا خِرخِره مجهز بہ اسلحه نیستند.
اگر این ها چماقدارند پس سازمان تفنگدار است؟حال بدی دارم.خیلی دورتر از خانه ازشان جدا میشوم.در خلوت به خود فکر میکنم.بہ قلادهی بسته شده به فکرم. به بند دور بال و پرم.راهه نیست تا این وضعیت را تغیر دهم؟ من حتی #شرم دارم کسی بفهمد من عضو سازمان هستم.شاید برای خیلیها نشان لیاقت است برای من نیست.دوست دارم از سیاست به #اجبار پیچیده شدهی به زندگیام خلاص شوم.به #مردم که نگاه میکنم. به زندگی ساده و بیتکلّفشان.و چقدر این سادگی را دوست دارم.در خانهی یکی از همسایهها باز است و از آن صدای قرآن خواندن است انگار میآید.چند بچه درحال جفت کردن کفشها هستند.
سرم را پایین میاندازم.کلید را درمیآورم و وارد خانه میشوم.در به صدا درمیآید. برمیخیزم و در را باز میکنم.دختربچهای
کاسهی گل سرخ را جلو میآورد.
_بفرمایین. مال ختم انعامه.
بہ زردی شلهزرد و بوی گلابش خیره میشوم.کاسہ را میگیرم و لپ دخترک را کمی میکشم.
_ممنون عزیزم. از طرف من به مامان سلام برسون. بگو دستشون درد نکنه.
باشهی شیرینی میگوید و دوان دوان به طرف همان خانه میرود که درش باز بود.
خانمهای محل یکییکی درحال بیرون آمدن هستند.در را میبندم.قاشق میآورم و از کناری میخورم.واقعا که خوشمزه است.کاسه را با احتیاط میشویم تا بعدا به همسایه دهم.عصرمیآید.صدای در که میآید فکر میکنم پیمان است.بدون چادر به طرف در میروم.اما همان همسایهی دیوار بہ دیوارمان را میبینم.لبخند ملیحی دارد و صورتش را گلهای ارغوانی چادر قاب گرفته.سلام و احوالپرسی میکنم.اهل تعارف نیستم ولی او را به داخل دعوت میکنم.پشتی از نشیمن میآورم و به دیوار ایوان میگذارم.
_بفرمایید بشینین.
تشکر میکند و مینشیند.
_خب... خودت خوبی؟ آ... اسمت چی بود عزیزم؟
_خوبم. اسم من ثریاست.
_آره... ثریا جان.خب الحمدالله.
به تکهکلامهای مذهبیاش دقت میکنم تا #یاد_بگیرم.
_ببخشید مزاحم شدم.
_این چه حرفیه؟ اتفاقا خوب کاری کردین. من توی این محل کسی رو نمیشناسم.
_آشنا میشی عزیزم.راستی... چند روز پیش خانم توکلی گفتن کسی تو محله سراغ احوال شما رو میگرفته.ما هم که چند ماهی بیشتر نیست هم رو میشناسیم.از رفتار و سکناتتون هم معلومه آدمای شیرپاکخوردهای هستین.
تعجب میکنم.چه کسی از ما در محل تحقیق کرده است؟با خواهش میکنم و لطف دارین جوابش را میدهم.هندوانه را روی سینی میگذارم و برایشان برش میزنم.تشکر میکند و یک تکهای در بشقابش میگذارد.
_راستی ثریا جان من فکرکنم شما غریبید توی تهران نه؟
_آره. ما اهل یکی از روستاهای اطراف تهرانیم.توی خود تهران آشنایی نداریم.
_الهی... خیلی سخته که! هروقت خواستی بیا پیش ما. از قدیم گفتن همسایه فامیل آدمه.
خوشحال میشوم.در این نبودنهای پیمان بودن یک نفر در کنارم آن هم بیشیله پیلههای سازمانی واقعا خوب است.
_قربونتون. من که از خدامه... مزاحم میشم.
دستم را به لطافت دستانش مهمان میکند.
_مراحمی عزیز. اگه حوصلهی بچه داری. چون تو خونهی ما بچه زیاده!
هر دو ریز میخندیم.
_شما بچه ندارین؟ همبازی نمیخواد بچتون؟
سرم را پایین میاندازم و باخجالت میگویم:
_نه! ما بچه نداریم.
_انشاالله به حق ائمه(ع) خدا دامنتونو سبز كنه.
در دل آه میکشم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸
_...باید از بند ناف استفاده کنیم چشم و دست و پا رو قوی کنیم نه که به خود بند ناف آویزون بمونیم
آیه ۱۰۵
خدا دروغ رو "ام الفساد" معرفی میکنه
روی این گناه با وجودی که خیلی نمود ظاهری نداره خدا خیلی تاکید می کنه
چون مسلمان کسیه که همه باید بتونن به قولش اعتماد کنن
فضای اعتماد عمومی خیلی برای خدا مهمه و لطمه زدن بهش گناه بزرگی تلقی میشه
اسلام دینیه که امنیت روانی و اعتبار اجتماعی براش خیلی مهمه
جزء پانزدهم سوره اسراء
آیه ۳۱
اشاره به زنده به گور کردن بچه ها داره که خب واضحه که بده
اما کشتن بچه در هر حالتی ظلمه
چون خدا تصمیم گرفته یک موجود پا به این دنیا بگذاره و انسان در مقابل این تصمیم خدا قد علم میکنه سقط جنین هم همونقدر زشته که این کار
در حالیکه هیچ نهاد حقوق بشری هنوز به این بلوغ نرسیده که حقوق این طفل های معصوم رو که بی دفاع ترین هم هستن لحاظ بکنه
کتایون:_آخه اونا که چیزی رو حس نمیکنن!
