4_6043854597129245829.mp3
12.67M
✅ چکیده تحولات آخرالزمانی بر اساس کتاب #سقوط_اسرائیل
🎤به روایت حجتالاسلام امینیخواه
👌کدهای زیادی درونش هست؛ ناامیدیها رو بشوره ببره
#نشر_حداکثری
#وعده_صادق
#سوریه
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💥قسمت ۸۱ تا ۹۰👇🏻
💥قسمت ۹۱ تا ۹۸👇🏻👇🏻
🍬تا اخر رمان👇🏻
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۹۱ و ۹۲
روی تخت نیمخیز شدم، و تمام هوش و حواسم را دادم به حرفهای زینب:
_عه..متاسفم، ان شاالله بهتر باشن..چشم بهشون میگم..خدا نگهدار.
زینب تلفن را قطع کرد و بشکنی زد و گفت:
_پس اینطور که معلومه امشب با فراغ بال باید بیای آخرین جلسهای که ایادی شیطان برای ما میگذارن، شاید برات خوشایند نباشه، اما چشمات را به واقعیت باز میکنه
با حالت سوالی نگاهش کردم و گفتم:
_منظورت چیه؟ مگه قرار نیست دکتر با مهمونش بیاد؟ الان کی بود زنگ زد؟!
زینب آهانی کرد و گفت:
_وای یادم رفت بگم، آقای دکتر بود، گفت مشکلی براش پیش اومده نمیتونه بیاد، حالا قسمت باشه یه وقت میاد میبینیش...
اه کوتاهی کشیدم و با خود گفتم قسمت که با ما سر لجبازی داره، فردا هم که داریم میریم ایران، کی میخواد بیاد؟! هعی روزگار... اما تا نام ایران در ذهنم تداعی شد، حس شیرینی توی وجودم نشست، حسی که تمام دلنگرانیهای برخورد پدر و مادر و اقوام را بعد از فرارم بر باد میداد، دلم میخواست زودتر به وطنم برسم با صدای زینب به خودم اومدم:
_کجایی دختر؟! پاشو باید یه گریم توپ روی صورتت انجام بدم، درسته کسی تو رو نمیشناسه اونجا اما اگر برفرض محال یکی از اون خدمتگزاران شیطان اومد و دیدت نشناستت...
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_حالا لازمه من بیام؟! آخه میترسم...تازه دارم با شوق رسیدن به ایران، یه ذره از کابوسهایی را که دیدم فراموش میکنم، حالا من بیام اونجا و بعد لو بره و بعد دوباره اسیر شم... به خدا توانش را ندارم
زینب خنده بلندی کرد و گفت:
_اینقدر آسمون ریسمون بهم نباف، اگه میدونستم کوچکترین خطری برات داره که نمی بردمت، اینجایی داریم میریم فقط پول میدن...فقط دلار خرج میکنن...تو هم یه ایرانی مهاجر معرفی میکنم که قصد سفر به ایران را داری... بعد اصلا کسی نمیرسه تو کی هستی...اینقدر خر تو خره که نگو.....حالا خودت میای میبینی...
میخوام چشمات باز بشه میفهمی؟!
سری تکون دادم و گفتم:
_باشه
زینب از جاش بلند شد و به طرف کمد دیواری رفت، کمد دیواری که تا به حال اصلا بهش توجه نکرده بودم، آخه اینقدر حالم بد بود که به هیچ چیز توجه نمیکردم. زینب در کمد را باز کرد...وای این دیگه چی بود. چندین قفسه و روی هر قفسه یه چیز خاص که بیشتر به درد تغییر چهره میخورد وجود داشت.
زینب کلاه گیس طلایی رنگی که موهاش با موهای واقعی انسان مو نمیزد برداشت و به طرفم آمد.. سحر آخرین نگاه را توی آینه به خودش انداخت و گفت:
_با این موهای طلایی و چشم های عسلی و عینکی که گذاشتم، عمرا کسی بتونه بشناستم، حتی اگر پدر و مادر هم منو ببینن، تشخیص نمیدن که من همون سحر با موهای نرم و بلند مشکی و چشمهای درشت سیاه هستم.
زینب نگاهی بهم کرد و گفت:
_دست مریزاد دارم هااا، ببین چی درست کردم..
