eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۱۹ -بله؟ -ببین حاج آقا چڪارت داره؟ آقاسید روی جانماز نخ نما و ڪھنه اش نشسته بود و تسبیح میگفت. هوا خیلی گرم نبود، اما عرق میریخت. با فاصله پشت سرش نشستم: -سلام. ڪارم داشتید؟ سلام. ببخشید… راستش… تسبیح فیروزه ای رنگش را، در دست میفشرد و انگشتر عقیق را دور دستش می چرخاند. گفتم: -اگه ڪاری دارید بفرمایید! -عرضم به خدمتتون ڪه… با دستمال عرق از پیشانی گرفت. سرخ شده بود: - خانم صبوری! الان ۶ماهه ڪه من تو این مدرسه امام جماعتم. امسال سال دومی بود ڪه میرفتم مدارس، ولی امسال با سالای قبل خیلی فرق داشت؛ چون بین دانش آموزای۱۴-۱۵ ساله این مدرسه یه دانش آموزی بود ڪه خیلی بزرگتر بود، بزرگتر فڪر میڪرد. من وقتی اومدم اینجا میخواستم یه چیزی به بچه ها یاد بدم ولی شما خیلی چیزا به من یاد دادید. مڪث ڪرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و با لڪنت گفت: - روز قبل از اومدن اینجا رفتم سر مزار شھید تورجی زاده و ازشون حاجت خواستم، فرداش شما رو دیدم… صدایش را صاف کرد و گفت: - اینه که اگه… اجازه بدید… بنده با خانواده…بیایم خدمتتون… مغزم داغ ڪرد. از عصبانیت می خندیدم! صدایم را بالا بردم و گفتم: - شما درباره من چی فڪر ڪردید؟ مگه من چند سالمه؟ اصلاً به چه حقی این حرفا رو اونم توی مدرسه به من میزنید؟ الان مثلاً انتظار دارید برم به پدرم چی بگم؟ - من…من واقعا قصد بدی ندارم! میخوام طبق سنت ها عمل ڪنم! - شما رو نمیدونم ولی تو خانواده من ازدواج تو سن پایین رسم نیست! - من حاضرم تا هر وقت شما بخواین صبر ڪنم! بلند شدم و گفتم: -آقای محترم! اولا من دارم، دوما اگه ڪاری دارید به بگید. راه افتادم ڪه بروم. صدای آقاسید را میشنیدم: - خانم صبوری! یه لحظه…لطفا… 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۷۱ و ۷۲ رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در: _من میرم، اما منتظر تماس پدرم باشید! صدرا: _هستم! رویا رفت و آیه دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم به سمت در برمیداشت که صدایی مانعش شد: +من شرمنده‌ی شما و حاج آقا شدم، روم سیاه! صدرا ادامه‌ی حرف مادرش را گرفت: _به خدا شرمنده‌ام حاجی! حاج علی: _شرمنده‌ی ما نباش! دختر من برای حق خودش نیومده بود، برای رها خانم بود که اومد! حاج علی که با آیه‌اش رفت، صدرا نگاهش به رها افتاد: _تو هم وکیل خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم آیه خانم که میاد وسط مثل یه ماده شیر میجنگی! محبوبه خانم: _حتما دکتر خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش که وسط بیاد میتونه قیامت کنه، مثل خاله همدمته! رها: _شرمنده که صدام بالا رفت، ببخشید! رها رفت و جوابی به حرف‌های زده شده نداد، تایید و تکذیب نکرد، فقط رفت... " کجا رفتی خاتون؟ دل به صدایی دادم که در پی حقش این و آن‌سو میرفت! دل به طلبکاری‌ت خوش کرده بودم! دل به طالب من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم وسط نیامده از آنم میشوی! کجا رفتی خاتونم؟چه کرده با دلت این آیه؟ چه کرده که بغضش میشود فریادت؟ چه کرده که اشکش میشود غوغایت؟ چه کرده که مادر میشوی برایش؟ چه کرده این آیه‌ی روزهایت خاتون؟ به من هم بیاموز که سخت درگیر این روزمرگی‌هایت گشته‌ام! من درگیر توئم رها..." رها رفت و نگاه صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند! رها که سر بر بالین نهاد، بغضش شد اشک و اشکش شد هق هق برای آیه‌ای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرف‌های تلخ رویای همسرش اشک ریخت. رو به آسمان کرد: " خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " " باشه، منم میگم شکر! " رها به روزهایی که میتوانست بدتر از امروز باشند اندیشید. به مادرش .... که شد زن دوم مردی که یک پسر داشت. به کتک‌هایی که مادرش از خواهرهای شوهرش میخورد! به رنج‌هایی که از بد دهنی مادر شوهرش میکشید. "مادرم! چه روزهای سختی را گذرانده‌ای! این روزهایت به نگرانی سرنوشت شوم من می‌گذرد؟ منی که این روزها، آرام‌تر از تمام روزهای آن خانه‌ی پدری‌ام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک مهمان چشمانت شد!" با صدای اذان چشم گشود. صدا زدن‌های خدا را دوست داشت؛ "حی علی الصلاة" دلش را میبرد. وضو که ساخت و چادر سپیده یادگار آیه‌اش را که سر کرد، مردی آرام در اتاقش را باز کرد... و به نظاره نشست نمازش را.. مردی که نمازهایش به زور، به تعداد انگشتان دستش می‌رسید. چند روزی بود که صبح‌هایش را اینگونه آغاز میکرد. به قنوت که رسید، صدرا دل از کف داده بود برای این عاشقانه‌های خاموش! قبل از رها کسی در این خانه نماز خوانده بود؟ به یاد نمی‌آورد! به یاد نداشت کسی اینگونه عاشق باشد... اینگونه دلبسته باشد! "رها! تو که برایم نقشی از ریا نیستی؟! تو کارهایت از عشق است! مگرنه؟ تو خوب بودن را خوب بلدی، مگر نه؟ تو رهایم نکن رها... تنهایم! تنهاترم نکن رها!" رهای این روزهایش دیگر نقش و نقاب دین داری نبود؛ حقیقت آن بود؛ حقیقت آن بود! رها، از نقش و رنگهای دروغین رها بود! قبل از اتمام سلام نمازش رفت... رفت و رها ندانست، مردی، روزهایش با نگاه به او، آغاز میکند! ساعت هفت و نیم صبح که شد، رها لباس پوشیده، آماده‌ی رفتن بود. قرار بود که با آیه بروند. قصد خروج که کردند، صدرا صدایش زد: _صبر کن رها، میرسونمت! +ممنون، با آیه میرم! _مگه امروز میان سرکار؟ +آره از امروز میاد. با هم میریم و میایم! _همون ساعت 2 دیگه؟ رها سری به تایید تکان داد. _کلا مرکز بعدازظهرا کار نمیکنه؟ +نه بعدازظهرا گروه دیگه کار میکنن! دکتر صدر معتقده زنها باید برای ناهار خونه باشن و کانون رو حفظ کنن؛ میگه زیاد باعث میشه نتونن خانواده رو کنار هم نگه دارن برای همینه که ما صبحا تا ساعت دو هستیم و شعار ناهار با خانواده رو داریم تحقیقات نشون داده غذا خوردن با خانواده سر یک سفره، باعث میشه بچه‌ها کمتر از خونه فراری بشن و رو به جنس مخالف بیارن. ما هم که ساعتی حق ویزیت میگیریم؛ پنج یا شش تا مراجع در روز داریم؛ البته بیشتر بشه هم روی روحیهی خودمون تاثیر منفی داره... کلا دکتر صدر اعتقادات خاص خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت. +پس مرد خوبیه _بیشتر برای ما پدره دلش حسرت‌زده‌ی پدر بود! آنقدر حرفش حسرت داشت که دل صدرا برایش سوخت "چه در دل داری خاتون؟ تو که پدر داری! من حسرت‌زده‌ی دیدار پدرم باید بمانم!" آیه: _بشین پشت فرمون خانم، من که نمیتونم با این وضع رانندگی کنم! رها: _آخه با این وضع.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: _به چه حقی هرچی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی چیه؟ میدونی یعنی چی؟ میدونی... زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: _ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود. خانم احمدی: _منظورتون چیه خانم؟ زینب سادات نگاهی به زن کرد: _ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت!....دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟ احسان: _نه! کاملا سالمه. فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟ زینب سادات: _بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. اما بهش این هم یاد داده که خودی‌ها هرچقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: _بهت افتخار میکنم. ایلیا عمیق لبخند زد: _مثل مامان شدی! «کاش مادر اینجا بود.... کجایی آیه؟ کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟ کجایی که یتیمی درد دارد! بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد! این درد فقط درد یتیمی اش نیست! درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدر کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد! درد یتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود. مادر! اسطوره زندگی ام! چگونه مثل تو کوه باشم؟ چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگی‌ام؟» زینب سادات: _کاش مامان بود. به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید: _تا تو هستی، دلم قرصه! " دلت قرص باشد جان خواهر! خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! " زینب سادات: _هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟ محسن گفت: _به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند.اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشت‌هاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتم کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و... محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت: _ ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیم‌ها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه! زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت: _با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره! احمدی رو به فلاح گفت: _دایی حالا چی میشه؟ احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد: _دایی! احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند! احسان: _زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید. زینب سادات: _ممنون آقای دکتر! ترجیح میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم. زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح.... . . ‌. ‌. محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند. احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند. رها سکوت را شکست: _بدترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! ما رو به خودتون از دست دادید. محسن اعتراض کرد: _اما مامان... صدرا حرفش را قطع کرد: _چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد. ایلیا: _کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما کنید! زینب سادات جواب برادرش را داد: _چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟ ایلیا سرش را پایین انداخت: _هیچوقت. زینب سادات: _پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید! احسان گفت: _زیاد بهشون سخت نگیرید. صدرا: _سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه! صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد: _ما یک هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۱ و ۴۲ رها سری به افسوس تکان داد: _ما یک هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی شدیم تصمیم میگیریم. نمیخوام در ناراحتی تصمیم بگیرم. ایلیا: _ببخشید خاله. رها: _از خواهرت معذرت خواهی کن! ************** بیمارستان روز شلوغی داشت. احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد. همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود. از یکی از پرستارها پرسید: _خانم علوی رو ندیدین؟ پرستار به احسان نگاه کرد: _کاری دارید من انجام میدم. احسان: _نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش. پرستار: _یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط. احسان متعجب گفت: _آقا؟ پرستار: _بله. انگار از شهرستان اومده بودن. احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: _شما خانم علوی رو میشناسید؟ احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت: _دختر خاله‌ام هستن. پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت. نیاز به گشتن نبود. زینب‌سادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت در درونش بجوشد. صدای محمدصادق بلند و محکم بود: _این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن. زینب سادات آرام حرف میزد: _من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده. محمدصادق: _اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره. زینب سادات اخم کرد: _بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه. محمدصادق: _من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد. احسان جلو آمد: _اتفاقی افتاده خانم علوی؟ محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت: _سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟ احسان: _سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم. محمدصادق رو به زینب سادات کرد: _دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت کتابهاشون قایم میشن! احسان اخم کرد: _ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها! محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد: _گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دختر چادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟ احسان: _خیالات من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند! مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟ محمدصادق رو به زینب سادات کرد: _تا فردا منتظر جوابت هستم. خداحافظ زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: _این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: _ببخشید آقای دکتر، حرف‌هاش از سر عصبانیت بود. احسان هم به زمین نگاه کرد: _شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم. احسان کنار زینب سادات گام برمیداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند. " متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخندهای از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانو اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک و درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کمرنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. " ******************* از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد میکرد و این سر و صدا سر دردناکش را دردناک تر میکرد.دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید. صدرا: _شاید بعد بیمارستان رفته خرید. زهرا خانم: _نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره! ایلیا: _تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید. رها: _شاید با دوستاش باشه. ایلیا: _زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد. مهدی: _گوشیش هنوز خاموشه. رها: _تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد. زهرا خانم: _به سیدمحمد گفتید؟ صدرا: _آره الان میرسه. صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله‌هایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: _خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا! احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: _چی شده؟ ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۵ و ۴۶ _خب آره! البته‌ به گمونم. من که تا حالا خوردم حلال و حرومشو نمیدونم. چپ چپ نگاهم میکند. _وا دختر، آدم باید بدونه چی کوفت میکنه! تو یعنی مشروبم میخوری نعوذباالله؟ بهم برمیخورد؛ لحن پری بدجور تحریکم میکند. _نخیر!!! اونقدرا هم حواسم هست. انگار متوجه ناراحتی ام میشود و دستش را روی شانه ام میگذارد. _ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم. تا بخواهم جواب بدهم، گارسون می‌آید تا سفارشها را بگیرد. پری پیش دستی میکند و سفارش میگو میدهد. تا غذا را بیاورند کمی با پری صحبت میکنم. پری از خانواده‌شان میگوید که در روستا زندگی میکنند و این دو به هوا درس و دانشگاه به تهران آمده اند.از پری در مورد رشته‌ی تحصیل 🔥پیمان🔥 میپرسم که میگوید او در دانشگاه آریامهر ریاضی میخواند. انگار هردوتایشان بچه‌های درس خوانی هستند. گارسون غذا و سالاد را میگذارد. پری اولین لقمه را با اکراه برمیدارد. چشمانش را میبندد و اگر مزه‌ی بدی داشت به طرف دستشویی برود. من با خیال راحت شروع به خوردن میکنم. کم کم میگو در دهان پری مزه میکند و به وجد می آید . _از اونی که فکر می کردم بهتره! _پس چی! من چیز بد پیشنهاد نمیدم که. بعد از شام به اتاق برمیگردیم. پری توی وسایلش دنبال چیزی میگردد و پیدا نمیکند. بعد سراغ من می آید و میپرسد: _تو کتاب منو ندیدی؟ _چه کتابی؟ _همین دایره المعارف واژگان! همین جاها گذاشتم. ابرو بالا میدهم و میگویم اطلاعی ندارم. میکنم پری دایره المعارف کلمات دارد؟! اغلب کسانی که فیزیک و ریاضی می خوانند از فارسی خوششان نمی آید. با این حال کنارش دنبال کتاب میگردم و آن را زیر تخت می‌یابم. کتاب توی دستانم است که پری چنگ می زند و آن را از دستانم بیرون میکشد. از حرکت سریعش میشوم.کتاب قطور را باز میکند و میشوم. داخل کتاب به اندازه‌ی یک نوار کاست بریده شده! پری لبخندزنان نوار را درمی‌آورد و مقابلم میگیرد. _خداروشکر! سالمه. اگه گم شده بود که... به ذهنم سوزن می زنند. یعنی این چه نوار کاستی است که اینقدر برای او جالب است؟ پری دستانم را میگیرد و روی تخت و در کنار خودش جا میدهد. _چشماشو! چهار تا شده! مدام پلک میزنم تا حالت تعجب از من دور شود. دستی به صورتم میکشد و میپرسد: _میخوای بدونی این چیه؟ از خدا خواسته پشت سر هم سر تکان میدهم.لبخندش را پر رنگ میکند و به تعریف می آید: _این یه سخنرانی . _آها. _البته سخنرانی معمولی نیستا! سخنرانی و . از استاد ☆✍محمد حنیف نژاد☆. میدونی این مرد کیه؟ سری به علامت منفی تکان میدهم که میگوید: _تاسیس کننده‌ی سازمان . اون بود که به ما سرمشق داد و همگی مدیون اون هستیم. حالا فرصتش پیش آمده تا سوالات ریخته شده در ذهنم را بیان کنم. انگار دستی مرا به طرف خود میکشاند و میخواهد با او همراه شوم. _پری؟ پری رویش را به سمت من برمیگرداند و جواب میدهد _بله. به جانم افتاده که مرا میلرزاند. این حرف ها بوی می دهد. این را حتی منی که زیاد در جریانش نیستم، . با همه‌ی این حرف ها، وجودم پر از علامت و شده که تحمل شان سخت تر از استرس است. برای همین در چشمان پری خیره میشوم و میپرسم: _سا...سازمانی که میگی.. سری تکان میدهد و برای تکمیل حرفم میگوید: _آره، سازمان مجاهدین خلق. من هم متقابلاً با تکان سر حرفش را تایید میکنم.در ادامه لب میزنم: _چه جور جاییه؟ یعنی خب که چی؟ هدف چیه پری از سر جایش بلند میشود و شروع میکند به قدم زدن: _خب اینا چیزی نیست که بشه گفت. حرف زدن در موردش... من همه چیز را میدانم. عاقبت حرف زدن در موردش را هم میدانم. اما قانونی در زندگی دارم که هرچیزی ارزش یک باز امتحان کردن را دارد! به همین دلیل میخواهم برای یکبار هم که شده بدانم دور و برم چه خبر است. نمیگذارم حرف را ادامه بدهد و میگویم: _من میدونم. میدونم در موردش هم ! اما من نمیخوام باشم. باید ببینم اون چه هدفیه که تو و پیمان حاضر شدین از ، و دست بکشین. تو فیزیکو دوست داری، مگه نه؟ خب با خوندن فیزیک چیزی فراتر از یه ، اونم به قول امثال شاه، میشدی. چرا؟ اخه چی کرد؟؟ ________ ☆✍پی‌نوشت؛ محمد حنیف‌نژاد (۱۳۱۸–۴ خرداد ۱۳۵۱) او در رشته‌ی مهندسی کشاورزی تحصیل می نمود. از بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی به همراه سعید محسن و علی‌اصغر بدیع‌زادگان، سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ پایه‌ریزی کرد. محمد حنیف‌نژاد در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک دستگیر و در چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ _به به عروس خانم. ببخشید ما موفق به دیدارتون نشدیم.بس که این پسر ما عادی بسات سور و ساط چید! از برخورد خوبش کمی از احساس غریبگی‌ام کم میشود.صدای عفت خانم بالا میرود: _مش اسماعیل! _خانم تمام شد آرزو هایی که ما برای بچه‌هامون داشتیم.بزار برن پی آرزوهای خودشون! پیمان مردی شده برای خودش، پری هم همینطور.اینا کارای بزرگتری انجام دادن. چرا متوجہ نیستی؟ کاری که اینا کردن خیلی فراتر از آرزوهامون بود.اینا پیش‌مرگ‌های امام هستن! صدایی از پیمان و پری درنیامد. بابا اسماعیل بچه‌هایش چه راهی را برای رسیدن بہ آرزوهایشان رفتند! لبخندزنان دور هم مینشینیم. میفهمم او با اینکه در روستا زندگی میکند اما به تمام مسائل پیش آمده واقف است. با این که مشخص است خانواده‌ی کم درآمد و شریف هستند اما ما را با کباب به خوبی تحویل میگیرند.سر سفره در کنار پیمان نشسته‌ام.با بسم الله بابا اسماعیل همگی دست به غذا میبرند.عجب گوشتی! عجب طعمی! وقتے پیمان زبان بہ تعریف میگشاید بابا اسماعیل میگوید: _اثر نیروی بازو و نون ! پارچ دوغ را برمیدارم و برای همہ دوغ میریزم.لیوان بابا اسماعیل کنارش است. حواسم نیست و طبق عادت بچه‌ها میگویم: _بابا اسماعیل... بعد از صدا زدن یکهو یادم می‌آید.او بی‌توجه به خجالتی که گونه‌هایم را سیلی زده میپرسد: _چیشده بابا؟ رویم نمیشود سر بلند کنم. _لیوانتون رو بدین. لیوان را میدهد و آن را پر میکنم و باز به دستش میدهم.بعد از شام و خوردن میوه، پیمان زودتر بیرون میرود تا ماشین را جلو بیاورد.بابا اسماعیل و عفت خانم هم برای بدرقه‌اش میروند.روسری‌ام را جلوی آینه مرتب میکنم و سعی دارم موهایم پیدا نباشد.زود از بچه‌ها خداحافظی میکنم. صدای آهسته‌ای از پشت حصار حیاط به گوش میرسد.صدای عفت خانم است: _اون موقع که یه کلوم نگفتی کیه و چیه حداقل الان بگو! نفسم را حبس میکنم.گوشهایم را تیز میکنم تا جواب پیمان را بشنوم. _ای بابا! بہ اسم و رسمش چیکار دارین من دوستش دارم! فقط همینو بدونین از ما کمتر نیستن. این بار نوای دلنشین بابا اسماعیل می‌آید: _ر‌است میگہ عفت خانم.اولا بہ ماه ثانیاً از رفتار و سکناتش مشخصه اصیل زاده است! پیمان میگوید: _خب بابا... امشب حسابی زحمت دادیم. _استغفرالله چشمتون سر چشممونه! زود به زود بیاین. عفت خانم را در بغل میگیرم. او مرا سفت بہ خودش فشار میدهد و بابت کم و کسری عذر میخواهد. _این چہ حرفیه... شما خیلی زحمت کشیدین. سوار ماشین میشویم. بابا اسماعیل تا چندین قدم بہ ماشین پیش می‌آید. و حرکت میکنیم..خیلی وقت بود که طعم بودن در را نچشیده بودم.پری از خستگی خیلی زود خواب او را میبرد.پیمان میپرسد: _امشب چطور بود؟ بی‌اختیار غنچہ لبخند تاب نمی‌آورد: _انتظارش رو نداشتم. عالی بود! کمے از مادرش میگوید.از خانواده‌ی‌آبرومند خسروانی که همواره رعیتی بیش‌نبوده‌اند! تا خود تهران حرف میزنیم.داخل کوچه میپیچد تا من را برساند.پری از ایستادن ماشین‌بیدار میشود. به پله‌ها که میرسم هردوشان خداحافظی میکنند اما منتظر میمانند تا من بروم داخل.در را مردی غریبه باز میکند.ترس خون در رگهایم را میخشکاند: _شما؟؟؟ قیافه میگیرد و میگوید خودی است.بعد هم بہ ماشین اشاره میکند: _به پیمان و پری هم بگو بیان. بطرف ماشین میروم.پیمان با تعجب خم میشود و پنجره را باز میکند. _چیزی شده؟ _آ... آره! یه مرده درو باز کرد گفت شما هم بیاین. پیمان متحیر میماند. _نگفت کیه؟ سری بہ علامت منفی تکان میدهم.پیمان بلند میشود که میگویم: _گفت پری هم بیاد! پیمان که بر تعجبش افزوده شده کمی مشامش را شک تحریک میکند.پری هم دست کمی از من ندارد.پیمان با احتیاط از پله‌ها گام برمیدارد.همگی وارد خانہ میشویم.چند نفر از کله‌گنده‌ها را میبینم. نمیدانم چرا اینجا جمع شده‌اند.حامد گوشه‌ای ایستاده بود. _چیشده حامد؟ نگاهم نمیکند: _تو خبری از سمیرا نداری؟ آهستہ تکرار میکنم سمیرا؟چند روزی دیر به دیر به خانه می‌آمد. _درست نمیدونم ولی دو شب پیش بود. اون معمولا زود میرفت و دیر می‌اومد... ولے چیزی شده؟ برای سمیرا اتفاقی افتاده؟ زن که نامش را هم نمیدانم میگوید: _اون تموم پولایی کہ برای فروش اون عتیقه‌ها گرفته بود برد! پیمان اخم میکند: _کجا؟ _چمیدونیم! آنتالیا، فرانسه... آمریکا! مهم اینہ فرار کرده! با اون همہ پول! رو بہ حامد با غضب فریاد میکشد: _تو نمیدونی کجاست؟؟ بهت حرفے نزد؟ _نه! نگفت کجا میره اما چند وقتی بود احمق بنظر میرسید.میگفت داره کارایی میکنه زندگیش زیر و رو میشه! گفتم نکن، کَلت بوی قرمه سبزی میده اما دریغ از گوش. صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند: ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۳۷ و ۳۸ لبخند تلخی برلبانش نقش بست و گفت: _جالب شد، بگو،اگر واقعاً درست باشد حلالش ميكنم. گفتم:_شما بيست سال قبل با برادرت در يك كار اقتصادی شراكت داشتيد.صدهزار تومان شما و صدهزار تومان برادرت آورديد و برادرت اين پول را به كسی داد كه كار كند. اين بنده خدا گفت: _بله، خوب يادمه. يك سال شراكت داشتيم.آن شخص سود را ماهيانه به حساب برادرم ميريخت و او هم هر ماه دو هزار تومان به من ميداد. گفتم:_مشكل همين مطلب است. حق شما سه هزار تومان بوده كه هزار تومان را برادرت برميداشت. او باز هم باتعجب نگاهم كرد و گفت: _از كجا ميدانی؟ گفتم:_"او خودش همين مطلب را به من گفت. اما قول دادی حلالش كنی."من اين را گفتم و رفتم.يكی دو ماه بعد ايشان به سراغ من آمد و گفت: _آن روز كه شما آمدی،از همان شخصی كه پول در اختيارش بود و كار اقتصادی ميكرد پيگيری كردم.