🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۱۲
°°چاه عمیق
محمد پایش را روی پدال گاز فشرد و گفت:
_کمربندتم ببندی...
صادق همانطور که به صندلی تکیه زده بود گفت:
*برادر شما همیشه اینقدر در کار دیگران ورود میکنید؟
_البته این دیگران برادر خانم بنده ست بهش علاقه دارم برا سلامتیش گفتم کمربندشو ببنده نهایتا اجباری هم نیست ولی مثل اینکه شما زیادی معذبی
*بله من به برادر میلاد گفتم ماشین بگیریم شما آهسته میری آخرش میترسم به صحبتهای گرانقدر سید نرسیم
_از این تندتر که خلافه! هنوز تو شهریم بچه ای یه دفعه میگذره... حالا فوقش نرسیدید از بقیه میپرسید، اصلا صحبتهای #رهبر هم وقتی موردی پیش بیاد نتونیم بشنویم پیگیری میکنیم مکتوبشو میخونیم یا از کسی که شنیده میپرسیم...
صادق این را که شنید صورتش قرمز شد و گفت:
*مشکل شما اینه که فکر میکنید رهبرتون بالاتر از همه ست!!!
-رهبرتون؟ رهبر امت اسلامیه... به ظاهر مذهبیتون نمیاد که ...
*هرکی علی رو قبول داشت باید حسینم قبول داشته باشه؟
_رسما داری میگی...
×ای بابا ول کنید جانِ میلاد
_میلاد جان اجازه بده میخوام ببینم این برادر صادق شما چطور در مورد نایب امام زمان(عج) اینجوری حرف میزنه!؟
*اگر امام زمان نایب بخواد چرا سید ما نباشه !؟
_نه مثل اینکه مسئله شما چیز دیگه ست... #نایب_امام_زمان(عج) به گفته خود معصومین باید #عادل و #باتقوا و #باشجاعت و #بصیرت باشه کسی که جامعه اسلامی رو #متحد کنه نه اینکه جیبش پر از دلارای انگلیسی و آمریکایی باشه و به جای اسلام، مجلس لعن و فحاشی و خودزنی برپاکنه تا از #شیعه یه چهره خونریز و پرخاشگر تو دنیا نشون بده و مدام #شیعه_وسنی رو به جون هم بندازه تا تو سایه جنگ و اختلاف داخلی، دشمنا #باامنیت به جنایتاشون مشغول باشن اصلا چرا این به اصطلاح حاج آقای شما یک کلمه از ظلم و جنایات صهیونیستا نمیگه به مسلمون کشی شون اعتراض نمیکنه بعد مدام با نظام اسلامی ایران دشمنی میکنه.....
*آخه پدر....بزن کنار تا یه حرف بیخودی از دهنم در نیومده
×آره محمد بزن کنار به خدا بد میشه
_میزنم کنار ولی این نابرادر تنها پیاده بشه
*فقط بخاطر میلاد چیزی که لایقشی نثارت نمیکنم وگرنه هرکی صدتا کمترش پشت سر حاج آقامون گفته مشت و ...
_ #حرف_ناحقی که زدی از صدتا فحش و مشت بدتر بود...به سلامت
*پیاده شو میلاد
_میلادجان کجا؟ شما مهمون دارید. بیا برگردیم خونه
*میلاد اگه الان اومدی که اومدی وگرنه دور منو و هیئت و همه چی رو خط بکش
×محمد من باید برم
_چرا باید؟ داداشم اصلا تا خونه من هیچی نمیگم فقط بیا بریم خونه مادر و حلما...
*برادر میلاااااااد
×خداحافظ محمد
میلاد پیاده شد،
و با قدم های مردد دنبال صادق راه افتاد. لحظاتی بعد سوار ماشینی شدند.
میلاد قبل از سوار شدن سرش را برگرداند،
و به محمد نگاهی انداخت اما با کشیده شدن دستش در ماشین نشست.
محمد به دور شدن ماشینی که آنها را سوار کرده بود، خیره شد.
بعد ماشین خودش را روشن کرد.
نفس عمیقی کشید و شروع کرد زیرلب آیت الکرسی خواندن.
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۱۸
°°پروانگی
+گفتی محرم ترک؟
_آره اولین شهید #مدافعحرم ایرانی...
مادر محمد سینی چای را روی زمین گذاشت و گفت:
×محمد ریز ریز یواش چی میگی به عروس خوشکلم که اینطوری رنگش پریده؟
محمد سرش را بلند کرد،
و سعی کرد غمی که برصدایش سایه انداخته بود را پنهان کند:
_هیچی مامان اخبار منطقه رو براش میخوندم
×سرتو از اون گوشی بیار بیرون یه شبم که اومدید ببینیمتون....اِ حاجی خیره باشه بلاخره از اتاقت اومدی بیرون!
حلما و محمد پیش پای حاج حسین،
بلند شدند.
محمد جلو رفت،
و دست پدرش را بوسید
حلما لبخندی زد و سلام کرد.
حاج حسین ابروهای کم پشت و سفیدش را بالابرد و روبه حلما گفت:
_بیا کارت دارم بابا
حلما با گوشه چشم نگاهی به محمد انداخت و گفت:
_اتفاقا ماهم کارتون داریم باباجون
حاج حسین روی سر بی مویش دستی کشید، و قبل از اینکه چیزی بگوید، موبایلش زنگ خورد.
مادر محمد اخمی کرد،
و خطاب به شوهرش گفت:
×باز که رفتی حاجی...خب نمیشه به من بگید بعد خودم به حاجی میگم
دهان محمد به لبخند بازشد،
جوری که دندانهای ردیف و سفیدش پیدا شدند،
بعد دست حلما را گرفت و همانطور که او را روی زمین می نشاند گفت:
_نه نمیشه از این دست اخبار رو فقط یه بار میگن
مادرش گردن راست کرد و گفت:
×وا مگه چی میخوای بگی حالا...اصلا تو بگو حلما جان
+منکه هرچی آقامون بگه
_راه نداره مامان باید صبر کنی تا بابا بیاد
×چه جورم میخنده...لابد میخوای خبرای جنگ و کشتار و اینارو بگی باز بعد مثلا بگی فلان شهر سوریه از دست فلان جنایت کار خلاص شد
_آزادی مردم مسلمون بیگناه از شر تروریستا کم خبریه؟
×نه مادر ولی همچین ربطش به ما...
_مامان شما روزی صدبار این بحثارو با بابا میکنی خسته نمیشی؟
×خب باباتم که هرچی میگه من آخرش نمیفهمم مدافع حرم یعنی چی آخه، قربون حضرت زینب برم منم دلم راضی نمیشه کسی به قبر نوه پیغمبر بی احترامی کنه ولی...