اشاره ای به گردنم کردم و گفتم:
_این موها کلاه گیس هست و موی واقعی ام نیست، این به کنار،اما این گردن که کلا پیداست را چه کنم؟! آخه من نذر کردم و با خدا عهد کردم که بنده خوبی براش باشم و پا روی امر خدا نگذارم تا خدا از اون مخمصه نجاتم بده، حالا که نجات پیدا کردم، نمیخوام به خاطر پیدا بودن گردنم اون عهد را بشکنم.
زینب که انگار از این حرف من ذوق زده شده بود، به طرفم اومد و بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت:
_خوش به حال خدا که همچی بنده ای داره...
آهسته گفتم:
_برعکسش کن، خوش به حال سحر که همچی خدایی داره..
زینب بشکنی زد و گفت:
_درسته...خوش به حال ما که یه خدای مهربون همیشه مراقبمونه...نگران نباش عزیزم برا اونم یه فکری کردم
و بعد به طرف کمد لباس رفت و دو تا شال گردن سفید بیرون آورد یکی را دور گردن خودش انداخت و یکی هم به من داد. خنده بلندی کردم و گفتم:
_خدا را شکر الان زمستون هست و هوا سرده، اگر تابستون بود چکار میخواستی بکنی؟
زینب اشاره ای به در کرد و گفت:
_اون موقع هم یه فکری میکردیم فراموش نکن ما ایرانی هستیم و سرشار از نبوغ، حالا هم بریم که ماشین پشت در منتظره...
قرار بود تا یک خیابان مونده به محل جلسه با ماشین همکارا زینب بریم و از اونجا به بعد هم پیاده بریم. سوار ماشین سفید رنگی شدیم و آرام سلام کردم. ماشین حرکت کرد کمی جلوتر به خیابان اصلی رسیدیم، در نور چراغهای اطراف خانههایی را که به نظر میرسید ویلایی باشند و به سبک دهکده ای زیبا ساخته شده بودند، میدیدم و آرزو میکردم کاش تهران ما هم با آنهمه زمین که در اطراف دارد این سبک ساختمان سازی را در پیش بگیرد،
براستی که کشورهای غربی، بهترینها را برای خودشان میخواهند و آنچه که مضر هست را برای جوامع دیگر تبلیغ میکنند، اینجا سبک ساختمانهای ویلایی و آرامبخش به چشم میخورد و در تهران و شهرهای بزرگ ایران مردم را با آپارتمان نشینی عادت میدادند.. هر چه که جلوتر میرفتیم فاصله ساختمان ها کمتر میشد، انگار به مرکز شهر نزدیک میشدیم.
از پشت شیشه ماشین ،مردمی را میدیدم که در جنب و جوش بودند و هر کدام در فکرشان چیزی جولان میداد، کشوری هزار رنگ که یاد روباهی پیر را در ذهن زنده می کرد. از قسمت شلوغ شهر هم گذشتیم و دوباره این طرف شهر به خانه های دهکده مانند رسیدیم. از دور برجی که انتهایش به شکل مثلثی درخشان بود در دیدمان پیدا شد و همزمان ماشین ایستاد و زینب اشاره کرد پیاده شویم. پیاده شدیم، ماشین حرکت کرد و زینب برج را نشانم داد و گفت:
_اونجا را میبینی، یک کلیسا هست و مقصد ما همونجاست البته نه خود کلیسا، بلکه زیرزمینی در زیر آن...کلیسایی که فقط شکل مکان عبادت خداست و در حقیقت بر پا شده تا شیطان پرستان در زیر زمین آن گرد هم آیند و برنامه هایشان را با هم مرور کنند و گاهی مراسم عبادت شیطان را اونجا انجام میدن
با تعجب گفتم:
_یعنی به این راحتی ما را اونجا راه میدن؟!
زینب خنده ریزی کرد و گفت:
_ما را که نه...گفتم مقصد منظورم، هدف گروه ما بود که کشف کردیم این فتنه ها از کجا آب میخوره.. ما دعوتیم در یک سالن درست روبه روی اون کلیسا... حالا بریم تا دیر نشده..
قدم هایم را تندتر برمیداشتم تا زودتر به محل قرار برسیم و خیلی دوست داشتم زودتر بفهمم قراره چه اتفاقی بیافته...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۹۳ و ۹۴
بعد از دقایقی پیادهروی به خیابانی رسیدیم که کلیسای شیطان در آن واقع شده بود، روبهروی کلیسا سالن بزرگی به چشم میخورد که ورودیاش در نرده مانندی بود که رو به فضای چمن کاری شده ای باز میشد و بعد از گذشتن از چمن و بالا رفتن از چند پله کوتاه به در نیمه باز سالن رسیدیم..
