🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمت ۶
او با لبخندی فاتحانه خبر داد...
_مبارزه یعنی این! اگه میخوای #مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم..
و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد
_من میخوام برگردم #سوریه...
یک
لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم
_پس من چی..؟؟
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد
_قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!
کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم
_هنوز که درسمون تموم نشده!
و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید..
_مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟
به هوای 🔥عشق سعد🔥 از #همه بریده بودم و او هم میخواست #تنهایم بگذارد...
که به دست و پا زدن افتادم..
_چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟
نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید
_نازنین! ایندفعه فقط #شعار و #تجمع و #شیشه_شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟
دلم میلرزید..
و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند..
که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و #محکم حرف زدم..
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۱
با لحنی ساده شروع کرد
_چند روز پیش دوتا ماشین بمب گذاری شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.
خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند..
که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد
_من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد...
_اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن تون مخالفت نمیکنم #ایران تو #امنیت و #آرامشه، ولی
#سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.
به قدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد
_من آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.
با هر کلمه قلب صدایش بیشترمیگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد...
و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید
_سر راه فرودگاه از زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟
میدانستم #آخرین_هدیه_ای است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته...
و خبر نداشت ۸ ماه پیش...
وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم
_بله!
و بی اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید،..
نذری که ادا شد...
و از بند سعد آزادم کرد،...
دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر
قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد
_بلیطتون برای ساعت ۹ شب، فرصت زیارت دارید.
و هنوز از لحنش..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قست ۳۱
روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم،
و با انگشت هایم بازی میڪردم.
شمار صلوات هایی ڪه فرستاده بودم از دستم در رفته بود.
صدای زنگ در آمد. مادر، پدر را صدا زد:
-مرتضی پاشو اومدن!
و درحالی ڪه چادرش را سرش میڪرد در را باز کرد.
پدر پیراهنش را مرتب ڪرد
و رفت جلوی در.
اول پدر و بعد مادر آقاسید
-همان خانمی ڪه در نمازخانه دیده بودمش-
و بعد خودش وارد شدند.
بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود.
یڪ جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود.
وقتی نشستند،
مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت.
پدر پرسید:
-خوب آقازاده چڪارهن؟
پدر سید جواب داد :
-توی مغازه خودم ڪار میڪنه، توی حوزه هم درس میخونه.
چهره پدر عوض شد.
نگاهی به سید انداخت ڪه با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت.
خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: -خیلی هم خوب…
مادر سید اضافه ڪرد:
-بجز یه #موتور و #یهمقدارپسانداز چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه ڪنن.
مادر صدایم زد:
-دخترم… طیبه…
سینی چایی را برداشتم،
و رفتم به پذیرایی. آرام سلام ڪردم و برای همه چایی تعارف ڪردم و نشستم کنار مادر.
سید زیر لب بسم الله گفت، و بعد با صدای بلند گفت:
-یه مسئله ای هست آقای صبوری!
قلبم ایستاد. سید ادامه داد:
-بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به #سوریه اعزام بشم؛ برای #دفاعازحرم….
چهره پدر درهم رفت:
-تڪلیف دختر من چی میشه؟
سید سرش را تڪان داد:
-هرچی شما بگید!…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۳ و ۴
منظورش و متوجه شدم.
باید می رفتم سفارت ایران و بچههای ما منتظر بودند. باید پاسپورتم و میگرفتم و با
چند تا اسکورت بخاطر اسناد مهم و سری اطلاعاتی-امنیتی میاومدم فرودگاه تا مستقیم با پرواز بیام به سمت
وطن.
جواب دادم:
1000/400:_به بام انس تو خو کردهام چون کفتر جلدی / که از هر گوشه ای پر وا کنم، پیش تو می آیم
نوشتن:
400/1000:_من قانعم شبانه به خوابی ببینمت / اما فقط بیا که حسابی ببینمت...
فهمیدم که باید فقط میرفتم از سوریه.
{نکته: ۱۰۰۰ کد من بود و ۴۰۰ بچه های داخل ایران.}
پاهام و بستم و فوری یه آتیش توی همون اتاق روشن کردم و با وسایل بهداشتی مثل پَنس و... تیرو از توی
ماهیچه پام کشیدم بیرون و با یه دستمال مشکی محکم بستمش تا برم سمت سفارت ایران.