_مامان فکرمیکنی اگه داعشیا حرم حضرت زینبو زبونم لال...خراب کنن بعد برن سراغ حرم بقیه ائمه...چی میشه؟ این داعشیا #بهاسماسلام دارن آدم کشی و ظلم و جنایت میکنن اگر مسلمونای #واقعی جلوشون نایستن از اسلام واقعی چیزی نمی مونه! چند سال بعدم میگن از کجا معلوم حسین و زینب و عباسی درکار بوده اگه بود قبری ازشون لااقل نشونی چیزی می موند، پس اسلام همینه که ما میگیم. اسلام رو فقط یه نماز با هر وضعی درحال ظلم و غصب به دنیا معرفی میکنن دین مونو #منحرف میکنن #شیعه رو نابود میکنن تازه فکر میکنی شعارشون چیه؟شنیدی تاحالا؟ دولت اسلامی عراق و شام...میخوان بعدش بیان ایرانم بگیرن به قول خودشون کافرای مجوس منظورشون ما ایرانیاییم مردا رو سر ببرن و ناموس...
در همین هنگام صدای حاج حسین از اتاق بلند شد:
_حلما بیا اینجاااا
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۳۱
°°آتش فتنه
📋✍" #شیعه پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست. پرنده ای که دوبال دارد:
یک بال سبز و یک بال سرخ.
بال سبز این پرنده همان #مهدویت و #عدالتخواهی اوست. چون شیعه در #انتظار عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوار هم #شکستناپذیر است.
و بال سرخ #شهادت است و #ریشه در ماجرای #کربلا دارد. اما این پرنده زرهی بنام #ولایتپذیری بر تن دارد. ☆ولایت پذیری شیعه☆که بر اساس #صلاحیت هم شکل می گیرد، او را #تهدیدناپذیر کرده است.
قدرت شیعه با شهادت دو چندان می شود. شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند #بیشتر می شود .
این ها #فاو را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا را هم قطعا می گیرند.
پس مهندسی معکوس برای #شیعیانایران این است که ابتدا #ولایتفقیه را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!"
حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید:
+اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟
-﴿فرانسیس فوکویاما﴾ کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم...
+خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد...
-آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد،
گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین #آتیشدشمن کجا رو #میکوبه بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه #حقیقت کنم.
+برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟
-استخر، خرید، مسجد دعا توسل
+خرید؟
-آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم
+وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس
-نوکر شما سه تا که هستم در بست
+سه تا؟
-آره دیگه دخترامو حساب نمیکنی؟
+خدا نکشتت...
-الهی، الهی...
+خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها
محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت،
حلما دستی به شانه محمد زد
و گفت:
+شوخی کردم خب ناراحت شدی؟
همانطور که نگاه محمد خیره افق بود،
لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد:
_مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه!
حلما آرام لبش را گاز گرفت،
و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفتند.
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت ۳۳
🌟داستان های اساطیر
تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم ... #شیعه، #سنی، #وهابی ...
هر کدوم چندین فرقه و تفکر ...
هر کدوم ادعای حقانیت داشت ...
بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن ...
بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ...
به شدت گیج شده بودم ...
نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ... کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ...
اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ ... از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ... .
خسته شدم ... چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم ...
شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ...
شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ...
مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ ... شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره ...
خدایا! اصلا وجود داری؟ ... .
بدون اینکه حواسم باشه ...
کاملا ناخودآگاه ... ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که ... فکر می کردم اصلا وجود نداره ...
اما حقیقت این بود ...
بعد از خوندن قرآن ... باور #وجودخدا در من شکل گرفته بود ...
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ...
به خودم گفتم ...
-کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن ... داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ... اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ... آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن ... تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ... فراموشش کن ...
و فراموش کردم ...
همه چیز رو ... و برگشتم سر زندگی عادیم ...
نبرد با دنیای سفید برای بقا ...
از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ... از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ...
گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم ... بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ... اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ... مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت ۳
من و برادرم عباس،
در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد
و حرف دلم را خواند
_چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی،
نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم
_این ڪیه امروز اومده؟
زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد
_پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب.
و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد
_نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!
خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم،
ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن #شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود،
تا چند روز بعد،
ڪه دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها،
به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان،
به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
شال ڪوچڪم سر و صورتم را بهدرستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی ڪه پر از لباس بود،
بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام ڪرد،
و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم
و با دست دیگر،
شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود،
تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد.
در خانه خودمان،
اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم
نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم.
دیگر چاره ای نداشتم،
به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباس ها را روی طناب ریختم،
و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم
_من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟
دلم میخواست با همین دستانم،
ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم.
و او همچنان زبان میریخت....
ادامه دارد....
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
☘☘☘🌷💣🌷☘☘☘
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت ۴۹
ناباورانه نگاهم ڪرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین﴿؏﴾ داشتم ڪه میان گریه زمزمه ڪردم :
_مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود...
از تصور تعرضعدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود ڪه مستقیم نگاهم میڪرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم ڪه باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :
_زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میڪردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن ڪه سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!
و هنوز وحشت بریدن سرعدنان به دلم مانده بود ڪه مثل کودکی ازترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محڪمتر گرفت تا ڪمتر بلرزد و زمزمه ڪرد :
_دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین﴿؏﴾ بودی و میدونستم آقا خودش #مراقبته تا من
بیام!
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود ڪه سریتڪان داد و تأیید ڪرد :
_حمله سریع ما غافلگیرشون ڪرد! تو عقبنشینی هرچی زخمی و ڪشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم ڪه عاشقانه نجوا ڪردم :
_عباس برامون یه نارنجڪ اورده بود واسه روزی ڪه پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجڪ همرام بود، نمیذاشتم
دستش بهم برسه...
ڪه از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :
_هیچی نگو نرجس!
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا ڪه آتش غیرتش فروڪش ڪرده بود،لالههایدلتنگی را درنگاهش میدیدم
و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود ڪه یڪی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاهمیڪرد و حیدر او را ڪناری ڪشید تا ماجرا را شرح دهد ڪه دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرماندههان بودند ڪه همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
باپشتدستم اشڪهایم را پاڪ میڪردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم ڪه نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یڪی از فرماندهها را در آغوش ڪشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود ڪه دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد ڪه نقش غم از قلبم رفت. پیراهنوشلواری خاڪی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را درآغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت ڪرد و باعجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من ڪه حال حیدر را هم بهتر ڪرده بود.پشت فرماننشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :
_معبر اصلی به سمت شهر باز شده!
ماشین را به حرڪت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود ڪه حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق #سربازی اینچنین #فرماندهای سینه سپر ڪرد :
_حاج قاسم بود!
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا #پناهمردمآمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد. حیدر چشمش به جاده وجمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاجقاسم جا مانده بود ڪه مؤمنانه زمزمه ڪرد :
_عاشق سیدعلی خامنهای و حاج
قاسمم!
سپس گوشه نگاهی به صورتم ڪرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :
_نرجس! به خدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میڪرد!
و دررڪاب حاجقاسم طعم#قدرتشیعه را چشیده بود ڪه فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان ڪشید :
_مگه #شیعه مرده باشه ڪه حرف #سیدعلی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به #ڪربلا و #نجف برسه!
تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه ڪرده بود ڪه مرگ را به بازی گرفته
و برای چشیدن شهادت....
ادامه دارد....