زینب یه مهر گرد چوبی از کیفش درآورد، یه آقا جلوی در ایستاده بود، اون مهر را که انگار مجوز ورودش به سالن بود نشون داد و بعد دست منو گرفت و گفت:
_ایشون هم با من هستند.
مرد لبخندی زد و گفت:
_اگر مایل به همکاری هستند، مشخصاتشون را داخل لیست وارد کنید.
زینب بله ای گفت و منم سرم را به علامت سلام تکون دادم و وارد سالن شدیم. سالنی که شبیه یک سینما که صندلیهاش هم به فشردگی سینما بود و با صحنه ای به بزرگی صحنهٔ سینما سالن نیمه تاریک بود و با چراغ های کم نور بنفش در اطراف به شکلی رعب انگیز درآمده بود.
روی صحنه میز پایه دار بلندی که میکروفنی رویش نصب شده بود وجود داشت و جمعیت زیادی که اکثرشان زن بودند داخل سالن بود و من گمان میکردم تمام اینها ایرانیان مقیم انگلیس هستند. غرق دیدن اطراف بودم که با کشیده شدن دستم توسط زینب به خود آمدم.
زینب به طرفی اشاره کرد و همراه او به همان سمت رفتم و متوجه شدم دختری برایمان دست تکان می دهد،نزدیک شدیم و دخترک جلو آمد و گفت:
_Hello
باهاش دست دادم و زینب هم خوش و بشی کرد و ما را بهم معرفی کرد،زینب من را شیدا معرفی کرد و دختر را کاترینا، ناخوداگاه گفتم :
_پس همه ایرانی نیستند.
کاترینا که انگار حرف منو شنیده بود لبخندی زد و با فارسی گفت:
_من ایرانی نیستم اما قراره بیام ایران و نقش یک زن ایرانی را بازی کنم، البته روی کمک شما حساب کردم.
زینب سری تکان داد و گفت:
_اوه باشه، حتما...
زینب وسط منو کاترینا نشست و در همین حین، آهنگی که از میکروفن پخش میشد توجهم را جلب کرد، یک آهنگ مهییج درباره آزادی:
🎙_منم یک زن که آزادم...
و آزادی را نخواهم داد از دست ..
قیامم بی نظیر است ..
و با موهای زیباییم..
زنم بر آسمان فریاد..
من آزادم آزادِ آزاد..
و متوجه شدم تعدادی از زنها با این آهنگ همخوانی میکنند. آه کوتاهی کشیدم و با خود میاندیشیدم ،چه کسی فکرش را میکرد که این اغتشاش و این شعار از #آنسوی_مرزها رهبری میشه؟!
زینب که انگار عمق افکارم را از نگاهم میخواند، سرش را به دو طرف تکان داد و آرام در گوشم گفت:
_این جلسه آخر هست، هر چی میبایست بگن گفتن، این جلسه یه اختتامیه حساب میشه، اما با این حال ممکنه چیزایی بشنوی که فکرش هم نمیکنی..
بالاخره بعد از پخش چند موزیک، دوتا خانم با ظاهری بسیار زننده درحالیکه یکی از آنها یک گربهٔ سفید و ناز را بغل کرده بود بالای صحنه رفتند. با ورود آنها جمعیت شروع به تشویق کردند انگار همه آنها را میشناختند. یکی از زن ها جلوی میکروفن ایستاد و با لبخندی گَل گشاد رو به جمعیت با زبان فارسی شروع به سخنرانی کرد:
🔥_سلام دوستان، سلام همرزمان، سلام مدافعان سنگر آزادی...
