eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۱۰۳ و ‌۱۰۴ _....میخوام مثل باشم و … میخوام که بخوانم نه اینکه پسم بزنن و از ترس دلبری کردنم برای پسراشون وقت و بی وقت هوار خونه ی بابای بدبختم بشن! هنوز آدم نشدم اما می‌فهمم دست من غرق شده رو هم میگیره… یا امام رضا…بابام کارش به عمل نکشه ها… پیش افسانه و پوریا نبر...از اینی که هستم خراب ترم نکن…من هیچکسی رو نمیشناسم… میشه باشی؟😭میشه این پناه مونده بشی؟😭 میشه؟؟😭 دلم انگار میخواهد بترکد.... چادرم را میکشم روی سرم و ام یجیب میخوانم. به نیت شفای پدرم…😭 به نیت شفای دل بیمار و تبدار خودم…😭 پرم از دلهره اما آرامشی هست که تابحال نبوده...😭 صدای صلوات گاه و بیگاه و قرآن و ذکر و دعا دگرگونم می کند.من کجای دنیا گم شده بودم؟ خدایا … کسی روی شانه ام میزند و با لهجه ی شیرینی که نمی‌فهمم کجاییست میگوید: _التماس دعا مادر، اگه دلت شکسته من روسیاهم دعا کن عزیزم… اشک حرمت داره و من به این فکر میکنم .... که از خودم روسیاه تر و دل شکسته تر هم هست؟! اگر خدا دست رد به سینه ام بزند چه خاکی به سرم بریزم؟! فضای ریه ام را عطر دلپذیری پر میکند. یاد خوابم میافتم و گلهای سجاده‌ی عزیز…در اوج غم لبخند میزنم و چشمانم را میبندم و به امام رضا سلام میدهم…..✨✋ چشم باز میکنم و به نوری که از لابه لای پرده‌ی حریر اتاق سرک میکشد، لبخند میزنم. به گچ بری های دور لوستر نگاه میکنم و نفس عمیقی میکشم.دست روی پیشانی ام میگذارم،از تب و تاب افتاده سرمای بدی که چند شب پیش بعد از زیارت خوردم. کش و قوسی به تن خسته ام میدهم و مینشینم. 💭صدای فرشته که برای اولین بار غر میزد از مریضیه بی موقعم هنوز توی گوشم زنگ میزند... مهربانیش را دوست داشته و دارم. حتی از تهران هم قوت دل است حالم هنوز خیلی خوب نشده و ضعف دارم، ❣کاش خانواده حاج رضا وقت بهتری را برای آمدن انتخاب کرده بودند.❣ هرچند خدارو شکر بابا تا فردا مرخص میشود وقتی برای ملاقاتش رفته بودم بیمارستان، با اینکه بخاطر سرماخوردگی نتوانستم وارد اتاق بشوم و فقط از پشت پنجره خیره اش شده بودم،برایم لبخند زد برای آنکه ویروسم را نگیرد مجبور شدم تلفنی حرف بزنم، می‌ترسیدم از اینکه چه چیزهایی بشنونم. اما او فقط با لبخند گفته بود: " برای رفتن راهی که انتخاب کردی مثل کوه پشتتم باباجون، بهزاد باید خودش حساب کتاب دلش رو به دست بگیره، بهش فکر نکن. غصه‌ی از این رو هم نخور،خدا از من و بقیه ست تو کن و دست کمک دراز کن. که هرچی خیره پیش بیاد برات، نگران قلب ریپ زده ی منم نباش. دکتر هنوز بهش امید داره، زود مرخص میشم. دوستت دارم باباجونم کمی سکوت کرد و ادامه داد: _از دل افسانه دربیار ،نذار..... +چشم هرچی شما بگین و اشکی که کنار صدای خروسک گرفته ام بیرون پریده بود _قربون دخترم برم،الان این صداتو بذارم پای کدوم ویروس؟ مردانه خندید و به سرفه افتاد. +مواظب خودت باش که خوب بشی بابا خیلی بهتون نیاز دارم _هنوز خیلی کارا هست که باید انجام بدم دختر، نترس اونیکه مهمونه من نیستم و انقدر بعد از همین یک تماس حالم خوب شده بود که بعد از چند شب سر راحت به زمین گذاشتم.باورم نمیشود که زندگی رویِ خوش نشانم بدهد اما به قول لاله برای خدا که کاری ندارد راست و ریس کردن همه چیز. حالا به این فکر میکنم .... که کلی کار نکرده دارم .اتاقم را چند روزی هست که مرتبه نکردم. کتاب ها و سوغاتی های شهاب روی زمین ریخته، همه چیز باید به روال عادی برگردد! پارچه را برمیدارم و روی تک صندلی اتاق مینشینم.برای سر کردنش ذوق دارم.یاد چادری می‌افتم که فرشته خیلی دوستش داشت. میگفت سوغاتی مادر محمد از کربلاست چه عاشقانه های شیرینی داشت! 😱ناگهان انگار یک سطل آب سرد میریزند روی سرم....چادر سفارش محمد به مادرش برای ابراز علاقه به دختری که دوستش داشت بود! 📞“پاشو پناه خانوم،ناز پیش از موعد نکن که من یکی حسودیم میشه ها!.راستی اون پارچه چادری رو پسندیدی؟ سوغات مامان از کربلا بوده برای دردونه ش خیلی دلم میخواد توی سرت ببینمش. مطمئنم برازندته !” این چادر سوغات زهرا خانم از کربلا بوده برای شهاب!پس چرا برای من فرستادند؟! چقدر گیجم!🙈 تازه میفهمم معنی حرف های دوپهلوی فرشته را از پشت تلفن دیشب که زنگ زده بود کلی خوشحال بود و مدام از آمدنشان میگفت... میروم توی پذیرایی ، از بوی خوش غذایی که پیچیده معلوم است افسانه هست نشسته روی زمین، کنار چرخ خیاطی و چیزی میدوزد. سنگینی نگاهم را که حس میکند سرش را بالا می‌آورد، چهره اش خسته تر از همیشه هست. چقدر از روزهای اولی که عروس این خانه شده بود.....