حرف شما درست بود،اما برادرم حكم پدر برايم داشت، او را حلالش كردم. همان شب برادرم را در خواب ديدم.خيلی خوشحال بود و همينطور از من تشكر ميكرد. بعد هم به من گفت: _برو داخل حياط خانه مادر،فلان نقطه را حفر كن. يك جعبه گذاشته‌ام كه چند سكه طلا داخل آن است. گذاشته بودم برای روز مبادا، اين سكه‌ها هديه برای توست. ايشان ادامه داد:من رفتم و سكه‌ها را پيدا كردم. حالا آمده‌ام پيش شما و ميخواهم دوسه تا از اين سكه‌ها را برای كار خير بدهم تا ثوابش برای برادرم باشد. من هم خدا را شكر كردم.یکی دو خانواده مستحق را به او معرفی كردم و الحمدالله پول خوبی به آنها پرداخت شد. 🍃تشكيل خانواده و صله‌رحم در مورد اهميت تشكيل خانواده،شايد لازم به هيچ گونه تذكری نباشد.درست است كه قبول بار خانواده،كار سخت و سنگينی است.اما در روايات ما، ازدواج، سنت پيامبر اسلام معرفی شده و تكامل نيمی از دين انسان، منوط به ازدواج و تشكيل خانواده است. وقتی هم كه فرزندي متولد شود، خيرات و بركات بر اهل خانه نازل ميشود.(۱)البته اين را هم بايد اشاره كرد كه تمام امور دنيا، بخصوص همين تشكيل خانواده،با سختی و گرفتاری همراه است.چرا كه خداوند در آيه ۴ سوره بلد ميفرمايد: «بدرستي كه ما انسان را (همواره)در سختي و رنج آفريده‌ايم.» يعنی حال دنيا اينگونه است كه با سختيها و مشكلات آميخته شده. اما در آن سوی هستی مشاهده كردم كه هر بار انسان در كنار و خود قرار ميگيرد، خيرات و بركات الهي بر او نازل ميگردد.(۲) از طرفی،بسياری از خيرات، توسط براي او ارسال ميشود.شايد هيچ باقيات الصالحاتی بهتر از برای انسان نباشد. براي همين است كه امام رضا علیه‌السلام ميفرمايد: وقتي خداوند خير بنده‌اش را بخواهد،وی را نمیميراند تا فرزندش را ببيند.(۳)بنده از نوجوانی ياد گرفتم كه هر كار خوبی انجام ميدهم يا اگر صدقه‌ای ميدهم،ثواب آن را به روح تمام كسانی كه به گردن من حق دارند،از آدم تا خاتم و تمام اموات شيعه و پدران و مادرانم نثار كنم. در آن سوي هستي،پدربزرگم را همراه با جمعی كه در كنارش بودند مشاهده كردم. آنها مرتب از من تشكر ميكردند و ميگفتند:ما به وجود اولادی مثل تو افتخار ميكنيم.خيرات و بركاتی كه از سوی تو برای ما ارسال شده، بسيار مهم و كارگشا بود.ما هميشه برايت دعا ميكنيم تا خداوند بر توفيقات تو بيفزايد. درميان بستگان ما خيلی از افراد در فاميل ازدواج ميكنند.من هم با دختردايی خودم ازدواج كردم.از طرفی من در ميان فاميل معروف هستم كه خيلی اهل صله‌رحم هستم.زياد به فاميل سر ميزنم.عمه‌ای دارم كه مادرشهيد است.همان که... ________________ ۱.خداوند در آيه ۳۱سوره اسراء در مورد رزق و روزی خانواده ميفرمايد:«... ما آنها و شما را روزي ميدهيم.»در اين آيه،روزی همسر و فرزندان،قبل از انسان بيان شده. به تعبيري بايد گفت: بسياري از بركات و روزي‌ها به خاطر وجود اولاد به سوی انسان نازل ميشود. ۲.پيامبر اسلام فرمودند:در پيشگاه خداوند تعالی،نشستن مرد در كنار همسر خود، از اعتكاف در مسجد من (در مدينه) محبوبتر است.بحارالانوار جلد۱۰۴ ص۱۳۲ ۳.وسائل الشيعه ج۱۵ ص۹۶_نگارنده ميگويد: بنده دوستی داشتم كه مسائل دينی را به خوبی رعايت ميكرد. وضع مالی بسيار خوبی داشت اما زير بار ازدواج نرفت و تا آخر عمر مجرد ماند. او انسان خيری بود كه چندين مسجد و مدرسه و... بنا نمود.دوست ما در اثر يك سانحه مرحوم شد.او را در عالم رويا مشاهده كردم.به من گفت: جای من خوب است اما حسرت ميخورم كه چرا باوجود توانايی مالی، خانواده تشكيل ندادم! اگر يك اولاد صالح داشتم از تمام اين موقوفات برای من بالاتر بود. من با مجرد ماندن، از درجات و توفيقات بسياري محروم شدم. 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ کمی مکث کردم و چون کسی حرفی نزد خودم ادامه دادم: _خب... آیه 187 آیه درباره ازدواجه یه تعبیر قشنگی هم داره میفرماید زن و شوهر لباس هم هستن یعنی ایرادات هم رو پوشش میدن و با هم کامل میشن زن و مرد دو موجود کاملا متفاوت به لحاظ جسمی و روحی هستن دو دنیای متفاوت به لحاظ جسمی و روانی که واضحه اما به لحاظ روحی زنها تجلی گاه صفات جمال خداوند هستن و مردها تجلی گاه صفات جلال خدا... صفات خداوند دو دسته ان صفات جلال و جمال صفات جلال خدا صفات صلابت گونه مثل غیرت و شوکت و عزت و اینها و صفات جمال صفات رحمانی مثل رافت و رزاقیت و اینها برای اینکه انسان کامل بشه و به کمال برسه لازمه که تمام این صفات رو در خودش پرورش بده بنابراین نیاز داره به صفاتی که در جنس مخالف خودش بروز کرده و بهش کشش هم داره مثلا خانمها غیرت مردان رو میپسندن آقایون هم ظرافت و زیبایی رفتار خانمها و دلسوزی و مهربانیشون رو میپسندن البته این به این معنا نیس که خانمها عزت و شکوه ندارن یا آقایون احساس ندارن نسبیه و نسبتها متفاوته در مرد ها صفات جلال و در زنها صفات جمال پررنگه خب ازدواج یعنی به هم رسیدن این صفات و کامل شدن و به خدا نزدیک شدن یکی از دلایلی که ازدواج دو سوم دین رو کامل میکنه همینه ازدواج آرامش روانی با خودش به همراه داره زنها که ذاتا مایل هستن که ستایش بشن و محبت ببینن یکی پیدا میشه که بهشون علاقه داره و زیبایی هاشون رو تحسین میکنه و مردها که ذاتا علاقه دارن قدرت نمایی کنن چیز باارزشی برای حراست و محافظت پیدا میکنن و احساس مهم بودن پیدا میکنن و آرامش پیدا میکنن البته این اقل ماجراست خیلی فراتر از اینهاست محبت بین زن و مرد منجر به ایجاد یه فضایی به نام میشه که برای اسلام نسبت به همه چیز در اولویته و به شدت بهش اهمیت میده چون نهاد انسان سازیه... هم واسطه تولد و هم مامن پرورش و تربیت انسانه هدف خلقت هم که گفتم تربیت و رشد انسانه پس طبیعیه که خانواده نهاد مهمی باشه یه چیز دیگه هم هست آدمها در مجردی یه مدل سلوک الی الله دارن در متاهلی یه مدل بسیار پیشرفته ترش رو تجربه میکنن چون با مفاهیم جدیدی آشنا میشن زندگی مشترک یعنی از خود گذشتگی و تعامل چون تو یاد میگیری بخاطر دیگران کمی کمتر به خودت توجه کنی مراتب معنوی جدیدی رو طی میکنی گفتم تو وقتی از توجه روحت به جسمت کم میکنی تازه میتونی یکمی ادراکاتت رو تقویت کنی آیه 193 خیلی مهمه میفرماید جنگ ها ناگذیر هستن علت نیستن