با هر حرف او جمعیت هو میکشیدند و سوت و کف میزدند و اون خانم انگار نیرویی تازه میگرفت ادامه داد:
🔥_از شما ممنونم که ما را در این راه یاری کردید، دیگر زمان آن است که کشور عزیز ما هم به نظم نوین جهانی برسد و به برنامه هایی که افقی روشن برای تمام دنیا به دنبال دارد، بپیوندد و خوشحالیم که این پیوند را من و تو و ما کلید میزنیم، ما از سردمداران ایران، چیزی غیرممکن نمیخواهیم، آزادی...آزادیی که حق مسلّم ماست،
آن زن با اشاره به زن همراش ادامه داد:
🔥_من، مهربانو دوست دارم با همسرم مهشید و فرزندمان ملوسک با آزادی تمام در کشور خودمان زندگی کنیم بدون اینکه کسی چپ نگاهمان کند یا به سبک زندگی ما اعتراض کند
با این حرف مهربانو، صدای سوت و کف دوباره بلند شد. مغزم سوت کشید از حرفش، این نخود مغز چی داشت میگفت؟ ازدواج دو زن؟؟ مگه اینا #قوم_لوط هستند؟ تازه به سلامتی بچه شون هم یه گربه هست!!! نمیدانستم به این حماقت بخندم یا گریه کنم، ولی عاقبت اینان بهتر از قوم لوط نمیتوانست باشد. که اون زن ادامه داد:
🔥_یا سینا و شروین که زندگی جدیدی را با شکیلا شروع کردند و دوست دارن شکیلا همسر هر دویشان باشد و زیر یک سقف زندگی کنند... من و ما میخواهیم از تمامی باید و نبایدهایی که دولتهای ستمگر برای ما وضع میکنند و آزادی ما را تحت الشعاع قرار میدهند، شانه خالی کنیم و پشت پا بزنیم به تمام این غل و زنجیرها... پس برای رسیدن به این هدف، باید هماهنگ و گروهی عمل کنیم، تا همه را متوجه خواستهٔ خودمان کنیم.
جمعیت دوباره سوت و کف زدند، مهربانو یا بهتر بگویم بانوی ابلیس دستش را به علامت سکوت بالا برد و ادامه داد:
🔥_فراموش نکنید هرکس در این راه جسارت بیشتری از خود نشان داد، پاداش بیشتری خواهد گرفت. شما با اعمالتان این قیام را پابرجا نگهدارید و ما هم قول میدهیم زندگی شاهانه برای هر کدامتان در هر کجای دنیا که خواستید، بسازیم.
در این هنگام دخترکی از بین جمعیت برخاست و گفت:
🔥_ما تا رسیدن به آزادی مطلق با شما هستیم
و جمعیت دوباره سوت زنان او را تشویق کردند. مهربانو ادامه داد:
🔥_همانطور که در جلسات قبل و جلسات خصوصی که با تک تک شما داشتیم متوجه شدید، فراموش نکنید باید هماهنگ با هم باشید، اول پیشگامان گروه در شهرهای مختلف با تنی کاملا برهنه در جامعه ظاهر میشوند و ما سعی میکنیم توسط فضاهای مجازی و خبری داخلی، این صحنهها و خبرها را پوشش دهیم البته کار پیشگامان بسیار سخت هست اما شدنیست و بعد گروههای دیگری که قبلا در دستههای چند نفره مشخص کردیم به دنبال ماموریتهایی که برعهده شان گذاشتیم خواهند رفت،باید فضای جامعه ایران را از فضای مذهبی و پوشیده، تغییر دهیم و آنچه را که قلبنا تمایل داریم اجرایی کنیم و جامعه را به همین شکل درآوریم..
هر چه بیشتر این زن بی حیا حرف میزد، بیشتر حالم بهم میخورد. نگاهی به زینب کردم. زینب حالت عادی خودش را حفظ کرده بود. میخواستم به بهانه ای از جلسه بیرون بروم که...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶
دیگه دوست نداشتم داخل همچین جمعی باشم که زینب انگار افکارم را خونده باشه، اشاره به من کرد و آرام زیر گوشم گفت:
_چند دقیقه دیگه که بهت اشاره کردم زیر بغل منو بگیر، من وانمود میکنم حالم خوش نیست، بعد به این بهانه از سالن بیرون میریم و فلنگ را میبندیم.
آب دهنم را آرام قورت دادم وگفتم:
_باشه.. منم دوست ندارم اینجا باشم
و نگاهم به سمت دیگه سالن افتاد و ادامه دادم:
_انگار دارن پذیرایی میارن، اون پاکتها چی هستن؟
زینب چشمکی زد و گفت:
_آره اونم چه پذیرایی، الان فرصت نیست بعدا بهت توضیح میدم، فقط با اشارهٔ من همون کاری گفتم بکنی هاا
زیر زبانی بله ای گفتم و منتظر شدم، یک چشمم به صحنهٔ پیش رو بود که اون دوتا خانم داشتند عنترک بازی درمیاوردن و من اصلا دوست نداشتم ببینم چی میگن و یک چشمم هم به میز نوشیدنی بود که داشت به ما نزدیک میشد در همین احوالات بودم که زینب اشاره کرد، سریع زیر بازوش را گرفتم...
