eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷رمان واقعی 🌷قسمت ۱۵۹ 🌷 حرف هایی برای گفتن برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ... و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیک تر می شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلبم، وسط دهنم می زد ... چی برای گفتن داشتم؟ ... هیچی ... نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ... با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ... - مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا کار نکردم ... میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ... این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ ... هیچی ... حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس می کنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ... سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ... برنامه اصلی شروع شد ... صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ... هر کدوم رو که می نوشتم ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم ... مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ... فقط باید پیداش می کردیم ... محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ... - شما چیزی برای گفتن ندارید؟ ... چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ... شخصی که حرف می زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ... . . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۳۰ انگار اکنون این که ،... که ناى رفتن ندارد،... که به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است. یک سو تو ایستاده اى ، سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . حسین اگر دمى دیگر بماند این سد مى شکنتد و این سیل جارى مى شود... و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است... دستت را محکمتر به دو سوى خیمه مى فشارى و با و به امام مى گویى: _✨حسین جان ! برو دیگر! و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!... حسین از جا کنده مى شود.... پا بر رکاب مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند. اما... اما اکنون است که قدم از قدم بر نمى دارد... و از جا تکان نمى خورد. تو ناگهان دلیل و ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ... نه ... به حسین وابگذار این قصه را... که جز خود هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور پیش پاى شده است... و را به دور دیده است. کى گریخته است این دخترك ! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟ به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد.... گواراى وجودت فاطمه جان ! کسى که فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد. هر چه باداباد... ! اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو! نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. نیازى به کلام نیست.... این دختر به ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند. چرا که حرفهاى او است که و را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد. از جا بر مى خیزد.... همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى چیند، بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد: _✨پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهاى اوست: _✨تو را بر روى نشاندى و بر کشیدى! پدر را فرو مى خورد... و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه مى کند. _✨پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است. و ناگهان بغضش مى ترکد.. و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکر مى کنى... که این دخترك شش ساله این حرفها را از کجا مى آورد. حرفهایى که این دم رفتن ، را مى کند: _✨بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید. گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ این کار را بکن بابا! که دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست. با دخترك،... جبهه حسین ، یکپارچه و مى شود... و اگر ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه هاى جگر کودکان ، خیام را به آتش مى کشد. و حسین خوب مى داند... و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ، یک کرشمه نوازش طلبانه نیست ، یک نیاز عاطفى دخترانه نیست. او دست ولایت حسین را براى مى طلبد، براى تعمیق ، براى ادامه . تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است... و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد. این است که با همه عاطفه اش ، را در آغوش مى فشرد.. 