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۱۱ و ۱۲ _غلط کردم کیوان..😭غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭 همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده.. تروخدا منو ببخش کیوان.. کیوان: _ببخشم!!؟؟ چیکار کردی با من..؟چیکار کردی با خودت؟ چی کم داشتی ها!!!گیرم که کم داشتی، باید با اون مرتیکه چت میکردی؟! دردی داشتی به خودم میگفتی.. چرا به یه نامحرم آخه!!! چراااا...؟؟ هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود، به پاش افتادم... همه چی رو براش توضیح دادم..اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود! چشماش آماده باریدن بود، اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد.. کتشو برداشت رفت سمت در.. گفتم :_نرو کیوان..😭 یه چیزی بگو.. اصلا بزن در گوشم.. چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان..😭 برگشت زل زد تو چشمام.چشماش کاسه ی خون شده بود.گفت: _فرشته کردی، بدجوری‌ام سقوط کردی.. .. حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن، دیگه فرشته !!! در کوبید و رفت... تو چشماش رو دیدم... تو چشماش شو دیدم..نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم..و های های گریه کردم کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!! تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره.اما سه شبانه روز تنهام گذاشت گوشیشم خاموش بود.. از ترس نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم سه شبانه روز اشک ریختم و اشک.. دریغ از یه لحظه آروم گرفتن.. بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت خوندم، از خدا خواستم منو و حفظ کنه.. انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد... شب بالاخره کیوان به خونه برگشت.. داغون داغون... انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!! کیوان شده بود و مسبب این بدبختی بودم... چند روز گذشت.. کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..! حتی نگاهمم نمیکرد.. حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت.. صبح میرفت سرکار، شب دیر وقت برمیگشت.. منتظر بودم بره دادگاه و تقاضای طلاق بده، منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم اما چند ماه گذشت و خبری نشد..! توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد..فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد و میکرد! فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..! چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم اما جدا از هم...جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه کلامی رد و بدل نمیشد.. طلاق عاطفی.. زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی.. ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم! این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی‌کشیدم! کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد..😭 دیگه صبرم سر اومد.. یه شب که اومد خونه، طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی.. اما باز بی اثر بود😭 گفتم : _یا ببخش یا طلاقم بده!!! چرا طلاقم نمیدی؟؟؟ چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟! میخوایی چی رو ثابت کنی؟! پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت.. _من یه غلطی کردم.. بهت بد کردم کیوان..میدونم! من به خودمم بد کردم.. لعنت به من.. اما تو کن و ! همش خودمو گول میزنم، میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی... اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه خوابیدنت چیه؟ حرف نزدنات چیه؟ بی محلیات چیه؟! جلوی مردم نقش بازی میکنی؛ توی خونه زجر کشم میکنی؟!تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده! راحتم کن دیگه تحمل ندارم... 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📵📵📴📳📴📵📵