وسیله هام و جمع
جور کردم و از دیوار پشتی مخفی گاهم پریدم
زدم بیرون و حرکت کردم از راهی که قبلا شناسایی کرده بودم
برای برگشت به سمت سفارت، تا یکی از بچه هامون من و تحویل بگیره و بعدشم عازم بشم سمت وطن.
شاید باورتون نشه.
خونم توی یکی ازمحله هایی بود که داعش اونجا مستقر بود و تحت تصرفشون بود. من روزانه
بینشون زندگی میکردم و در بین اونها بودم و در نماز جماعتاشون حضور داشتم.
این چند خط کوتاه برای سوریه بود...
اما اینجا ایران...
تازه از عملیات برون مرزی که توی خاک سوریه بود برگشته بودم.
خیلی خسته و کلافه بودم.
به خاطر اتفاقات
حلب و خانطومان و قنیطره و دیرالزور و المیادین و مَریَمِین و جاهای دیگه و شهرها و روستاهای دیگه ی این
کشور جنگ زده و مسائلی که برای مرد ها و زن ها و بچه ها پیش اومده بود.
گاهی اوقات شاید حالم از هرچی آدم به هم میخورد. یک نیروی اطلاعاتی باید از #روحیهی_بالایی برخوردار باشه
و نباید تحت تاثیر احساسات قرار بگیره.
منم به خاطر وظایف امنیتی که داشتم از روحیه بالایی برخوردار بودم.
دلیلش هم سالها کار اطلاعاتی درون مرزی و برون مرزی در غرب آسیا یعنی خاورمیانه و بعضا در قلب اروپا
بود
و قبل از اون هم زندگی با دوستان امنیتی.
ولی به هرحال منم آدم هستم ،
و یه جاهایی نمیتونم خودم و
کنترل کنم و دلم میشکنه.
بگذریم...
وقتی رسیدم فرودگاه بینالمللی امام خمینی تهران، «سید رضا» و «بهزاد» طبق دستور معاونت با پرادوی اداره
اومدن دنبالم.
بعد از اینکه سلام علیک کردیم سریع سوار ماشین شدم.
سیدرضا خیلی جوون خوش مَشرِبی
هست. بهزاد هم دست کمی از سیدرضا نداره.
سر صحبت بعد از سلام و احوالپرسی باز شد.
_حاج عاکف
مامویت چطور بود؟
{عاکف اسم سازمانی من هست و بچه های تشکیلات هم سالهاست با اینکه چندتاییشون
اسم اصلیم و میدونن ولی طبق میل من و عادت خودشون و اقتضای امنیتی، من و به این اسم صدا میزنن}
داشتم میگفتم...سیدرضا ازم پرسید حاج عاکف مامویت چطور بود؟
+قربونت برم سیدرضاجان، خودت که توی کار و تشکیلاتی و آگاه هستی داره چه جنایتی توی دنیا میشه.
بهزاد گفت:
_حاجی خیلی وضعیت سوریه پیچیده هست. کمِ کمِ این خسارتی که آمریکا و اسراییل و آل سعود
و قطر و ترکیه و اردن و... از طریق این حروم زاده های داعشی به این کشور زدند، حداقل ۱۰ تا ۱۵ سال زمان
میبره تا سوریه دوباره روی پای خودش بِایسته...
+میدونم بهزاد جان، دلیلش هم اینه که #سوریه راه ارتباطی ما با #لبنان و بچه های #حزبالله هست. آمریکا
میخواد سوریه رو بزنه تا ارتباط ما با خط مقاومت و قطع کنه و امنیت اسراییل و از اون طرف تامین کنه و
بعدش هم عراق و تجزیه کنه و دور ایران رو خالی کنه تا بتونه، راحت تر ایران و بزنه. البته مستقیم نه. بلکه با
داعش. الآن هم ,,میشل عون,, که اومده سرکار میتونه امتیاز خوبی برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و
حزبالله لبنان و سوریه به حساب بیاد.
سیدرضا گفت:
_حاجی خودت که میدونی، این مردک، پسرِ حریری که
معروف به جریان ۱۴ مارس هستند گرایش شدیدی به غرب و آل سعود داره و به عنوان نخست وزیر هم انتخاب
شده. باید خیلی ریاست جمهوری لبنان این و بِ پّا باشه تا به باد نده همه چیزو
✍ادامه دارد....
🕊 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از عاکف جلد ۴
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱ و ۲
بعد از دستگیری و بسته شدن موضوع تیمهای جاسوسی و تروریستی در پرونده مربوط به ترور دانشمندان ...