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۷۰ مامور میخندد و به دیگرى مى گوید: _اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند. که این کلام، رعب و وحشت را بیشتر کند... اما تسلى و آرامششان مى بخشد: _✨عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به عزیمت مى کنیم و شما باز مى گردید. دلهاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست... چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.... انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند.... تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى... و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند. تو زن را مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى: _✨مگر نمى دانى که بر ما است؟ زن مى گوید: _به خدا قسم که این صدقه نیست ، است بر عهده من که هر و را شامل مى شود. تو مى پرسى که: _✨این چه عهد و نذرى است ؟! و او توضیح مى دهد که: _در زندگى مى کردیم و من بودم که به گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام خوش سیما وارد خانه شد. او فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت: ''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف داد.... من از آن زمان کرده ام که براى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را ببینم. تو همین را کم داشتى زینب..! که از دل بکشى... و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى. و حالا این است که باید تو را آرام کند... و این که باید به دلدارى تو بیایند... در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى: _✨حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على و خواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید. زن نعره اى از جگر مى کشد و بر زمین مى افتد.... تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى... زن به هوش مى آید،... گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود. باز به هوش مى آید،.... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۲۶ ✨عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: _عقیق یمن، به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: *افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....* خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: ✨این یه است ... ✨ از طرف یه و یه مجاهد فی سبیل الله ... ✨یعنی ، تو رو و پذیرفتن ... ✨تو دیر نرسیدی ... ✨حالا که به موقع اومدی، باید ... و مثل و این انگشتر، باید ، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... . 💎این مسیری بود که کرده بودم ... به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... در بین اونها و که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... . در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... من ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین باشم ... 💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۹ 🌼پاسخ یک پیامبر بدون اينکه لحظه اي مکث کنم گفتم ... ـ بله ... چطور؟ ... لبخند آرامش بخشي✨🌤 چهره مصممش رو پر کرد ... 🌤ـ هر انساني براساس و ... داده هاي اوليه رو دريافت مي کنه ... در کودک راه ورود نداره ... چون کدنويسي هاي اوليه تعيين مي کنه که پيامبر درون بر همه چيز غلبه داشته باشه ... و هر چيزي رو که وارد بشه پردازش مي کنه ... اما شيطان اين رو هم مي دونه که سيستم پردازشگر.. بايد اطلاعات وارد شده رو به عنوان ثبت کنه ... پس مياد سراغ پدر و مادر و اطرافيان اون بچه ... چون اونها در حال شکل دادن اطلاعات ورودي هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگيره و کنه ... داده هاي اوليه کودک رو تعيين مي کنه ... و هيچ کاري در اين زمينه از دستش برنمياد ... جز اينکه از راه وارد بشه ... برمي گردم روي خانواده هاي ... پدر و مادر، سيستم پردازشگرشون شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده هاي مذهبي شکل گرفته ... حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سني رسيده که بايد نماز بخونه ...يا سيستم پردازشگر اونها انجام زمينه سازي لازم رو در قرار نميده ... و اونها به اصطلاح، اين کار رو فراموش مي کنن ... يا اينکه سيستم پردازشگر اونها این رو در اولویت قرار میده ... و به پدر و مادر اعلام مي کنه که بايد رو انجام بدن ... ✨در مورد اول، موفق شده کاملا با شرطي کردن فکر روي اولويت هاي ديگه ... جلوي زمينه سازي رو بگيره ... ✨در مورد خانواده دوم وارد عمل ديگه اي ميشه ... سعي مي کنه پردازش اطلاعات رو به بندازه ... تا اونها زمينه سازي رو اونطور که بايد انجام ... حالا فرزند به سني رسيده که بايد نماز بخونه ...