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
☘☘☘🌷💣🌷☘☘☘
🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه 🌟
🌌قسمت #اول
خداوند مهربان، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدربزرگم، که خود نیز هنوز از زیبایی بهره ای داشت،
گاهی میگفت:
_تو باید در مغازه کنار من بنشینی و در راه انداختن مشتری ها کمکم کنی؛ نه آنکه تمام وقت خود را در کارگاه بگذرانی.
می گفت:
_من دیگر ناتوان و کُند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم که پس از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی.
در جوابش گفتم:
_من باید زرگری را چنان فرا گیرم که در این فن به استادی برسم و دست کم در شهر #حلّه، کسی مانند من نباشد.
با تحسین نگاهم می کرد و می گفت:
_تو همین حالا نیز استادی.
بعد آه می کشید، اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت:
_وقتی پدر خدا بیامرزت در جوانی از دنیا رفت، دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می گفتم.کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و بیشتر وقتم را در حمام «ابوراجح» میگذراندم.
اگر دلداری های ابوراجح نبود،
دق کرده بودم. مادرت با اصرار پدرش دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت. شوهر نامردش حاضر نبود تو را بپذیرد و سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. خدا را شکر که تو را به من دادند.
با آنکه این قصه را بارها از پدربزرگم شنیده بودم باز گوش می دادم.
_ابوراجح می گفت:
این یادگار فرزند تو است. سعی کن او را به ثمر به رسانی.
او می گفت:
_از پیشانی نوه ات چنین می خوانم که آنچه را در پدرش امید داشتی، در او خواهی یافت.
من ابوراجح را دوست داشتم.
او صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حلّه بود. از همان دوران خردسالی هرگاه پدربزرگم مرا به مغازه می آورد، به حمام می رفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهی های قرمزی که در حوض وسط رختکن بود بازی کنم.
بعدها او نیز دختر کوچولویش «ریحانه» را گهگاه با خود به حمام می آورد.
من دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار و کاروان سراها پرسه می زدیم و گشت و گذار می کردیم. زمانی که ریحانه شش ساله شد، دیگر ابوراجح او را به حمام نیاورد.
از آن پس، فقط گاهی او را می دیدم.
با ظرفی غذا به مغازه ی ما می آمد و در حالی رویش را تنگ می گرفت،
به من می گفت:
_«هاشم»، برو این را به پدرم بده.
بعد هم زود می رفت. اکنون سالها بود که او را ندیده بودم.
یک بار پدر بزرگم که خوشحال و سرزنده بود، گفت:
_هاشم، تو دیگر بزرگ شده ای. کم کم باید به فکر ازدواج باشی. من می خواهم دامادیت را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچه هایت را هم دیدم، شرمنده لطف الهی خواهم بود و دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت.
نمیدانم چرا در آن لحظه یاد ریحانه افتادم.
یک روز که پدر بزرگم از حمام ابوراجح، باز می گشت به کارگاه آمد و بی مقدمه گفت:
_حیف که این ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش ریحانه را برای تو خواستگاری می کردم.
با شنیدن نام ریحانه، دلم فرو ریخت. خودم را به بی تفاوتی زدم و پرسیدم:
_حال چه شده که به فکر او افتاده اید؟
روی چهار پایه ای نشست و گفت:
_شنیده ام که دخترش حافظ قرآن است و به زن ها قرآن و احکام می آموزد.
به خودم گفتم چقدر خوب است که همسر انسان دارای چنین کمالاتی باشد.
وقتی پدربزرگم برخاست تا از پله ها پایین برود، دستش را به یکی از ستون های کارگاه گذاست و گفت: این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته است:
_در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب هایش به شمارش درآید.
بارها این مطالب را گفته بود. پیش دستی کردم و گفتم:
_می دانم. اول آنکه #شیعه متعصب است و دوم اینکه از زیبایی بهره ای ندارد.
افرین همین دوتاست....
💞ادامه دارد...
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸داستان کوتاه و زیبای #شبی_درسوریه🌸
🌸قسمت ۲
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت...
در برابر حالت مظلوم و وحشت زده اش
نمی دانستم چه کنم و همان اندک اندوخته زبان عربی هم از یادم رفته بود که فقط توانستم اسلحه ام را پایین بیاورم تا کمتر بترسد
و با دست چپم چراغ قوه را
از میان دو لبم برداشتم بلکه به کلامی آرامَش کنم، ولی تنهایی و تاریکی این خرابه و ترس از تروریست ها امانش را بریده بود که خم شده و با هر دو دست به زمین خاکی خانه چنگ می زد
و هر چه به انگشتان لرزانش می رسید
به سمتم پرتاب می کرد و پشت سر هم جیغ می کشید:
+حرومزاده تروریست! از خونه من برو بیرون!
لباس ارتش سوریه به تنم نبود
تا قلبش قدری قرار بگیرد، نمی توانستم به خوبی عربی صحبت کنم تا مجابش کنم که من تروریست نیستم
و می دیدم با هر قدمی که به سمتش می روم، تمام تن و بدنش به لرزه می افتد که چراغ قوه را مستقیم رو به سمت صورتم گرفتم تا چهره ام را ببیند و بفهمد هیچ شباهتی به تروریست های تکفیری ندارم
و فریاد کشیدم:
_من شیعه ام!
دوباره چراغ قوه را به سمتش گرفتم،
چهره استخوانی اش از ترس زرد شده و چشمان گود رفته اش از اشک پُر شده بود
و می دیدم هنوز هم از هیبت نظامی ام می ترسد که با کلماتی دست و پا شکسته شروع کردم:
_نترس! من تروریست نیستم! از نیروهای ایرانی هستم! برای کمک به شما اومدم!
کلماتم هر چند به لهجه محلی ادا نمی شد
و فهمش برای او چندان ساده نبود، اما ظاهراً باور کرده بود قصد آزارش را ندارم
که مقاومت مظلومانه اش شکست و همانجا پای دیوار به زمین افتاد.
پیراهن بلند مشکی اش غرق خاک بود
و از صورت در هم تکیده اش پیدا بود که در این چند روز، از ترس تجاوز تروریست ها به جانش، در غربتکده این خرابه پنهان شده
و حالا می خواست
همه حجم ترس و تنهایی اش را پیش چشمان این مدافع شیعه ضجه بزند
که همچنان میان گریه ناله می زد تا بلاخره بقیه بچه ها هم خبر دار شدند و آمدند.
از میان ما، افسر سوری او را شناخت؛
🦋همسر عبدالله بود، مدافع اهل #سنت زینبیه که غروب دیروز در دفاع از حرم به شهادت رسید.
سلام خدا به همه مدافعان حرم چه #شیعه و چه #سنی🌹
🌸پایان
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/2410873016C2d53a5ed05
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۴۷ و ۴۸
خاله :
_عزیزم توکجا بودی؟بعداز اینکه خبرشهادت علی....
واینجا دوباره بغض خاله ترکید..
_خبرشهادت علی را شنیدیم,طارق چندین بار به ایران امد ,دوست داشت که کنارتان باشد واگه امکانش بود برگردانتتان عراق, هیچ کدام از دوستان وهمرزمان علی,که طارق میشناختشان,نبودند,تا نشانهای هر چند کوچک از شما بگیره برای همین هر دفعه که میاد ایران به یه سمت میره,فقط میدونست که توگفتی احتمالا قم ساکن میشیم, الانم چند روزی هست با فاطمه و مهدی امدن ایران,فردا قرار بود برگردند ,یه شماره داره,میدم بهت باهاشون تماس بگیر...
