eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷خصوصیات شهید🌷 👣محمدحسین بود؛ حضور همیشگی چفیه بر دوشش نشان از همرنگی با مقام معظم رهبری داشت. 👣با دیدن شرایط خاص سیستان و بلوچستان دوبار به ماموریت به آن مناطق رفت 👣و سپس برای کمک به مدافعان حرم به سوریه اعزام شد. 👣بار اول در سال 94 به مدت 3 ماه در سوریه حضور داشت اما در بازگشت به وطن ، بدون همرزم شهیدش ، 🌷محمد طحان،🌷 کاملا در نقطه و ادامه راه شهدا قرار گرفت. 👣برای بار دوم هم ، عازم منطقه حلب سوریه شد 👣و مسئولیت فرماندهی گروهان را در خط پدافندی به عهده گرفته بود 👣 که سرانجام در صبح پنج شنبه 26 فروردین 1395 مصادف با 6 رجب (سالروز ایام ولادتش به قمری) ساعت 8:30 بر اثر اصابت گلوله 106 دشمن ، پرواز کرد.🌷😭 منبع؛ شبکه اطلاع رسانی راه دانا 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای ☔️ ☔️قسمت ۶۴ ☔️ خدای رحمان من _حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ... . . به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ... . خنده اش گرفت ... _شوخی می کنی؟ ... یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ... شوخی نمی کنی ... . - چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ . . ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: _حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت بگم ... . . مکث عمیقی کرد ... _شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ . - برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ... . . بدجور بغض گلوش رو گرفته بود ... _پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ... . به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: _فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه... . . اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ... . . - خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... بود که در ازای و نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو که دستورت بر من شده بود ... به من بده و از بی کرانت به بده و یاریش کن ... به ما کن تا من رو ... و به قلبش بده ... ادامه دارد.... 📚 تنها کانال عاشقانه شهدایی ومفهومی 📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۶۹ وفریاد مى زند: _جلاد! بیا و گردن این را بزن. از اهالى به دختر امام حسین نگاه مى کند و به یزید مى گوید: _این کنیزك را به من ببخش. فاطمه ناگهان بر خود ،... ترس در جانش مى افتد، خود را درآغوش تو مى افکند و گریه کنان مى گوید: _✨عمه جان ! یتیم شدم! کنیز هم بشوم؟! و تو فاطمه را در آغوشت مى دهى و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، مى گویى: _✨نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است. و خطاب به آن مرد مى گویى: _✨بد یاوه اى گفتى پست فطرت ! این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید. یزید دندانهایش را به هم مى ساید و به تو مى گوید: _این اسیر من است. من هر تصمیمى بخواهم درباره اش مى گیرم. تو پاسخ مى دهى: _✨به خدا که چنین نیست. چنین را به تو نداده است . مگر از دین ما شوى و به دین دیگرى درآیى. آتش خشم در جان یزید شعله مى کشد و پرخاشگر مى گوید: _به من چنین خطاب مى کنى؟ این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند. تو مى گویى: _✨تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست و مسلمان شده اید. یزید در مقابل این کلام تو، پاسخى براى گفتن پیدا نمى کند، جز آنکه لجوجانه بگوید: _دروغ مى گویى اى دشمن خدا. تو اما همین کلامش را هم بى پاسخ نمى گذارى: _✨چون و دست توست، از سر ، ناسزا مى گویى و مى خواهى محکوممان کنى. یزید در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تکرار مى کند.... و یزید خشمش را بر سر او هوار مى کند: _خدا مرگت دهد. خفقان بگیر. ماندن شما در این مجلس، بیش از این، به صلاح یزید نیست... خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده، که همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیک، ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب کرده.... اگر مردم چهار کلام دیگر از این دست بشنوند... و دو جرات و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل کنترل نیستند. به زودى و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر مى پیچید و حیثیتى براى دستگاه یزید باقى نمى گذارد.... در شرایطى که مدعیان مردى ومردانگى ، در مقابل حکومت ، جرات سخن گفتن ندارند،... ایستادن در مقابل یزید و لجن مال کردن او، حادثه کوچکى . بخصوص که گفته مى شود؛ این زن در موضع و بوده است و نه در موضع و . و این تازه ، شراره هاى آتشى است که تو برپا کرده اى.... این آتش تا دودمان باعث و بانى این ستمها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمى شود.... یزید فریاد مى زند: _ببریدشان. همه شان را ببرید و در کنار همین قصر، سکنى دهید تا تکلیفشان را روشن کنم. 