🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳۰
بعد از آن روز،
آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم.
یڪی دو روز گذشت.
با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینڪه یڪ روز ڪه از مسجد برگشتم و یڪراست رفتم اتاقم،
مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت:
-تو حقیقی میشناسی؟
داغ ڪردم و گفتم:
-چطور مگه؟
-بگو میشناسی یا نه؟
-آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟
-زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری!
جیغ ڪشیدم:
-چی؟
-چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره ڪی هست؟ چیڪارهس؟
-چه میدونم؟! فڪر ڪنم طلبه ست.
-طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه!
-چرا؟
-اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی ڪنی؟
ڪمی مڪث ڪرد و گفت :
-دوستش داری؟
به دستهایم خیره شدم،
و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد:
-دوستش داری…؟ آره….؟
لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد:
-آره!
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قست ۳۱
روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم،
و با انگشت هایم بازی میڪردم.
شمار صلوات هایی ڪه فرستاده بودم از دستم در رفته بود.
صدای زنگ در آمد. مادر، پدر را صدا زد:
-مرتضی پاشو اومدن!
و درحالی ڪه چادرش را سرش میڪرد در را باز کرد.
پدر پیراهنش را مرتب ڪرد
و رفت جلوی در.
اول پدر و بعد مادر آقاسید
-همان خانمی ڪه در نمازخانه دیده بودمش-
و بعد خودش وارد شدند.
بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود.
یڪ جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود.
وقتی نشستند،
مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت.
پدر پرسید:
-خوب آقازاده چڪارهن؟
پدر سید جواب داد :
-توی مغازه خودم ڪار میڪنه، توی حوزه هم درس میخونه.
چهره پدر عوض شد.
نگاهی به سید انداخت ڪه با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت.
خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: -خیلی هم خوب…
مادر سید اضافه ڪرد:
-بجز یه #موتور و #یهمقدارپسانداز چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه ڪنن.
مادر صدایم زد:
-دخترم… طیبه…
سینی چایی را برداشتم،
و رفتم به پذیرایی. آرام سلام ڪردم و برای همه چایی تعارف ڪردم و نشستم کنار مادر.
سید زیر لب بسم الله گفت، و بعد با صدای بلند گفت:
-یه مسئله ای هست آقای صبوری!
قلبم ایستاد. سید ادامه داد:
-بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به #سوریه اعزام بشم؛ برای #دفاعازحرم….
چهره پدر درهم رفت:
-تڪلیف دختر من چی میشه؟
سید سرش را تڪان داد:
-هرچی شما بگید!…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳۲
سرم را پایین انداختم و گفتم :
-من مشڪلی ندارم. دربارهش خیلی وقته ڪه فڪر ڪردم.
پدر یڪه خورد:
-خودت باید پای همه چیش وایمیستی.؟ مطمئنی؟
-آره. میدونم.
-پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید!
آقاسید جلو میرفت،
و من از پشت سر راهنمایی اش میڪردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سڪوت گذشت.
بالاخره آقاسید پرسید:
-واقعا مطمئنید؟
-خیلی بهش فڪر ڪردم؛ به همه اتفاقاتی ڪه میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم.
-من از نظر مادی چیز زیادی ندارم!
-عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم.
-بفرمایید!
-برای عقد بریم شلمچه!
لبخند ریزی زد:
-پس میخواین همسنگر باشین!
-ان شاءالله.
#گره_زلف_خم_اندر_خم_دلبر_وا_شد
#زاهد_پیر_چو_عشاق_جوان_رسوا_شد…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳۳
– طیبه… بیا سیدمهدی اومده!
مثل فنر از جایم پریدم،
و دستی به سر و رویم ڪشیدم. صدایش را می شنیدم ڪه "یاالله" میگفت و سراغم را می گرفت.
در اتاقم را باز ڪرد و آمد داخل:
-سلام خانومم!
– سلام… خوبی؟
احساس ڪردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیڪرد.
پرسیدم:
-مطمئنی خوبی؟
-آره. بیا ڪارت دارم.
نشست روی تخت،
من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد.
معلوم بود،
برای گفتن چیزی دل دل میڪند.
بالاخره به حرف آمد:
-طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم.
نفسم را در سینه حبس کردم،
باور نمیڪردم #آنقدرسخت باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم:
-به سلامتی!
-میتونی باهام بیای فرودگاه؟
-باشه! صبرڪن آماده بشم!
درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید:
-به پدر و مادرت میگی؟
– شاید... ولی الان نه.
با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم،
ڪه مادر گفت:
-ڪجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم!
گفتم :
-نه ممنون. میخوایم یڪم بریم بیرون.
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳۴
رسیدیم به فرودگاه.
درتمام راه ذڪر میگفتم. سیدمهدی از چهره ام خوانده بود ڪه نگرانم.
-خانومم نگرانی نداره ڪه! میرم و زود میام. خیالت راحت. باشه؟
اینها را با زبانش میگفت.
حرف دلش چیز دیگر بود. این را وقتی فهمیدم ڪه دیدم چشمهایش قرمز است.
چمدان را دستش دادم.
چند قدمی رفت، اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد.
بعد با صدایی بغض آلود گفت:
-دوستت دارم!
به راهش ادامه داد.
حرفی در گلویم سنگینی میڪرد. گفتم:
-سید!
دوباره برگشت.
انگار میترسید پشیمان شده باشم. با پریشانی نگاهم ڪرد. هرچه مى خواستم بگویم یادم رفت.
شاید اصلا حرفی نبود،
بغض بود.
میخواستم نگاهش ڪنم. فقط توانستم بگویم:
-منم همینطور؛ مراقب خودت باش!
لبخند زد،
خوشبختانه نفهمید حال دلم را…
#ما_نمک_خورده_عشقیم_به_زینب_سوگند
#پاسبانان_دمشقیم_به_زینب_سوگند…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳۵
روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم.
سید اذن دخول خواند،
با صدایی ڪه من هم می شنیدم.
عبارات هر بار با گریه سیدمهدی می شڪستند.
تاڪنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت.
وارد حرم ڪه شدیم،
دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میڪرد.
اصلا متوجه اطرافش نبود.
چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود،
ذڪر میگفت،
سلام میداد و شعر میخواند .
دستش هنوز روی سینه اش بود.
روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم.
صدای اذان مغرب ڪه در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم:
-همه فرشته ها صف بستن/
که اذان بگه موذن زاده…
بلندتر گریه ڪرد و ادامه داد :
-کوله بار غصه بردن داره/
به امانات سپردن داره/
با یه سینه پر از سوز و گداز/
آب سقاخونه خوردن داره…
بین هر مصراع خودش را می شڪست. شانه هایش تکان میخورد…
#بسته_ام_در_خم_گیسوی_تو_امید_دراز
#آن_مبادا_که_کند_دست_طلب_کوتاهم…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳۶
نیمه شب بیدار شد.
داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز ڪردم و گفتم :
-چی شده؟ ڪجا داری میری؟
-میرم حرم. یه ڪاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
و از اتاق بیرون رفت.
پنجره اتاقمان رو به "باب الجواد" بود. سیدمهدی را دیدم ڪه از خیابان عبور ڪرد و وارد باب الجواد شد.
چیزی دلم را چنگ انداخت.
مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت.
لباس پوشیدم و رفتم حرم.
گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم،
اما نمیتوانستم بیانش ڪنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشڪ هایم تصویرش را تار میڪرد.
“خدایا چی شده ڪه منو ڪشوندی اینجا؟”
حس مبھمی داشتم.
نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم ڪه صدای زمزمه ای شنیدم:
-پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرم را بلند ڪردم.
سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم،
تا اشڪ هایم را پاڪ ڪنم. سیدمهدی نشست ڪنارم.
پرسیدم:
-چی شده سید؟
به گنبد خیره شد:
-خواب دیدم!
-خیر باشه!
-خیره…
چندبار پلڪ زد،
تا اشڪ هایش سرازیر نشود:
-نمی ترسی اینبار برگشتی درڪار نباشه؟
-نمیدونم … حتما نمیترسم ڪه بهت
بلــــ♥ــــه گفتم!
زد زیر خنده!
صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پھن ڪردیم،
عاشق این بودم ڪه به او اقتدا کنم…
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳۷
عادت ڪرده بودم به دعا و نذر.
هنوز یڪ هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود،
ڪه رفت...
به دلم هول افتاده بود،
مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم.
آیت الڪرسی خواندم،
خدا را به هرڪه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم.
نماز ظهر را خواندم،
فڪر و ذڪرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم:
“خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…”
نزدیڪ عصر،
یڪی از دوستانش زنگ زد و گفت :
-سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش.
سراز پا نمی شناختم،
نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان.