کدهاي ثبت شده در ذهن کودک ... و کدهایی که از محیط وارد میشه ... بچه رو در شرايطي قرار ميده که نسبت به نماز هست ...شيطان مجدد برمي گرده سراغ ... و شروع به ارسال داده مي کنه ... چيزي که بهش ايجاد فکر يا گفته ميشه ... والدين چند راه رو که امتحان مي کنن بلافاصله شيطان داده جديد مي فرسته ... به عنوان مثال: ديگه راهي نمونده، بترسونش ... ديگه راهي نمونده، تهديدش کن ... ديگه راهي نمونده پس ... اون فکر مثل يه داده در سر والد قرار مي گيره ... و اگر والد، سيستم دفاعي ذهنش درست عمل نکنه ... اين فکر مثل ويروس وارد داده ها ميشه و از سيستم والد به فرزند منتقل ميشه ... حالا بايد ديد کدنويسي هاي مغز بچه چطور عمل مي کنه ... آيا نماز خوندن رو به عنوان يه رفتار شرطي مي پذيره؟ ... يا کدها جور ديگه اي داده هاي آلوده رو پردازش مي کنه؟ ... اين يک مثال در جهت شرطي شدن يا نشدن رفتار مذهبي در فرد بود ... شيطان با همين مسير، تک تک رفتارها و افکار مذهبي رو در فرد شرطي مي کنه ... نماز شرطي ميشه ... شنيدن صوت قرآن شرطي ميشه ... مسجد رفتن شرطي ميشه ... ✨براي همينه که يه مسلمان ممکنه صوت قرآن رو بشنوه و تاثيري در رفتار و عملکردش نباشه ... اما که هيچ سابقه ذهني اي از صوت قرآن نداري ... براي اولين بار که باهاش مواجه ميشي اونطور واکنش نشون میدي ... چون براي شما شرطي نشده ... و چون شرطي نشده سيستم پردازشگر نمي دونه چطور واکنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده هاي قديم مي کنه ... و قديمي ترين داده چيه؟ ... چند لحظه در سکوت بهش خيره شدم ... ـ اگه پيامبر درون هنوز زنده باشه ... پيامبر درون پاسخ ميده ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۳۷ مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم. _خب... چرا!! ؟؟ علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه. مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه. یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت. علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش. با ناراحتی از پایگاه بیرون زد... اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد. حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید. باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که... ریحانه اش همسر کسی دیگر شود. پدرومادرش، خانه بودند... سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت. یوسف رو به پدرش کرد. _بابا _بگو _میخام باهاتون حرف بزنم کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت: _میشنوم _بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین . گذاشتین. از ارث کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟! فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست. _خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟ _ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین! باغصه گفت: _اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم. فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده. _خب بگو _از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟ فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد. _تصمیمت قطعیه!؟ _خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!! _خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی. _باشه چشم. بفرمایین. _من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد. ✓یک} حق پول گرفتن نداری نه از و نه از .و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت از وقتی میشی ..! ✓دو} خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما حسابی باز نکن...!! با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود. _فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟ _ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ... _همینی که هست..! _ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟ فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی. یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین. _الان نمیزنم.. بذار برا بعد.! کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین تو داره زندگی میکنه.. اونوقت ..!! کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد. _مامان...بزنین دیگه..! ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ +این چه حرفیه مادر، توام برای ما مثل همین فرشته می‌مونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو میزد دست رد به سینش میزدن؟ خیلی دلم میخواهد بگویم پدرم که سهل است، اگر در خانه‌ی را هم میزدند اینطور و هیچوقت کسی را قبول نمیکردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش میدهم. می‌فهمم که بین صحبت‌ها چشمان به چروک نشسته‌اش هر از گاهی نگاهی به سر و وضعم میکند اما مثل تمام سه روز گذشته اشاره‌ای یا کنایه‌ای به تیپم نمیکند ! در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم +خلاصه که جونم بهت بگه از امروز میتونی دستی به سر و گوش طبقه‌ی بالا بکشی و ازش استفاده کنی ! آنقدر ذوق زده ام که ترجیح میدهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم . کلی از زهرا خانوم تشکر میکنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه‌ی بالا میشوم . جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می‌آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است … +پسندیدی؟☺️ _عالیه😍 +ببینم تو دست خالی اومدی تازه میخوای چند ماهم بمونی ؟ _نه دیگه یه چمدون وسیله دارم +منظورم وسیله زندگیه ! نمی‌بینی اینجا تقریبا خالیه ؟ _خوب یه چزایی میخرم +چه دست و دلباز ! از سمساری میگیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟ _هوم نمیدونم تو کمکم میکنی +یعنی بیام خرید ؟ _خب آره +با مامان هماهنگ میکنم بهت خبر میدم _یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی میخواد ؟! +بی اطلاع که نمیشه _چرا نشه ؟ +اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم ! مثل خودش میخندم و درحالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی میکنم میگویم : _توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه +دوستته؟ _هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستن ایشون آخه ! +پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن. ببینم کاغذ و قلم داری ؟ _میخوای چیکار ؟ +برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ و خودکاری پیدا میکنم و به او میدهم فکر میکنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته میشود یک چیزهایی خرید +خب اینم از این، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم _مرسی.کی بریم ؟ _الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ، بذار عصر لب برمیچینم اما به ناچار قبول میکنم . +من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه! _اوکی +راستی اینو مامان داد، کلید در ورودیه _دستت درد نکنه +خواهش میکنم، فعلا دستی تکان میدهد و در را می‌بندد. باورم نمیشود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی میکشم و به لاله زنگ میزنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه‌ی حاج رضا . هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم میکند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را میدید او هم مثل من خیالش راحت میشد . دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمیدارم و سری به فروشگاه سر کوچه میزنم. کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را میخرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که میرسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا میپرم و طلبکارانه برمیگردم سمت راننده . پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف میزند و از کنارم رد میشود غر می زنم که “انگار کوچه ارث پدرشه میخواد راه باز کنن براش " می ایستم ، نفسم را فوت میکنم بیرون ، خریدها را روی زمین میگذارم در را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. برمیگردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می‌بینم ، دوباره فکر میکنم که واقعا آشناست!متعجب میپرسم : _امری داشتین ؟ انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال میکنید: +شما!؟ کلید را پرت میکنم توی کیف و با ژست خاصی میگویم : _اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه‌ی مایی آقا ! +مگه میشه؟ _چی میشه؟ جواب نمیدهد ، استغفرالهی میگوید ، یک قدم عقب میرود و به ساختمان نگاه میکند. هنوز توی ذهنم سرچ میکنم که شبیه به کیست ! دستی به ریشش میکشد، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی‌آورد و شماره میگیرد . زیرلب غر میزنم “دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه ” نایلون ها را برمیدارم و درحالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می‌بندم و وارد خانه میشوم . فرشته با عجله میدود توی حیاط.