〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۵۰
🌼 شجاع باش لالا
چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ...
فکر مي کنم هرگز آدمی رو نديده بود که توي اين شرايط هم به کارش ادامه بده ...
پام از شدت درد پهلوم حرکت نمي کرد ... مثل يه جسم سنگين، دنبال من روي زمين کشده مي شد ...
از روي ديوار ... تکيه ام رو انداختم روي ميز ... و نشستم مقابلش ...
زخم هام تير کشيد ... براي يه لحظه چشم هام سياهي رفت و نفسم حبس شد ...
- حالت خوبه کارآگاه؟ ...
قطره عرق از کنار پيشونيم، غلت خورد و روي گونه ام افتاد ...
چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه محکم و مصمم بهش نگاه کردم ...
- يه راه خيلي خوب به نظرم رسيد ... ازت سوال مي کنم ... بدون اينکه به اسم کسي اشاره کني فقط جواب سوالم رو بده ... فقط با بله يا خير ...
کسي که کريس رو کشته ... رئيس باند جديد اون منطقه است؟ ...
چند لحظه نگام کرد و به علامت نه سرش رو تکان داد ...
خيالم راحت شد ... حالا به راحتي مي تونستيم نقشه ام رو عملي کنيم ... فقط کافي بود لالا قبول کنه ...
اينطوري هيچ خطري هم جان اين دختر رو تهديد نمي کرد ...
- اون مرد از اعضاي اصلي بانده؟ ...
با علامت سر تاييد کرد ...
به حدي ترسيده بود که اين بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ... حق داشت ... اون فقط يه دختر 15، 16 ساله بود ...
- فکر مي کني اينقدر براي رئيس باند اهميت داشته باشه ... که حس کنه نمي تونه کسي رو جايگزين اون کنه و نبود اون يه ضربه بزرگه؟ ...
با حالت خاصي توي چشم هام زل زد ... به آشفتگي قبليش، آشفتگي جديدي اضافه شد ...
جواب سوالم رو نمي دونست ... نمي دونست تا چه حدي ممکنه رئيس براي اون آدم مايه بزاره ... پس قطعا از خانواده اش نيست ...
و فقط يکي از نيروهاي رده بالاست ... اما چقدر بالا؟ ...
هر چند اين که خودش مستقيم کريس رو به قتل رسونده ... يعني اونقدر رده بالا نيست که کسي حاضر باشه به جاي اون ... دست به قتل بزنه ...
هر چقدر هم رده بالا ... فقط يه زير مجموعه رده بالاست ...
و نهايتا پخش کننده اصلي اون منطقه است ... يه پخش کننده تر و تمييز ... با يه کاور شيک ...
نگاهم مصمم تر از قبل برگشت روي لالا ...
- من يه نقشه دارم ...
نقشه اي که اگر حاضر به همکاري بشي هم مي تونيم قاتل کريس رو گير بندازيم ... هم کاري مي کنم يه تار مو هم از سرت کم نشه ... فقط کافيه محبتي که گفتي به کريس داشتي ... حقيقي بوده باشه ...
کريس براي #کمک به بقيه ... و افرادي مثل خودت ... #جونش رو از دست داد ... مي خواست اونها هم مثل خودش #فرصت يه زندگي دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم که زندگي سخت باشه ... #درست زندگي کنن ...
من ازت مي خوام مثل کريس #شجاع باشي ... اين شجاعت رو داشته باشي ... و از فرصتي که کريس حتي #بعدازمرگش برات مهيا کرده ... درست استفاده کني ...
حاضری زندگیت رو #ازاول بسازی؟ ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۴۳ و ۴۴
کلاه را به دستش میدهم. به طرف بوتهی شمشاد میرود و کلاه را میان آنها رها میکند. دلم به حال کلاه گران قیمتم میسوزد اما دم نمیزنم.
🔥_من نباید دوباره شما رو میدیدم؛ الانم اگه این مشکل نبود سراغتون نمیآمدم.
روی نیمکت چوبی مینشیند و من هم #با_فاصله از او مینشینم.
