eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۲۳ ✨نبرد بزرگ چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند.... اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... توی صورت شون موج می زد ... اما من بودم ... . از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... . ... که در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز و پیش رفته بودم ... با یه ، توی ایستاده بودم و ... . ✨ ... این بار نه بدون فکر و ... باید بین زندگی ام، ، ... و ... یکی رو انتخاب می کردم ... . حس می کردم به ستم هجوم آوردن ... اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... . ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۱۱ و ۱۲ _غلط کردم کیوان..😭غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭 همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده.. تروخدا منو ببخش کیوان.. کیوان: _ببخشم!!؟؟ چیکار کردی با من..؟چیکار کردی با خودت؟ چی کم داشتی ها!!!گیرم که کم داشتی، باید با اون مرتیکه چت میکردی؟! دردی داشتی به خودم میگفتی.. چرا به یه نامحرم آخه!!! چراااا...؟؟ هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود، به پاش افتادم... همه چی رو براش توضیح دادم..اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود! چشماش آماده باریدن بود، اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد.. کتشو برداشت رفت سمت در.. گفتم :_نرو کیوان..😭 یه چیزی بگو.. اصلا بزن در گوشم.. چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان..😭 برگشت زل زد تو چشمام.چشماش کاسه ی خون شده بود.گفت: _فرشته کردی، بدجوری‌ام سقوط کردی.. .. حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن، دیگه فرشته !!! در کوبید و رفت... تو چشماش رو دیدم... تو چشماش شو دیدم..نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم..و های های گریه کردم کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!! تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره.اما سه شبانه روز تنهام گذاشت گوشیشم خاموش بود.. از ترس نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم سه شبانه روز اشک ریختم و اشک.. دریغ از یه لحظه آروم گرفتن.. بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت خوندم، از خدا خواستم منو و حفظ کنه.. انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد... شب بالاخره کیوان به خونه برگشت.. داغون داغون... انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!! کیوان شده بود و مسبب این بدبختی بودم... چند روز گذشت.. کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..! حتی نگاهمم نمیکرد.. حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت.. صبح میرفت سرکار، شب دیر وقت برمیگشت.. منتظر بودم بره دادگاه و تقاضای طلاق بده، منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم اما چند ماه گذشت و خبری نشد..! توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد..فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد و میکرد! فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..! چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم اما جدا از هم...جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه کلامی رد و بدل نمیشد.. طلاق عاطفی.. زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی.. ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم! این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی‌کشیدم! کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد..😭 دیگه صبرم سر اومد.. یه شب که اومد خونه، طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی.. اما باز بی اثر بود😭 گفتم : _یا ببخش یا طلاقم بده!!! چرا طلاقم نمیدی؟؟؟ چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟! میخوایی چی رو ثابت کنی؟! پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت.. _من یه غلطی کردم.. بهت بد کردم کیوان..میدونم! من به خودمم بد کردم.. لعنت به من.. اما تو کن و ! همش خودمو گول میزنم، میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی... اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه خوابیدنت چیه؟ حرف نزدنات چیه؟ بی محلیات چیه؟! جلوی مردم نقش بازی میکنی؛ توی خونه زجر کشم میکنی؟!تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده! راحتم کن دیگه تحمل ندارم... 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📵📵📴📳📴📵📵
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۳ و ۴۴ کلاه را به دستش میدهم. به طرف بوته‌ی شمشاد میرود و کلاه را میان آنها رها میکند. دلم به حال کلاه گران قیمتم میسوزد اما دم نمیزنم. 🔥_من نباید دوباره شما رو میدیدم؛ الانم اگه این مشکل نبود سراغتون نمی‌آمدم. روی نیمکت چوبی مینشیند و من هم از او مینشینم. _چه مشکلی؟ 🔥_من مجبورم خواهرمو به یه جای امن برسونم. هیچ‌جا این روزا امن نیست، پهلوی داره زورهای آخرشو نشون میده. بهتره پری یه چند وقتی با شما توی هتل باشه. البته پولشو میدم.. _مشکلی نیست حتی پولش. به نقطه‌‌ای نامعلوم خیره میشود و میخندد. خیلی دوست دارم ببینم به چه میخندد که میگوید: 🔥_چطور بهم اعتماد داری؟ واقعا چطور به او اطمینان دارم! من از او نمیدانم. اصلا نمیدانم کارهایی که میکند است یا . لبخند کم رنگی میان لب هایم جا می گیرد و جواب میدهم: _راستش... خودمم نمیدونم. 🔥_راستی، به خونه نیازی نداریم فعلا. اگه لو رفت که دیگه اصلا نیازی نیست، اینجور برای شما هم بهتر میشه.خونه و کیف رو میگیرین و به زندگی تون میرسین. من راضی نیستم، دوست دارم سوالاتم را بگیرم و نمیخواهم به زندگی عادی ام برگردم. با وجود همه‌ی اینها سکوت میکنم. پیمان برمیخیزد و توصیه میکند که بعد از او بروم. بعد هم میگوید همین امشب خواهرش را به هتل می آورد.سری تکان میدهم و خداحافظی میکند. کمی روی نیمکت مینشینم و با دور شدن او کیفم را روی دوشم جابه‌جا میکنم. قدم‌هایم را آرام و پشت سر هم برمیدارم‌. از کنار بوته‌ی شمشاد هم می گذرم اما دلم نمیخواهد کلاه قرمز را دربیاورم‌.به در پارک میرسم و به مرد بادکنک فروش خیره می‌مانم. با خودم میگویم زندگی ام شده، نمیدانم به چه سو و فقط میرود. امیدوارم برود و نکند!چند خیابانی را از قدم میگذارنم. در همین موق با صدای بوق گوش خراش ماشینی از افکارم دست میکشم. مرد از عصبانیت چشمانش دو دو می زند و بر سرم فریاد می کشد: _مجنون شدی زن؟ جلوتو نگاه! به اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه خیابان میشوم! از سر خجالت انگار کفگیر داغ به گونه هایم چسبانده اند! سری تکان می دهم و با اضطراب عذرمیخواهم. مرد زیر لب چیزی میگوید و میرود. با این وضع و اوضاع میترسم ادامه‌ی راه را با پای پیاده بروم و تاکسی میگیرم. توی تاکسی هم هوش و حواسم سر جایش نیست و مرد راننده چند باری صدایم میزند تا متوجه میشوم باید مقصدم را بگویم! توی لابی هتل مینشینم و سفارش قهوه میدهم. قهوه ام را با قاشق هم میزنم و چند جرعه ای از آن قورت میدهم. همه اش منتظرم شب شود و دوباره پیمان را ببینم. واقعا که مضحک است! من با دیدن یک پسر دست و دلم میلرزد درحالیکه توی مهمانی به هیچکس رو نمیدادم. شب چند باری به محوطه و لابی هتل سر میزنم و به مرد توی پذیرش میسپارم تا اگر مرد و زنی آمده‌اند و سراغم را گرفته‌اند خبرم کند. با این حال باز هم دلشوره دارم! روی صندلی در بالکن لم میدهم و به بیرون خیره نگاه میکنم. سراسیمه خودم را به در میرسانم. با دیدن چهره‌ی پری لبخند میزنم و او خودش را در بغلم آوار میکند. سر کج میکنم تا ببینم 🔥پیمان🔥 کجاست ولی انگار خبری از او نیست! پری را تعارف میکنم تا داخل بیاید. پری با ساک کوچکش پیش می آید. تختش را نشانش میدهم، او تشکر میکند. مشغول در آوردن وسایلش است که پرده را کنار میزنم و به در هتل خیره میشوم. با صدای پری آن هم در گوشم هینی میکشم. پری خنده اش میگیرد و دستانش را جلوی دهانش میگذارد. _ترسیدی؟ وای ببخش، نمیخواستم بترسی. _نه! خوبم. چشمانش را ریز میکند. _منتظر کسی بودی؟ _نَ.. نه! چطور؟ لبخند زیرکانه ای میزند و میگوید: _اخه همش دنبال یه نفر دیگه ای! همش به یه جای دیگه سرک میکشی. کاسه‌ی دلم پر از ترس میشود و میترسم بویی ببرد. لب میگزم و برای رد گم کنی میگویم: _نه... مَ.. من همچین جوری داشتم نگاه میکردم. دستانش را از هم باز میکند و به سراغ وسایلش میرود. بعد از چیندن وسایلش، دستش را میگیرم و با هم به رستوران میرویم. پری نگاهی به لیست منو می‌اندازد و دهانش از قیمت ها باز میماند. به کمترین قیمت اشاره میکند و میگوید: _من خوراک مرغ سفارش میدم. نگاهم را میان اجزای چهره اش میچرخانم. _چرا اون! بیا میگو بخوریم. _میگو؟ چی هست؟ نفسم را بیرون میدهم و توضیح میدهم: _یه جور غذای دریایی، یه نوع خرچنگه که وقتی میپزنش پفکی میشه. بعد صورتم را باد میکنم و برای خندانش میگویم: _اینجوری! پری زبانش را بیرون میدهد و چهره اش را مچاله می کند. اَییی میگوید و دنبال لب میزند: _این که میگی گوشتش ؟ خنده ام می گیرد. _خب آره!.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۹۹ و ۱۰۰ _... وقتی خودش مقام بالاتری داره؟ الا اینکه در این جمله، ملَک استعاره باشه به جزئی از ملک یعنی یک صفت خاص از فرشتگان که در انسان نیست و براش مهمه که داشته باشه و اون چیه؟ انسان ها دائم در حال نوسان بین خوب و بد هستن و میزان فضائل و رذائلشون بالا پایین میشه ولی فرشته ها همیشه کامل ان شیطان گفت میخواید یه راهنمایی بهتون بکنم انسان کامل بشید؟ طمع بزرگ انسان همینه انسان وقتی به کمال خودش برسه سعادتمند میشه و در آغوش خدا قرار میگیره و به جاودانگی میرسه خب پیشنهاد وسوسه کننده ای بوده میگن راهنمایی کن ببینیم اونم میگه ایناها همین شجره! _اصلا ماهیت این درخت چیه که آزمون انسانه چرا نباید بهش نزدیک بشه _شجره همیشه درخت مادی نیست درباره ماهیتش هم بعدا مفصل بحث میکنیم حالا وقتی به آدم و حوا گفت راهش اینه اونا فوری گارد گرفتن گفتن عدلی دست گذاشتی رو همون چیزی که خدا منع کرده خدا راست میگفت تو دشمن مایی برو پی کارت اما شیطان که ناامید نشد نشست زیر پاشون اونقدر قسم خورد که حرفش رو باور کردن جالبه قرآن میگه آنان را فریفت