_مشکل ما اینه که فقط فعل رو میبینیم و رصد میکنیم
پتانسیل بالقوه یک جنین خیلی زیاده خود شما هم یه روزی جنین بودی اگر یکی دیگه جات تصمیم میگرفت
و ساقطت میکرد الان نبودی که در جایگاه تصمیم گیری قرار بگیر
وقتی خدا تصمیم به وجود موجودی میگیره و تشکیل میشه آیا ساقط کردن اون موجود از حیات مخالفت با خواست خدا نیست؟
یا دستکم محروم کردن یک انسان از حق حیات با همه امکاناتی که در ابدیت و رشد در نظر گرفته شده خودخواهی نیست؟
چطور به خودت اجازه میدی جای کس دیگه تصمیم بگیری؟
شاید تو از زندگی لذت نمی بری ولی اون بتونه حقیقت زندگی رو پیدا کنه
و ازش لذت ببره حق نداری به خاطر منافع خودن حق حیات یه موجود بی دفاع رو بگیری!
توی نوعی البته!
هیچ فاکتوری نمی تونه مجوز سقط جنین باشه جز خطر برای مادر
حتی نقص عضو بچه هم نمیتونه دلیل بر سقط باشه خیلی ها میگن که بچه معلول به دنیا بیاد عذاب میکشه بذار بمیره ولی خیلی برداشت سطحی ای از زندگیه
با توجه به این هدفی که از زندگی در اسلام ترسیم میشه
هر کسی با هر میزان از نقص عضو هم میتونه این هدف رو دنبال کنه و خدا هم به همون اندازه امکاناتی که بهش داره از اون انتظار داره
ولی قطعا بودن و فرصت داشتن و جاودانه شدن بسیار بهتره از نبودن اصلا قابل مقایسه نیست
کسایی این حرف رو میزنن که فقط جهان ماده رو درک کردن و درکی از جهان معنا و فرصت هاش ندارن
البته دیده میشه
خیلی از بچه هایی که نقص عضو دارن خیلی بهتر از خیلی از آدم های سالم زندگی می کنن خیلی مفید تر
اصلا خدا اراده کرده به وجود این انسان جدید در جهان
تو چه میدونی خدا برای چی و چرا خلقش کرده
چه برنامههایی براش داره چند تا ماجرا در تقابل با افراد دیگه میخواد براش بسازه به زندگی چند نفر دیگه مربوط میشه
با چه جرأت و چه اجازه ای دخالت میکنی در امر خدا تو که به اندازه ذره ای از وقایع عالم اطلاع نداری فقط خودتو میبینی
قطع یه رشته فقط قطع همون رشته نیست
خودتم نمیفهمی چه ضربه ای به دومیتوی خدا زدی ولی بعدا بهت میگن!
۵۷ میگه
کسانی که اینها می پرستن خودشون وسیله ای نزد پروردگار می جویند
وسیله ای هرچه نزدیکتر!
یعنی درسته عیسی نزدیکه ولی نزدیک تر از اون هم وجود داره که به اون توسل میکنه!
خب این نزدیکتر ها کی هستن؟!
ژانت:_ میدونم منظورت چیه ولی آخه ما چطور بپذیریم که پیامبر شما از پیامبر ما به خدا نزدیکتره!
_پیامبر ما و شما نداره عزیزم اگر درست نگاه کنی هر دوی اینها پیامبر هردوی ما هستن
اصلاً نباید با اینجور مسائل حیثیتی برخورد کرد باید #عقلانی بهش نگاه کرد
کسی که پیامبری خاتم رسل رو بپذیره چیزی رو از دست نداده
مثلا اگه مسیحی مسلمان میشه
هنوز هم به حضرت عیسی اعتقاد داره حتی بهتر و بیشتر از قبل
چون قرآن بیشتر به پیامبران احترام میگذاره
پس چیزی رو از دست نداده بلکه یه چیزی هم بهش اضافه شده
چیزی نگفت و من ادامه دادم:
_۷۱ خیلی مهمه
هر گروهی پیشوایی داره که باهاش محشور میشه
این منطق قرآنه
حالا هر مسلمان باید از خودش بپرسه پیشوای من کیه من با کی قراره محشور بشم؟!
سوال مهمیه
آیه ۷۹
آخه کی برای خودش کار اضافی طراحی میکنه؟!
تازه باید می گفت من پیامبر خدا هستم کارهایی که شما می کنید هم لازم نیست من انجام بدم
مثلاً همین نمازم لازم نیست من بخونم چون من مراتب بالایی دارم اینا مال شماست
حلقه های عرفان هم همینطورن دیگه
پس چرا کار خودش رو سخت تر میکنه!
به اینا فکر کنید سوالهای مهمی هستن
سوره کهف آیه 9
توی اون زمانی که مسیحیت تازه متولد شده بود تمدن ها و مکاتب بت پرستی تلاش می کردن که مهارش کنن تا با اقبال مردم مواجه نشه
برعکس در بین مردم اقبال به مسیحیت خیلی بالا بود حتی اونقدر که توی ساختارهای حکومتی جایی مثل روم بین...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