وادامه داد:
_راستی مادر,عباس که پیدا شد درسته؟؟
دوباره یاد علی افتادم,با صدای گرفته گفتم _اره ,علی ,جانش را برای پیدا کردن عباس کف دستش گرفت ورفت....دیگه هم برنگشت... اما عباس را برگرداند
وبعد خاله با تک تک بچه ها صحبت کرد, بچه ها هم از شادیهایی که امروز درپی هم میامد ,درپوست خود نمیگنجیدند.
خیلی خوشحال بودم,بازعماد گوشی راگرفت وشماره طارق را خواند,عماد هنوز دوست داشت صحبت کند اما من به خاطراینکه دلم میخواست هرچه زودتر با طارق حرف بزنم و ببینم کجاست,قطع کردم.شمارهای را که عماد برام گفته بود را گرفتم,چندتا بوق خورد وصدای طارق توگوشی پیچید:
_الو...
از هیجان تمام بدنم به رعشه افتاده بود, بغض گلوم راقورت دادم وگفتم:_الو...طارق...منم سلما...
از پشت تلفن کاملا مشخص بود که طارق بهت زده شده...با لکنت گفت :
_س س سلما خودتی خواهرم....
من:
_اره عزیز دلم,کجایی؟؟
طارق خنده ای از ته دل زد وگفت :
_یه لحظه صبرکن...
بعداز چند ثانیه سکوت گفت:
_این دومین سجدهی شکریست که الان کردم... صدای ملکوتی صبح راشنیدی؟؟ طارق هم مثل عماد زد زیرگریه وگفت:_بالاخره امام زمان عج هم داره میاد..غربت #مولا داره تمام میشه..غربت #شیعه به پایان میرسه....سلما انتقام خون پدرومادر و لیلای جوانمرگم را میگیره..سلما باید خودمون را اماده کنیم....اقا سرباز میخواد...😍😭
طارق گفت وگفت ومن همراهش اشک ریختم ودرشادیش سهیم شدم.بعداز کلی حرف زدن گفت:
_ما تا دیروز قم بودیم اماچون اثری ازت نیافتیم, اومدیم تهران که هم فاطمه یه ناخوشی جزیی داشت برود دکتر وهم فردا پرواز داشتیم از تهران به نجف....الان شما کجایید میخوام با کله خودم رابرسونم..
خنده ای زدم وگفتم :
_قم,الان دقیقا روبروی گنبد وبارگاه حضرت معصومهس,خونهمان نزدیکه...
مردد بودم که ادرس بدهم یا نه؟چون میترسیدم, هنوز انور دست از کینه وانتقام برنداشته باشد وطارق را با نیروهای خبیثش تحت تعقیب داشته باشد ,که خود طارق تردیدم رادید ودلیلش رافهمیدوگفت:
_نه نه ادرس نه,درست مثل ملاقاتهامون تونجف ,اما اینبار داخل حرم خانوم حضرت معصومه س....
این بهترین راه حل بود,قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعداز نماز ظهر وروی صحن حرم...
خوشحال بودم از آمدن طارق و خوشحالتر برای اینکه به زودی مولایمان قدم رنجه میفرمایند.. اما نمیدانستم هنوز طوفانها در پیش دارم وهجرانها میکشم وغمها میخورم...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۲۳
این نامردها از حساسات پاک و دینی مردم سواستفاده میکنند
👈و به اسم عرفان 👈و خداشناسی #مردم_ساده را به #اوج_شیطان_پرستی آلوده میکنند...
خونم به جوش امد...
اختیارازکف دادم وبه طرف یکی ازمبلغین حمله کردم ...زدم وزدم باتمام توانم ضربه میزدم.
پدرومادرم به خیال اینکه باز جنی ودیوانه شده ام ,دستهام را گرفتند و از داخل جمعیتی که دورمان را گرفته بودند ,بیرونم کشیدند....
بااشاره به طرف آن دوتا زن صداهای نامفهومی از گلوم خارج میشد اما نمیتونستم منظورم رابه اطرافیان بگویم....
تا خود کربلا ,پدر و مادرم دوطرفم را گرفته بودند...
رسیدیم به وادی نینوا...
به آن دشت بلا
به مأمن شهدا
به عطری آشنا
به آرزوی عاشقا
به شهرگریه ودعا
به سرزمین پاک کربلا....
چشمم به گنبد آقا افتاد ,...
بابا زد توسرش گفت :
_ارباب گدا اوردم گدا...دختری مجنون اوردم برای شفا...😭
یک لحظه محوگنبدشدم,نوری عجیب بر بدنم نشست, دستم راگذاشتم رو سینه ام وگفتم:
_السلام علیک یا ثارالله,السلام علیک یا مظلوم,السلام علیک یا غریب...سلام اقای خوبیها,...اقا بااین همه عاشق ,مثل پدر بزرگوارتان علی ع هنوز غریبید, اقا #اسلام غریب شده, اقا مذهب #شیعه که به خاطرش خونتان رافداکردید غریب شده,آقا #پیغمبر غریب شده,آقا به خداااا,, #خدا غریب شده و غربت مهرحک شده ایست برجبین شیعه و #تاظهور منتقم کربلا,مولای دنیا,حامی ضعفا,مهدی زهراس باقیست😭
پدرومادرم از شیرین زبانی دخترک لالشان متعجب شده بودند وناگاه هردوبه سجده ی شکر افتاند...
.
.
.
دوسال از زمانی که گرفتارعرفان حلقه شدم وسپس خود را آزاد نمودم میگذرد....
شکرخدا قدرت تکلم خودم رابدست آوردم وترم بعد از آن موضوع ,سردرس ودانشگاه برگشتم ...
ولی به خاطر اتفاقات گذشته,یک جور حساسیت به دیدن خون پیداکرده بودم,پس رشته ی تحصیلی ام وحتی دانشگاهم را عوض کردم چون رتبه ی تک رقمی کنکور را آورده بود درتغییررشته کمی آزادتر بودم پس رشته ی, شیمی هسته ای را انتخاب نمودم .
👈درطول این دوسال قرآن را به طورکامل حفظ کردم 👈و #نیروی_روحی خودم راتقویت نمودم ,
آقای موسوی که خیلی از موفقیتهام را در این زمینه مدیون او هستم,بسیار تعریف و تمجید میکند و میگویید :
_درزمینه ی مسایل معنوی برای خودت استادی شدی دخترم...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۳۲
غروب رفتم خیاطی سپیده,اووه اوووه عجب بزرگ بودهاا
سپیده رادیدم وگفتم:
_دختر ,میدونستم کارت عالیه,اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرررگه .
سپیده:
_باخنده گفت ,ازاول اینجور نبود با کمکهای انجمن توسعه اش دادم. راستش مدلهای لباسهایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند👉 وخیلی فریبنده👉 اما کلا #آزاد و #غربی بود..
سپیده روکرد به من وگفت:
_نگاه کن هرمدلی پسندیدی ,مهمون من, خودم برات رویه پارچه ی زیبا درمیارم و تقدیم میکنم.