حرفی از مقصر بودن حوا به میون نمیاد اصلا... وقتی آدم و حوا اون ترک اولا رو انجام دادن اینطوری نبود که تازه بفهمن عریانن اینا از اولش هم شعور داشتن بلکه عریان شدن یعنی اولین جریمه ی ترک اولا شون گرفتن پوشش بهشتی شون بود برای اینکه زشتی کارشون براشون مجسم بشه ببین خدا تا لحظه انتخاب ساکته ولی بلافاصله بعد از وقوع جرم واکنش نشون میده یعنی طبعا ناظره میبینه و واکنش نشون میده اینطوری نیس که اصلا متوجه نباشه چه خبره تازه بیاد برا قدم زدن تو باغ و بفهمه چی به چیه. احاطه کامل! میبینی تعریف و از قدرت و ماهیت خدا چقدر متفاوته؟ یه مسلمان که با نگاه قرآن بزرگ شده و اون عظمت و هیبت و قدرت بی نهایت خدا توی ذهنش نشسته وقتی تورات میخونه اصلا گیج میشه میگه خدای اینا چرا اینجوریه! تعریف ما از خدا یه چیز دیگه ست... کاملا متفاوت! حالا شمایی که میفرمایید پیامبر ما قرآن رو با اقتباس از تورات نوشته بگو ببینم این چه مدل کپی زدنه که منطق کلی کتاب، نگاهش، روایتش، همه چیزش فرق میکنه؟ همون داستان رو یکبار دیگه تعریف کرده ولی کاملا متفاوت! در واقع از دروغ هایی که بهش نسبت دادن اعلام برائت کرده بگذریم... حالا بعد از اون ترک اولا برخورد خدا با کار آدم و حوا چیه؟ باز هم مثل همیشه فرصت توضیح رو میده با اینکه بی نیازه ناظره خودش. و توانا به دادن هر نوع عقوبتی میپرسه: چرا حرفش رو گوش کردید مگه نگفتم او دشمن آشکار شماست؟ اون اصلا از شما متنفره قسم خورده همتونو گمراه کنه آدم چه جوابی میده؟ میگه "خدایا من نمیدونستم اینجا میشه قسم دروغ خورد!" دقیقا ضربه رو از خوش خیالی و عدم اگاهی خورد چون بلد نبود حالا تنبیه چیه؟ شما با نسلتون برید روی زمین وارد زندگی در عالم ماده میشید مورد قرار میگیرید میکنید بعضیا هم متاسفانه میکنن اونم خودشون انتخاب میکنن و در نهایت دوباره به سمت من برمیگردید و درباره این فرصت پاسخگو خواهید بود آدم و حوا به زمین میان و حیات بشر روی زمین آغاز میشه حالا اینکه بعد از حیات بشر روی زمین چه اتفاقی میفته و منطق این روایات عجیب کتاب مقدس چیه و "اینایی" که ژانت میپرسه کیا هستن رو الان عرض میکنم خدمتتون فقط یکم پیش مقدمه نیاز داره؛ هدفم قصه گفتن نیست نمیخوام وقتتونو پر کنم هر چیزی که میگم در توضیح دقیق ریشه های ایدئولوژیک نقطه عطفه یعنی پیش زمینه ایه برای اینکه وقتی روی اون موضوع اصلی مون بحث میکنیم حرفایی که میزنم درست درک بشه خب... بعد از اینکه انسان روی زمین اومد چه اتفاقی افتاد؟ در طول تاریخ خدایان مختلفی در بین مردم پرستیده میشدن الهه های مختلفی بودن، اجرام و اجسام مختلفی بودن، حالا مثلا معروف ترینش همینی که تو مثال زدی خورشید! خورشید در همه ی تمدن ها پرستیده شده. در تمدن مصر خدای "را" بوده، در ایران "میترا" بوده در یونان "هلن" بوده خلاصه همه جا بوده کتایون_خب این طبیعیه در همه جای کره زمین بزرگترین و موثرترین چیزی که مردم در اطراف خودشون میدیدن همین خورشید بوده... _درسته این دلیل در اقناع بشر برای پرستش خورشید موثره اما در کافی بودنش شکه با توجه به اون جامعیتی که داره ضمنا نکات جالبی در موضوعِ پرستش خورشید هست مثلا وقتی شواهد و به جا مانده های تاریخی رو بررسی میکنی می بینی تمثال هایی که همه تمدن ها برای خدای خورشید ساختن نشانه های مشابهی با هم داره* یا مثلا این خدای خورشید همه جای دنیا دستورات مشابهی به پیروانش میداده... _منظورت چیه؟ 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