eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۶۹ وفریاد مى زند: _جلاد! بیا و گردن این را بزن. از اهالى به دختر امام حسین نگاه مى کند و به یزید مى گوید: _این کنیزك را به من ببخش. فاطمه ناگهان بر خود ،... ترس در جانش مى افتد، خود را درآغوش تو مى افکند و گریه کنان مى گوید: _✨عمه جان ! یتیم شدم! کنیز هم بشوم؟! و تو فاطمه را در آغوشت مى دهى و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، مى گویى: _✨نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است. و خطاب به آن مرد مى گویى: _✨بد یاوه اى گفتى پست فطرت ! این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید. یزید دندانهایش را به هم مى ساید و به تو مى گوید: _این اسیر من است. من هر تصمیمى بخواهم درباره اش مى گیرم. تو پاسخ مى دهى: _✨به خدا که چنین نیست. چنین را به تو نداده است . مگر از دین ما شوى و به دین دیگرى درآیى. آتش خشم در جان یزید شعله مى کشد و پرخاشگر مى گوید: _به من چنین خطاب مى کنى؟ این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند. تو مى گویى: _✨تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست و مسلمان شده اید. یزید در مقابل این کلام تو، پاسخى براى گفتن پیدا نمى کند، جز آنکه لجوجانه بگوید: _دروغ مى گویى اى دشمن خدا. تو اما همین کلامش را هم بى پاسخ نمى گذارى: _✨چون و دست توست، از سر ، ناسزا مى گویى و مى خواهى محکوممان کنى. یزید در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تکرار مى کند.... و یزید خشمش را بر سر او هوار مى کند: _خدا مرگت دهد. خفقان بگیر. ماندن شما در این مجلس، بیش از این، به صلاح یزید نیست... خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده، که همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیک، ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب کرده.... اگر مردم چهار کلام دیگر از این دست بشنوند... و دو جرات و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل کنترل نیستند. به زودى و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر مى پیچید و حیثیتى براى دستگاه یزید باقى نمى گذارد.... در شرایطى که مدعیان مردى ومردانگى ، در مقابل حکومت ، جرات سخن گفتن ندارند،... ایستادن در مقابل یزید و لجن مال کردن او، حادثه کوچکى . بخصوص که گفته مى شود؛ این زن در موضع و بوده است و نه در موضع و . و این تازه ، شراره هاى آتشى است که تو برپا کرده اى.... این آتش تا دودمان باعث و بانى این ستمها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمى شود.... یزید فریاد مى زند: _ببریدشان. همه شان را ببرید و در کنار همین قصر، سکنى دهید تا تکلیفشان را روشن کنم. 🏴پرتو هفدهم🏴 ، جایى است ، در کنار کاخ یزید.... که پیداست بعد از اتمام بناى کاخ، معطل مانده است.... نه در مقابل شب ، دارد و نه در مقابل طاقت سوز روز، . تنها در گوشه اى از آن ، سقفى در حال فرو ریختن هست که جاى امنى براى اسکان بچه ها نیست.... وقتى یکى از کودکان با دیدن سقف، مى شود.... و به احتمال فروریختن آن اشاره مى کند، مامور ... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ خودم را به ترفندی قایم میکنم.بالاخره بعد از تعقیب و گریزی طولانی وارد خانه‌ای کلنگی و قدیمی میشود. تا غروب دم در کشیک میکشم اما خبری نمیشود. کیوان هم از خانه بیرون نمی‌آید.ادرس جایی که آمده‌ام را یادداشت میکنم تا فراموشم نشود. به محض رسیدن تمام ماجرا را برای نرگس تعریف میکنم.نرگس هم مثل من عصبی شد: _چه کارا! شما دوتا آدم عاقل و بالغ هستین. زندگی دونفره‌ی شماست به سازمان مربوط نیست! تو کاری نکردی که شوهرتو ازت بگیرن. در دل جواب نرگس را اینطور میدهم که تنها اشتباه من گفت و گوی باتوست.لبخند تلخی میزنم: _اینا برای سازمان نداره. با این که منو پیمان بهم علاقه داشتیم که ازدواج کردیم اما از همون اول بهمون گوشزد کردن که این یه ازدواج . ازدواج تشکیلاتی هم یعنی هروقت سازمان میتونه ما رو از هم جدا کنه و حتی پیمانو راضی کنه که منو بده. اخم نرگس پررنگتر میشود. _چقدر بد! کاش تو و آقاپیمان زودتر ازین تشکیلات جدا بشین.شما ها واقعا حیفید. این تشکیلات اساس درستی نداره.خدا رو نفی میکنه و امام هم قبولشون نداره. آهی از عمق پشیمانی میکشم... _نمیشه. بیرون اومدن از تشکیلات سخته مخصوصا وقتی که ما بیشتر راهشو رفتیم. اگه ذره ای تردید توی ما ببینن میکنن تا اسرارشون نشه.بعدشم من هرطور بود بیرون می‌آمدم اما پیمان هم دلباخته‌ی این تشکیلات شده.چشم دوخته به که بعد فروپاشی پهلوی به دست میاره. من می ترسم با این کارا سرشو به باد بده! دست مهربانی نرگس به شانه ام می نشیند. سعی دارد دلداری ام دهد. _نترس خدا بزرگه. تو باید سعی کنی آگاهش کنی. بلافاصله بعد از پیشنهاد نرگس میگویم‌. همین الانش هم به من بی‌اعتماد شدند و اگر به مرز آن برسم نیست میشوم.همین حالا مرا از پیمان جدا میکنند.آن شب نرگس کلی برایم از ، و میگوید. میدانم درست است اما انگار پا در گردابی گذاشته‌ام که حق برگشت از آن را ندارم.کاش ذره‌ای شهامت در وجودم بود.از این دوراهی حالم بهم میخورد.صبح پیش از اینکه نرگس بیدار شود از خانه بیرون میزنم. خیابانها پر شده از سرباز و تانک. هم مهره‌ی اصلی این روزها هستند که برای باز کردن به دولت اعتراض میکنند.از دور خانه را می‌پایم.فردی از خانه بیرون می‌آید.وقتی خوب با نگاهم در صورتش زل میزنم متوجه میشوم کیوان است.این بار لباس فقرا را پوشیده.بدنبالش به راه می‌افتم. بعد از سر زدن به کلی مغازه و گشتن وارد کوچه‌ای میشود.که از کوچه‌ی روبرو مردی با قد و قامتی شبیه به پیمان می‌آید.خوب که در چهره‌اش دقیق میشوم یقین میکنم خودش است.مبهوت دیدنش میشوم. حواسش به من نیست.دست روی دهانم میگذارم تا صدای گریه‌ام را نشنود.کیوان بیرون می‌آید.چیزی به پیمان میگوید و میرود. حال که او رفته میتوانم پیش‌بروم. صورتم را میپوشانم تا نفهمند من هستم. با صدای تیک در باز میشود _کسی نیست؟ صابخونه؟ پاسخی نمیشنوم و در را به آرامی باز میکنم.همانکه از پله بالا میروم صدا میکنم که یکهو کسی مرا از پشت میکشد و اسلحه را روی شقیقه‌ام میبینم.