💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
_....میخوام مثل #شیدا باشم و #فرشته… میخوام که بخوانم نه اینکه پسم بزنن و از ترس دلبری کردنم برای پسراشون وقت و بی وقت هوار خونه ی بابای بدبختم بشن!
هنوز آدم نشدم اما میفهمم #اگه_خدابخواد دست من غرق شده رو هم میگیره… یا امام رضا…بابام کارش به عمل نکشه ها…#آبرومو پیش افسانه و پوریا نبر...از اینی که هستم خراب ترم نکن…من #بجز_شما هیچکسی رو نمیشناسم… میشه #ضامنم باشی؟😭میشه #پناه این پناه #بی_پناه مونده بشی؟😭 میشه؟؟😭
دلم انگار میخواهد بترکد....
چادرم را میکشم روی سرم و ام یجیب میخوانم.
به نیت شفای پدرم…😭
به نیت شفای دل بیمار و تبدار خودم…😭
پرم از دلهره اما آرامشی هست که تابحال نبوده...😭
صدای صلوات گاه و بیگاه و قرآن و ذکر و دعا دگرگونم می کند.من کجای دنیا گم شده بودم؟
خدایا …
کسی روی شانه ام میزند و با لهجه ی شیرینی که نمیفهمم کجاییست میگوید:
_التماس دعا مادر، اگه دلت شکسته من روسیاهم دعا کن عزیزم… اشک #دل_شکسته حرمت داره
و من به این فکر میکنم ....
که از خودم روسیاه تر و دل شکسته تر هم هست؟! اگر خدا دست رد به سینه ام بزند چه خاکی به سرم بریزم؟!
فضای ریه ام را عطر دلپذیری پر میکند.
یاد خوابم میافتم و گلهای سجادهی عزیز…در اوج غم لبخند میزنم و چشمانم را میبندم و به امام رضا سلام میدهم…..✨✋
چشم باز میکنم و به نوری که از لابه لای پردهی حریر اتاق سرک میکشد، لبخند میزنم.
به گچ بری های دور لوستر نگاه میکنم و نفس عمیقی میکشم.دست روی پیشانی ام میگذارم،از تب و تاب افتاده سرمای بدی که چند شب پیش بعد از زیارت خوردم.
کش و قوسی به تن خسته ام میدهم و مینشینم.
💭صدای فرشته که برای اولین بار غر میزد از مریضیه بی موقعم هنوز توی گوشم زنگ میزند...
مهربانیش را دوست داشته و دارم.
حتی از تهران هم قوت دل است حالم هنوز خیلی خوب نشده و ضعف دارم،
❣کاش خانواده حاج رضا وقت بهتری را برای آمدن انتخاب کرده بودند.❣
هرچند خدارو شکر بابا تا فردا مرخص میشود وقتی برای ملاقاتش رفته بودم بیمارستان، با اینکه بخاطر سرماخوردگی نتوانستم وارد اتاق بشوم و فقط از پشت پنجره خیره اش شده بودم،برایم لبخند زد برای آنکه ویروسم را نگیرد مجبور شدم تلفنی حرف بزنم، میترسیدم از اینکه چه چیزهایی بشنونم.
اما او فقط با لبخند گفته بود:
" برای رفتن راهی که انتخاب کردی مثل کوه پشتتم باباجون، بهزاد باید خودش حساب کتاب دلش رو به دست بگیره، بهش فکر نکن. غصهی #گناه_های_قبل از این رو هم نخور،خدا #بخشندهتر از من و بقیه ست تو #توبه کن و دست کمک دراز کن. #دعامیکنم که هرچی خیره پیش بیاد برات، نگران قلب ریپ زده ی منم نباش. دکتر هنوز بهش امید داره، زود مرخص میشم.
دوستت دارم باباجونم
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
_از دل افسانه دربیار ،نذار.....
+چشم هرچی شما بگین
و اشکی که کنار صدای خروسک گرفته ام بیرون پریده بود
_قربون دخترم برم،الان این صداتو بذارم پای کدوم ویروس؟
مردانه خندید و به سرفه افتاد.