و بنای دشمن بر اینکه در مراکز علمی و هسته ای و صنعتی و نظامی کشور رخنه و نفوذ کنه، یه چندوقت تحت فشار روانیو مشغولیت های شدید ذهنی بودم.. بخاطر تروری که علیه من صورت گرفت،
و بخاطردائم توی سفرهایخارجی و داخلی بودن
و گاهی استرس های عملیاتی و بی خوابیهای مفرط و درگیری در عراق و سوریه و... شدیدا اعصابم به هم ریخته بود..
از طرفی مشکالت شخصی و زندگیم و...!!
نه اینکه بگم عصبی بودم و فلان، نه.. منظورم اینه زندگی یه خرده سخت شده بود..
چون منم آدمم مثل هر کسی دیگه و نیاز به آرامش فیزیکی و روحی و ذهنی دارم.. باید استراحت میکردم..
طوری شده بود ،
که تا یکی دوماه بعد از اتمام آخرین پرونده، دیگه ذهنم نمیکشید و زود خسته میشدم. مثلا وسط جلسه حالم بد میشد و ضعف بهم دست میداد..
چون توی بعضی عملیات های سوریه، در این چندسال اخیر چندبار مجروح شده بودم و بعدش دوران درمانم و خوب طی نمیکردم و ، وسطای مراحل درمانیم درگیر پرونده های جدید می شدم...
متاسفانه دو بار هم در داخل خاک سوریه که در یکی از شهرها مستقر بودیم، توسط دونفر از اهالی همون منطقه که از نفوذی های داعش بودند، مسموم شدم که بلافاصله واسطه های امنیتی خبر و به ایران رسوندن و یه پزشک ایرانی که از بچه های اداره بود و در سوریه مستقر بود، مخفیانه خودش و بهم رسوند و با دارو و عوض شدن خون و یه سری اقدامات پزشکی، بخیر گذشت.
البته اون دونفر بعدا توسط بچه های سوری که با ما بودند بعدا شناسایی شدند
و دستگیر شدن..
هم جسمی و هم روحی شدیدا درگیر بودم.
از روانشناس های اداره استفاده میکردم و باهام حرف میزدن و مشاوره میدادن. آخرین مرخصی که رفتم بعداز 4 سال بود که وقتی بعد از شش ماه توی سوریه موندن اومده بودم ایران...
خب وقتی اومدم بعد شش ماه یه چندروزی مرخصی رفتم..
چندماه هم درگیر پرونده ترور خودم و دستگیری جاسوس هایی که در مستند داستانی امنیتی عاکف )سری اول( عرض کردم، بودم..
از طرفی دائم از این پرونده ،
به اون پرونده و از این شهر به اون شهر و از سوریه به عراق و از عراق به لبنان و به
افغانستان و به عربستان و گاهی هم به بحرین و مصر.....!!! همچنین از طرفی سفرهای اروپایی و...
خلاصه دائم توی سفر بودم و کمتر در ایران به سر می بردم...
به تعبیر امام خامنه ای ؛
"امروز اسلام و انقلاب اسلامی در یک پیج بزرگ و تاریخی و حساس قرار دارد.."
وقتی هم میگیم انقلاب اسلامی،
#یعنی_فقط_ایران_نیست، بلکه شامل حال #لبنان و #عراق و #سوریه و #افغانستان و بخصوص این روزها #یمن و #بحرین و دیگر کشورهای #موافق ما هم میشه..
چون انقلاب ما صادر شده به کشورهای دیگه و اون ها هم به تَاَسی از ما، یا علیه حکومت ظالم و پادشاهیشون #قیام کردن و یا کاری کردن که حاکمانشون در #مقابل_آمریکا و #اسراییل بایسته..
نمونش بحرین که خب فعلا درگیرن هنوز
و میخوان حکومتشون بره و یک حکومت دیگه ای که انقلابی و شیعی باشه جایگزین بشه..
چون #بحرین برای #ایران بود و #شیعه هستند اکثریت این کشور اما متاسفانه برعکس هست و اقلیت بر اکثریتحکومت میکنند...
پس اگر بگیم انقلاب اسلامی ایران فقط یعنی همین کشور خودمون ایران.. بنابراین فقط باید بگیم انقلاب اسلامی. والسلام..
وقتی میگیم انقلاب اسلامی...
یعنی هرجایی انقلابی مثل انقلاب ۱۳۵۷ شد شاخه ای از شاخههای انقلابی هست که ما در ایران شکل دادیم..
خب کار ما هم انقلابی و جهادیه ،
و از طرفی باید این پیچ خطرناک وحساسی که الان در اون هستیم ، پشت سر ولی
امر مسلمین جهان، این مسیر تاریخی رو به سلامت طی کنیم.