نفسم بند می‌آید و نجوای زیبای پیمان در گوشم میپیچد: _تو کی هستی؟ _مَ... منم پیمان! صدایم برایش آشنا میشود.دستش از روی دهانم شل میشود.مرا از خودش فاصله میدهد. برمیگردم _تو اینجا چیکار میکنی _اینجا چیکار میکنم؟؟فکر کردم خوشحال میشی. _خُ... خب شوکه شدم.. آخه تو... _آره، زندان بودم.آزاد شدم. در به در دنبالت بودم. آدرستو از کیوان خواستم اما بهم نداد.میدونی چی کشیدم تا برسم بهت؟؟؟ میدونی؟؟ چیزی نمیگوید. کاش شادی کند.کاش تنها بگوید آفرین! یا بگوید خوش آمدی اما دریغ...سر پایین می‌اندازم و قدمی به طرف در برمیدارم.آستین کتم را می کشد. _کجا میری؟ _هر جا که منو بخوان! _دیوونه! زندان مغزتو تعطیل کرده؟ بی‌هیچ حسی نگاهم را در چشمانش تزریق میکنم خواستم بگویم: "بدترین چیز اینه که ماه‌ها زل بزنی به آسمون و با خودت بگی یعنی اونم زیر این آسمونه؟ و دلخوش باشی به همینکه آبی این آسمون روی سرشه.آره! مغزمو تعطیل کرد اما نه زندان... دوری! دلتنگی! اینا منو داغون کرد. روحمو خشکوند..." چیزی نگفتم. گریه امان نداد.جلوی در می‌ایستد و با ترحم میگوید: _بمون! _برو کنار. بهتره برم تا تو هم راحت باشی. _احمق! اگه حرفی میزنم بخاطر خودته. سازمان بهت مشکوکه‌. _مگه من چیکار کردم؟؟؟ _رفت و آمد با فردی که درست نیست. باهاش رفت و آمد داشته باشی. مطمئنم این زهر را سمیرا ریخته.از کوره در میروم و با خشم به پیمان زل می زنم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _...خدا خیلی خوب با کسایی که ادعای خدایی دارن کل کل میکنه! مثل بزرگ کردن موسی تو خونه ی فرعون! اونهمه بچه رو کشت فقط یکی رو نکشت که همونی بود که باید میکشت! تازه خودش بزرگش کرد تو خونه خودش با خرج خودش خدا اینجوریه دیگه باهاش بازی کنی باهات بازی میکنه خلاصه نمرود میمیره ولی ابراهیم اونجا نمیمونه میره از اون شهر با همسرش ساره میرن کنعان یعنی از عراق میرن فلسطین اونجا اعلام رسالت میکنه بین قبایل بیابان نشین اونا حرفش رو قبول میکنن و موندگار میشه اونجا زندگی میکنن منتها ساره باردار نمیشه بخاطر همین خودش پیشنهاد میده که بیا با کنیزم ازدواج کن که به عنوان پیغمبر بی نسل نمونی ابراهیم هم با هاجر ازدواج میکنه و اسماعیل به دنیا میاد اینجا خدا دستوری داره میفرماید هاجر و ابراهیم رو ببر به سرزمین حجاز! ابراهیم هم همینکارو میکنه اما دستور بعدی عجیب تره وقتی میرسن به اونجا دستور خدا اینه؛ زن و بچه ت رو اینجا بذار و برو تو بیابون خالی مثل کف دست نه شهری نه آدمیزادی نه حتی دار و درخت و چشمه ای! _خب این چه دستوریه اینکه با عقل جور درنمیاد یعنی خدا هر دستور غیرعقلانی ای داد بنده ها باید عمل کنن؟! _آره اصلا هیچ آدمی نباید سر خود همچین تصمیمی که خلاف عقله بگیره آدم باید همیشه با فرمون عقل جلوبره ولی نه کسی که به وحی متصله! کلام خدا عقلاتیت بیشتری داره یا پیام مغز من و تو؟! شاید ما حکمت عقلانیتش رو درک نمیکنیم مثل همین اتفاق مگه بد شد برای هاجر و اسماعیل؟ ابراهیم به خداش و داره میدونه خداوند همواره بهترین صلاحش رو برای بنده مطیعش در نظر میگیره و هیچ جا بدون توجه و نگاه خدا امن نیست و هیچ جا با وجود نگاه خدا ناامن نخواهد بود *همین بس که خدا نگهدار انسان باشد* دیگه بیشتر از این چی میخوای؟ وقتی خدا مستقیم میگه بسپرشون به من و برو ابراهیم بگه نه خدایا تو نمیتونی من خودم باید مراقبشون باشم؟ درک ما از خدا همینه فرق من و تو با ابراهیم همینه چرا گفتم بنده خاص خدا بود حتی بین پیامبران هم متمایز بود خدا هم هر وقت حکم عجیب و غریب میکنه میخواد کار مهمی بکنه تاریخ هم گواهی داد که خدا بهترین نگهدار هاجر و اسماعیل بود و بهترین تدبیر رو براشون انجام داد یه چشمه ی زیر زمینی بر اثر حیات هاجر و اسماعیل اونجا سر باز کرد و حولش یک شهر شکل گرفت مکه! چون لازم بود اون شهری اونجا پدید بیاد جزئی از برنامه خدا برای آینده ی زمین بود و اسماعیل و هاجر هم شدن ابزار تحقق این برنامه که در نگاه اعتقادی افتخار بزرگی محسوب میشه بخاطر همون سختی چند ساعته ای که کشید شد الگوی یکی از مهمترین مناسک حج جهان اسلام هر سال دو میلیون نفر آدم توی مثل حاجر ۷ بار طول صفا و مروه رو طی میکنن تا زحمت این مادر پاس داشته بشه! ببین چه شکوهی بهش میده بخاطر اینکه برای رضای خدا و اجرای حکم خدا چند ساعتی هول تشنگی بچه اش رو کشید و دنبال آب گشت اونقدر سعی و تلاش این مادر برای خدا ارزش داره که شمرده! میگه شمام باید دقیق ۷ بار برید و بیاید که خوب حالش رو درک کنید! تازه بچه چیزیش نشد با معجزه چشمه سیرابش کرد ... که تا همین امروز هم هست و تنها دلیل شکل گیری شهر مکه با اون همه خشکی و کوه فقط همون یه چشمه ست که وجودش تو دل بیابون به لحاظ جئوگرافی جالب توجهه! یعنی خیلی طبیعی نیست حالا سالها میگذره تقریبا ۱۴ سال و ابراهیم خبری از زن و بچه ش نداره و دستوری هم داده نمیشه در این باره عجب صبری بعد کلی حسرت یه بچه خدا بهت بده بعد دو سال که به شیرینی افتاد بگه ببر بذارش تو بیابون چون من واسه اون بیابون برنامه دارم! واقعا هر کسی میتونه پیغمبر باشه؟ هرکسی میتونه از اولیا الهی و مطیع بی چون و چرا و ابزار انجام اوامر خدا باشه؟ خدا در نسل انسان اینطور بنده ها رو میدید که کل بشریت رو خلق کرد که با اراده و کامل بندگی میکنن و واقعا هم زیباست شیطان از پس یه سجده برنیومد! ولی خودش رو عابد میدونست و معتقد بود بهش ظلم شده اما پیامبران و اولیای صالح خدا تمام زندگی و علایقشون رو در راه خدا و به عشق خدا خرج میکنن و باز هم فروتن ترینن میگن ما هیچ کاری برای خدا نکردیم!! و نتونستیم حق بندگی ش رو بجا بیاریم عشق واقعی اینه مقام انسان کامل اینه! بگذریم بعد از ۱۴ سال یک شب توی خواب بهش گفته میشه که حالا باید برگردی و زن و بچه ت رو ببینی خدا چند سال دورش کرد بعد گفت حالا بیا ببین چقدر خوب نگهشون داشتم! دورشون شهر درست کردم! دیدی به من اعتماد کردی ضرر نکردی! البته که ابراهیم در این قضیه شکی نداره این برای ثبت در تاریخه برای ماهاست در واقع خلاصه ابراهیم راه میفته و وقتی میرسه می‌بینه اونجا یه سری قبیله ساکن شدن! طبیعتا خیلی هم.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