+مواظب خودت باش که خوب بشی بابا خیلی بهتون نیاز دارم
_هنوز خیلی کارا هست که باید انجام بدم دختر، نترس اونیکه مهمونه من نیستم و انقدر بعد از همین یک تماس حالم خوب شده بود که بعد از چند شب سر راحت به زمین گذاشتم.باورم نمیشود که زندگی رویِ خوش نشانم بدهد اما به قول لاله برای خدا که کاری ندارد راست و ریس کردن همه چیز.
حالا به این فکر میکنم ....
که کلی کار نکرده دارم .اتاقم را چند روزی هست که مرتبه نکردم. کتاب ها و سوغاتی های شهاب روی زمین ریخته،
همه چیز باید به روال عادی برگردد!
پارچه را برمیدارم و روی تک صندلی اتاق مینشینم.برای سر کردنش ذوق دارم.یاد چادری میافتم که فرشته خیلی دوستش داشت. میگفت سوغاتی مادر محمد از کربلاست چه عاشقانه های شیرینی داشت!
😱ناگهان انگار یک سطل آب سرد میریزند روی سرم....چادر سفارش محمد به مادرش برای ابراز علاقه به دختری که دوستش داشت بود!
📞“پاشو پناه خانوم،ناز پیش از موعد نکن که من یکی حسودیم میشه ها!.راستی اون پارچه چادری رو پسندیدی؟ سوغات مامان از کربلا بوده برای دردونه ش خیلی دلم میخواد توی سرت ببینمش. مطمئنم برازندته !”
این چادر سوغات زهرا خانم از کربلا بوده برای شهاب!پس چرا برای من فرستادند؟!
چقدر گیجم!🙈
تازه میفهمم معنی حرف های دوپهلوی فرشته را از پشت تلفن دیشب که زنگ زده بود کلی خوشحال بود و مدام از آمدنشان میگفت...
میروم توی پذیرایی ،
از بوی خوش غذایی که پیچیده معلوم است افسانه هست نشسته روی زمین، کنار چرخ خیاطی و چیزی میدوزد.
سنگینی نگاهم را که حس میکند سرش را بالا میآورد، چهره اش خسته تر از همیشه هست. چقدر از روزهای اولی که عروس این خانه شده بود.....
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰
حرفهای پیمان مرا بدجور بہ یاد "حاج رسول" میاندازد.این تعریفها و یواشکی کار انجام دادن را خود به چشم دیده بودم.روز و شبهای نَمور کمیته خرابکاری..
اوج شکنجهها و دردها یک نفر در کنارم به لب تبسم داشت و به زبان ذکر.آرام فرو رفته در چشمانش هنوز به خاطرم مانده..رای بری ریا به آن چشمها نبود. من مطمئنم! یعنے هنوز کسی مثل حاج رسول است که بیریا کاری کند؟جا به ضعیف دهد و کفش واکس بزند؟در اوج زخم ایستاده نماز بخواند و زاری کند؟ در خلوت شبانه با خدای خود زاری کند؟چنین کسانی هنوز هستند؟ پس مژده است بر من! روزنهی امید بہ زندگیام میتابد.از پیمان #فاصله میگیرم.با او که هستم آرامش یاد و خاطرهی حاج رسول با من نیست!
_توی خودتی رویا. چیزی شده؟
_چیز؟! نه... یکم خستم شاید.
_برو استراحت کن. رویا باید شاد باشہ...
در دل به شادی پوزخندی میزنم.
_امشب حاضر شو میخوام ببرمت بیرون.
_کجا؟
چشمک میزند.
_حالا... تو حاضر باش. من که اومدم بریم.
_مگه الان جایی میری؟
با بله جواب میدهد.میدانم مقصد این کار نهفتہ چیست.نمیپرسم و میرود.دیده بودم توی همین خیابان نزدیکمان روسری فروشی باز شده.شال و کلاه میکنم تا برای امشب روسری زیبا بخرم.سرمست وارد مغازه میشوم.میان روسری سبز و نخودی مانده ام.نخودی را سر میکنم.زن مغازهدار که خود محجبه است. میگوید:
_ماشاالله! چقدر بهتون میاد.