بگذریم...
یه روز صبح ساعت ۷و نیم رسیدم اداره و وارد اتاق تایید عضویت و بررسی اشیاء شدم و دم و دستگاه امنیتی توی اتاقِ ورود و خروج اداره، تاییدم کرد.
وارد ساختمون اداره که میشیم ،
اون سیستم کامپیوتری سرتاپامون و چک
میکنه و... !!
بعد تایید شدن رفتم دفترم ،
و یه کم روزنامههای اون روز و که برامون آورده بودن طبق معمول هر روز، مطالعه کردم و از جنبه ی امنیتی و نگاه خودم، متون و تحولات ایران و جهان و بررسی کردم..
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰
+میخوام باهات درد دل کنم.. تو ندیدی توی سوریه چجوری زنه مردم و میبردن کنیزی و بعد بهش تجاوز میکردن. مهدی من توی داعشی ها بودم. اینارو نمیتونم به کسی بگم... سینم داره از نگفتن سوراخ میشه و میترکه...مهدی میخوام بمیرم وقتی بهش فکر میکنم.. وقتی اونجا بودم میدیدم دختر ۱۴ساله رو نوبتی ۲۰نفر بهش تجاوز میکردند. وقتی یاد اون دختر ۱۰ساله میوفتم که بهش تجاوز کردن و باردار شد و نتونست تحمل کنه و بعدش مرد..به این فکر میکنم که علنا توی سنگراشون میگفتن میرسیم تهران و مشهد تک تک کوچه پس کوچههاش و پر ازخون میکنیم و با مادرشون و خواهرشون نزدیکی میکنیم و رحم به کسی نمیکنیم.. مهدی من دارم دیوانه میشم فکر میکنم بهش.. مهدی یادم نمیره توی المیادین سوریه توی یک روز به ۳۷تا دختر با سن بین ۸تا ۲۵ سال تجاوز کردن.. من چند روزی بود به عنوان نفوذی ایران توی داعش بودم و خودم زده بودم جای یکی از نیروهای ارتش آزاد که همکاری میکرد با تروریست ها.. اون روز بیرون اتاق بودم. روی صورتم و پوشونده بودم. لباس یک دست مشکی تنم بود. با اسلحه از داعشی ها حفاظت میکردم. صدای ضجهها و التماس و گریههای دختره توی گوشمه هنوز. شیش هفتاشون سعودی بودند که مستقیم آمریکا اینارو فرستاده بود اونجا.. آموزشاشون و توی انگلیس و اسراییل دیده بودن، چون از سران داعش بودن..از نزدیکترین نیروهای به ابوبکر البغدادی بودن. مقاومت دربهدر دنبال گیر انداختن اینا بود.. مهدی اون دختر از بس بهش تجاوز شد مرد.. جون داد...
✍خدا میدونه مخاطبان عزیز...
همین الان چشمام داره میباره برای #مظلومیت مردم #سوریه و #عراق..
سرم و آروم تکیه داده بودم به دیوار و میزدم بهش و با بغضی که داشت خفم میکرد، و ناله ای که توی سینم حبس
شده بود برای مهدی گفتم:
+مهدی من بعد از سوریه چندماهی عراق بودم. توی عراق با اطلاعات حشدالشعبی کار میکردم. دستم بازتر بود و کسی زیاد بهم کار نداشت. وقتی اخبار ایران و میدیدم، که چطوری بعضی سیاسیون ما دارن صنعت هسته ای رو برباد میدن، چطوری دارن جلوی آمریکایی هایی که مسئول این همه بدبختی جهان هستند و داعش و بوجود آوردن و... چطور این مسئولین و جوونای خام دارن خوشرقصی میکنند برای آمریکا، خدا میدونه چقدر گاهی ناراحتی میکردم.. عراق که بودم با یکی از بچه های اطلاعاتی حشدالشعبی دو سه روز قبل شهادتش باهم بودیم. اسمش ابوحسان بود. باهم دیگه به زبان عربی که حرف میزدیم بهم میگفت: _ایرانتون چه خبره؟
منم خجالت میکشیدم.
بهم میگفت:
_مردمتون مارو ببینن چه #فلاکتی داریم میکشیم بخاطر آمریکایی ها که اینجا بودن و بعد به جای خودشون #داعش و فرستادن، تا مارو به این روز در بیارن، #عبرت بگیرن یه کم.. برای ما این امر به #یقین تبدیل شده که آمریکا میخواد ما و سوریه رو بزنه تا به شما برسه. بعد #مسئولین شما و #بعضی_مردمتون نمیفهمن هنوز که آمریکا کیه.