برادر سیدمهدی و دوستانش،
جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند.
نرسیده گفتم :
-سیدمهدی ڪجاست؟ حالش خوبه؟
یڪی شان ڪمی من من ڪرد، و برای بقیه چشم و ابرو آمد اماهیچڪدام به ڪمڪش نیامدند. آخر خودش گفت:
-راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن ڪه هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده…
احساس کردم یڪ سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یڪ لحظه مغزم از هرچه فڪر بود خالی شد. نفسی ڪه در سینه حبس ڪرده بودم را بیرون دادم و گفتم :
-پس… خود… سیدمهدی ڪجاست؟
-درواقع… از وقتی این شھــید رو پیدا کردیم… سید گم شده!
پوزخندی عصبی زدم و گفتم :
-یعنی چی ڪه گم شده؟!
نفس عمیقی ڪشید و گفت :
به آقاسید خبر میدن ڪه یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اڪثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شھیدی پیدا ڪردیم ڪه پیڪرش سوخته بود و پلاڪ نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شھید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه.
ناباورانه سرم را تڪان دادم:
-این امڪان نداره!
– حالا خواهشا بیاید شھید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست!
تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳۸
شھید را روی تختی گذاشته،
و با پارچه سفید او را پوشانده بودند.
با برادر سیدمهدی،
به طرفش رفتیم، پارچه را ڪنار زد، چند لحظه خیره نگاه ڪرد و بعد شروع به گریه ڪرد.
من اما هیچ حرڪتی نمیڪردم،
فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت.
با اطمینان گفتم:
_این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم!
یڪ پلاستیڪ دستم داد.
یڪ ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشترسیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت.
محڪم گفتم:
-نه سیدمهدی نیست!
-اگه این شھید آقاسید نباشه پس آقاسید ڪجاست؟
جوابی نداشتم.
چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم،
تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز.
بجز من و مادرش،
تقریباً همه قبول ڪرده بودند شهید شده، اما من نه!
یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود:
-سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟
صدایش گرفته نبود،
برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید.
خودم را رساندم به بیمارستان،
همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳۹
پاهایم به سختی تڪان میخوردند، رسیدیم به در اتاق.
بیمار ڪنار پنجره،
ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش،
زینب با خوشحالی گفت :
-چشمت روشن عزیزم!
رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه ڪردم : -سید…!
دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من:
-طیبه…!
هردو گیج بودیم،
مثل همان روز ڪه هم را در گلستان شھدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود.
ناباورانه خندیدم:
-میدونستم برمیگردی!!
با بغض گفت :
-پس تو دعا کردی شھید نشم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم :
-این انصاف نبود…! به این زودی…؟
درحالی ڪه اشڪهایم را پاڪ میڪردم گفتم :
-ڪجا بودی اینهمه وقت؟
دوباره برگشت طرف پنجره:
-تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون ڪسی ازم خبر نداشت و مدارڪ شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، ڪسی نمیدونست ڪی ام و ڪجام.
-الان خوبی؟
-دکترا میگن آره، ولی خودم نه!… کاش شھید میشدم…
-حتما قسمتت نبوده!
درحالی ڪه به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم:
-دیگه نمی ری؟
-ڪجا؟
-سوریه!
-چرا نرم؟ چیزیم نشده ڪه! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت!
#هستم_اگر_میروم
#گر_نروم_نیستم…!
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۴۰
-بچه ها خوابن؟
-آره!
-پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم!
همیشه دوست داشتم با او باشم،
فقط خودمان دوتایی! "میثم و بشری" را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدار نمیشوند.
تا حرم راهی نبود،
پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تڪه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تڪه های ماه بودند ڪه ڪنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشید می درخشید.
زیر لب گفتم :
-السلام علیک یا زینب ڪبری﴿س﴾!
سیدمهدی دستم را گرفت،
و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد:
-ببین چقدر قشنگه!
راست میگفت؛
گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنڪی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد.
نخواستم مجبورش ڪنم،
ڪه حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم.
الان ۵سال از ازدواجمان می گذرد،
میثم ۴ساله و بشری ۳ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میڪردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمیامد.
خودم هم از اینکه توانسته ام،
پنج سال با نبودن هایش ڪنار بیایم تعجب میڪنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم.
در همین فڪرها بودم ڪه سید به حرف آمد :
-منو حلال میڪنی؟
-چرا؟
-من هیچوقت وقتی ڪه باید نبودم. خیلی اذیت شدی!