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🌴👨‍🦯🎒🚶🎒✨🎒👨‍🦽🌴 🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی 🌴 ✨ قسمت ۹ و ۱۰ هر چه جلوتر میرفتند جمعیت بیشتر و بیشتر میشد، جمعیتی که در چندین لاین مختلف راه می پیمودند ، سفری که دلیلش برای دیوید نامفهوم بود اما با چشم خود میدید... مردمی را که از همه چیز خود میگذشتند تا این سفر، برای دیگری راحت تر باشد و مسافرانی را میدید که از کنار انبوه زباله ها میگذشتند و بی توجه به اطراف به انتهای راهی فکر میکردند که به شوقش قدم برمی داشتند. دوربین دیوید مردی را به تصویر میکشید که با یک پای علیل ،عصا زنان و لنگ لنگان زیر لب حسین حسین میگفت و پیش میرفت ، در این بین جمعیت زیاد شد... و مردی دیگر به او تنه زد و مرد علیل بر زمین افتاد، عده ای به سمتش رفتند تا او را از زمین بلند کنند ، آن مرد علیل بدون اینکه خم به ابرو آورد و اعتراضی کند، با گفتن «یا حسین » از جا برخواست و به راهش ادامه داد... این رفتارها برای دیوید که بزرگ شده کشوری بود که خود را سردمدار تمدن میدانست، و بود. جاده ای که در آن راه می‌پیمود ، قدم به قدمش چادرهایی برپا شده بود و جلوی هر چادر خوردنی های متنوعی به مسافرین عرضه میشد و کسی که پذیرایی میکرد، هیچ پول و مزدی بابت این خدمت نمی خواست. دختر بچه ای دستمال کاغذی میداد.. و ان طرف تر پسرکی قوطی آب معدنی پخش میکرد ، کمی جلوتر پیرزنی جوراب به دست، التماس می کرد که مسافران از او جوراب بگیرند و به پا کنند، کمی جلوتر پیرمردی که روی ویلچر نشسته بود فریاد می زد و مسافران را به طرف خود می خواند تا کفش های آنها را ترمیم کند ، این پیرمرد نظر دیوید را به خود جلب کرد، پس به مرتضی اشاره کرد تا از او سؤال کند چرا در این سن و در این آفتاب سوزان، چنین مشقتی به خود راه میدهد. مرتضی جلو رفت و گرم صحبت با پیرمرد شد، بعد از لحظاتی،پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود و در حین سخن گفتن گریه هم میکرد و دانه های اشک را با دستار سرش پاک مینمود. دیوید زبان او را نمیفهمید اما با دیدن او حسی مبهم به افتاده بود. مرتضی رو به دیوید گفت: _این بزرگ مرد میگوید که فقیر است و چیزی برای عرضه به زائران ندارد ،اما چون میخواهد نامش در صف عشاق حسین ثبت شود،از تنها هنری که ایام جوانی با آن زندگی میگذارنید، استفاده میکند تا خود را در این حرکت عظیم سهیم کند. مرتضی بوسه ای از سر پیرمرد گرفت ، و همراه با دیوید به راه افتاد و در حین راه رفتن گفت : _میدانی داداش ،حکایت این مردم حکایت آن پیرزنی هست که با کلافی نخ قصد خرید حضرت یوسف را داشت و وقتی به او‌ گفتند: چرا فکر میکنی با کلافی بی ارزش میتوانی یوسف زیبا را بخری؟! پیرزن لبخندی زد و گفت: میخواهم نامم در صف خریداران یوسف باشد و همانا که آن پیرزن از تمام اغنیا ، بخشنده تر و سخاوتمندتر بود ، چون با تمام دار و ندارش برای خرید یوسف به میدان آمده بود... و این مردم هم مانند آن پیرزن، هر چه دارند و ندارند را در طبق اخلاص قرار دادند تا به چشم امامشان بیایند. روز به انتها میرسید ، اما این جاده مانند روز روشن بود تا مسافرانی که میخواهند در شب حرکت کنند، به راحتی بتوانند این راه را بپیمایند. اینجا همه چیزش با بقیهٔ جاها فرق میکرد، گویی تمام قوانین و قواعد دنیا را پشت سر گذاشته بودند، اینجا قانونی حاکم بود که در دولتی در این دنیا یافت نمیشد. اینجا اگر یکی دست در جیب دیگری می کرد و پول مورد نیازش را برمیداشت هیچ‌کس اعتراضی نمیکرد ، اینجا لقمه از دهان خود میگرفتند و به دهان دیگری میگذاشتند ، اینجا قانون دولتی برپا بود که تا به حال هیچ جا اجرا نشده بود. دیوید محو چیزهایی بود که میدید ، ناگاه مردی میانسال با پسرنوجوانش راه را بر او گرفتند و چیزی به او میگفتند که دیوید منظورشان را متوجه نمیشد، در این هنگام مرتضی به دادش رسید و به او گفت : _اینها اصرار دارند که برای غذا و استراحت به منزلشان برویم. دیوید رو به مرتضی گفت : _به نظرت چه کنیم؟ مرتضی که مردی سرد و‌گرم چشیده بود و بارها در این پیاده روی شرکت کرده بود گفت : _به نظر من دعوتشان را قبول کنیم ، بعد از کمی استراحت نیمه های شب دوباره به جاده عشق برمیگردیم و راهمان را ادامه میدهیم. دیوید سری تکان داد و به همراه آن مرد و پسرش به راه افتادند. مرد عرب که خودش را ابومحمد معرفی کرد از تک تک حرکاتش برمی آمد که از یافتن میهمان بسیار خوشحال است و پسرش دوان دوان از آنها دور شد ،گویی می خواست برود و خبر ورود میهمانان را به اهل خانه بدهد. دیوید از همراهی با مرتضی و ابو محمد حس خوبی داشت. او این مرد ایرانی را مردی خونگرم میدانست، مردی که با اینکه متوجه شده بود دیوید مسلمان نیست اصلا از هدف او سؤالی نپرسید، انگار در مرام اینان و دولتی که اینجا شاهدش بود،سؤال و پرسش از نیت انسان مطرح نبود.