🏴پرتو هفدهم🏴 ، جایى است ، در کنار کاخ یزید.... که پیداست بعد از اتمام بناى کاخ، معطل مانده است.... نه در مقابل شب ، دارد و نه در مقابل طاقت سوز روز، . تنها در گوشه اى از آن ، سقفى در حال فرو ریختن هست که جاى امنى براى اسکان بچه ها نیست.... وقتى یکى از کودکان با دیدن سقف، مى شود.... و به احتمال فروریختن آن اشاره مى کند، مامور ... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۷ 🌼پیامبر درون پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما بيوفته... در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد...بعد از اون درد بی‌انتها... هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني... و اون، درست مقابل من...چطور حال من... کن فيکون شده بود ... و حرف هاي بين ما شروع شد ... 🌤ـ چرا پيدا کردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ .. چند لحظه سکوت کردم..نميدونستم بايد از کجا شروع کنم...اين داستان بايد شروع ميشد...خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خیلی خلاصه تعريف کردم...اما هيچکدوم از اينها موضوعيت نداشت..اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا کنم.. _بعد از اين مسائل سوال‌هاي زيادي توي ذهنم شکل گرفت... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينکه به جواب برسم بيشتر گم ميشدم.. هيچکس نبود به سوال هاي من جواب بده... البته جواب ميدادن اما نه جوابي که بتونه ذهن من رو باز کنه... و بعد از يه مدت، ديگه نميدونستم به کدوم جواب ميشه اعتماد کرد...چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ... 🌤ـ چي شد که فکر کرديد مي تونيد به ايشون اعتماد کنيد؟ ... چند لحظه سرم رو پايين انداختم...دادن اين جواب کمي سخت بود.. _چون به اين نتيجه رسيدم،همه چيز بر اساس و پايه شکل گرفته ... من تا قبل فکر ميکردم هدف شون فقط تسلط روي شبکه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده..اما اون چيزي رو که در اصل داشت مخفي ميشد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن...يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص...چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی میکنن؟ ...قطعا چيزي در مورد اين مرد هست که اونها از آشکار شدنش ميترسن ... حقيقتي که من نميفهمم و نميتونم پيداش کنم ... يا اون مرد به حدي خطرناک هست که براي بايد بي سر و صدا تمومش کرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره که اونها ميخوان روش سرپوش بزارن ...از طرفي نميتونم تفاوت بين مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه عين هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحاليکه همه شون ادعای دارن؟ ... خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش کرد... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چک مي کردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم که رو نداشته باشه ... و رو از خودم بگيرم ... با سکوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاکم شد ... لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع کرد که هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ... 🌤ـ انسان در از سه بخش تشکيل شده ... ✓يکي که مثل يه سيستم کامپيوتري هست ... با نرم افزارها و کدنويسي هاي مبدا کارش رو شروع مي کنه ... اطلاعات رو براساس کدنويسي‌هاش مي کنه ... در عين اينکه کدنويسي تمام اين سيستم ها ، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش انسان و ملائک هست ... ملائک دستور رو دريافت ميکنن ... دستور رو پردازش ميکنن و طبق اون عمل ميکنن ... مثل يه سيستم که قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق کدهاش، به شما پاسخ ميده ... ✓بخش دوم وجود انسان، بخش بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلال‌طلبي ...