راست میگفت. مهدی اون راست میگفت.. مهدی من انقدر ناراحتی میکردم اونجا.. طوری که دلم میخواست عراق و ول کنم بیام ایران. از شدت فشار عصبی و ناراحتی، تیک عصبی پیدا کرده بودم.. اومدم ایران، حالا این شده. ببین بخاطر دشمنی که با پیشرفت ایران دارن، آمریکاییها عواملشون و میفرستن ایران، چندسال زندگی میکنن و تهش میشه اینکه زن من و اسیر میکنند.
مهدی خیلی ناراحت شده بود از حرفام.. آه بلندی کشید و نفسش و داد بیرون و گفت:
_داداش ، چقدر دلت پره تو.. حق داری بخدا.. مردم قدر این #نعمت #آرامش و #امنیت و نمیدونن.
+مهدی شاید باورت نشه، توی سوریه، پیش میومد من و بچه های زیرمجموعم تا ۱۶ یا ۲۰ روز ، یه حمام ساده نمیرفتیم. حتی گاهی اوقات تا دو سه روز اونجا آب نبود تا بخوایم بخوریم.. آب برای طهارت هم نداشتیم حتی..جنگ یعنی #ویرانی.. یعنی این همه بدبختی.. یکی از بچه های ما آب خورد و اون آب سمی بود شهید شد. این مردم نمیدونن #پشت_پرده چه خبره. ما اطلاعاتی ها #میدونیم و دهنمون بستس.. #نمیشه همه چیز و به مردم گفت.....بگذریم. مهدی روضه خون دعوت میکنی؟
_آره..
همزمان خانومش در زد و چای آورد.
مهدی چای رو گرفت و خوردیم و بعدش رفت بیرون و چند دیقه بعد باز دوباره اومد توی اتاق. زنگ زد به یه روضه خون و هماهنگ کرد. یه ساعت بعدش اومد خونه مهدی.
من و مهدی و روضه خون سه تایی نشستیم توی اتاق. خانم مهدی هم داخل یه اتاق دیگه بود و صدارو میشنید.
روضه خون شروع کرد...
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
📖کتاب صوتی
#خداحافظ_سالار
❣خاطرات خانم "پروانه چراغ نوروزی" همسر سرلشکر #شهید_حاج_حسین_همدانی
📌گردآورنده؛ حمید حسام
📌گوینده؛ سودابه آقاجانیان
#دفاع_مقدس #سوریه #مدافعان_حرم
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
4_6043854597129245829.mp3
12.67M
✅ چکیده تحولات آخرالزمانی بر اساس کتاب #سقوط_اسرائیل
🎤به روایت حجتالاسلام امینیخواه
👌کدهای زیادی درونش هست؛ ناامیدیها رو بشوره ببره
#نشر_حداکثری
#وعده_صادق
#سوریه
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🏴🏴🏴 🖤 #نظرات_شما 🖤 #فاطمیه #ایام_فاطمیه ☆ناشناس بمون ☆نظرسنجی شرکت کن
🇮🇷🇵🇸🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇮🇷
✍🏻 #نظرات_شما
✍🏻 #سوریه #وعده_صادق
☆ناشناس بمون
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🇵🇸🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇮🇷 ✍🏻 #نظرات_شما ✍🏻 #سوریه #وعده_صادق ☆ناشناس بمون ☆نظرسنجی شرک
🇮🇷💔🇮🇷
✍🏻 #نظرات_شما
✍🏻 #سوریه #وعده_صادق #برای_ایران
☆ناشناس بمون
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷💔🇮🇷 ✍🏻 #نظرات_شما ✍🏻 #سوریه #وعده_صادق #برای_ایران ☆ناشناس بمون ☆نظرسنجی ش
❄️❄️⛈❄️❄️
✍🏻 #نظرات_شما
✍🏻 #سوریه #وعده_صادق #برای_ایران
☆ناشناس بمون
https://daigo.ir/secret/4363844303
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷💔🇮🇷 ✍🏻 #نظرات_شما ✍🏻 #سوریه #وعده_صادق #برای_ایران ☆ناشناس بمون ☆نظرسنجی ش
✨🌹✨🌹
✍🏻 #نظرات_شما
✍🏻 #سوریه #وعده_صادق #مومن_نسب #امام_زمان علیهالسلام
☆ناشناس بمون
https://harfeto.timefriend.net/17350393203337
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly