eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱۹ و ۲۰ حالا چیکار کنم... بغض کردم ولی هنوز قطره اشکی از چشمانم پایین نیامده بود که یادم افتاد شماره هایم را در دفترم یادداشت کردم. بدون درنگ سمت کشوی کتاب هایم رفتم همه را بهم ریختم و دفتر چه ام را پیدا کردم. -یلدا یلدا یلدااا...آهان! ایناهاش... لبخندی بر لب هایم نشست... صفحه کلید گوشی ام را رو به روی چشمانم قرار دارم و شماره گرفتم... بوق اول بوق دوم بوق سوم... برنداشت! قطع کردم. -لعنتی!!!!! دومرتبه شماره را گرفتم: -بردار بردار... بوق چهارم که رسید گوشی را برداشت: یلدا_چیه چرا زنگ زدی؟!؟؟ -سلام یلدا خوبی؟ -تو بهتری.چرا مزاحم شدی؟؟؟کارتو بگو وقتمو نگیر. بغض کردم و گفتم: -یلدا چرا اینجوری حرف میزنی. -یادت نیست لحظه ی آخر چطوری ازم جدا شدی؟؟؟ -پشیمونم یلدا عذرمیخوام ازت... -عذرخواهی تو به چه درد من میخوره. -منو ببخش یلدا... ما باهم دوست بودیم همیشه دوستای صمیمی پایه.یلدا بیا دوباره همون دوستای قدیمی شیم. -چیه دختره ولت کرده؟ بهت گفتم اینا یه جورین گوش نمیدی. -نه... نه... تقصیر اون نیست. -أه انقدر طرف این دختره رو نگیر... -باشه... باشه... اصلا چیزی نمیگم دیگه. -نوچ...فایده نداره.نمیشه دوست باشیم باهم. تو آبروی منو بردی. کمی مکث کردم با خودم فکر کردم بروم سمت دوستی؟ نه این ریسکه...🔥ولی برای به دست آوردن دوباره یلداست... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -باشه...باشه...به اون پسره اسمش چی بود؟! آهان 🔥پیمان...بگو فردا بیاد یه جا قرار بزاریم...خوبه؟؟؟ -آفرین حالا شد...حالا شدی همون نفیسه ی دوست داشتنی قبل. شماره ی پیمان رو از یلدا گرفتم و باهاش تماس گرفتم. برای فردا قرار گذاشتیم که همو ببینیم... استرس داشتم... کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و نفس نفس میزدم و ناخنم را می خوردم... میدانستم که کارم اشتباه است اما مجبور بودم.روسری صورتی ام را با رژ لبم ست کرده بودم.خط چشم نازکی پشت چشمم کشیده بودم که چشم هایم را زیباتر کرده بود.دسته ای از موهایم را به سمت راست بیرون از روسری ریخته بودم... گوشی ام زنگ خورد پیمان بود برداشتم: -بله؟ 🔥-سلام خانمی کجایی شما؟ -منتظر اتوبوسم. 🔥-خب من خیلی وقته منتظرم بگو کجایی میام اونجا دنبالت. -نه... نه...نمیخواد. 🔥-وا چرا؟؟؟ به دورو اطرافم نگاهی انداختم.میترسیدم کسی من را ببیند.ریسک کردم و گفتم: -باشه بیا. بهش آدرس دادم و اومد دنبالم. جلوی پام ترمز زد. بوی ادکلن خفه کننده ای تمام ماشینش را گرفته بود. بوق زد و اشاره کرد سوار شوم. به پشت سرم نگاهی انداختم در ماشین را باز کردم و نشستم، حرکت کردیم. چهره اش به نظرم تنفرانگیز بود.😈 نمیدونم چرا ولی ازش بدم می آمد. دستش را سمتم دراز کرد و گفت: -سلام. نگاهی به دستش و بعد خیره به چشم هایش گفتم: -سلام. دستش را کنار کشید و گفت: -خوبی؟ -ممنون. -دوستت یلدا خوبه؟ -خوبه. سکوتی بینمان برقرار شد. پیمان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به پیامک دادن. بعد از مدتی یلدا به من پیام داد: -دختره ی احمق اینطوری میخوای آبرومو بخری؟ یکم درست برخورد کن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خب چه خبر؟ لبخندی چندش آور زد و گفت: -شما چه خبر؟😈 -ما هم سلامتی... کجا میریم؟ سرش را بلندتر کرد و از شیشه روبه رویش را نگاه کرد و گفت: -همینجا خوبه.