یه دست زینب روی شکمش بود و دست دیگه اش روی دهانش، اینقدر خوب فیلم بازی میکرد که هر بیننده ای با دیدنش احساس می کرد درد شدیدی را داره تحمل میکنه. زینب با ایما و اشاره از کاترینا و بقیهٔ کسانی که میشناخت عذرخواهی کرد و من هم زیر بازویش را گرفتم و کم کم به در سالن نزدیک شدیم. خبری از نگهبان نبود، زینب آهسته گفت:
_تا نگهبان نیست سریع بریم بیرون
پا را که از سالن بیرون گذاشتم انگار از دنیای وحوش بیرون آمدم، نفس عمیقی کشیدم و رو به زینب گفتم:
_اونجا داشتم خفه میشدم به خدا...
زینب خنده ریزی کرد و گفت:
_منم حال تو را داشتم، مجبور بودم تحمل کنم تا ماموریتم را به اتمام برسونم، تازه اگر مونده بودی حتمااا خفه میشدی...
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_چرا؟! قرار بود اون دو تا مجری بیحیا برنامههای جدیدتری و بیانیه های محکمتری صادر کنند؟!
زینب که از لحن کلامم خندهاش گرفته بود گفت:
_روی اون میزهای چرخان مشروب بود، میموندی مجبور میشدی برداری، حتی اگر خودت هم نمیخوردی، بعد از صرف آب شنگولی توسط اطرافیانت، حال تو هم حتما بهم میخورد، چون اونوقت با یه جماعت بی عقل طرف بودی که هر کار و حرکتی میکردند...
آه کوتاهی کشیدم و گفتم:
_چقدر آدم پست باشه که بیاد همچی جاهایی و برای مملکت و شرف و حیای خودش نقشه بکشه، اونم نقشه ای که باعث نابودی وطنش میشه و صد البته نابودی خودش..
همانطور که تند تند از خیابانها میگذشتیم، زینب سری تکون داد و گفت:
_اینا بعضیاشون #مغرضن و بعضیهاشون #ناآگاه که فریب دشمن را خوردند و پای در راهی گذاشتند که سردمدارشون ابلیس هست، گاهی نمیدونن چه حماقتی میکنن اما وقتی به خود میان که کار از کار گذشته ..
سرم را تکون دادم و گفتم:
_آره وقتی شروع به توبه میکنند که توی چنگ پلیس گیر افتادن..
زینب لبخند کمرنگی زد و گفت:
_منظورم این نبود..اونا وقتی به خود میان که گذر پوست به دباغخونه افتاده و عزرائیل میخواد جونشون را بگیره... اونوقت میفهمند یک عمر گوش به فرمان شیطان بودند و الان بازگشتشون به سمت خداست و در محضر خدا باید جواب بدن... عاقبت همه مرگ هست و بدا به حال کسایی که با این اوصاف به دیدار خدا میرند، اینا #خسرالدنیا_و_الاخره میشن، درسته در ظاهر فکر میکنیم دنیا را دارن ولی واقعا همون دنیا هم ندارن، آخه انسان فطرتا پاک و خداجو هست و وقتی شیاطین انسان را از فطرت و ذات خودش که همون خداست، دور میکنند، هر چند هم که عیش و نوش دنیاشون به راه باشه اما همیشه یه حفرهٔ بزرگ و خالی توی زندگشیون هست که تمام خوشیهای زود گذر دنیا را زایل میکنه...
به حرفهای زینب که فکر میکردم، میدیدم واقعا راست میگه..برفرض ما قیام کردیم و به اصطلاح آزادی را گرفتیم، برهنه شدیم، خودمون را به مردهای هیز تقدیم کردیم و در منجلاب هوی و هوس غوطه ور شدیم، آخرش چی؟؟
آیا با این وضع که جامعه مون را به کثافت کشوندیم خودمون احساس رضایت میکنیم؟! نه به خدا نمیکنیم... من که خودم هم تو اون #اغتشاشات بودم و هم چیزهای بعدش را دیدم... لذتی را که در اون دو رکعت نمازی که خوندم در هیچ جا پیدا نکردم.... بعد از این اتفاقات به این نتیجه رسیدم که #اسلام دین آزادی ست، اسلام دین آرزوهاست... اسلام دین خوشبختی ست...