_چه مشکلی؟
🔥_من مجبورم خواهرمو به یه جای امن برسونم. هیچجا این روزا امن نیست، پهلوی داره زورهای آخرشو نشون میده. بهتره پری یه چند وقتی با شما توی هتل باشه. البته پولشو میدم..
_مشکلی نیست حتی پولش.
به نقطهای نامعلوم خیره میشود و میخندد. خیلی دوست دارم ببینم به چه میخندد که میگوید:
🔥_چطور بهم اعتماد داری؟
واقعا #نمیدانم چطور به او اطمینان دارم!
من از او #هیچ نمیدانم. اصلا نمیدانم کارهایی که میکند #درست است یا #غلط.
لبخند کم رنگی میان لب هایم جا می گیرد و جواب میدهم:
_راستش... خودمم نمیدونم.
🔥_راستی، به خونه نیازی نداریم فعلا. اگه لو رفت که دیگه اصلا نیازی نیست، اینجور برای شما هم بهتر میشه.خونه و کیف رو میگیرین و به زندگی تون میرسین.
من راضی نیستم، دوست دارم #جواب سوالاتم را بگیرم و نمیخواهم به زندگی عادی ام برگردم. با وجود همهی اینها سکوت میکنم.
پیمان برمیخیزد و توصیه میکند که بعد از او بروم. بعد هم میگوید همین امشب خواهرش را به هتل می آورد.سری تکان میدهم و خداحافظی میکند.
کمی روی نیمکت مینشینم و با دور شدن او کیفم را روی دوشم جابهجا میکنم. قدمهایم را آرام و پشت سر هم برمیدارم.
از کنار بوتهی شمشاد هم می گذرم اما دلم نمیخواهد کلاه قرمز را دربیاورم.به در پارک میرسم و به مرد بادکنک فروش خیره میمانم.
با خودم میگویم زندگی ام #مثل_بادکنک شده، نمیدانم به چه سو و فقط میرود. امیدوارم #بالا برود و #سقوط نکند!چند خیابانی را از قدم میگذارنم.
در همین موق با صدای بوق گوش خراش ماشینی از افکارم دست میکشم. مرد از عصبانیت چشمانش دو دو می زند و بر سرم فریاد می کشد:
_مجنون شدی زن؟ جلوتو نگاه!
به اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه خیابان میشوم! از سر خجالت انگار کفگیر داغ به گونه هایم چسبانده اند! سری تکان می دهم و با اضطراب عذرمیخواهم.
مرد زیر لب چیزی میگوید و میرود.
با این وضع و اوضاع میترسم ادامهی راه را با پای پیاده بروم و تاکسی میگیرم. توی تاکسی هم هوش و حواسم سر جایش نیست و مرد راننده چند باری صدایم میزند تا متوجه میشوم باید مقصدم را بگویم!
توی لابی هتل مینشینم و سفارش قهوه میدهم. قهوه ام را با قاشق هم میزنم و چند جرعه ای از آن قورت میدهم.
همه اش منتظرم شب شود و دوباره پیمان را ببینم. واقعا که مضحک است! من با دیدن یک پسر دست و دلم میلرزد درحالیکه توی مهمانی به هیچکس رو نمیدادم.
شب چند باری به محوطه و لابی هتل سر میزنم و به مرد توی پذیرش میسپارم تا اگر مرد و زنی آمدهاند و سراغم را گرفتهاند خبرم کند. با این حال باز هم دلشوره دارم!
روی صندلی در بالکن لم میدهم و به بیرون خیره نگاه میکنم. سراسیمه خودم را به در میرسانم. با دیدن چهرهی پری لبخند میزنم و او خودش را در بغلم آوار میکند. سر کج میکنم تا ببینم 🔥پیمان🔥 کجاست ولی انگار خبری از او نیست!
پری را تعارف میکنم تا داخل بیاید. پری با ساک کوچکش پیش می آید. تختش را نشانش میدهم، او تشکر میکند. مشغول در آوردن وسایلش است که پرده را کنار میزنم و به در هتل خیره میشوم.