بریم این پارکه خیلی قشنگ و با صفاست. نگاهی انداختم لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: -باشه... روی یکی از نیمکت ها نشستیم از حرکات من تعجب میکرد. کنارش نشستم. بعد از مدتی گفتم: _بابت رفتار اون روزم عذرمیخوام. -اشکال نداره...مهم نیست. لبخندی زدم و ادامه داد: -شما... -من چی؟ -از عقیده هاتون بگین. -دلیلی نمیبینم عقیده هامو برای شما بگم. یاد یلدا افتادم سرفه ای کردم و گفتم: -إم... إ...ببخشید...کمی عصبی شدم. -خواهش میکنم اشکال نداره. -بپرسین من میگم. دستانش را روی زانوهایش در هم گره زد و گفت: _اون دختر چادری که یلدا میگفت کیه... یکی از ابروهایم را بالا انداختم لبخند تلخی زدم و با اشاره ی سر گفتم: -چی؟؟؟ ادامه دادم: -یلدا چی گفته؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت: -آدم های چادری افراطی! این حرفش عصبیم کرد از روی نیمکت بلند شدم و گفتم: -احترام خودتونو حفظ کنید. باشه... باشه!! با حالت مسخره گفت: -یه دختر چادری. اخم هایم را درهم فرو بردم و گفتم: -یاد بگیرین آدم ها رو بنا به اعتقاد و تیپشون قضاوت نکنید.دخترهای چادری اصلا اونطوری که توی تفکرات مسخره‌ی شما میگذره نیستن. به حالت مسخره نگاهم کرد 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۳ و ۱۴ به طرف تخت توی حیاط میرود و میگوید: _بیاین اینجا از روی اجبار راهم را کج میکنم و روی تخت می نشینم.نگاهم را میان سنگ فرش های حیاط میچرخانم. زیر ذره‌بین نگاه های او احساس‌ ناخوشایندی دارم و بی‌معطلی میپرسم: _چی باعث شده بیای؟ پوفی میگوید و جواب میدهد: _مثل همیشه گند اخلاق! شد یه روی خوش به آدم نشون بدی؟ همین؟ برای چی اومدم؟ _خب آره! من کلی گیر و گرفتاری دارم. کاری نداری برم. اخمی میان پیشانی اش می‌نشاند و با لحن جدی میگوید: _تو فکر کردی من بیکارم؟ من از تو بیشتر گیر و گرفتاری دارم. اینی که اومدم اینجا برای اینکه بهت لطف کنم. از منت گذاشتن متنفرم! از جایم بلند میشوم _من لطفی نمیخوام! برای لطف اومدی همین حالا برو به گیر و گرفتاری هات برس! با تعجب نگاهم میکند. چین های روی پیشانی اش محو میشود و آرام لب میزند: _ببخشید، من تند رفتم. بشین! سر جایم می‌ایستم.باری دیگر درخواستش را تکرار میکند و با بی میلی مینشینم. بدون این که نگاهش کنم به حرفش گوش میدهم. _من برای ویلای شمالم به سرایدار نیاز دارم. خواستم این زن و مردم بیان اون جا کار کنن. _نمیخواد! خودم براشون یه کاری پیدا میکنم. _من این کارو بخاطر پدرت انجام میدم. مگه خودت نگفتی؟ _اون موقع حرفی از لطف نبود! نمیخواد بهم کمک کنی. من از پس زندگی برمیام. دست را میان خرمن موهایش فرو می کند و میگوید: _لطف چیه؟ من یه چیزی گفتم. اصلا فراموشش کن. من بخاطر پدرت انجام میدم بعدشم کار خودمم گیره. یه آدم مورد اعتماد میخوام. تو میگی اینا خوبن از نظر منم خوبن. کمی مکث میکنم و سری تکان میدهم. _باشه، من بهشون میگم. وقتی میبیند تمایلی برای ادامه بحث ندارم بلند میشود و میرود. از پله های سنگی بالا میروم و به خانم صبوری که توی آشپزخانه است میگویم: _خانم صبوری، خودت که میدونی میخوام اینجا رو بفروشم. همین امروز و فردا هم کاراشو انجام میدم؛ ولی نگران نباش برای تو و آقا رحمت کار هست. با همین آقای رستمی برین شمال. اونجا ویلا داره و میخواد یکی سرایدار باشه. اینجوری ازین تهرانم راحت میشی. لبخند تلخی به چهره‌اش می زند. _چشم خانم‌. ممنون از شما. می دانم دلش راضی نیست اما چه میشود کرد؟ عصر همان روز مشتری می‌آید و به قیمت خوبی وسایل خانه را میفروشم. همه چیز خوب پیش می رود. وسایل شخصی‌ام و یادگاری های پدر و مادر را توی چمدان میریزم. تابلوی آیه الکرسی را برمیدارم و از پله ها پایین می آیم. نگاهی به خانه‌ی خالی از وسایل می‌اندازم. صدای خنده های کودکانه ام و زمزمه های مهربانانه‌ی پدر توی سرم میپیچد. آقا رحمت چمدان را از دستم میگیرد تا داخل ماشین بگذارد. خانم صبوری جلو می آید و مرا در بغلش میگیرد. با گریه از من و این خانه دل میکند و آرزوی موفقیت برایم میکند.سوار ماشین لوکس کیانوش میشود و میروند. من می مانم و این خانه‌ی بی پهنا! به طرف ماشین میروم و سوئیچ را داخلش میچرخانم.بعد هم به طرف در خروجی میروم. در را که باز میکنم ماشین آقای افشارمنش را میبینم. با دیدن من از ماشین پیاده میشود.سلام میدهد و میگوید: _خانم تمام پولاتونو توی حساب ریختم. فقط مونده‌ یه خونه که مستاجرای سمجی داره. کاش بیاین خودتون باهاشون حرف بزنین. سری تکان میدهم و به پاس کارهایش سود خوبی بهش میدهم. با دیدن سامسونت پر از پول چشمانش برق میزند. ناباورانه نگاهم میکند و تشکر میکند. با این که حوصله‌ی چک و چانه زدن با مستاجر را ندارم اما وقتی میبینم بیکار هستم به دنبال افشارمنش راه می افتم‌. برای آخرین بار نگاهم را به خانه میدهم و برای خاطرات دست تکان میدهم. جلو میرود و زنگ را فشار میدهد. کمی بعد مرد جوانی در را باز میکند.افشارمنش من را معرفی میکند و تعارف میکند برویم داخل اما من قبول نمیکنم. دم در می ایستیم و شروع میکنم به حرف زدن: _آقای... مرد جوان سریع جواب می دهد: _خسروانی هستم. دستی تکان میدهم و در ادامه میگویم: _بله، آقای خسروانی، من قصد سفر دارم و میخوام ایرانو ترک کنم. لطفا منزل منو تخلیه کنین. خسروانی با غیض میگوید: _ولی هنوز سه ماه تا پایان قرارداد مونده! شما نمیتونین تقاضای تخلیه کنین! _بله خودمم میدونم اما خسارتتونو میدم.چطوره یه سودی هم در کنارش ببرین؟ انگار پیشنهادم وسوسه اش نمیکند. _من نمیتونم به این زودی خونه پیدا کنم.باید تا پایان همون سه ماه صبر کنین _ولی من عجله دارم! _اونش به خودتون مربوطه. حسابی کلافه میشوم و فکری به ذهنم میرسد. _چطوره خونه رو بخرین؟ کمی مکث می کند. _باشه، ولی برای اینم زمان میخوام تا پول جور کنم. هوفی میکشم و با عصبانیت میپرسم: _چقدر؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۳ و ۴۴ کلاه را به دستش میدهم. به طرف بوته‌ی شمشاد میرود و کلاه را میان آنها رها میکند. دلم به حال کلاه گران قیمتم میسوزد اما دم نمیزنم. 🔥_من نباید دوباره شما رو میدیدم؛ الانم اگه این مشکل نبود سراغتون نمی‌آمدم. روی نیمکت چوبی مینشیند و من هم از او مینشینم. _چه مشکلی؟ 🔥_من مجبورم خواهرمو به یه جای امن برسونم. هیچ‌جا این روزا امن نیست، پهلوی داره زورهای آخرشو نشون میده. بهتره پری یه چند وقتی با شما توی هتل باشه. البته پولشو میدم.. _مشکلی نیست حتی پولش. به نقطه‌‌ای نامعلوم خیره میشود و میخندد. خیلی دوست دارم ببینم به چه میخندد که میگوید: 🔥_چطور بهم اعتماد داری؟ واقعا چطور به او اطمینان دارم! من از او نمیدانم. اصلا نمیدانم کارهایی که میکند است یا . لبخند کم رنگی میان لب هایم جا می گیرد و جواب میدهم: _راستش... خودمم نمیدونم. 🔥_راستی، به خونه نیازی نداریم فعلا. اگه لو رفت که دیگه اصلا نیازی نیست، اینجور برای شما هم بهتر میشه.