قلمرو انسان ها بعد از اينکه براي خودشون تعريف پيدا ميکنه.. گسترش پيدا ميکنه ... ميشه قلمرو خانواده.. قلمرو شهر... قلمرو کشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حرکت ميکنه.. چون انسان ها نسبت به حيوانات عمل ميکنن.. قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره.. به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من... و ✓بخش سوم، ، و هست که مختص و خدا، اون رو به خودش منسوب میکنه ... هر چه بيشتر ادامه مي داد.. بيشتر گيج ميشدم...اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟... 🌤ـ انسان ها براساس حيواني زندگي ميکنن.. پيش از اينکه در کودک قدرت عقل شکل بگيره و کامل بشه.. براساس کدهاي عمل ميکنه.. حفظ بقا.. گريه ميکنه و با اون صدا، اعلام کد ميکنه.. گرسنه است... مريضه يا نياز به رسيدگي داره.. تا زماني که ساير کدنويسي ها فعال بشه.. و در اين فاصله اين سيستم داخلي،دائم درحال دانلود اطلاعات هست.. بعضي از اين اطلاعات داده‌هاي ساده است...بعضي‌هاشون مثل يه نرم افزار مي‌مونه..نرم افزارها و داده هايي که از محيط اطراف وارد ميشه و به زودي سيستم فرد رو ايجاد ميکنه.. 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰🌤🌍〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت‌ ۱۰۸ 🌼نامعادلات 🌤ـ در وهله اول سعي ميکنه اين کدها رو بده ... کدهايي که فرد براساسش فکر ميکنه ... و مثل يه سيستم کامپيوتري، از يه سني به بعد فايروال ميسازه ... يعني نسبت به دريافت يه سري داده ها، ميکنه ... نسبت به بعضي حرف ها و نوشته ها نشون ميده ... براي يه انساني حرفي قابل پذيرش ميشه ... و براي انسان ديگه اي رو به صدا درمياره و اون فرد نسبت به حرف يا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون ميده.. اين کدها غير از اينکه بخش و زندگي بشر رو مديريت ميکنه ... يه نقش مهمه ديگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و کوچک تر در يه نامعادله رياضي عمل ميکنه ... يعني بخشي رو نسبت به بخش ديگه ميکنه ...تمام داده ها رو با هم مقايسه ميکنه ... بين اونها علامت گذاري ميکنه ... از داده هاي ساده ... تا داده هايي که يه انسان رو دربرميگيره ... و داده هايي که و سيستم فکري رو مشخص ميکنه ... اون کدنويسي هاي ... يا چيزي که اسلام بهش ميگه ... اولين تعيين علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر و ، در بدو زندگي... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح ميدونه ... وقتی داده ای وارد بشه، قسمتی اون رو بررسی میکنه که داره ... و شيطان دقيقا اين بخش‌ها رو قرار ميده ...🌤 🌤_مي دوني چرا؟ ... محو صحبت ها ... بدون اينکه حتي پلک بزنم ... سرم رو به جواب نه تکان دادم ... 🌤ـ چون علي رغم کدنويسي پايه ... در بدو تولد قواي حيواني از بخش سوم هست ... و حيوان قابليت شرطي شدن داره ... تازه داشت همه چيز توي ذهنم واضح مي شد ... و حرف هاش برام مفهوم پيدا مي کرد ... با زبان فکري خودم، داشت 👈حقيقت وجودي انسان👉 رو ترسيم مي کرد ... ـ چيزي شبيه عادت هاي فکري و رفتاري؟ ... 🌤ـ فراتر از اين ... اون آزمايش رو ديدي که يه موش رو توي يه دايره قرار ميدادن ... و بهش ياد ميدن بايد چند دور، درون دايره بچرخه تا بهش غذا بدن؟ ... با هيجان خاصي تاييد کردم ... 🌤ـ اين مثالی شبيه اون ماجراست..انسان با زندگي مادي به مرور شرطي ميشه ... و اون سيستم پردازنده مثل سيستم ... اين قابليت و توانايي رو داره که شرط ها رو به عنوان بنويسه ... و بعد اونها رو توي نامعادلات قرار ميده ... اما اهميت و اصل مطلب اينجاست ... اگه اين شرط ها به مرور در وجود انسان زياد بشه ... با گذر زمان در برابر کدهاي پايه قرار مي گيره ... و بر اونها غلبه مي کنه ... مثلا اگه در بدو تولد کدهاي پايه يا اون پيامبر دروني رو 'ای' و داده هاي مادی رو 'بی' در نظر بگيريم ... اين نامعادله به مرور از حالت 'ای' بزرگ تر از 'بی' به ایکس کوچک تر از 'بی' تبديل ميشه ... با انسان، ضريب کنار 'ای' ثابت ميمونه ... اما به ضريب همراه 'بی' اضافه ميشه ... و این فاصله ميتونه تا جايي پيش بره که ... ناخودآگاه و بي اختيار پريدم وسط حرفش ... ـ و اين يعني مرگ پيامبر دروني ... لبخند خاصي چهره اش رو پر کرد و در تاييد جمله ام سرش رو تکان داد ... 🌤ـ و اين يعني بعد از اون زمان، سيستم برای پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتی میخواد از داده هاي ثبت شده استفاده کنه ... ميره سراغ شده ... و به مرور زمان، براي راحت تر شدن و سريع تر شدن کار ... رو هم براساس همين قوانين، کدنويسي ميکنه ... تا حجم اطلاعات و داده هاي ورودي رو محدود کنه ... تا بتونه دريافتي ها رو سريع تر معادله نويسي و پردازش کنه ... به خاطر همين هر چه بيشتر ميشه ... و مسير، سخت ترميشه ... و اين کاريه که با انسان ميکنه ... بزرگ ترين برنامه شيطان براي انسان، شرطي کردن ... و قرار دادن اين شرط ها در مرکز پردازش اطلاعاته ... چند لحظه در سکوت و اعماق فکر من، فقط بهم نگاه کرد ... کدنويسي هاي مغزم داشت داده هاي جديد رو پردازش مي کرد ... 