گفتم:
_ممنون سپیده جان,طرحات خیلی قشنگن اما باسلیقه ی من جور نیستن. اخه اینا رانگاه میکنم ,فکر میکنم نکنه تو خیاط خونه ای در لندن اومدم
سپیده:
_دختر خوب ,وقتشه تو هم به روز باشی, تاکی این مدلهای #املی و #تاریخ_گذشته را استفاده میکنی؟.
من:
_مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دختر #مسلمان #شیعه هستم پوشیده است , تا از گزند گرگهای آدم نما درامان باشم , و هرکس و ناکسی با چشماشون به بدنم , ناخنک نزنن ,عزیزززم.
سپیده سرش را آورد کنارگوشم وگفت:
_تمام مدلها مال اونور آب هستند ,انجمن برام فرستاده, جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده اند ,میبینی چقد سرم شلوغه...
خیلی متاثرشدم ,😞
ببین این نامردهای خبیث تاکجا پیش رفتند که ما حتی تو پوششمون هم #طبق_نظراونا پیش میریم.
به سپیده گفتم ,
_حالا ازاینا بگذریم ,چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم توکلاس شما چی گفتن؟؟
سپیده خندیدوگفت:
_وای دختر توچقد حال داری هااا,چی گفتن یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم, فقط برام جالب بودن خخخخ.
گفتم:
_عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب بود، بگو ببینم؟
سپیده:
_اهان یکی که خیلی توذهنم مونده بود اینه....استاد میگفت....
چرا شما برای امام حسین ع گریه میکنید درحالی که میدونید امام حسین علیهالسلام با شهادتش پیروز شده ,بعدشم تو دین اومده ضرر زدن به بدن حرامه,وشما باگریه برحسین ع,دارین اعصابتون راخورد وچشماتون را ازبین میبرید پس ازاین دست کارها نکنید
و رو کرد به من:
_هما خیلی جالب بود نه؟؟اگه به عمق مطلب فکر کنی، میبینی راست میگن؟
وااای چقد اینا خبیثند ,،،،،،
مطالبی که برای سپیده واون گروه گفته بودند دقیقا #خلاف مطالبی بود که برای مامیگفتند.
به سپیده گفتم:
_چند روز پیش تو یک سایت میخوندم تو دل اروپا برای اینکه مردم دچار افسردگی نشن یه جا درست کردند که مردم هفته ای یکبار میرن اونجا و بالاجبار گریه میکنن ,آخه دانشمندا کشف کردن با گریه ,نیروهای منفی خارج میشوند ویکجور سرزندگی وشادی به آدم رو میاره.حالا ما تو مذهب سراسر نورمان برای امام حسین ع گریه میکنیم واین گریه مثل اروپاییها از روی اجبار نیست,ازروی عشق به خداست چون حسین ع رانوری از انوار خدا میدونیم وخون حسین علیهالسلام ,خون خداست پس باگریه ی برای ارباب هم ارادتمون رابه خدا ثابت میکنیم هم ازعشق حسین ع ,عشق میکنیم, هم بهشت رابرای خودم میخریم وازهمه مهمتر افسردگی نمیگیریم
سپیده ازتوضیحات من تعجب کردگفت :_اره به خدا توراست میگی من چقد خنگم
که زود وبدون آگاهی حرف بقیه را میپذیرم.
از سپیده خداحافظی کردم ودرحالیکه هزاران فکر در مغزم جولان میداد سوار ماشین شدم...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
هدایت شده از
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱ و ۲
بعد از دستگیری و بسته شدن موضوع تیمهای جاسوسی و تروریستی در پرونده مربوط به ترور دانشمندان ...
و بنای دشمن بر اینکه در مراکز علمی و هسته ای و صنعتی و نظامی کشور رخنه و نفوذ کنه، یه چندوقت تحت فشار روانیو مشغولیت های شدید ذهنی بودم.. بخاطر تروری که علیه من صورت گرفت،
و بخاطردائم توی سفرهایخارجی و داخلی بودن
و گاهی استرس های عملیاتی و بی خوابیهای مفرط و درگیری در عراق و سوریه و... شدیدا اعصابم به هم ریخته بود..
از طرفی مشکالت شخصی و زندگیم و...!!
نه اینکه بگم عصبی بودم و فلان، نه.. منظورم اینه زندگی یه خرده سخت شده بود..
چون منم آدمم مثل هر کسی دیگه و نیاز به آرامش فیزیکی و روحی و ذهنی دارم.. باید استراحت میکردم..
طوری شده بود ،
که تا یکی دوماه بعد از اتمام آخرین پرونده، دیگه ذهنم نمیکشید و زود خسته میشدم. مثلا وسط جلسه حالم بد میشد و ضعف بهم دست میداد..
چون توی بعضی عملیات های سوریه، در این چندسال اخیر چندبار مجروح شده بودم و بعدش دوران درمانم و خوب طی نمیکردم و ، وسطای مراحل درمانیم درگیر پرونده های جدید می شدم...
متاسفانه دو بار هم در داخل خاک سوریه که در یکی از شهرها مستقر بودیم، توسط دونفر از اهالی همون منطقه که از نفوذی های داعش بودند، مسموم شدم که بلافاصله واسطه های امنیتی خبر و به ایران رسوندن و یه پزشک ایرانی که از بچه های اداره بود و در سوریه مستقر بود، مخفیانه خودش و بهم رسوند و با دارو و عوض شدن خون و یه سری اقدامات پزشکی، بخیر گذشت.
البته اون دونفر بعدا توسط بچه های سوری که با ما بودند بعدا شناسایی شدند
و دستگیر شدن..
هم جسمی و هم روحی شدیدا درگیر بودم.
از روانشناس های اداره استفاده میکردم و باهام حرف میزدن و مشاوره میدادن. آخرین مرخصی که رفتم بعداز 4 سال بود که وقتی بعد از شش ماه توی سوریه موندن اومده بودم ایران...
خب وقتی اومدم بعد شش ماه یه چندروزی مرخصی رفتم..
چندماه هم درگیر پرونده ترور خودم و دستگیری جاسوس هایی که در مستند داستانی امنیتی عاکف )سری اول( عرض کردم، بودم..
از طرفی دائم از این پرونده ،
به اون پرونده و از این شهر به اون شهر و از سوریه به عراق و از عراق به لبنان و به
افغانستان و به عربستان و گاهی هم به بحرین و مصر.....!!! همچنین از طرفی سفرهای اروپایی و...
خلاصه دائم توی سفر بودم و کمتر در ایران به سر می بردم...
به تعبیر امام خامنه ای ؛
"امروز اسلام و انقلاب اسلامی در یک پیج بزرگ و تاریخی و حساس قرار دارد.."
وقتی هم میگیم انقلاب اسلامی،
#یعنی_فقط_ایران_نیست، بلکه شامل حال #لبنان و #عراق و #سوریه و #افغانستان و بخصوص این روزها #یمن و #بحرین و دیگر کشورهای #موافق ما هم میشه..
چون انقلاب ما صادر شده به کشورهای دیگه و اون ها هم به تَاَسی از ما، یا علیه حکومت ظالم و پادشاهیشون #قیام کردن و یا کاری کردن که حاکمانشون در #مقابل_آمریکا و #اسراییل بایسته..