با صدای پری آن هم در گوشم هینی میکشم. پری خنده اش میگیرد و دستانش را جلوی دهانش میگذارد.
_ترسیدی؟ وای ببخش، نمیخواستم بترسی.
_نه! خوبم.
چشمانش را ریز میکند.
_منتظر کسی بودی؟
_نَ.. نه! چطور؟
لبخند زیرکانه ای میزند و میگوید:
_اخه همش دنبال یه نفر دیگه ای! همش به یه جای دیگه سرک میکشی.
کاسهی دلم پر از ترس میشود و میترسم بویی ببرد. لب میگزم و برای رد گم کنی میگویم:
_نه... مَ.. من همچین جوری داشتم نگاه میکردم.
دستانش را از هم باز میکند و به سراغ وسایلش میرود. بعد از چیندن وسایلش، دستش را میگیرم و با هم به رستوران میرویم. پری نگاهی به لیست منو میاندازد و دهانش از قیمت ها باز میماند. به کمترین قیمت اشاره میکند و میگوید:
_من خوراک مرغ سفارش میدم.
نگاهم را میان اجزای چهره اش میچرخانم.
_چرا اون! بیا میگو بخوریم.
_میگو؟ چی هست؟
نفسم را بیرون میدهم و توضیح میدهم:
_یه جور غذای دریایی، یه نوع خرچنگه که وقتی میپزنش پفکی میشه.
بعد صورتم را باد میکنم و برای خندانش میگویم:
_اینجوری!
پری زبانش را بیرون میدهد و چهره اش را مچاله می کند. اَییی میگوید و دنبال لب میزند:
_این که میگی گوشتش #حلاله؟
خنده ام می گیرد.
_خب آره!..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
_... هیچ فکر کردی تکلیف درگیریهای نسبی چی میشه در نسل های بعدی؟
مثلا فرض کن کسی با زن باباش ازدواج کرد و بچه دار شد
پسرت میشه برادر برادرت که مادرش همون زن بابا بزرگشه که الان همسرته
یعنی در واقع مدل و سازمان خانواده منهدم میشه
حرمتی باقی نمیمونه
حالا تو در همین حدش رو تشکیک کردی بعضی ها به کل میگن ازدواج با محارم چرا باید محدود باشه!
هیچ محدودیتی هیچ حریمی هیچ احترامی برای #خانواده قائل نیستن
مردم عصر ما فقط درحال تست سلیقه های جنسی هستن
ارتباط با محارم با همجنس با خود با حیوانات با اشیا با عروسکهای جنسی*
اینها همش بخاطر نظریه های من درآوردی و غیرکارشناسی رهایی جنسی برای رهایی از عقده های روانیه
اپثال فروید میگن دلیل سرخوردگی ها سرکوب ها هستن
میل جنسی تون رو آزاد بگذارید تا عقده های روانی تون از بین بره و به آرامش برسید
دنیا رو به گند کشیدن اما هنوز به آرامش نرسیدن!
چون اساسا چیستی نیاز جسمی و جنسی سیری ناپذیری و تعدد طلبیه
چیزی که اون نمی فهمید ولی قرآن به ما میگه
همه جانبه هم میپردازه بهش
مثلا میگه با #روزه تمرین خویشتنداری کن عضلات روحت رو قوی کن
#نگاهت رو کنترل کن تا دائم برات سلیقه سازی نکنن
و پاسخ صحیح رو بهش بده
فقط با #کنترل و پاسخ #درست آروم میگیری نه با رهاسازی
نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم
_خب جزء ۴ تموم شد
به نظرم یکم استراحت کنید منم یه زنگ بزنم برمیگردم
درحال بلند شدن ژانت گوشیم رو گرفت سمتم:
_میشه قفلش رو باز کنی فایل های موسیقیت رو بفرستم برای خودم؟
انگشتم رو کشیدم روی حسگر:
_بفرما
.......