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۳ و ۴۴ کلاه را به دستش میدهم. به طرف بوته‌ی شمشاد میرود و کلاه را میان آنها رها میکند. دلم به حال کلاه گران قیمتم میسوزد اما دم نمیزنم. 🔥_من نباید دوباره شما رو میدیدم؛ الانم اگه این مشکل نبود سراغتون نمی‌آمدم. روی نیمکت چوبی مینشیند و من هم از او مینشینم. _چه مشکلی؟ 🔥_من مجبورم خواهرمو به یه جای امن برسونم. هیچ‌جا این روزا امن نیست، پهلوی داره زورهای آخرشو نشون میده. بهتره پری یه چند وقتی با شما توی هتل باشه. البته پولشو میدم.. _مشکلی نیست حتی پولش. به نقطه‌‌ای نامعلوم خیره میشود و میخندد. خیلی دوست دارم ببینم به چه میخندد که میگوید: 🔥_چطور بهم اعتماد داری؟ واقعا چطور به او اطمینان دارم! من از او نمیدانم. اصلا نمیدانم کارهایی که میکند است یا . لبخند کم رنگی میان لب هایم جا می گیرد و جواب میدهم: _راستش... خودمم نمیدونم. 🔥_راستی، به خونه نیازی نداریم فعلا. اگه لو رفت که دیگه اصلا نیازی نیست، اینجور برای شما هم بهتر میشه.خونه و کیف رو میگیرین و به زندگی تون میرسین. من راضی نیستم، دوست دارم سوالاتم را بگیرم و نمیخواهم به زندگی عادی ام برگردم. با وجود همه‌ی اینها سکوت میکنم. پیمان برمیخیزد و توصیه میکند که بعد از او بروم. بعد هم میگوید همین امشب خواهرش را به هتل می آورد.سری تکان میدهم و خداحافظی میکند. کمی روی نیمکت مینشینم و با دور شدن او کیفم را روی دوشم جابه‌جا میکنم. قدم‌هایم را آرام و پشت سر هم برمیدارم‌. از کنار بوته‌ی شمشاد هم می گذرم اما دلم نمیخواهد کلاه قرمز را دربیاورم‌.به در پارک میرسم و به مرد بادکنک فروش خیره می‌مانم. با خودم میگویم زندگی ام شده، نمیدانم به چه سو و فقط میرود. امیدوارم برود و نکند!چند خیابانی را از قدم میگذارنم. در همین موق با صدای بوق گوش خراش ماشینی از افکارم دست میکشم. مرد از عصبانیت چشمانش دو دو می زند و بر سرم فریاد می کشد: _مجنون شدی زن؟ جلوتو نگاه! به اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه خیابان میشوم! از سر خجالت انگار کفگیر داغ به گونه هایم چسبانده اند! سری تکان می دهم و با اضطراب عذرمیخواهم. مرد زیر لب چیزی میگوید و میرود. با این وضع و اوضاع میترسم ادامه‌ی راه را با پای پیاده بروم و تاکسی میگیرم. توی تاکسی هم هوش و حواسم سر جایش نیست و مرد راننده چند باری صدایم میزند تا متوجه میشوم باید مقصدم را بگویم! توی لابی هتل مینشینم و سفارش قهوه میدهم. قهوه ام را با قاشق هم میزنم و چند جرعه ای از آن قورت میدهم. همه اش منتظرم شب شود و دوباره پیمان را ببینم. واقعا که مضحک است! من با دیدن یک پسر دست و دلم میلرزد درحالیکه توی مهمانی به هیچکس رو نمیدادم. شب چند باری به محوطه و لابی هتل سر میزنم و به مرد توی پذیرش میسپارم تا اگر مرد و زنی آمده‌اند و سراغم را گرفته‌اند خبرم کند. با این حال باز هم دلشوره دارم! روی صندلی در بالکن لم میدهم و به بیرون خیره نگاه میکنم. سراسیمه خودم را به در میرسانم. با دیدن چهره‌ی پری لبخند میزنم و او خودش را در بغلم آوار میکند. سر کج میکنم تا ببینم 🔥پیمان🔥 کجاست ولی انگار خبری از او نیست! پری را تعارف میکنم تا داخل بیاید. پری با ساک کوچکش پیش می آید. تختش را نشانش میدهم، او تشکر میکند. مشغول در آوردن وسایلش است که پرده را کنار میزنم و به در هتل خیره میشوم. با صدای پری آن هم در گوشم هینی میکشم. پری خنده اش میگیرد و دستانش را جلوی دهانش میگذارد. _ترسیدی؟ وای ببخش، نمیخواستم بترسی. _نه! خوبم. چشمانش را ریز میکند. _منتظر کسی بودی؟ _نَ.. نه! چطور؟ لبخند زیرکانه ای میزند و میگوید: _اخه همش دنبال یه نفر دیگه ای! همش به یه جای دیگه سرک میکشی. کاسه‌ی دلم پر از ترس میشود و میترسم بویی ببرد. لب میگزم و برای رد گم کنی میگویم: _نه... مَ.. من همچین جوری داشتم نگاه میکردم. دستانش را از هم باز میکند و به سراغ وسایلش میرود. بعد از چیندن وسایلش، دستش را میگیرم و با هم به رستوران میرویم. پری نگاهی به لیست منو می‌اندازد و دهانش از قیمت ها باز میماند. به کمترین قیمت اشاره میکند و میگوید: _من خوراک مرغ سفارش میدم. نگاهم را میان اجزای چهره اش میچرخانم. _چرا اون! بیا میگو بخوریم. _میگو؟ چی هست؟ نفسم را بیرون میدهم و توضیح میدهم: _یه جور غذای دریایی، یه نوع خرچنگه که وقتی میپزنش پفکی میشه. بعد صورتم را باد میکنم و برای خندانش میگویم: _اینجوری! پری زبانش را بیرون میدهد و چهره اش را مچاله می کند. اَییی میگوید و دنبال لب میزند: _این که میگی گوشتش ؟ خنده ام می گیرد. _خب آره!.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