eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۵۸ می گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى : _✨ خونهایى که از ما ریخته اى. به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى بگذرید. ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید: _ از این محبت خویشاوندى! به خدا قسم که به راستى حاضر است را فداى او کند. سجاد به تو مى گوید: _✨آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگویم. و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد: _ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى؟! تو هنوز اى که کشته شدن ما و شهادت خاندان ماست ؟! ابن زیاد از این کلام برخود مى لرزد. رو مى کند به ماموران و مى گوید: _رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد. و فریاد مى زند: _ببریدشان. همه شان را ببرید. و با خود فکر مى کند: _کاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز و بر جا نماند... شما را اى کنار سکنى مى دهند تا فردا راهى کنند و تا صبح ، هیچ کس سراغى از شما نمى گیرد، مگر و چشیدگان. آنهمه مردمى که در بازار کوفه مى زدند.... و و مى کردند؟! چه شهر است ! 🏴پرتو پانزدهم🏴 پشت سر، فریبگاه فتنه خیز کوفه است و پیش رو، شهر شوم .... پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و ... کاش کوفه، نقطه ختم مصیبت بود... کاش شهرى به نام شام در عالم نبود. کاش در بین کوفه و شام ، منزلى به نام نبود و در این منزل از مرکب فرو نمى افتاد. کاش منزل'' '' ى درنزدیکى شام نبود و از اهل بیت ، به ضرب ماموران ، کودکش نمى شد.... کاش در بین کوفه و شام قریه اى به نام '' '' نبود و اهالى و ماموران ، شب را تا صبح با و و و و نوشیدن ، آتش به دل کاروان نمى زدند. کاش منزل '' '' ى در کار نبود و از مرکب نمى افتاد و زیر شتران نمى رفت و با جگر تو را نمی گداخت.... کاش راه اینقدر طولانى نبود.... کاش هوا اینقدر گرم نبود، کاش در منازل بین راه ، دشمن ، شما را در ضل آفتاب ، رها نمى کرد... تا تو ناگزیر شوى بیمار را در زیر بخوابانى و کنار بسترش بریزى و بگویى : _✨چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو. کاش سهم هر کدام از اسیران در شبانه روز نبود... تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به ببخشى و از فرط و ، نماز شبت را بخوانى. و باز همه این مصائب، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود.... اى که زمانى مرکز حکومت پدرت بوده است ، جان تو را به آتش کشید،... با تو چه خواهد کرد!؟ 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۶۰ به زحمت از مرکب فرود مى آیى و را به مى گیرى . کنیز انگار سالهاست که مرده است.... مصیبتى براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است. صداى فریاد و شیون ، توجهت را جلب مى کند.... را مى بینى ، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید،... مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.نزدیکتر که مى آید، مى بینى است.... خبر، او را از جا است و با به اینجا کشانده است. سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را .... که خود، و است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود.... براى اینکه را در بگیرى و دهى ، ،... اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند اى مى کشد و بر مى افتد.... مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، را برسرش مى افکنى و در مى گیرى.... و به درمى یابى که هم الان از بدنش مفارقت کرده است،... اگر چه از صورتش خون تازه مى چکد... و اگر چه و صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید... و اگر چه اشکبارش به تو خیره مانده است. سعد و پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر شما گریه کند یا . ، حتى مجال بر سر را به تو نمى دهند. ، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند.... از ورود به شام ، صداى ، و و و ، به کاروان مى آید.... . و در کوچه و خیابان به و مشغولند.... 👈 ....👉 دختران و زنان ، در مى چرخند.... پارچه هاى و هاى دیبا، همه دیوارهاى شهررا پر کرده است.... هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را بسته است. جا به جا شدن افراشته اند... و قدم به قدم ، بر سر مردم مى پاشند. همه این به خاطر یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! ... همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است!؟ آرى آنکه در به دست سپاه کشته شد، مخلوق روى زمین بود... و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد... و این و بود.... ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را . آرى، تمام و و و و پهنه گیتى با از این کاروان ، برابرى نمى کند... و این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است. اما این عروسکان دست آموز که دنبال اى براى و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند. که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: _قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟! تو به او مى گویى : _✨به آسمان نگاه کن! نگاه مى کند... و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى... در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است... که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند..... غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند.... مرد، این و و ، زانو مى زند... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۶۷ _✨... و من خداست و من خداست... پس هر که مى توانى بساز و هر تلاشى که مى توانى بکن. به خدا سوگند که ریشه را نمى توانى بخشکانى.. و وحى ما را نمى توانى بمیرانى.. و دوره ما را نمى توانى به سر برسانى.. و این حادثه را نیز نمى توانى از خود برانى... منحرف و محدود است و ایام حکومتت و معدود و جمعیتت و مطرود. روزى خواهد رسید که منادى ندا خواهد کرد: '' الا لعنۀ االله على الظالمین.(39)'' پس حمد و سپاس از آن خداى جهانیان است... که براى اولمان و مغفرت رقم زد و براى آخرمان ، و رحمت. از خدا مى خواهیم که ثوابشان را کامل کند... و بر پاداششان بیفزاید و ما را جانشینان آنان قرار دهد،... که او با محبت و مهربان است.. و او براى ما کافیست و هم او پشتیبان ماست.✨ نفسى عمیق مى کشى و مى نشینى... پشت دشمن را به خاك مالیده اى، کار را به انجام رسانده اى.. و حرفى براى گفتن ، باقى نگذاشته اى... آنچه باقى گذاشته اى فقط است... یزید، اطرافیان یزید، بزرگان مجلس ، زنان پشت پرده ، سربازان و ماءموران و محافظان و حتى اهالى کاروان... همه این سؤالند که... آیا همان زینبى که دیده اى؟! تو همان زینبى که چشیده اى؟! تو همان زینبى که کشیده اى ؟! یعنى اینهمه درد و داغ و رنج و مصیبت ، ذره اى از تو نکاسته است؟ یعنى اینهمه تخفیف و تحقیر و تکفیر و ارعاب دشمن ، ذره اى تو را به وانداشته است؟ این لحن،... لحن محکومیت و اسارت نیست ، لحن و است. تو به کجا متصلى زینب؟ تو از کجا مدد مى گیرى؟ تو اهل کدام جلالستانى ؟ اکنون یزید باید چیزى بگوید... و این مجلس را بشکند. اما چه بگوید؟... تو چیزى براى او باقى نگذاشته اى. همه این برنامه ها و مقدمات و تشریفات براى بوده است... و تو نه تنها نشکسته اى که استوارى و اقتدار، را مچاله کرده اى و دور انداخته اى. تو همه دیدنیها و به رخ کشیدنیها راندیده گرفته اى. تو یزید را خاص و عام کرده اى. اکنون از سوى یزید او را رسواتر و ضایعتر مى کند.... قتل و غارت و شکنجه و اسارت، امتحان شده است و اش این شده است. باید دستى بالاى دست این تحقیر بیاورد تا به شرایط مساوى دست پیدا کند.... و همین راه را پیش مى گیرد: 👈فرو خوردن خشم و اظهار بى اعتنایى. این بیت شعر، بهترین چیزى است که در آن لحظه به ذهنش مى رسد: _این فریادى است که شایسته زنان است و مرثیه سرایى بر داغدیدگان آسان است. اما نه، این شعر، مشکلى از یزید را حل نمى کند.... بهترین گواه ، عکس العمل نزدیکان و اطرافیان اوست. ناگهان از زنان بارگاه یزید، بى اختیار، باسربرهنه ، خود را به درون مجلس مى افکند،... بر سر بریده امام ، سجده مى برد و فریاد واحسیناه سر مى دهد و از میان ضجهه ها و مویه هایش این کلمات شنیده مى شود: _اى محبوب خاندان رسول الله! اى فرزند محمد! اى غمخوار یتیمان و بیوه زنان! اى کشته حرامزادگان!... اى یزید! خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند. یزید، دستور مى دهد که او را هر چه سریعتر از مجلس بیرون ببرند... رو مى کند به یزید و مى گوید.. 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۶۹ وفریاد مى زند: _جلاد! بیا و گردن این را بزن. از اهالى به دختر امام حسین نگاه مى کند و به یزید مى گوید: _این کنیزك را به من ببخش. فاطمه ناگهان بر خود ،... ترس در جانش مى افتد، خود را درآغوش تو مى افکند و گریه کنان مى گوید: _✨عمه جان ! یتیم شدم! کنیز هم بشوم؟! و تو فاطمه را در آغوشت مى دهى و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، مى گویى: _✨نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است. و خطاب به آن مرد مى گویى: _✨بد یاوه اى گفتى پست فطرت ! این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید. یزید دندانهایش را به هم مى ساید و به تو مى گوید: _این اسیر من است. من هر تصمیمى بخواهم درباره اش مى گیرم. تو پاسخ مى دهى: _✨به خدا که چنین نیست. چنین را به تو نداده است . مگر از دین ما شوى و به دین دیگرى درآیى. آتش خشم در جان یزید شعله مى کشد و پرخاشگر مى گوید: _به من چنین خطاب مى کنى؟ این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند. تو مى گویى: _✨تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست و مسلمان شده اید. یزید در مقابل این کلام تو، پاسخى براى گفتن پیدا نمى کند، جز آنکه لجوجانه بگوید: _دروغ مى گویى اى دشمن خدا. تو اما همین کلامش را هم بى پاسخ نمى گذارى: _✨چون و دست توست، از سر ، ناسزا مى گویى و مى خواهى محکوممان کنى. یزید در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تکرار مى کند.... و یزید خشمش را بر سر او هوار مى کند: _خدا مرگت دهد. خفقان بگیر. ماندن شما در این مجلس، بیش از این، به صلاح یزید نیست... خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده، که همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیک، ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب کرده.... اگر مردم چهار کلام دیگر از این دست بشنوند... و دو جرات و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل کنترل نیستند. به زودى و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر مى پیچید و حیثیتى براى دستگاه یزید باقى نمى گذارد.... در شرایطى که مدعیان مردى ومردانگى ، در مقابل حکومت ، جرات سخن گفتن ندارند،... ایستادن در مقابل یزید و لجن مال کردن او، حادثه کوچکى . بخصوص که گفته مى شود؛ این زن در موضع و بوده است و نه در موضع و . و این تازه ، شراره هاى آتشى است که تو برپا کرده اى.... این آتش تا دودمان باعث و بانى این ستمها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمى شود.... یزید فریاد مى زند: _ببریدشان. همه شان را ببرید و در کنار همین قصر، سکنى دهید تا تکلیفشان را روشن کنم. 