نمونش بحرین که خب فعلا درگیرن هنوز
و میخوان حکومتشون بره و یک حکومت دیگه ای که انقلابی و شیعی باشه جایگزین بشه..
چون #بحرین برای #ایران بود و #شیعه هستند اکثریت این کشور اما متاسفانه برعکس هست و اقلیت بر اکثریتحکومت میکنند...
پس اگر بگیم انقلاب اسلامی ایران فقط یعنی همین کشور خودمون ایران.. بنابراین فقط باید بگیم انقلاب اسلامی. والسلام..
وقتی میگیم انقلاب اسلامی...
یعنی هرجایی انقلابی مثل انقلاب ۱۳۵۷ شد شاخه ای از شاخههای انقلابی هست که ما در ایران شکل دادیم..
خب کار ما هم انقلابی و جهادیه ،
و از طرفی باید این پیچ خطرناک وحساسی که الان در اون هستیم ، پشت سر ولی
امر مسلمین جهان، این مسیر تاریخی رو به سلامت طی کنیم.
بگذریم...
یه روز صبح ساعت ۷و نیم رسیدم اداره و وارد اتاق تایید عضویت و بررسی اشیاء شدم و دم و دستگاه امنیتی توی اتاقِ ورود و خروج اداره، تاییدم کرد.
وارد ساختمون اداره که میشیم ،
اون سیستم کامپیوتری سرتاپامون و چک
میکنه و... !!
بعد تایید شدن رفتم دفترم ،
و یه کم روزنامههای اون روز و که برامون آورده بودن طبق معمول هر روز، مطالعه کردم و از جنبه ی امنیتی و نگاه خودم، متون و تحولات ایران و جهان و بررسی کردم..
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴
✍نکته:
دیگه بچه خوبی شده بودم و کله شق بازی درنمیآوردم و نمیگفتم محافظ نمیخوام.. چون بحث خانوادم درمیان بود..
بیست دیقه بعد محافظا رسیدن...
و تیم حفاظتم خبر دادند تیم دوم برای مراقبت از منزل و اهلش رسیدن..منم که خیالم جمع شد رفتم پایین..
توی پارکینگ سوار ماشین شدیم و با تیم حفاظتم رفتیم سمت اداره.. بعد از ورود به داخل حیاط دیدم حاجی توی محوطه اداره داره زیر درختا راه میره و دستش توی جیبشه انگار ناراحته...
به راننده گفتم :
+نزدیک حاجی من و پیاده کنید.. بعدش برید پارکینگ و برید دفتر تا خبرتون کنم..
ماشین نگه داشت و پیاده شدم و رفتم نزدیکش..
+سلام علیکم پیرمرد دلاور.
_سلام.. حوصله ندارم عاکف سر به سرم نزار.
+هروقت شوخی میکنم باهات حوصله نداری مشتی.
_الان بیخیال...
+باشه.. حالا چیشده حاجی؟
_یکی دو روزه اومدی، قرار بود چه اتفاقی بیفته این روزا توی کشور؟؟ ما برای چی این همه جون کندیم و تلاش کردیم.
+خب چرا عصبی هستی؟ باز چیزی شده مگه؟؟ مگه رضوی نماینده شورای عالی امنیت ملی توی پرونده آخری که باهم بحثتون شد علیهت کاری کرد؟؟
_نه بابا اون که بعدا باهم حلش کردیم.. خب عصبانی بودیم و استرس عملیات بود..
+پس چیه موضوع که من و کشوندی تا اینجا.
حدود بیست_سی ثانیه سکوت کرد و یه کم توی چشم هم نگاه کردیم و بهم گفت:
_ماهواره پرتاب نمیشه
+نفهمیدم،،چییییییییییییییییییییییییییی !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_ماهواره پرتاب نمیشه.
+چرا و به چه دلیلی؟؟؟؟
_میگن آمریکایی ها با وزارت خارجه تماس گرفتن و گفتن اگر پرتاب بشه #مذاکرات و #برجام و همه چیز بهم میخوره...
خدا میدونه دیگه نفهمیدم حاجی چی داره میگه..
همین الآن که دارم مینویسم پر از خشم و نفرت هستم از #غربگدایان و جریان #لیبرال حاکم در کشور....
یه لحظه از ناراحتی و فشار و شوک عصبی شدیدی که بهم وارد شد، فقط با یه دستم که سالم بود،
جمجمه و قسمت گیجگاه خودم و گرفتم و فشار دادم با دستم تا یه کم آروم شم..
حاجی گفت:
_عاکف چت شده.
به حالت رکوع رفتم از فشاری که به مغزم وارد شد و عصبی شدم..
گفتم:
+ هیچچی حاجی.. ولم کن.. خسته شدم دیگه از این همه سیاست بازی و لجنبازی توی این مملکت.
_بشین پسر آروم باش.. بیا بشین روی این صندلی.
+حاجی جدی گفتی این حرفارو؟
_آره من دارم از سکوی پرتاب میام... زنگ زدن اونجا و با بچه ها بحث کردن آقایون...
+خب تو چراکاری نکردی؟
_عاکف ما نمیتونیم دخالت کنیم توی این مسائل..ما کارمون اطلاعاتی امنیتیه.. مسائل سیاسی و جناحی به ماربطی نداره...
+نمیدونی از کجا بود دقیق اون تماس؟
_پیگیر شدم، گفتن هم از #وزارت_خارجه بود و هم از نهاد #ریاست_جمهوری.. دانشمندامون بهشون گفتن چرا، آقایون گفتن به شما ربطی نداره.
+جالبه.. خیلی جالبه.. این همه بدبختی میکشیم اینجا.. اونم نه فقط خودمون.. کل ناموس و خانوادمونم درگیر میشن، تهش میشه این.. کجا رفت پس #غیرت یه عده.. #شرف یه عده.. کجا رفت آرمان های امام و رهبری پس.. کجا رفت اون #اقتدار و #شیعه بودنشون پس. همین؟؟ چون #آمریکا گفت اینا قبول کردن.... هییییییی.. باشه.. کاری نداری؟؟ شنیدم حرفات و حاجی.. دارم میرم. ولی امروز و این ساعت و یادت باشه آقای حاجکاظم آقا، معاون عملیات(......)این آمریکایی که این آقایون براش دم تکون میدن، از این #ننگ_جام خارج خواهد شد.. باش ببین.. اون روز من مرده و تو زنده..
_عاکف...
نگاش کردم و دیدم اومد سمتم..پیشونیم و بوسید و گفت:
_نگران نباش، چوبش و از #خدا و #اهلبیت و #شهدا میخورن.. ته این برجام مشخصه که چی میشه.. همونی که این #سیداولادپیغمبر رهبر مملکت از روی #تجربه و #حکیم_بودنش گفته همون خواهد شد.. من هم مثل تو معتقدم #برجام نهایتش تا دو سه سال دیگه، یعنی ۹۷-۹۸ بکشه.. و شک نکن ایران به تعهداتش عمل میکنه و ؟؟؟ و چی؟؟
+و اینکه آمریکا عمل نمیکنه، و از برجام خارج میشه.. و جناح لیبرال و نفوذی کشور، مثل قبل سرشکسته تر میشه.. و تقصیرارو میندازن دوباره به گردن رهبری وجناح انقلابی کشور..