🌤ـ برمي گردم روي سوال هايي که اول بحث پرسيدي ... يادت مياد سوال کردي چطور ممکنه بين انسان هايي که ادعاي مذهب و اسلام دارن ... اين همه مسير از وجود داشته باشه؟ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜 🕋داســـٺان جذاب و واقعی 🕋نام دیگر رمـــان؛ 💫قسمت ۲۹ 💫قیمت خدا – اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه … روز به روز جلوتر میاد… امروز تا کشیده شده … فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه … و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن … شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید … جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم … با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم … . – اگر قرار به بدگویی کردن باشه … این چیزیه که من میگم… من با یک عوضی ازدواج کردم … کسی که نه رو داشت … که آرزوش غربی بودن؛ بود … نه شرافت و … اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود … مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه … . . نکته: “در نظر بگیرید اینها جملات یه دختر لهستانی مسلمان شده هست بدون ذره ای تغییر در جملاتشون”. . با عصبانیت از جا بلند شدم … رفتم سمت در و در رو باز کردم … . – برید و دیگه هرگز برنگردید … من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز … هر سه شون با خشم از جا بلند شدند … نفر آخر، هنوز نشسته بود … اون تمام مدت بحث ساکت بود … با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم … – در ازای ، خداتون رو می فروشید؟ … محکم توی چشم هاش زل زدم … – شک نکنید … شما از اون هستید که پرداخت این رقم رو داشته باشید … . – مطمئنید پشیمون نمی شید؟ … . – بله … حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم … کارتش رو گذاشت روی میز … . – من روی شما شرط می بندم … هنوز شب به نیمه نرسیده بود... و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد … از پذیرش هتل بود … . – خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت ۸، اتاق رو تحویل بدید … و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید…!! 💫ادامه دارد.... 🕋نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۲۴ °°راز +مامورای پلیس رفتن؟ -آره ولی دو سرباز موندن...عمو عباس +بله -من حلما رو فرستادم خونه پیش مامانم گفتم شاید اینجا موندنشون ... +کار درستی کردی محمدجان - پرستاری که مهاجمو دیده بود قبل از پلیس با من حرف زد +خب؟ -چیزی بهم گفت که به پلیسا نگفت! +چی؟ -گفت آخرین کلمه ای که از زبون بابا شنیده این بوده"شبیخون"... تو این مدت سر پرونده خاصی کار میکردین؟ بابا خیلی بهم ریخته بود!...عمو...عمو عباس +بله، جانم -پرسیدم پرونده مهمی بازه؟ +حتما -عمو عباس متوجه شدی چی پرسیدم؟ میگم شاید مربوط به پرونده ای باشه که بابا این مدت روش کار میکرد. بابا بخاطر حساسیت و بودن پرونده ها چیزی به کسی نمیگه هیچ چیزی رو هم از دفتر کارش خارج نمیکنه ولی قبل از اینکه حالش بد بشه حدود یه ماه پیش یه فلش دستش بود که با دیدن محتویاتش اعصابش بهم ریخت و نذاشت کسی هم ببیندش ! +اون فلش الان کجاست؟ -خونه...میگم شاید منظورش شبیخون فرهنگی بوده هان؟ +یه زنگ بزن حاج خانم بگو میرم از جلو در فلشو تحویل میگیرم -شاید اصلا پرستاره اشتباه شنیده! +نه -نه؟ +آره پسرم نه محمد موبایلش را از جیبش برداشت، و به مادرش زنگ زد. یک ساعت بعد، عباس فلش سبز رنگ را تحویل گرفت و به طرف خانه اش رفت. در راه مدام به کلمه ای که ذهنش را درگیر کرده بود فکر میکرد "شبیخون" یعنی حسین میخواسته چه پیامی را به او منتقل کند؟ وقتی جلوی درِ خانه اش رسید، پشیمان شد. دور زد و به طرف محل کارش رفت. لشکر، مقر، دفتر کار حسین، هیچ جا هیچ اثری از پرونده ای که میدانست دست حسین بوده، خبری نبود. یکدفعه یاد دانشکده افسری افتاد، وقتی آنجا رسید تقریبا شب شده بود. با وجود محدودیتهایی که وجود داشت بلاخره توانست کمد کوچک فلزی حسین را در اتاق استراحت اساتید باز کند. یک حافظه دو ترابایتی آنجا پیدا کرد که لای روزنامه هشت سال پیش پیچیده شده بود. بی اختیار سرتیتر روزنامه را خواند: " کاهش قدرت نظامی و نفوذ ایران در منطقه " با وسواس خاصی جمله به جمله سر ستون را هم خواند: "پس از گفتگو و دیدار امروز رییس جمهور  دکتر سیدمحمد خاتمی با مقامات غربی، تحلیل گران کاهش و ایران را در پی اتخاذ روش های عملکرد رییس دولت ایران، حتمی دانستند" یکدفعه عباس با شنیدن صدای موبایلش به خود آمد. تلفنش را جواب داد: -الو عباس کجایی پس؟ +سلام خانم کمی دیگه میام -این کمی دیگه شما از اذان صبح تا اذان مغرب طول کشید والا به خدا زشته امشب بله برون پسرِ بزرگته پاشو بیا دیگه دیره!!! +الان راه میفتم عباس حافظه الکترونیکی را در روزنامه پیچید و آن را در کیفش گذاشت، اما بعد پشیمان شد، و حافظه سیاه رنگ را که درست به اندازه یک کف دستش بود، در جیب داخلی آورکتش پنهان کرد و بیرون رفت. 🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت ۳۷ °°بونژوغ موسیو حلما دستی به کمرش کشید و گفت: _صدای هم همه و سوت ممتد یه دستگاهی که نمیدونم چیه زیاد بود ولی چیزی که از این دو ساعت فهمیدم اشاره به جلسات سه گانه سال۱۹۸۹ داشتن. نگاه حلما گردشِ چشمان حسین را دنبال کرد و به عباس رسید. عباس اخم هایش را درهم کشید و درحالی که به حسین اشاره میکرد گفت: +یعنی سال۶۸...منظورشون... حسین شروع کرد سرفه کردن بعد لیوان آبی برای خودش ریخت و  گفت:  -جلسات... که رهبر همون سال بهش اشاره کردن...اولیش بود و دومی ... عباس دستش را مشت کرد و گفت: +سومیشم حلما آرام از جایش بلند شد، که حسین طرفش رفت و دستش را گرفت تا چند قدمی راه برود.  عباس بیرون رفت و بعد از دقایقی در زد. حسین که در را باز کرد، عباس با یک پاکت آبمیوه و یک پوشه باریک جلو آمد و رو به حلما گفت: +عمو اینا رو هر وقت استراحت کردی ببین ترجمه بچه ها از جلسه دومه یک مقدار ناقصه،  گفتن یه کلمه زیاد تکرار میشده اما واضح نبوده هر وقت تونستی ببین... حلما دستش را دراز کرد، و پوشه را گرفت و بازش کرد. نگاهی به برگه ها انداخت و بعد از دقایقی گفت: _به نظر میاد overthrow همینه چون تو این جلسه ای که من امروز تماشا کردم هم مدام تکرار میشد. حسین دستی بر ریش سفیدش کشید و پرسید: -حالا این overthrowیعنی چی؟ حلما نفس عمیقی کشید و  با نگرانی گفت: _براندازی! بعد با برگه ها شروع کرد باد زدن خودش و رو به حسین گفت: _بابا میشه بریم حالم یه جوریه... حاج حسین برگه ها را آرام از دست حلما گرفت و به عباس داد. بعد گفت: -بریم بابا همینکه سوار ماشین شدند حلما کمربندش را بست و گفت:  _بابا اینکه با عمو عباس میگفتین سر فتنه آخوندای انگلیسین منظورتون با... حسین هم کمربندش را بست و ماشینش را روشن کرد و گفت: -آخوند انگلیسی یعنی هرکی که روحانیت تن کرده ولی عمل میکنه، اونی که به اسم اسلام اومده جلو ولی از خط میگیره که تفرقه ایجاد کنه ، از نظام اسلامی ایجاد کنه کشورو کم کنه... حلما باتعجب پرسید: _مگه میشه بدون حضور توی دستگاههای اجرایی و دولت بتونن قدرت نظامی کشورو کم کنن؟ حسین دستهایش را روی فرمان فشار داد و گفت: -اول که تمام سعیشونو میکنن همچین جاهایی نفوذ کنن، بعدشم قدرت جنگ نرمو دست کم نگیر...با کمک رسانه های غربی جنگ روانی راه میندازن مثل همه این سالها علیه سپاه و قدرت موشکی و سعی میکنن بین ارتش و سپاه جدایی و دو دسته گی بندازن... حلما با نگاهش دستان حسین که دنده را عوض میکرد، دنبال کرد و پرسید: _بابا...من میدونم رهبر کاراشون از رو فکر و بصیرته ولی دلیل این همه سال دیدن و حمایت از رزمایش های سپاه رو نمی فهمم یعنی حالا که... حاج حسین  لبخندی زد و مانع روی جاده را پشت سر گذاشت و گفت: -باباجون، حلما ساداتم، ببین یه وقتایی برای اینکه جلوی جنگ و حمله دشمن رو بگیری کافیه بهش نشون بدی چقدر داری اینجوری دو دوتا چهارتا میکنه که زورش به گرفتنت نمیرسه و نمیاد جلو. بعد از مدتی حسین جلو خانه پسرش نگهداشت. حلما با تعجب پرسید: _مگه نگفتید چند روز بمونیم خونتون برا رفتن ... حسین لبخندی زد و گفت: -قبلِ اومدن دیدی با موبایلم حرف زدم؟ یکی از دانشجوهام بود از دانشگاه افسری.. میتونه ترجمه کنه دیگه به تو فشار نمیارم بابا جان حلما نگاهش را پایین انداخت و گفت: _ازکارم راضی نبودین که... حسین حرف عروسش را قطع کرد و گفت: -نه اصلا اینطور نیست. خیلی فوق العاده بودی یعنی هستی. ولی بابا من به محمد قول دادم به محض پیدا شدن یه نفر مطمئن دیگه، جایگزین کنم...خیالت راحت باشه بابا تا هست فتنه های دشمنای این آب و خاک به نتیجه نمیرسه، کنار بقیه همه تلاشمونو میکنیم. ان شاالله با فرماندهی  امام خامنه ای پرچمو دست خودِصاحب الزمان(عج) می رسونیم... حالا برو غذا تو حاضر کن که یه ساعت دیگه شوهرت میرسه +چشم -چشمت روشن به دیدار منجی عالم ان شاالله 🇮🇷ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ یکهو خنده به لبش میماسد.بهت زده زل میزند به چشمانم.