خونه و کیف رو میگیرین و به زندگی تون میرسین. من راضی نیستم، دوست دارم سوالاتم را بگیرم و نمیخواهم به زندگی عادی ام برگردم. با وجود همه‌ی اینها سکوت میکنم. پیمان برمیخیزد و توصیه میکند که بعد از او بروم. بعد هم میگوید همین امشب خواهرش را به هتل می آورد.سری تکان میدهم و خداحافظی میکند. کمی روی نیمکت مینشینم و با دور شدن او کیفم را روی دوشم جابه‌جا میکنم. قدم‌هایم را آرام و پشت سر هم برمیدارم‌. از کنار بوته‌ی شمشاد هم می گذرم اما دلم نمیخواهد کلاه قرمز را دربیاورم‌.به در پارک میرسم و به مرد بادکنک فروش خیره می‌مانم. با خودم میگویم زندگی ام شده، نمیدانم به چه سو و فقط میرود. امیدوارم برود و نکند!چند خیابانی را از قدم میگذارنم. در همین موق با صدای بوق گوش خراش ماشینی از افکارم دست میکشم. مرد از عصبانیت چشمانش دو دو می زند و بر سرم فریاد می کشد: _مجنون شدی زن؟ جلوتو نگاه! به اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه خیابان میشوم! از سر خجالت انگار کفگیر داغ به گونه هایم چسبانده اند! سری تکان می دهم و با اضطراب عذرمیخواهم. مرد زیر لب چیزی میگوید و میرود. با این وضع و اوضاع میترسم ادامه‌ی راه را با پای پیاده بروم و تاکسی میگیرم. توی تاکسی هم هوش و حواسم سر جایش نیست و مرد راننده چند باری صدایم میزند تا متوجه میشوم باید مقصدم را بگویم! توی لابی هتل مینشینم و سفارش قهوه میدهم. قهوه ام را با قاشق هم میزنم و چند جرعه ای از آن قورت میدهم. همه اش منتظرم شب شود و دوباره پیمان را ببینم. واقعا که مضحک است! من با دیدن یک پسر دست و دلم میلرزد درحالیکه توی مهمانی به هیچکس رو نمیدادم. شب چند باری به محوطه و لابی هتل سر میزنم و به مرد توی پذیرش میسپارم تا اگر مرد و زنی آمده‌اند و سراغم را گرفته‌اند خبرم کند. با این حال باز هم دلشوره دارم! روی صندلی در بالکن لم میدهم و به بیرون خیره نگاه میکنم. سراسیمه خودم را به در میرسانم. با دیدن چهره‌ی پری لبخند میزنم و او خودش را در بغلم آوار میکند. سر کج میکنم تا ببینم 🔥پیمان🔥 کجاست ولی انگار خبری از او نیست! پری را تعارف میکنم تا داخل بیاید. پری با ساک کوچکش پیش می آید. تختش را نشانش میدهم، او تشکر میکند. مشغول در آوردن وسایلش است که پرده را کنار میزنم و به در هتل خیره میشوم. با صدای پری آن هم در گوشم هینی میکشم. پری خنده اش میگیرد و دستانش را جلوی دهانش میگذارد. _ترسیدی؟ وای ببخش، نمیخواستم بترسی. _نه! خوبم. چشمانش را ریز میکند. _منتظر کسی بودی؟ _نَ.. نه! چطور؟ لبخند زیرکانه ای میزند و میگوید: _اخه همش دنبال یه نفر دیگه ای! همش به یه جای دیگه سرک میکشی. کاسه‌ی دلم پر از ترس میشود و میترسم بویی ببرد. لب میگزم و برای رد گم کنی میگویم: _نه... مَ.. من همچین جوری داشتم نگاه میکردم. دستانش را از هم باز میکند و به سراغ وسایلش میرود. بعد از چیندن وسایلش، دستش را میگیرم و با هم به رستوران میرویم. پری نگاهی به لیست منو می‌اندازد و دهانش از قیمت ها باز میماند. به کمترین قیمت اشاره میکند و میگوید: _من خوراک مرغ سفارش میدم. نگاهم را میان اجزای چهره اش میچرخانم. _چرا اون! بیا میگو بخوریم. _میگو؟ چی هست؟ نفسم را بیرون میدهم و توضیح میدهم: _یه جور غذای دریایی، یه نوع خرچنگه که وقتی میپزنش پفکی میشه. بعد صورتم را باد میکنم و برای خندانش میگویم: _اینجوری! پری زبانش را بیرون میدهد و چهره اش را مچاله می کند. اَییی میگوید و دنبال لب میزند: _این که میگی گوشتش ؟ خنده ام می گیرد. _خب آره!.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