_آفرین.. حالا مواظب خودت باشو برو خونه استراحت کن..
+حاجی ؟
_جانم!
+عاصف و بچه ها فهمیدن؟؟
_نمیدونم. من چیزی نگفتم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
پیمان سکوت کرده است. معذب میشوم واز استرس کمی خودم را به پیمان نزدیک میکنم:
_دردسر نشه؟
_نه! دعوای مادر و پسری به ما ربطی نداره. بعدشم ما جرمی مرتکب نشدیم که مثل بقیه بخوایم از مرز فرار کنیم! ما داریم برای آزادی میریم به یه کشور دیگه و همین‼️
این حرفها بهانهی خوبیست اما نه برای من! سکوت میکنیم. بلباس میآید با سینی چای.
_بخورین! باید جون داشته باشین که بدوین و از مرز خارج شید.
آهسته میگویم:
_دردسرتون نشیم؟
_نه بابا! مادرم همیشه ساز مخالف میزنه با من. شما جدی نگیرید و به کار خودتون فکر کنین.
بعد از خوردن چای، پیمان کمی از او در مورد آن سوی مرز میپرسد:
_نه ما که کسی رو اون طرف داریم. منظورم اینه عراق چجوریه؟ رفتی تا بحال؟
_آها.. عراق... خوبه! من چند باری برای تجارت و آوردن جنس رفتم اونم قاچاقچی از مرز. فقط یه توصیه ای دارم که اگه #شیعه هستین اونو مخفی کنین. #حزب_بعث با #شیعهها دشمن خونی هستن. همین که بفهمن شیعه هستین دیگه احتمال لو رفتنتون هست.اونا میگن شیعه ها خرابکارن و دنبال دردسرن.خیلی از #شیعههای_عراق توی زندانهای #استخبارات سلاخی میشن.
پیمان سری به علامت منفی تکان میدهد
_نه! ما شیعه نیستیم.
_خوبه! من میرم شما تا شب میتونین استراحت کنین
تا شب فقط خودم را به خواب میزنم.پیمان میرود آبی به صورتش بزند.
روسریام را سر میکنم.طاقچه دارای قرآن و آیینه است.برمیخیزم و به قرآن نگاه میکنم. همان کلمات اسرارآمیز...یاد آن تابلویی میافتم که رویش آیه الکرسی نوشته شده بود.من هیچچیز از قرآن نمی دانم جز نام و زبان عربیاش اما گاهی که ترجمه اش را میخوانم واقعا به فکر فرو میروم.اما حیف که بر اساس تعالیم مارکسیسم و سازمان قرآن دچار بیاعتباری شده.بیاعتباری که مسبب آن گذر زمان است.البته من تمام این حرفها را قبول ندارم زیرا شنیده ام قرآن دربارهی #مرگ و ویژگیهای #پسندیده و... با انسان سخن میگوید و اینها در #هرزمانی یکی است.دل از قرآن میکنم و سر جایم مینشینم.گویی دیگر فرصتی نیست.پیمان ساک را برمیدارد و به من میگوید بیرون بیایم.میخواهیم سوار ماشین بشویم که بلباس میگوید:
_از اینجا با ماشین نمیشه رفت. با موتور باید بریم.
با اینکه معذب هستم اما میپذیرم با موتور برویم.بلباس و بعد پیمان و بعد از او من مینشینم. اولین باری است که سوار موتور میشوم.ترس گذر از مرز بعلاوهی سوار شدن بر موتور روحم را جدا میکند.به جایی میرسیم که بلباس چراغ موتور را خاموش میکند و به پیمان میگوید:
_ازین جا به بعد شاید لو بریم.
کمی جلوتر موتور را متوقف میکند.قدمهایم سنگین است و گویا هنوز روی موتور هستم و زمین از زیر پایم میگذرد.بلباس جلو میرود و ما هم پشت سرش به راه میافتیم.کمکم چراغهایی از دور به ما چشمک میزنند.بلباس سر جایش میایستد:
_اون چراغایی که دورن رو میبینین؟
ما هم سر تکان میدهیم که یعنی بله!
_اونا چراغ مرزبانیه.شما باید ازون سمت برید. اون خط هم که میبینین مرز عراقه. به محض خروج یک ربعی فقط باید بدوید.
تنم به لرز میآید و میپرسم:
_شما نمیاین؟
خندهی بیخودش حالم را دگرگون میکند و در جواب به نه ای کفایت میکند.تشکر میکنیم و از او فاصله میگیریم.هرچه پیش میرویم طناب وحشت بیشتر به دور گلویم میپیچد.
_چیزی به خط نمانده.
پیمان اشاره میکند که اول من بروم.دستش را دور کمرم حلقه میکند و به سختی مرا به آهن بالای سیمخاردارها میرساند.پایم را روی میلهی آهنی میگذارم به پایین نگاه میکنم.کم مانده از ترس در دم جان بدهم.پیمان آهسته میگوید:
_بپر!
اما فاصلهام تا زمین زیاد است.تکرار میکند:
_بپر دیگه!
پایم را آن سو میگذارم و میپرم. با اخ پایم را محکم میگیرم.ساک درکنارم فرود میآید و پیمان هم عبور میکند.بدجور مچ پایم درد گرفته و میترسم در رفته باشد! در این شب ظلمات و موقع #خروج_غیرقانونی پایم در برود نوبر است دیگر!
_باید بدوییم. ممکنه خبردار بشن که ما از مرز عبور کردیم
همزمان یک دو سه ای میگوید و میدویم.با هر قدم چشمم را میبندم و پایم را روی زمین میگذارم.ساق دست پیمان در زیر فشارهای من که خودم را به آن آویزان کردم حتما سرخ شده! لنگ لنگان به تپه ای نزدیک میشویم.و باز تا جایی که نفس داریم میدویدم.مسافت زیادی را پیموده ایم.شب خوفناکی است که گرگی رد بویمان را بگیرد و حسابمان را برسد. پیمان اسلحه اش را درآورده و به اطراف با سوظن نگاه میکند:
_تو خیالت جمع باشه من حواسم هست.
_قراره کی دنبالمون بیاد؟
بر تکه سنگی مینشیند.
_نمیدونم کیه اما میاد.
_مطمئنه؟
_آره از بچههای سازمانه که فرارکرده به عراق. بچه ها رو راهنمایی میکنه.
صدای زوزهی گرگها..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰
صدای زوزهی گرگ ها بر روی شیشهی دلم ناخن میکشد.پیمان که متوجه ترسم شده میگوید به راه بیافتیم.شب سرد و وحشتناکی بر ما میگذرد.بعد از خوردن چیزی دوباره به راه میافتیم.هر از گاهی به نقشه نگاه میکند. بالاخره با سختی های فراوان و کوهی از ترس به همان آدرس میرسیم.پیمان قطبنما را درمیآورد
بی هوا سر روی خاکها میگذارم و از فرط خستگی بیهوش میشوم! با تکانهای پیمان تای پلکم را بالا میدهم:
_چیشده؟
_بیدار شو اومدن.