خود را در کنار پیمان تصور میکنم.میخواهم در نگاهش جلوه کنم و تنها من باشم و بس.اذان مغرب را میدهند و چشمم به در است.روسری نخودیام را با پیراهن بلند و گرم کِرِمیام مقایسہ میکنم.الحق که در این رخت زیبا شدهام! جز صدای تیکتیک ساعت چیزی نمیشنوم.از او دلگیر هستم. بدقولی بدجور مرا رنجانده است.روسری که با ذوق گره زده بودم را باز میکنم.پیراهن زیبایم را تا میکنم.بوی عطر یاس مرا آزار میدهد.دوست ندارم این بو را بشنوم!
اشک از روی گونهام قِل میخورد.از بدقولی معشوق بنالم یا از طالع نحس یا از شومی سرنوشت؟ انقدر اشک میریزم تا از شوری و سوزش اشک خوابم ببرد. صبح شده و دل و دماغ کاری را ندارم.عصر که در باز میشود با جعبهی شیرینی پیشم میآید. پاکت میوهها را روی کابینت میگذارد و حال و احوالم را جویا میشود.جواب نمیدهم.شیرینی تعارفم میکند اما خودم را مشغول نشان میدهم.
_دیشب که اومدم خواب بودی.ببخشید که نتونستم بیام. خودت که میدونی...
وسط کلامش میپرم و بدون فکر عقدهی دل میگشایم.
_آره خودم میدونم...تو پات جای دوست و رفیقای سازمانیت باز بشه منو که هیچ کلا خونواده تو فراموش میکنی.
اخم میان پیشانیاش ورم میکند.
_این چہ طرز حرف زدنه؟ معذرت خواستم دیگه.
_چرا فکر میکنی سه ماه و بیست و چهار روز و سه ساعت با یه معذرتخواهی درست میشه؟چرا فکر میکنی #دل_شکسته رو میتونی با یه ببخشید بچسبونی؟چرا بهای قلبی که پشت روسری نخودی و پیراهن همش میشه دو کلمه؟ تو که خوب حساب و کتاب سرت میشه.اقای محترم بهم بگو همه اینا چند؟جواب این معذرته؟ بهم بگووو!
انگار متوجه میشود در دلم چه خبرها که نیست!
_خب.. تو درست میگی.دیر کردم درسته اما دلیل خودمو داشتم.بعد از سه ماه و بیست و چهار روز اومدم باید جواب پس بدم.همینجوری که نمیشه! گزارش خواستن دیر شد دیگه!
اینها بهای دل من نیست اما دریغ...او به فکر چه بوده و من در فکر چه! لبخندی تلخ میزنم.مثل همیشہ من میشوم آتش خاموش شده.پیراهنم را از کمد درمیآورد.
آن را بہ طرفم میگیرد:
_من بخوام میشه امشب بپوشی و بریم؟
شاید اگر کسی جای من بود جواب رد میداد اما من تمام خواب و خوراکم این مدت همین لحظات بود.میپذیرم. در کافه نادری پیمان هنگام سفارش نظرم را میخواهد و میگویم هرچه خودت میخواهی. مزهی خوش غذا و بودن پیمان به خورد روحم میرود.خنده میشود عضو دوخته شدهی لبهایم.پیمان مشغول خوردن است و همانطور میگوید:
_رویا؟
_جان؟
_تو واقعا ۳ماه و ۲۴روز منتظرم بودی؟
دلم غبار غم میگیرد. تردیدش در چیست؟
_۳ ماه و ۲۴ روز و ۳ ساعت
ابرو بالا میدهد.
_شاید درکم نکنی اما من هیچوقت عاشق نشدم
یکهو چنگال از دستم میافتد.
_ببین رویا..عشق همیشه برام نقطهی نامفهوم بود. ولی تو رو که میبینم غصه میخورم. غصهی روزهای خوشی که با من خراب کردی.
نمیتوانم سکوت کنم با بهت میپرسم:
_چی میگی پیمان من هیچی از دست ندادم من پشیمون نیستم از راهی که اومدم.
_من میخوام بهت بگم شاید یه مدتی اوضاع خوب پیش نره. شاید توی این اوضاع منودیگه نبینی...میدونم شاید احساس کنیحرفام نامفهومه اما تو خیلی از پشتپردهها رو نمیدونی. اینش به ما ربط داره که چه زمانی بتونیم مستقل باشیم
گوشهایم انتظار جملات خوبی را نمیکشند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