توی همین افکار بودم که متوجه شدم زینب اشاره میکنه سوار ماشین بشم. همون ماشینی که ما را آورده بود. کنار زینب نشستم و یکدفعه از زبونم پرید:
_زینب جان، امشب دقیقا ماموریتت چی بود؟ من که متوجه نشدم کار خاصی بکنی... بعدم قضیه اون پاکتها چی بود؟
زینب لبخند مرموزانه ای زد و گفت:
_توی این مدت یکی از مهرههای اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب، دوتا کار گذاشتم
و بعد خنده ریزی کرد. با تحسین بهش نگاه کردم وگفتم:
_اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟
زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت:
_کاترینا بود.. یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکتنامهها هم دستههای دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از #مسلمانی باشه و نه نشانی از #تشیّع.. اینا مذهب ما را نشانه رفتند... اهلبیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند...
گیج شده بودم، زینب داشت چی میگفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟!
داشتم به حرفهای زینب #فکر میکردم که به خونه رسیدیم.
.
.
با تکان های هواپیما چشمهایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد:
🔉_به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید...
با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم..
گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمیکرد. قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم:
_چیشدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم.
درحالیکه بلند میشدم گفتم:
_دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم..
زینب دستی به پشتم زد و گفت:
_تو کار اشتباهی کردی و با سختیهایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه، خودش همه چی را درست میکنه..
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
_توکلت علی الله...
و به سمت در هواپیما حرکت کردیم
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸
شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم میگذرد، شش ماهی که سخت گذشت اما آخرالزمان است روزها و هفته ها به سرعت برق و باد میگذرد، هیچوقت از خاطرم پاک نمیشود اون لحظه ورودم به ایران را، پدرم تا چشمش به من افتاد و نزدیکش شدم، دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به صورتم بزند...
چشمانم را بستم تا سیلی را با تمام وجود حس کنم و در ذهنم بماند، من خودم را مستحق آن میدانستم، هر چه صبر کردم درد و سوزشی حس نکردم و وقتی چشمهایم را باز کردم، مشت گره کردهٔ پدرم را دیدم که به پای خودش میکوبید، جرأت کردم و مشت پدر را در دستم گرفتم و بعد بوسه ای به پشت دست پدرم زدم.
و من گریهٔ پدرم را که حتی در مرگ سعید ندیده بودم، توی اون لحظه دیدم. پدرم دستش را عقب کشید و زیر لب گفت:
_به #حرمت چادری که سر کردی بخشیدمت
و من خوشحال از این بخشش قدم به خانه گذاشتم. به اصرار من، زینب هم همراهم آمد تا لحظه ورودم به خانه نقش وکیل مدافع مرا بازی کند و چه خوب هم از من دفاع کرد و کار اشتباهم را توجیه کرد و با اشاره به مرگ سعید که انگار نوعی شهادت بود و ربط دادن اون خاطرهٔ وحشتناک به اغفال من، فرارم را نوعی ربوده شدن از طرف همان گروه جلوه داد و دید خانواده را نسبت به من، ملایم کرد، پدر و مادرم با گذشت زمان همان پدر و مادر قبل و حتی مهربانتر از قبل شدند،چرا که رفتار پخته دخترشان، حجاب زیبای سحرشان و نمازهای من، آنها را سر ذوق می آورد..
اما اقوام پشت سرم هزاران حرف زدند و عمه جان که قبلا مرا برای آقا پسر تحصیل کرده اش میخواست، الان نه تنها من را تحویل نمیگرفت بلکه پشت سرم حرفهای راست و دروغ زیادی میزد که وجههٔ مرا خراب کند زیرا مرا بانی خراب شدن رؤیاهایی که برای پسرش در سر داشت، میدانست.
آن روزها خیلی سخت گذشت و میگذرد، من هم خودم را سرگرم درس خواندن کردم تا با قبولی در کنکور، زندگی که مد نظر خودم هست را برای خودم بسازم. قطره اشک گوشهٔ چشمم را گرفتم و با صدای مادر به خود آمدم:
_مامان بیا دیگه الان مهمونا از راه میرسن...