معلولن چون دشمنت میجنگه تو هم مجبوری بجنگی. اگر تو عرضه دفاع ازخودت از اعتقادت و از مردم مظلوم دیگه رو نداشته باشی اونا دنیا رو میبلعن و دیگه حتی یه عبادتگاه روی زمین نمیمونه این یه نماده ها یه عبادتگاه روی زمین نمیمونه یعنی حق روی زمین نمیمونه دیگه مثل برده هر رفتاری باهاتون میکنن هر کی رو لازم شد میکشن بقیه رو هم به بیگاری جسمی و روانی میکشن چون دلسوزی که برای بشر ندارن مثل خدا، هر چی منفعت خودشون ایجاب کرد سرتون میارن آخر آیه هم یه فاکتور برای جنگ ذکر میکنه که شاهکاره "تعدی جز به ظالم روا نیست" ما فقط با ظالم ها میجنگیم ولا غیر... نه با کافرا ها با ظالم ها پس تا کسی مرتکب ظلم نشه خطری از جانب اسلام و مسلمین تهدیدش نمیکنه اسلام یک معنیش سلمه یعنی امنیت و صلح! صلح با همه دنیا اعم از انسان و حیوان و طبیعت بجز ظالم... چون اگر با ظالم مصالحه کنی به همه اینایی که الان گفتم ظلم میکنی نگاهی به استکان های خالی مقابلشون انداختم: _چطور بود؟ ژانت زودتر به خودش اومد: _خوب بود... ممنون کتایون اما جوابی نداد نگاهی به گوشیش انداخت و باز به من خیره شد انگار صدام رو نشنیده باشه حدس میزدم درگیر پیامهاییه که احتمالا مادرش براش فرستاده دستی مقابل صورتش تکان دادم: _هستی؟ ادامه بدم؟ ابروهاش بلند شد و چشمهاش بازتر از قبل بهم خیره شد: _...آره آره... بگو _ خیلی خب... آیه 196 کلا به احکام حج میپردازه یه نمونه از اعمال عبادیه که واقعا با فکر طراحی شده تبعیض از هر نوعش در این عبادت منکوب شده خوب نگاه کنید بهش همه ی مسلمان ها با هر میزان ثروتی و هر جنسیتی و هر نژادی و هر رنگی باید یه پارچه ی سفید به تن کنن و بی ریا به پیشگاه خدا بیان و همه با هم یک عمل خاص رو انجام بدن حالا حول این مراسم یه وقایع حاشیه ای هم اتفاق میفته که به نظر ما مسلمون ها کاملا طبیعیه ولی به نظر بقیه مردم جهان نه کاملا جدید و خاصه مثلا یه نمونه ش رو اشاره میکنم رمان آرزوی بزرگ** یک رمان واقعی از زندگی یک وکیل سیاهپوست استرالیاییه کسی که برای اولین بار به عنوان یک سیاهپوست موفق شد توی رژیم آپارتاید استرالیا وارد نظام آموزشی و بعد آموزش عالی بشه سر ماجرای یک پرونده درباره.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ _... هیچ فکر کردی تکلیف درگیری‌های نسبی چی میشه در نسل های بعدی؟ مثلا فرض کن کسی با زن باباش ازدواج کرد و بچه دار شد پسرت میشه برادر برادرت که مادرش همون زن بابا بزرگشه که الان همسرته یعنی در واقع مدل و سازمان خانواده منهدم میشه حرمتی باقی نمیمونه حالا تو در همین حدش رو تشکیک کردی بعضی ها به کل میگن ازدواج با محارم چرا باید محدود باشه! هیچ محدودیتی هیچ حریمی هیچ احترامی برای قائل نیستن مردم عصر ما فقط درحال تست سلیقه های جنسی هستن ارتباط با محارم با همجنس با خود با حیوانات با اشیا با عروسکهای جنسی* اینها همش بخاطر نظریه های من درآوردی و غیرکارشناسی رهایی جنسی برای رهایی از عقده های روانیه اپثال فروید میگن دلیل سرخوردگی ها سرکوب ها هستن میل جنسی تون رو آزاد بگذارید تا عقده های روانی تون از بین بره و به آرامش برسید دنیا رو به گند کشیدن اما هنوز به آرامش نرسیدن! چون اساسا چیستی نیاز جسمی و جنسی سیری ناپذیری و تعدد طلبیه چیزی که اون نمی فهمید ولی قرآن به ما میگه همه جانبه هم میپردازه بهش مثلا میگه با تمرین خویشتنداری کن عضلات روحت رو قوی کن رو کنترل کن تا دائم برات سلیقه سازی نکنن و پاسخ صحیح رو بهش بده فقط با و پاسخ آروم میگیری نه با رهاسازی نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم _خب جزء ۴ تموم شد به نظرم یکم استراحت کنید منم یه زنگ بزنم برمیگردم درحال بلند شدن ژانت گوشیم رو گرفت سمتم: _میشه قفلش رو باز کنی فایل های موسیقیت رو بفرستم برای خودم؟ انگشتم رو کشیدم روی حسگر: _بفرما ....... همین که وارد آشپزخانه شدم ژانت با ذوق گفت: _یکی دو تا از آهنگاتو گوش کردم خیلی جالب بود با لبخند پشت میز نشستم: _ببینم چی گوش دادی؟ با انگشت اشاره دو ترک رو نشونم داد: _اینو گوش دادم اینم یکمشو خیلی جالب بودن رکعت هشتم و شاه خراسانی ام رو گوش کرده بود لبخندم عمیق تر شد: _تو که نفهمیدی چی میگن درسته؟ _نه نفهمیدم منظورم ریتمش بود من که فارسی نمیفهمم _یکی از این آهنگها تاجیکیه یکی از گرایشهای زبان فارسی متوجه تفاوتشون نشدی؟ _نه... _هر دوی این آهنگها در ستایش یک نفر هستن _کی؟! صدای کتایون هر دومون رو متوجهش کرد: _وای ببینید اینجا رو! گوشیش رو به طرفمون گرفت عکس یک دختر چهارده پونزده ساله که... چشم و ابروش خیلی به کتایون شباهت داشت با لبخند حدسم رو به زبون آوردم: _خواهرته؟! ناباور نگاهش رو از عکس گرفت و بهم خیره شد چشمهاش میخندید: _الان برام فرستاد باورم نمیشه یه خواهر داشته باشم! میبینی چقدر شبیه منه؟ ژانت در کسری از ثانیه با جیغ و سر و صدا بغلش کرد و ابراز شادمانی کرد انگار اونهم به اندازه کتایون خوشحال بود چند دقیقه ای به نظر دادن حول چهره ی کمند خواهر کتایون و ذوق کردن برای این اتفاق غیر مترقبه گذشت تا اینکه بالاخره ژانت گفت: _دیگه ادامه بدیم! من هم مطیع امر بانو شروع کردم: _جزء پنجم ادامه سوره نساء... اما کتایون باز رشته کلام رو به دست گرفت ته خنده حاصل از شادی چند دقیقه قبل توی صداش با اعتراض آتشینش تضاد جالبی داشت: _ آیه 23 آیه صیغه ست از نظر من صیغه حیاط خلوت مردهاست و لاغیر حالا هرچی میخوای بگی بگو! _ صیغه هم یه نه واجب یا حتی سفارش مال شرایط اتفاقاً به نفع زنها هم هست چون این زنه که انتخاب میکنه صیغه بشه یا نه عقد بکنه یا نه کسی که باید قبول کنه زنه پس هر امکانی که میدن به زنها میدن کسی مجبورشون نکرده این حکم فقط برای کنترل بهداشت روانی و اجتماعیه که کسی اگر شرایط ازدواج نداره در مسئله نیازجنسی بلاتکلیف نباشه که بهونه ای باشه برای و روابط بدون چارچوب و پنهان نمیدونم چرا شما با وجود فاحشه های خیابانی یا وجود کاباره و کازینو مشکل ندارید فقط چیزی که رسمی و چارچوب مند باشه و حقوق مشخص داشته باشه باهاش مشکل دارید اینکه مجبوره مهریه بده نفقه بده تکفل کنه اگر پای بچه در میان بود شناسنامه بگیره و هزینه ها رو قبول کنه بده نه؟ جامعیت قانونی یعنی در نظر گرفتن همه شرایط و همه نوع انسان همه رو که مجبور نکردن از این حکم استفاده کنن یه خانم مستبصر کانادایی بود میگفت من اصلاً با دیدن حکم صیغه مسلمان شدم گفتم چقدر به زن احترام میگذاره تحت هیچ شرایطی فاحشه شدن رو نمیپذیره شأنیت اجتماعی شرعیش رو لحاظ می‌کنه و اینکه همه چیز زیر نظر شرع با اجازه خدا و چارچوب مند صورت میگیره نه رها اینکه اصل و بلکه تاکید در اسلام بر تک همسری و خانواده است واضحه گفتن نداره _ اصلاً چطور چند کلمه باعث محرمیت میشه اگر نخونن چی میشه مگه _ بحث چند تا کلمه فقط نیست بحث اجازه ایه که از خدا میگیری بحث حرمت به حکم خداست بحث.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸ _...و دوچرخه سواری هم باز کسی خانومها رو نهی نمیکنه فقط کافیه توی یک محیط زنانه ورزش کنن واقعا لازم و واجبه که خانومها در حضور آقایون شنا کنن و اگر اینطور نباشه چیزی ازشون کم میشه؟ اینهمه استخر وجود داره که خانومها مستقلا اونجا شنا میکنن پیست های دوچرخه سواری توی پارک های بانوان خانوما اونجا راحتترم هستن میتونن اصلا بدون حجاب ورزش کنن اصلا به نظر من خانمها باید به سمتی برن که فضاهای تفریحی مخصوص به خود داشته باشن هم ورزشی هم هنری! چرا که نه... ضمنا تو هنوز بخش دوم صحبت من رو جواب ندادی دقیقا چه کسانی میتونن برای حدود حجاب قانون بگذارن و همه جای دنیا رعایت بشه؟ _خب یه عده روانشناس بشینن اظهار نظر کنن _ژانت قبول داری که این دنیا و داره؟ _این چه سوالیه من که قبلا عقیده م رو گفته بودم _میدونم ولی با این حرفت لازمه دوباره بپرسم اگر قبول داری، قبول داری که اون خدا که خالق ماست ما رو با تمام ویژگی های جسمی و روانی و روحی بسیار بسیار دقیقتر و عمیق تر از شناخت تجربی و ناقص بشر از خودش میشناسه؟ من علم رو نفی نمیکنم روانشناسی و جامعه شناسی علوم بسیار مفیدی هستن اما در مقام قیاس با خدا آیا واقعا میشه گفت بشر علم کاملتری از خودش نسبت به خالقش داره؟ _من کی اینو گفتم _وقتی خدا که خالق ماست برای پوشش متناسب شناختی که داره حدود مشخص کرده و تو میگی کارشناس ها بشینن و از نو چارجوب طراحی کنن میشه بگی معنی حرفت چیه؟ ضمنا اینجور مباحث صفر و صدی نیست که به این راحتی حولش اجماع صورت بگیره کلی نژاد و فرهنگ و مذهب و رفتار متفاوت وجود داره اصلا ممکن نیست چند تا کارشناس بتونن نظر اجرایی و پروتکل درباره پوشش جهانی یا حتی بومی بدن و قابل اجرا باشه معقول در مورد اینطور مسائل اینه که دستور از بالا برسه یعنی کسی قانون رو بگذاره که شانیت فراانسانی داره و همه قبولش دارن که حولش توافق کنن و اختلافی پیش نیاد و به یک نظم و همگونی اجتماعی برسیم ضمنا خانومها خودشون معمولا برای خودشون یه حریمی دارن به لحاظ روانی اخلاقی و حتی جسمی و فیزیولوژیک خب به نظر شما راحتترین راه برای نشون دادن این حریم به دیگران چیه؟ کمک میکنه به زنها که در اجتماع با بُعد مادینگی ظاهر نشن! حرف هاشون تفکرات و ایده هاشون رو بیان کنن بدون اینکه بخوان از ظاهرشون برای تصاحب جایگاه یا موقعیتی سوء استفاده کنن یا بالعکس کسی از اونها سوء استفاده کنه حجاب بزرگترین خدمت رو به میکنه چون در حوزه امور اجتماعی اونها رو از قیود ظاهری خلاص میکنه تا بیشتر روی اهداف تخصصی و حرفه ای شون تمرکز کنن حجاب آرامش روانی عجیبی داره اینکه دیگه نگران نباشی که در چشم بقیه چطور به نظر میای! اینکه ساعتها وقتت رو صرف ارائه خدمات به دیگران نکنی! دیگرانی که مفت! از این زیبایی حظ بصری و بعضا جنسی میبرن! حجاب جلوی تنوع طلبی کاذب رو میگیره برای همین برای مدلینگ و فشن مد های کاذب یه خطره اگر مدل های جدید برندهای لباس رو تو چند سال اخیر رصد کرده باشید متوجه منظورم میشید که چطور این سیر تنوع طلبی به قهقهرا میره و دنبال کننده هاش رو هم با خودش میبره مثلا مدل لباس کیسه زباله رو دیدید اخیرا؟!* خلاصه اینکه حجاب یعنی کار مفید، عادلانه و بدون تبعیض و امنیت برای خانومها و آرامش روانی بیشتر برای آقایون میبینی که اگر سختیش برای خانومهاست سهم خانومها هم از فواید و اثراتش بیشتره مهمترین ره آوردش که انجمن ها مدتهاست برای تامینش به در و دیوار میزنن ولی دائم بدتر هم میشه اوضاع! اسلام میخواد فضای اجتماعی فضایی باشه بدون تنش یا با حداقل تنش که توش مهمترین و زیبا ترین وجوه توانمندی های انسانی متبلور بشه و امت به معنای تک تک اعضای جامعه، با حداقل دغدغه های روانی و غریزی به مسائل مهمتر بپردا برای همین منظور هم خانواده رو به عنوان یک نظام طراحی کرده که کارکرد چند وجهی داره هم همه نیاز های جسمی و روانی انسان ها درش پاسخ داده میشه و هم در عالی ترین وجه رشد و پرورش برای همه اعضا هر یک به نحوی حاصل میشه و میشه گفت مهمترین حاصل حجاب حفظ بنیان ست که گفتم برای اسلام از اهم اموره چون تربیت از اهم اموره چون سلامت جسمی، روانی و روحی از اهم اموره این ارکان که حفظ بشه جامعه افراد سالم و متعادلی رو درون خودش میبینه و جامعه ای که انسان ها رو با ساختار به بدافزار تبدیل میکنه مطمئنا دچار خلا ایدئولوژیک تربیتیه اما حالا حجاب چطور کمک میکنه به حفظ خانواده؟ تشکیل خانواده در نگاه خدا بسیار با عظمت و با اهمیته و بسیار موکد سفارش شده و خیر کثیر مادی و معنوی برای این مدل زندگی طراحی شده چون اثرات مثبت فردی اجتماعی داره که گفتم مهمتر از اون بزرگترین و... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۳۹ و ۲۴۰ _...بزرگترین و مستمرترین ورطه چالشی که انسان میتونه خودش رو باهاش مواجه کنه همین ازدواجه چون شکل تعاملات پیچیدگی داره و سختی های خاص خودش رو داره و از این جهت منشا رشده ولی بخاطر همون سختی هایی که در این تعامل هست مثل کسب خصلت مسئولیت پذیری، فداکاری و... ممکنه انسان های یکم تنبل و مثلا زرنگ نخوان و نپذیرنش و بعد از همه این مواهب فردی اجتماعی تربیتیش محروم بشن و بعد توی جامعه خلا ش رو تخلیه کنن پس برای رخدادش خداوند کشش بین زن و مرد رو طراحی کرده اما... حتما این مثال زشتی که میزنن رو شنیدید که میگن کسی برای یه لیوان شیر گاو نمیخره پس قاعدتا برا رفع میل جنسی هم زن گرفتن معقول نیست چون به شدت مسئولیت آور و به نسبت روش های دیگه پرخرجه! پس خیلیا ترجیح میدن نیازشون رو بخرن! همینطور که الان توی کازینو ها و صنعت اسکورت این اتفاق میفته گفتم حجاب فقط به معنای پوشش نیست مجمومه ای از رفتار های عفیفانه و مراقبانه ست که حریم زن رو امن و محترم میشمره و هر غریبه ای رو راه نمیده اگر همه زنها اینطوری فکر میکردن و کسی تنش رو نمیفروخت، این مردای زرنگ جز ازدواج راه دیگه ای داشتن؟ به این میگن ساختار سازی برای روال سازی اجتماعی چرا کشور های اسلامی توی بافت جمعیتیشون رکنه ولی اینجا نه؟ چون اولا مدل تربیتی فردگرا بار نمیاره مردم رو و ثانیا حجاب و فرهنگ عفاف اینجور پدیده ها رو به حداقل رسونده من نمیگم اصلی ترین دلیل تشکیل خانواده اینه به هیچ وجه ولی میگم باید همه خلا ها پر بشه تا بالاترین راندمان رو بگیریم تصور کن جامعه ای که یک مرد توش صبح تا شب تمام زیبایی های خانومها رو با جزئیات تماشا میکنه و هر کسی رو اراده کنه یا با پول یا با رفاقت و صرف انرژی اندک به دست میاره دیوونه ست که ازدواج کنه مسئولیت بپذیره و هزینه کنه؟ اسلام برعکس تو قضیه ازدواج به فکر زنه ازدواج برای مرد صرفه ای نداره منطقی نگاه کنی اگر تقوایی نباشه بهترین روش همینه که نیازت رو هر بار با یکی تامین کنی با یه هزینه اندک نه که یه عمر خرج خورد و خوراک زن و بچه بدی! البته نمیگم مردها عاطفه ندارن یا خانواده رو نمیفهمن اینطور نیست ولی محاسبه سود و زیان که بکنی واسه زرنگا این مسیر راحت تر درمیاد همونطوری که امروز تو دنیا این روش مبنا و محوره و همه داریم میبینیم اسلام به زن میگه تو انقدر ارزون حریمت رو به روی هر کسی باز نکن ارزش زن رو حتی با کیفیت جسمی(چه برسه به روحی!) اونقدر بالا میبره که میگه اگر مردی تو رو میخواد باید برای همیشه بخواد نه چند ساعت! نه یه مدتی که هر وقت سیر شد مثل دستمال کاغذی بندازدت دور، نه تا وقتی جوونی، نه فقط ایام خوشی که مریض شدی تموم شه بره، نه همخونگی با سهم مشترک تازه خرجتم باید بده! برات خونه و زندگی فراهم کنه رو تخم چشم نگهت داره! چرا فکر میکنی ارزونی؟ بی ارزشی! داشتن تو باید خیلی سخت باشه پس اون چیزی که عامل پایین اومدن ارزش زنهاست بخشی از خود جامعه آماری ماست که نه تنها شخص خودش که جنس خودش رو بی ارزش میکنه حالا با فرض اینکه خانواده تشکیل بشه در جامعه اونهایی که حجاب رو نمیخوان و میخوان راحت باشن چه ضربه ای به بقیه میزنن؟ آقایون ذات جسمشون تنوع طلبی رو میطلبه وقتی ما خانومها انقدر راحت تفاوتها و نقاط قوت و ضعفمون رو به نمایش میگذاریم قدرت مقایسه پدید میاد و با این امکان خطرناک از اونجایی که از هر خوشگلی خوشگل تر وجود داره و این کاملا سلیقه ایه و با ذائقه سازی میتونه تغییر کنه! دیگه هیچ زندگی ای در امان نیست سردی روابط زوجین یعنی که علاوه بر سرخوردگی خودشون در تمام وجوه شخصیتی اثر مستقیمش رو روی میگذاره و خانواده های ناسالم افراد نامتعادل رو وارد اجتماع میکنن و سیکل های معیوب جرم و جنایت شکل میگیره! اینم یادت نره که بال زدن پروانه ها تو آمریکای جنوبی باعث ایجاد طوفان تو بیابونای آسیا میشه! یعنی یک اتفاق به ظاهر کوچک و بی اهمیت توی مناسبات اجتماعی میتونه اثرات بزرگی خلق کنه حالا عکسش رو تصور کن اگر این تزی که اسلام داده پیاده بشه کنترل نگاه و حفظ حریم کنار هم قرار بگیره و سلیقه سازی بی مورد صورت نگیره اونوقت چی میشه؟ زندگی همه زوجین بهشت میشه! چون به هر حال که همه نمیتونن با زیبا ترین زن یا مرد دنیا ازدواج کنن درسته؟ حالا دو تا راه داریم یا بشینیم سلیقه سازی کنیم و مدام غصه ی نداشته ها رو بخوریم یا از داشته هامون لذت ببریم الان زنها دارن برای ارضای حس تنوع طلبی مرد ها با هم مسابقه میدن! بی مزد و منت! اما اگر همین معادله رو معکوس کنی؛ هر مردی زن خودش رو میشناسه و هر زنی شوهر خودش رو و هر زنی توی منزل خودش ملکه ست خب چی بهتر از این؟ مگه همه این.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۲۳ و ۲۴ 🔥_ تو سن هیجده سالگی و خیابون شدم. پدری که هفت نسل بعدش در رفاه می تونستند زندگی کنند حالا دخترش بی خونه و بی پول مهمون ولگردها و پاتوق ها شده بود. پولی که همراهم بود زود ته کشید. برای زنده موندنم جا و مکان میخواستم مجبور شدم یه کاری برا خودم دست پا کنم. کم‌کم با این گروه آشنا شدم...شدم نازنین هفت خطی که الان جلوت نشسته بلند شد و سمت در رفت موقع بیرون رفتن گفت: _حالا آقا محمد داستانم رو شنیدی؟ بفهمم کسی از زندگی من بو برده من میدونم و تو! +باشه بابا...حالا انگاری داستان دختر شاه پریون بود که برام تعریف کرد! بعد از رفتن نازنین روتخت دراز کشیدم تا بخوابم. ولی همش تو فکر بازی های روزگار بودم که چطور داستان زندگی ها رو عوض میکنه. یاد دختر عموم افتادم که برام مثل خواهر بود زنگ زدم به زن عمو بدری حال و احوالشون رو پرسیدم سراغ آیه رو گرفتم کلی تشکر کرد مدام میگفت: _از دوستت تشکر کن. +زن عمو از کدوم دوستم تشکر کنم؟ _همون که فرستادی..همون که مرغ و گوشت و یه عالمه خرید برامون آورد. خودش گفت من دوست محمدم گفت محمد کارش طول کشیده من رو فرستاده تا کمک حالتون باشم. گفت بازم بهمون سر میزنه. محمد پسرم تو با خیال راحت به کارات برس ما اینجا کم و کسری نداریم. دوستت هم که بنده خدا گفت بازم میاد. کاملا متوجه شدم... من این آدم ها رو خوب میشناسم. میخواستند بهم یادآوری کنن که ام تو دستشون هست اگر کارم رو درست انجام ندم .... عصبی بودم ولی خودم رو کنترل کردم آروم جواب زن عموم رو دادم و گوشی رو قطع کردم. بعد از قطع گوشی کلافه طول اتاق رو طی می کردم و با خودم تکرار میکردم لعنتی ها ... لعنتی ها ... لعنتی ها ... جوری وجودم گُر گرفته بودم انگار از درون داشتم میسوختم. بهتر بود به محوطه ی هتل برم تا شاید گذر زمان کمی آرومم کنه. به فضای باز هتل که رسیدم روی سکوی کنار باغچه نشستم و به اطرافم که پر از گل و درخت بود نگاه میکردم از بچگی عاشق گل و گیاه بودم و همیشه این فضا بهم آرامش میداد. _به به آقا محمد باصدای حاجی به خودم امدم _سلام حاجی _سلام ... تنها نشستی؟ یه حس خوبی داشتم موقعی حاجی بهم گفت... "مومن" لبخندی روی لبم امدم و گفتم: _بله کاری نداشتم نشسته بودم. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