لبخند زدم :
-یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟
به تسبیحش خیره شد:
-همینجوری!
-دوباره خواب دیدی ڪه منو نصفه شب آوردی حرم؟
-نه…!
-ولی من دیدم!
-میدونستم!
-از ڪجا؟
-وسط شب بیدار شدی آیت الڪرسی خوندی! چی دیدی مگه؟
-همینجا رو! ولی تنها اومده بودم!
-پس حلالم ڪن!
-میدونم…
با بغض ادامه دادم:
-اگه نکنم چی؟
-جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟
-میگم… میگم راضی نیستم ازش!
تصویر روبرویم تار شد.
چند بار پلڪ زدم تا واضح شود. خط اشڪ روی چهره ام کشیده شد. گفت:
-چڪار ڪنم ڪه حلال ڪنی؟
-رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام!
خندید:
-چشم.
-اصلا به بقیه شھدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میڪنی؟
-نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای ڪمڪم ڪه جبران نبودنات بشه!
-چشم! حالا حلال میکنی؟
-آره…
نماز صبح،
آخرین نمازی بود ڪه به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد ڪه عشقت مقتدایت باشد…
هواپیما ڪه از زمین بلند شد،
احساس ڪردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام….
#ای_ساربان_آهسته_ران_کارام_جانم_میرود
#آن_دل_که_باخود_داشتم_با_دلستانم_میرود…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۴۱ (قسمت آخر)
تابوت مثل قایقی روان،
روی امواج حرڪت میڪند.
سیدمهدی وقتی میرفت،
فقط مال من بود؛ اما حالا مال یک شهر است.
حالا،
ڪه از بین دود اسفند و پرچم های
“لبیڪ یا زینب(علیها السلام)” به طرف قطعه مدافعان حرم میرود،
خیالم راحت است،
ڪه تا ابد ڪنارم می ماند.
خاطرات قشنگمان،
از جلوی چشمهایم رد میشود.
با همین فڪرهاست،
ڪه گریه و خنده ام درهم می آمیزد.
انگشتر عقیقش،
حالا در دستان من است، البته چون گشاد است مدام دور انگشتم می چرخد.
زیر لب با تسبیحش ذڪر میگویم،
تا آرام بمانم.
میثم لباس نظامی پوشیده،
(البته آستین هایش ڪمی بلند است) و با بشری بازی میڪند.
به بچه ها گفته ام،
بابا انقدر بزرگ شده ڪه رفته پیش خدا، و ما دیگر نمیتوانیم ببینیمش، اما او ما را می بیند و ڪنارمان هست.
گفته ام انقدر بزرگ شده،
ڪه بدنش به دردش نمیخورد!
گفته ام چون بابا شهید شده،
همه ما را می برد بهشت.
گفته ام بابا قهرمان شده،
و حالا همه او را می شناسند و دوست دارند…
این حرفها را روزی صدبار،
برایشان می گویم تا بلڪه خودم ڪمی آرام شوم.
بچه ها هم با حرف های من،
خوشحال می شوند، حتی بشری دوست دارد اندازه بابا بشود تا خدا را ببیند. میثم هم از الان شغلش را انتخاب ڪرده؛ میخواهد #دوستحاجقاسم شود،
منظورش #پاسدار است.
از وقتی سیدمهدی را،
در قطعه مدافعان حرم به خاڪ سپرده اند، هربار ڪه آنجا میروم احساس روز اول را دارم،
حس میڪنم سیدمهدی صدایم میزند.
از آن روز به بعد،
همیشه اول میروم از آقا محمدرضا بخاطر این نسخه ڪه برایم پیچیده #تشڪر میڪنم.
حالا سهم من از دنیای عاشقانه مان، بشری و میثم و خاطرات گذشته است
و سهم ام از جهاد در دفاع از حرم، #تنهایی و #گریه های نیمه شب.
هر وقت بتوانم میروم گلستان شھدا،
به یاد وقت هایی ڪه خودمان دوتایی بودیم…
هنوز هم کنار مزار شهدای فاطمیون،
می نشینم و سیدمهدی از آن طرف قطعه با لبخند نگاهم میڪند
(ببخشید باهاتون نسبتی دارن…؟؟).
هنوز هم جانماز سیدمهدی را،
وقت نماز جلوی خودم پھن میڪنم و پشت سرش نماز میخوانم،
به یاد وقت هایی ڪه #مقتدایم بود…
🌺 ݐــــایان🌺
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