همین که وارد آشپزخانه شدم ژانت با ذوق گفت:
_یکی دو تا از آهنگاتو گوش کردم خیلی جالب بود
با لبخند پشت میز نشستم:
_ببینم چی گوش دادی؟
با انگشت اشاره دو ترک رو نشونم داد:
_اینو گوش دادم اینم یکمشو
خیلی جالب بودن
رکعت هشتم و شاه خراسانی ام رو گوش کرده بود
لبخندم عمیق تر شد:
_تو که نفهمیدی چی میگن درسته؟
_نه نفهمیدم منظورم ریتمش بود
من که فارسی نمیفهمم
_یکی از این آهنگها تاجیکیه یکی از گرایشهای زبان فارسی متوجه تفاوتشون نشدی؟
_نه...
_هر دوی این آهنگها در ستایش یک نفر هستن
_کی؟!
صدای کتایون هر دومون رو متوجهش کرد:
_وای ببینید اینجا رو!
گوشیش رو به طرفمون گرفت
عکس یک دختر چهارده پونزده ساله که...
چشم و ابروش خیلی به کتایون شباهت داشت
با لبخند حدسم رو به زبون آوردم:
_خواهرته؟!
ناباور نگاهش رو از عکس گرفت و بهم خیره شد
چشمهاش میخندید:
_الان برام فرستاد
باورم نمیشه یه خواهر داشته باشم!
میبینی چقدر شبیه منه؟
ژانت در کسری از ثانیه با جیغ و سر و صدا بغلش کرد و ابراز شادمانی کرد
انگار اونهم به اندازه کتایون خوشحال بود
چند دقیقه ای به نظر دادن حول چهره ی کمند خواهر کتایون و ذوق کردن برای این اتفاق غیر مترقبه گذشت تا اینکه بالاخره
ژانت گفت:
_دیگه ادامه بدیم!
من هم مطیع امر بانو شروع کردم:
_جزء پنجم ادامه سوره نساء...
اما کتایون باز رشته کلام رو به دست گرفت
ته خنده حاصل از شادی چند دقیقه قبل توی صداش با اعتراض آتشینش تضاد جالبی داشت:
_ آیه 23 آیه صیغه ست
از نظر من صیغه حیاط خلوت مردهاست و لاغیر
حالا هرچی میخوای بگی بگو!
_ صیغه هم یه #امکانه نه واجب یا حتی سفارش مال شرایط #اضطراریه
اتفاقاً به نفع زنها هم هست چون این زنه که انتخاب میکنه صیغه بشه یا نه
عقد بکنه یا نه
کسی که باید قبول کنه زنه پس هر امکانی که میدن به زنها میدن کسی مجبورشون نکرده
این حکم فقط برای کنترل بهداشت روانی و اجتماعیه که کسی اگر شرایط ازدواج نداره در مسئله نیازجنسی بلاتکلیف نباشه که بهونه ای باشه برای #زنا و روابط بدون چارچوب و پنهان
نمیدونم چرا شما با وجود فاحشه های خیابانی یا وجود کاباره و کازینو مشکل ندارید
فقط چیزی که رسمی و چارچوب مند باشه و حقوق مشخص داشته باشه باهاش مشکل دارید
اینکه مجبوره مهریه بده نفقه بده تکفل کنه اگر پای بچه در میان بود شناسنامه بگیره و هزینه ها رو قبول کنه بده نه؟
جامعیت قانونی یعنی در نظر گرفتن همه شرایط و همه نوع انسان
همه رو که مجبور نکردن از این حکم استفاده کنن
یه خانم مستبصر کانادایی بود میگفت من اصلاً با دیدن حکم صیغه مسلمان شدم
گفتم چقدر به زن احترام میگذاره
تحت هیچ شرایطی فاحشه شدن رو نمیپذیره
شأنیت اجتماعی شرعیش رو لحاظ میکنه
و اینکه همه چیز زیر نظر شرع با اجازه خدا و چارچوب مند صورت میگیره
نه رها
اینکه اصل و بلکه تاکید در اسلام بر تک همسری و خانواده است واضحه گفتن نداره
_ اصلاً چطور چند کلمه باعث محرمیت میشه اگر نخونن چی میشه مگه
_ بحث چند تا کلمه فقط نیست بحث اجازه ایه که از خدا میگیری بحث حرمت به حکم خداست بحث....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