🏴پرتو هفدهم🏴 ، جایى است ، در کنار کاخ یزید.... که پیداست بعد از اتمام بناى کاخ، معطل مانده است.... نه در مقابل شب ، دارد و نه در مقابل طاقت سوز روز، . تنها در گوشه اى از آن ، سقفى در حال فرو ریختن هست که جاى امنى براى اسکان بچه ها نیست.... وقتى یکى از کودکان با دیدن سقف، مى شود.... و به احتمال فروریختن آن اشاره مى کند، مامور ... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۷۰ مامور میخندد و به دیگرى مى گوید: _اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند. که این کلام، رعب و وحشت را بیشتر کند... اما تسلى و آرامششان مى بخشد: _✨عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به عزیمت مى کنیم و شما باز مى گردید. دلهاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست... چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.... انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند.... تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى... و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند. تو زن را مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى: _✨مگر نمى دانى که بر ما است؟ زن مى گوید: _به خدا قسم که این صدقه نیست ، است بر عهده من که هر و را شامل مى شود. تو مى پرسى که: _✨این چه عهد و نذرى است ؟! و او توضیح مى دهد که: _در زندگى مى کردیم و من بودم که به گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام خوش سیما وارد خانه شد. او فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت: ''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف داد.... من از آن زمان کرده ام که براى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را ببینم. تو همین را کم داشتى زینب..! که از دل بکشى... و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى. و حالا این است که باید تو را آرام کند... و این که باید به دلدارى تو بیایند... در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى: _✨حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على و خواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید. زن نعره اى از جگر مى کشد و بر زمین مى افتد.... تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى... زن به هوش مى آید،... گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود. باز به هوش مى آید،.... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۷۱ باز به هوش می آید.... خود را بر خاك مى کشد،... بر پاى کودکان بوسه مى زند،... خاك پایشان را به اشک چشم مى شوید و باز از هوش مى رود.... آنچنانکه تو ناگزیر مى شوى دست از بردارى و به این زن بپردازى.... تو هنوز خود را باز نیافته اى.. و کودکان هنوز از تداعى این خاطره جگر سوز فارغ نشده اند... که دیگر با کوزه در دست وارد خرابه مى شود... چهره این زن، اما براى تو آشناست . او تو را به جا نمى آورد اما تو خوب او را به یاد مى آورى. چهره او از دوران کودکى ات به یاد مانده است. زمانى که به خانه مادرت زهرا مى آمد و براى کمک به کارهاى خانه مادرت التماس مى کرد... او دختر کوچک و دوست داشتنى و شیرینى را در ذهن دارد و به نام که هر بار به خانه مى رفته ، سراپاى او را غرق بوسه مى کرده... و او را در آغوش مى گرفته و قلبش التیام مى یافته... آنچنانکه تا سالها کمک به کار خانه را بهانه مى کرده تا با خود، تجدی د دیدار کند و از آغوش او وام التیام بگیرد. او واله و سرگشته شده، اما حوادثى او را از مدینه دور کرده... و دست نگاهش را از جمال زینب ، کوتاه ساخته . و براى اینکه خدا عطش اشتیاق او را به زلال وصال زینب فرو بنشاند، عهد کرده که عطش غریبان و اسیران و در راه ماندگان را فرو بنشاند. او باور نمى کند که تو زینبى!! و چگونه ممکن است که آن عقیله ، آن دردانه و عزیز کرده قوم و قبیله ، اکنون ساکن خرابه اى در شام شده باشد؟! چگونه ممکن است که بانوى بانوان عالم ، رخت اسیرى بر تن کرده باشد؟! او، و او تنها کارى که مى کند،... مشتعل کردن آتش عزاى تو و بچه هاست. خرابه تا نیمه هاى شب،... نه خرابه اى در کنار کاخ یزید... که عزاخانه اى است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین. بچه ها به خواب مى روند... و تو مهیاى مى شوى. اما هنوز خود را نبسته اى که صداى به گریه بلند مى شود.... گریه اى نه مثل همیشه . گریه اى وحشتزده ، گریه اى به سان مارگزیده . گریه کسى که تازه داغ دیده . دیگران به سراغش مى روند و در آغوشش مى گیرند... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