سریع داخل سرویس ها شدم و آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم، چادر سفیدم که گلهای ریز قرمز داشت را روی دستم انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. مامان تا چشمش به چادرم افتاد گفت:
_مگه مهمونات مرد هستن که چادر برداشتی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_من اصلا نمیدونم مهمونا کی هستن، مگه این زینب میگه قراره کی بیاد، فقط گفت امشب مهمون داری و میدونم خودش و نامزدش هم هستن..
مامان سری تکون داد و گفت:
_زینب که دختر خیلی خوبی هست، خوب شد برای عقدش رفتیم، نامزدش هم که مثل خودش ماه هست..
چادر را روی صندلی آشپزخانه گذاشتم و به سمت میوه های شسته رفتم تا با پارچه آبشون را بگیرم و گفتم:
_آره علی آقا از همکاراش هست، توی اون ماموریت لندن هم انگار با هم بودن اصلا همونجا اینا به دل هم میشینن..
مشغول حرف زدن بودیم که در هال باز شد و بابا با دستی پر وارد خانه شد. نگاهی بهش انداختم و همونطور که جلو میرفتم تا دستش را سبک کنم گفتم:
_بابا چرا زحمت کشیدی، زینب اصلا نگفت برا شام میان، بعدم یه چی درست میکردیم چرا از بیرون کباب گرفتی؟!
بابا لبخندی زد و گفت:
_در مقابل کاری که این خانم برای دختر من کرد، هر کار کنیم کمه...شام که قابلی نداره، حالا هم زبون نریز، بیا نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه، راستی نگفتن چند نفرن؟ من برای هشت نفر غذا گرفتم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_وای ببخشید یادم رفت بگم، گفتن چهار نفرن، یه غذا اضافه گرفتی...
مامان زد زیر خنده وگفت:
_اشکال نداره بابات مثل همیشه فکر خودش بوده و جا دونفر غذا میخوره...
همه زدیم زیر خنده که صدای زنگ در بلند شد. با دستپاچگی وسایل را روی میز نهارخوری داخل آشپزخونه گذاشتم، بابا به طرف در هال رفت و میخواست خودش برود و در را باز کند و منم هول هولکی چادرم را روی سرم انداختم و توی آینه ای که روی اوپن گذاشته بودم
نگاهی به شال سفید روی سرم کردم و بالای چادرم را مرتب کردم و سریع خودم را پشت پنجره هال رسوندم، پرده را کمی کنار زدم و زیر نور لامپ حیاط خیره به در شدم. بابا در را باز کرد، اولین نفر نامزد زینب داخل شد، بعدم یه آقا با دسته گلی به دستش.. دقت کردم وای باورم نمیشد...این....
نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود. مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت:
_چیشد سحر؟! مهمونا بودن؟!
و بعد پرده را بالا زد و با تعجبی در صدایش گفت:
_مگه برا خواستگاری اومدن؟ چه دسته گل بزرگی، این کیه؟ عه اون بچه کیه که دست زینب را گرفته؟!
اینقدر استرس داشتم که توجهی به حرفهای مادرم نکردم، فی الفور خودم را به آشپزخانه رسوندم و زیر اوپن آشپزخانه نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم، باید تمرکز می گرفتم، باید آرامش خودم را دوباره به دست می آوردم وگرنه با این حال ضایع بود که برم جلو... صدای خوش و بش مهمونا توی گوشم پیچید و چند دقیقه بعد مادرم وارد آشپزخونه شد و دور تا دور آشپزخونه را با نگاهش دنبالم گشت و آخرش زیر لب گفت:
_یعنی این دختر کجا...
یکدفعه چشمش به من که پشت صندلی زیر اوپن نشسته بودم افتاد و گفت:
_ای وای مادر! اونجا چکار می کنی؟ چت شده سحرجان؟!
اب دهنم را قورت دادم و گفتم:
_هیچی یهو سرم گیج رفت، الان بهترم..
مامان که انگار اونم هول کرده بود گفت:
_پاشو یه سلام به مهمونا کن و یه خوش آمد بگو، بعد بیا آشپزخونه، راستی این آقاهه را میشناسی؟!
دستم را به گوشهٔ سنگ اوپن گرفتم و خودم را کنار فریزر کشوندم تا بلند شم، چون از اون قسمت توی هال دید نداشت.
آرام بلند شدم و گفت:
_چطور مگه؟!
مادرم نگاهی داخل هال انداخت و گفت:
_لهجه اش یه جوری بود انگار فارسی بلد نیست به زور سلام و شکسته شکسته احوالپرسی کرد، تازه چهرهاش هم به خارجیا میخوره...
لبخندی زدم و گفتم:
_آره این آقای دکتر هست، دکتر محمد که تعریفش را کردم و توی لندن منو درمان کرد.
مادرم با تعجب گفت:
_دکتر؟! اینجا چکار میکنه؟! اون بچه کی هست؟
مغزم هنگ کرده بود...بچه؟! نکنه بچه دکتر هست؟ نکنه زن هم داره... نکنه...
ناخوداگاه بغضی توی گلوم نشست،لیوان آبی را که مادر به طرف داد، یک نفس بالا کشیدم و با خودم گفتم:
بیظرفیت نباش سحر، طرف خواستگارت نیست که، تو هوا برت داشته و فکر کردی... حالا هم خدا را شکر قبل اینکه حرفی به مادرم بزنم فهمیدم ایشون مهمان هست نه خواستگار...
بالای شال سفید روی سرم را صاف کردم و چادرم هم مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وارد هال شدم. داخل هال شدم، دکترمحمد دقیقا روی مبل روبه رو نشسته بود، سرم را بالا گرفتم و سلام کردم...
همزمان همهٔ مهمان ها از جا بلند شدند، دکتر محمد با صدای مردانه اما زبان فارسی شکسته ای گفت:
_سلام، سحر خانم...
یکدفعه با صدای ظریف و ناز دختربچه ای که تا اون موقع اصلا متوجه حضورش نشدم به خود آمدم،با زبان انگلیسی گفت:
_سلام خوبین...
وای خدای من این...این زهرا بود.. زهرا که انگار خیلی مشتاق دیدارم بود به سمتم دوید و منم ناخوداگاه روی زانو نشستم و بغلم را براش باز کردم. زهرا توی بغلم جا گرفت...وای چه بوی خوبی میداد
زهرا هم منو محکم تو بغلش گرفته بود و گریه میکرد، ناخوداگاه باران چشمام شروع به بارش کرد، انگار خاطره ها زنده شده بود، خاطره هانا و هانیل که به خاطر تزریق واکسنی موهون پرکشیدند، خاطره شبی که زهرا قرار بود قربانی بشه، خاطره زندانی شدن خودم، خاطره تک تک نقشه های ظالمانه ای که علیه زنان کشیده بودند و به ظاهر داد زنان را میزدند...زهرا محکم تر بغلم کرد، بوسه ای از گونهٔ خیس این فرشتهٔ آسمانی گرفتم..
ناگهان متوجه پدر و مادرم شدم که با تعجب این صحنه را میدیدند، از جا بلند شدم و همانطور که اشک میریختم به مادرم نگاه کردم و گفتم:
_زهرا...زهرا کوچولو که براتون تعریف کردم اینه...
زینب ادامه حرفم را گرفت و گفت:
_البته دختر آقای دکتر محمد هست..
دوباره پشتم داغ شد، نگاهی به دکتر کردم و میخواستم با انگلیسی بگم، خوش آمدین که زهرا تو گوشم گفت:
_مامان من میشی؟! تو رو خدا مامان من بشو...
با این حرف زهرا انگار واژه های انگلیسی از ذهنم پرید، انگار لال شدم.. بیصدا روی مبل کنار زینب نشستم در حالیکه زهرا توی بغلم بود، به بازی روزگار فکر میکردم...
💫💫«پایان»💫💫
همانا خداوند زنان و مردان را آزاد آفرید و به انسانها اختیار داد تا راه سعادت و شقاوت را خود برگزینند...
بی شک راهی که به اسلام ختم می شود، راه سعادت و کمال است و مسلمانان آزادترین انسان های روی زمینند، آزادیی که در آن شخصیت انسان حفظ میشود ، آزادیی که در هیچ جا به جز اسلام به انسان ها بخشیده نشده است...
امیدوارم همیشه راه سعادت را بپیمایید و با بینش و بصیرت، حیله های دشمن را بشناسید و ترکشی را که به سمتتان پرتاب می کنند با قدرتی بیشتر به خودشان بازگردانید
التماس دعا...ط_حسینی
یاعلی..
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5