چشمانش بارانی میشود _درست شنیدم؟ گفتی حاج رسول؟حاج رسول خودمونو میگی؟ از طرف حاج رسول اومدی؟ چرا این همه دیر! شرم دارم سر بلند کنم. _بله. حاج رسول! من ایشون رو توی کمیتہ خرابکاری دیدم.حاج آقا درسها به من داد.گفتن امانتی هست که باید داشته باشم. انگار صورتش را گرد گچ پاشیدند.از هوش میرود و روی زمین می‌افتد.به آن سو میروم.کمی سیلی به صورتش میزنم اما به هوش نمی‌آید.دست توی لیوان آب میبرم و به صورتش میپاشم.یکهو میپرد.میروم تا چیزی برایش پیدا کنم که دستم را میگیرد. _حاجی رو از بچگی دوست داشتم.وقتی اومد خواستگاریم فقط ۱۴ سالم بود.بله رو همون اول دادم و توجه نکردم که میگن هوله یا خواستگار نداره.نورانیتش از همون اول معلوم بود.بچه‌دار شدیم و بچه‌هامون عروس و دوماد شدن که فهمیدم حاجی زده تو کار اعلامیه و انقلاب اولش ترسیدم اما آرومم کرد. مثل هروقت دیگه‌ای که آب رو آتیشم بود. بخاطر کاراش زود دستگیر شد اما زودم آزاد شد. با آه جگرسوز ادامه‌ میدهد: _تا سال ۵۷ که دیگه بردنش روزگارمون سیاه شد. حاجی که رفت نور و صفا هم رفت. عطاری هم یادگار عشق منو حاجیه.باهم ساختیمش، اما قسمت شد من اداره‌ش کنم.تو گفتی ازطرف حاجی اومدی ولی خودش کجاست؟ نمیدانم در جواب چشمان به انتظار نشسته باید چه جوابی بدهم. _حاج آقا والا..منم خیلی وقته ندیدمشون. اون امانتی رو هم خیلی قبلتر بهم گفتن بگیرم. شما نمیدونین کجان؟ _همش میگن منتظر نباش ولی من منتظر میمونم حاجی برگرده.یه بار رفت مکه قول داد یه بارم باهم بریم.من منتظر میمونم تا با هم مکه... کاسه‌ی دلم ترک برمیدارد. _حاج آقا گفتن امانتی توی یه صندوقچه‌س. گل بابونہ و صابون معطر... یه چیزی تو همین حرفا. سریع برمیخیزد.به پستوی مغازه میرود.پشت سرش راه می‌افتم.چراغ قوه را می‌اندازدروی دیوار.تیر و تخته‌های گوشه را کنار میزنیم. طاقچه‌ای ظاهر میشود.خانم عطاری میگوید: _برش دار. صندوقچه کوچک است. آن را برمیدارم.خاک روی دستانم مینشیند.دستهای لرزانم بہ سردی دستانش گره میخورد.خوب در چشمانم نگاه میکند. بغض قورت میدهد. _برو دخترم. امانتی مال هرکی هست به دستش برسون. چشمی میگویم.تخته‌ها را سر جایشان برمیگردانیم و بعد خارج میشویم.پشت میز می‌ایستد.میخواهم تشکر و خداحافظی کنم که کشک در کاغذ میپیچد و به من میدهد.باز هم ممنون میگویم و بیرون می‌آیم.دیگر شلوغی تجریش به چشمم نمی‌آید.تمام وجودم شده دو مردمک دوخته شده به صندوقچه‌.میخواهم بدانم این امانتی چه در دل دارد. اما با خود میگویم: "نه!درست نیست. شاید صاحبش راضی نباشد." اما وقتی فکر میکنم میبینم حاج آقا از صاحبش چیزی نگفت. بهانه برای خود میتراشم که در صندوقچه را باز کنم تا ببینم برای کیست.قفل دستی‌اش را باز میکنم. با دیدن یک تکه‌کاغذ وا میروم! برمیدارم و میخوانم: ✍_" به نام هستی بخش...اکنون که این نامه را مینویسم نمیدانم که هستی و نام و نشانت را هم نمیدانم..هنوز مبهوت رویای جوانی‌ام هستم..از خواب برخواسته مثل مرده‌ای دیوار را مینگرم...خواب میدیدم به یاد روزهای جوانی در مکتب «آسِد مرتضی» هستم..او هم همان درسهای شیرینش را با لحن چون شهدش میگوید.به یکباره مکتب خالی میشود. آسِد مرتضی صدایم میکند: "آقا رسول، هرچی امروز یاد گرفتی رو توی این نامه بنویس." من در عالم خواب حواسم پی او بود که حال بیش از بیست سال از مرگش میگذرد...در تعجب ملاقاتش بودم و یادم به درس نبود.میترسم و او تبسم میکند‌ و میگوید:" آقا رسول من هرچی میگم یادداشت کن. حتما ها!" چشم میگویم و او میگوید:《لازم نیست بہ چپ و راستت نگاه کنی. تنها نگاه بہ کافیست تا بفهمی آنچه است.راه ، طریق رستگاری است. در این کوچه‌ها نخواهی دید.حتی اگر به مرگ رسیدی به آن لبخند بزن چرا که آغوشش را باز نموده. نکن! آنهایی که قرب الهی پیشه کردند اکنون در بهشت تکیه زده‌اند.تنها یک نگاه به وسعت کافیست. چشم بگشا و به و عرض نگاه کن.چه میبینی؟ چرخ را؟ زمین را؟ سبزه و گل ها را؟ تردید نکن که همه خداست. تو هم تمام اینها هستی. فرمود همه‌ی عالم را برای افریدم و تو را برای ، ای فرزند آدم.چه نعمتی بالاتر از دلدار چنین لطیفی؟به و نگاه کن؟ چه میبینی؟ او را؟ درست است.تنها یک جرعه از یس بنوش تا بفهمی خدا کیست..آنکه آسمان و زمین مسخّر اوست..وقتی به لبه‌ی پرتگاه رسیدی بازگرد.به آغوش خدا بنگر که برای تو گشوده شده. آغوش همیشه بازی که منتظر بود تا تو را بغل گیرد اما تو ندیدی... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ _...زندگی به همین شکل ادامه داره تا اینکه خداوند یک روز در عبادت به مریم وحی میکنه که به بیت المقدس برو و در مراسم دعا شرکت کن! درحالیکه این مراسم کاملا مردونه ست و هیچ وقت زنها توش شرکت نکردن! به هر حال هرچند خیلی عجیبه ولی مریم اینکارو میکنه و سرش هم کلی جنجال درست میشه ولی میگذره تا اینکه یک روز که برای عبادت میره خارج از شهر توی یک غار جبرئیل نازل میشه و بهش بشارت یک مولود رو میده خب مریم هم میترسه هم تعجب میکنه میگه من اصلا ازدواج نکردم! باور نمیکنه... _تو خودت یکم به این ماجرا فکر کن! واقعا به نظرت شدنیه؟ _معلومه که شدنیه بله عجیبه و اصلا بناست که عجیب باشه چون است و از قضا معجزه خیلی خاصی هم هست ولی حالا میگم چطور جبرئیل جواب سوال مریم رو اینطور میده که اهمیتی نداره خداوند اینطور اراده کرده و خدا قادره که فرزند بدون پدر مولد کنه یادتون میاد؟ افسانه مصری... این تو دهنی خدا به کابالیستای یهودیه که بگه اون خدایی که قادر به انجام این کارای عجیب و غریبه منم نه شیطان! اون افسانه است روح شیطان در آیسیس حلول نکرد ولی روح خدا در مریم حلول کرد چون میخواد خدایی و برتریش رو ثابت کنه از اونجایی که احساس فخر و قدرت میکنن بهشون ضربه میزنه اونا افسانه میسازن میکنه! به لحاظ علمی هم اونقدری که میگی بعید نیست، منطقا برای تشکیل نوزاد چیزی که ضروریه وجود سلول مادره نه سلول پدر همین الان توی آزمایشگاه بدون نیاز به اسپرم از تخمک نوزاد میسازن از هر نوعش فقط کافیه یه سری تغییرات کروموزومی درون تخمک شکل بگیره که البته ما اعتقاد داریم از خدا برمیاد! خدایی که DNA اولیه رو طراحی کرده و هی جهش رو جهش موجودات رو تکامل داده یه جا برای یک نفر یه تغییر کروموزومی اصلا کاری به حساب نمیاد! شاید اون زمان برای مردم پذیرش این اتفاق خیلی سخت بود ولی امروز با فهم مسئله ژنتیک که دیگه نباید انقد سخت باشه! علی ای حال مریم باردار میشه و از شهر دور میمونه تا بچه ش به دنیا بیاد بعد از تولد نوزاد برمیگرده داخل شهر با توجه به پیشینه ای که داره اونقدر پاک و عابد شناخته شده که مردم نمیتونن باور کنن ولی با این وجود شروع میکنن مذمت کردن و کنایه میزنن خدا میدونه که توضیح دادن درباره این مسئله و دفاع چقدر برای مریم سخته و اصلا از توانش خارجه برای همین بهش میگه وارد که شدی حرف نزن اشاره کن روزه ی سکوت نذر کردی و به فرزندت اشاره کن که از اون سوال کنن! من خودم جوابشونو میدم... همین کار رو هم میکنه مسیح در بغل مادرش با جمعیت صحبت میکنه و همه رو متحیر میکنه... لبخندی زد: _مجموعه داستانهای باور نکردنی چرا باید انقدر اتفاق عجیب و غریب و غیر منطقی بیفته؟! _برای بار دهم خاصیت معجزه اینه که بعید باشه وگرنه معجزه محسوب نمیشه خصوصا اینجا که یه امر بعید رخ داده خب باید یه اتفاقی بیفته که مردم این معجزه رو باور کنن اما اینکه چطور ممکنه این که خیلی ساده است... انسان از زمان تولد همون تارهای صوتی رو داره همون زبان رو داره همون مغز رو داره در زمان مرگ هم همونا چیزی نیست که نداشته باشه و کم کم به دست بیاره دلیل اینکه حرف نمیزنه ذهن خالیه وگرنه صدا که در میاره حالا اگر این دیتا به یکباره بهش داده بشه نمیتونه حرف بزنه؟ چرا نتونه اونوقت دادن این اطلاعات از خدا برنمیاد؟ یه فلش به یه سیستم وصل میشه کلی اطلاعات جابه جا میشه بازم بحث بر سر همون پذیرش خداست... ما خدا رو به اندازه ابزارهایی که روزانه باهاشون سر و کار داریم هم قبول نداریم! علی ای حال عیسی(ع) بزرگ شد و به سن اعلام رسالت رسید عیسی از بدوتولد پیامبر بوده اما از زمان خاصی شروع کرد به اعلامش... شروعش همون وقتیه که با همون چهارپای معروفش میره به بیت المقدس و شروع میکنه سر خاخام ها فریاد کشیدن که چرا شریعت یهود رو ضایع کردید یه جمله ی خیلی قشنگی هم داره میفرماید *همینک شما فتوا میدهید که غذاخوردن در کاسه مطلا حلال است یا حرام حال آنکه فراموش کرده اید چه چیزی درون آن میریزید!*... یعنی حلال و حروم اون چیزی که داری میخوری که اصل مطلبه اصلا برات مهم نیس که از کجا اومده پول سود رباست یا چیه! بند کردی به حاشیه و توی احکام فرو رفتی! بنی اسرائیل دقیقا همین وضعیت رو داشتن در اصول به ناکجاآباد رفته بودن ولی درباره احکام و جزئیات دین اونچنان دقیق فتوا میدادن که مثلا اگر مرغی توی روز شبات(شنبه که روز تعطیلی یهودی هاست و کار کردن براشون ممنوعه) تخم بزاره فرداش میشه خورد یا نه! حضرت عیسی بهشون یادآوری میکنه یکم به اصل کارتون دقت کنید چون همه کار میکردن دیگه ربا که میگرفتن، ارتباط با شیاطین واین کارا هم که الی ماشاالله... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ _موسی خیابانی۱، یکی از رده‌بالاهای سازمان. از بچه های تبریزه، ازونجا باهاش آشنا شدم. _موسی تو رو برد توی سازمان؟ پوزخندی روی لبش مینشیند و با افسوس میگوید: _آره، تازه دانشگاه قبول شده بود. ادبیات دانشگاه تبریز. موسی چندسال از من بزرگتر بود و قبلا چند باری دیده بودمش. از وقتی که دانشگاه تهران رشته فیزیک قبول شده بود، رفت تهران. خیلی کم می‌‌آمد تبریز و به خونوادش سر میزد یه روز که رفته بودم تبریز سراغ کارهای نهایی دانشگاه... خیلی اتفاقی موسی رو دیدم. با خوشرویی احوالپرسی کردیم که گفت یه کار خصوصی داره... باهم رفتیم یه جای خلوت و نشستیم حرف زدیم. اولش از آینده و کارهایی که میخوام بکنم پرسید، بعدشم از کارهای خودش گفت... حرفهاش بودار بود اما چیزی نگفت. کم کم از انقلابو آزادی برام حرف زد، ته تهشم گفت یه عده از جوونا دور هم جمع شدن تا کمک کنن... تعجب کردم آخه موسی اهل این کارا نبود! خیلی بچه آرومی بود، ازونایی که تا مجبور نباشن زیپ دهنشونو وا نمیکنن. ازونایی که بزنیشون عذرخواهی میکنن! با هیجان و شور از اونجا برام میگفت.کنجکاو شدم و پرسیدم چه جور جاییه؟ موسی هم گفت یه سازمان مبارزه، از جنایات شاه میگفت که چقدر بی مهابا به مردم بیچاره شلیک میکردن و گاز اشک آور میریختن... با همین تصورات گفتم موسی منم هستم. موسی هم گفت الکی که نیست و چندتا کتاب دستم داد و گفت فعلا اینا رو بخون بعدشم رفتنت به دانشگاه تبریزو لغو کن. کتابا رو با شوق نشستم خوندم از اسمای قلمبه و سلمبه اش خوشم اومد! فکر میکردم منم یه روشفکر شدم و توی سازمان به خیلی چیزا میرسم. کم کمش آزادی! چیز کمی نبود که توی آزادی سهمی داشته باشم...چند روز بعد موسی سراغم اومد و باهام حرف زد منم از دانشگاه تبریز انصراف دادم و رفتم دانشگاه تهران. کنکور که داده بودم هر دوجا قبول شدم اما بخاطر سلین جان و حاج بابا نرفتم.اما موسی گفت اگه بخوام فعالیت کنم باید برم تهران...خلاصه با مکافات راهی تهرون شدم، موسی منو برد بین جمع. همگی به موسی احترام میزاشتن که بعدا فهمیدم دلیل این احترام اینه که موسی جز هیئت مرکزی سازمانه! واقعا باورش سخت بود... با سفارشات موسی من شدم اعلام نویس و حتی گزارشات محرمانه رو از عملیات های مختلف، هماهنگی ها رو من رسیدگی میکردم... اون زمان بیشتر بچه‌های سازمان دانشجوهای فنی بودن، خیلی کم افرادی پیدا میشد که توی رشته‌های انسانی درس خونده باشه... یکی بینشون نبود که از جامعه و مردم سردربیاره! کارهاشون همه شده بود شعار و هیجانات! منم که انسانی خونده بودم شدم این کاره! گوشهایم را به حرف های مرتضی دوخته بودم. تا به حال یک کلمه از این حرفها به من نزده بود و نمیفهمیدم چرا دارد الان میگوید؟ چرا از موسی گله داشت؟ لام تا کام توی حرفهایش نمیپرم تا حواسش پرت نشود و همینطور برایم بگوید. _موسی منو وارد این کار کرد! حالا میفهمم چرا قبل هر عملیاتی که میدونستیم خودکشیه یا شکست میخوره، وضعو به سمت هیجان می بردن تا کسی فرصت فکر کردن نداشته باشه. سازمان هیچی بود که ما برایش اسم و رسم ساختیم... ذهنم در دریای بی‌خبری و سوالات جوراجور دست و پا میزند و میپرسم: _خب اینا رو گفتی تا به چی برسی؟ چشمانش را باز و بسته میکند و از لب پنجره بلند میشود.کنار پشتی مینشیند و دستش را زیر چانه اش ستون میکند و میگوید: _اینا رو گفتم که بدونی من اشتباه کردم. من دیگه نمیخوام توی دستو پا بزنم...به خاطر آزادی از بگذرم. دین من آزادی بی قید و شرط انسانه! نقدو ول کنم و نسیه رو بچسبم؟ بیچاره اون جوونایی که به بهانه‌ی روشنگری مارکسیسم و این کوفت و زهرماری ها رو بارشون میکنن. تموم این کارا بوی میده! اونا عطش قدرت دارن و هرطور شده میخوان بهش برسن، مطمئن باش خبری از آزادی نخواهد بود. بیچاره مجید و مرتضی که قربانی عطش قدرت شدن! اونا بدون مردم هیچن، هیچ کاری نمیتونن بکنن که این رژیم سقوط کنه. چندبارِ دیگر نام مجید و مرتضی را از او شنیده بودم. برای این که بهتر بفهمم چه میگوید مجبور شدم از مجید و مرتضی هم سوال کنم. _مجید و مرتضی کین این وسط؟ _دوتا جوون مثل من، البته اونا خیلی با من فرق داشتن چون با زمزمه‌های مارکسیسم پاشونو از این قضیه کشیدن کنار... اونا فهمیدن سازمان داره با عقاید و ذهن بچه ها چیکار میکنه. مجید۲ جلوی تقی۳ ایستاد، گفت مارکسیسم، خدا رو انکار میکنه. من بچه مسلمونم پس این شیوه رو قبول ندارم...مجید و مرتضی۴ خواستن پای خیلی از بچه های سازمانو هم ازین ماجرا بیرون بکشن و سازمان اسلامی تاسیس کنن... که تقی فقط گذاشت این فکر توی ذهنشون بمونه. خیلی زود به بهانه سرپیچی با اونا تصفیه کردن. تقی الکی میگفت اینا میخوان به ساواک ما رو لو بدن، درحالیکه همه میدونستیم مجید و مرتضی اصلا همچین کسایی نیستن...