دستپاچه برمیخیزم و به اطرافم نگاه میپرانم.متوجهی جاده خاکی روبهرویمان میشوم و از انتهای آن صدای ماشین می آید.
_مطمئنی خودشه؟
تنها به تکان سر اکتفا می کند.مردی با دشداشه عربی و چفیهی سرخ و سفید به سر از ماشین پیاده میشود.پیمان و او با خنده به طرف هم میروند.دست میدهند که انگار صمیمی هستند.
در حال نشستن به پیمان میگوید:
_الحق که شیری! تعریفتو الکی نشنیدم. خوب تونستی شُرطیهای(پلیس) مرزو دور بزنی. خیلیا بخاطر سختیهای مرز جرئت ندارن از راه عراق برن ولی احسنت! خوشم اومد!
_اغراق نکن صابر!
_صابر نه! اینجا باید عدنان صدام کنی.میتونی ابو اُسامه هم بگی.
نزدیک به دو روز سفرمان به طول میانجامد. از میان شهر "حِلّه" که گذر میکنیم.به خانهی ابو اسامه، در یکی از محلههای سنی نشین میرسیم. اهالی حله به گفتهی ابو اُسامه بیشتر شیعیان هستند. حزب بعث با آنها مشکل دارد. برای همین هر قدم شرطیای میبینم. ابواسامه به در میکوبد و با یاالله وارد میشود. ما هم وارد میشویم. زنی با عبای عربی با لهجه عراقی با ما احوالپرسی میکند. شوهرش کنارش میرسد و میگوید:
_اینا ایرانین.باهاشون فارسی صحبت کن.
زن همان جملات را به فارسی تکرار میکند. دستم را میگیرد به آغوشش میروم و مرا به داخل خانه دعوت میکند.پسری ده سال پیش می آید و دست و پا شکسته به فارسی احوال پرسی میکند. دخترکی بطرف مادرش میدود.یهتر از برادرش فارسی صحبت میکند و خوش آمد میگوید. تشکر میکنم. روی تشکی کنار پیمان مینشینم. با تعارفهایشان چای برمیدارم.ابواسامه ریسمان سخن را میگیرد:
_والا پیمان جان همونطور که بهت گفتم اینجا محلهی سنی نشین شهره نگران نباشید، آدمای خوبی داره و اینکه از دست ساواک هم راحتین.
_از کجا اینقدر مطمئنی؟
_اولا اینکه #بعث با حکومت #ایران چپ افتاده. مگه نمیدونی میخواستن اونا تو عراق کودتا راه بندازن؟الان این دو حکومت مثل سگ و گربه میمونن. ساواک به ندرت میتونه کاری بکنه.دوما منو دست کم نگیر! اگرم ساواک پیدامون کنه کاری میکنم که از پسمون برنیاد.باور نمیکنی؟ من با رئیس شرطیها مراوده دارم. ایرانی از نظر مردم یعنی شیعه! زود گول میخورن و کمو بیش میتونم گزارشایی بدم که به درد بخوره. چنتا از همین مردم حله رو که میخواستن بر علیه #صدام با بقیهی تبانی کنن من لو دادم! خودتم که میدونی من و تو مارکسیست شدیم. کم از اسلام و تشییع نخوردیم، هر کی ندونه که تو میدونی!بعدشم من بین اینام... اینا براشون #شیعه و #سنی فرقی نداره که! هرکی که مخالف باشه رو یا میکشن یا میبرن استخبارات سلاخی میکنن و تمام...
از حرف های ابواسامه تنم به لرز میآید.
نمیدانم چرا از او خوشم نمیآید. مطمئنم او از کسانی است که بین شیعه و سنی #تفرقه میاندازد و خود این وسط ماهی چاق و چله ای صید میکند.دلم به حال #شیعیان میسوزد. ابواسامه چه #نقشهی پلید و پستی را به اجرا درمیآورد.عصر مردها به بیرون رفته تا سر و گوشی آب بدهند. زن ابواسامه در کنارم مینشیند:
_تو خیلی زیبایی! باید بهت بوشیه بدم.
از من اسمم را میپرسد. میمانم کدام نامم را بگویم:
_ثُ... ثریا!
_منم حنیفه ام. تو ایرانی هستی؟
سر تکان می دهم و میپرسم:
_شما عراقی هستین؟
او هم سرش را به علامت مثبت تکان میدهد.
_من اهل تلعفرم. بعد از ازدواج با عدنان به حله آمدیم. برای چی میخوای بری سوریه؟ #زندگیت رو خراب نکن دختر. تا میتونی شوهرتو راضی کن ازین بند و بساط #بیادبیرون.برید یه گوشه زندگی تونو بکنید.من اگه میتونستم عدنان رو راضی میکردم با هم به تلعفر میرفتیم. اینجا بی آشنا و قوم که نمیشه زندگی کرد. تموم فکر و ذکرش شده همین سازمان!هر وقت هم که میگم دلم برای قومم تنگ شده دنیا رو روی سرش میگذاره. خلاصه که از من میشنوی برید به زندگی تون برسید.
یکهو آتشی در دلم روشن می شود.با این که میدانم راست می گوید اما رگ #تعصبم باد میکند و میگویم:
_نه! من و پیمان زندگیمونو با مبارزه آغاز کردیم و قول دادیم تا آخرش توی همین راه باشیم.
حنیفه سکوت میکند برمیخیزد و با دیسی از میوه برمیگردد.و بدون دلخوری تعارفم میکند.از #دل_پاکش خوشم میآید.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۳۹ و ۴۰
بخاطر کسی،آنهم یک دختر، اینجور خودش را به آب و آتش بزند.سیاوش مجبور بود برای بدست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست کارهایی بزند که قبلا خط قرمزهایش بود.و در شأن یک استاد متشخص نبود.
صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند:
-ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی.
سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند.صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آن جور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت.
برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد روی صندلیهای جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت:
-حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا! حق دارن! چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی؟
سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند.
سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علیرغم همه تفاوتها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند. و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود.
-چیه؟ نگاه نگاه میکنی؟
-تو حالت خوبه؟؟
سیاوش ادای آدمهای مست را درآورد و گفت:
-عالیم...
صادق با دلخوری گفت:
-مسخره
سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد:
-مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم؟ خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام که نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم...
سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین المشنگهای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت:
-آره برو، بهترین کاره.من از امروز میخوام بدون راهنماییهای سودمند جنابعالی زندگی کنم.میخوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم.
و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همینقدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بیاعتقادی اش حرمت #مادر_سادات را داشت.
شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادمهای مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود #مسلمان بود...#شیعه بود... برای همین حفظ #حرمت کرد... همانند #حر... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ...
برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد:
-خوش اومدی...
سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت..
سیاوش روی صندلی ولو شد.درونش ملغمهای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد.
طوریکه اگر یکنفر او را از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند.سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت:
- والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اهه!
بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد:
-من دارم چکار میکنم؟!
شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و زد زیر گریه.برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود.هیچکس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند.
رفتارهایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت؟ اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود؟
زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاسها، دانشجوها، همان درسهای همیشگی و همان اتفاقات روزمره اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از #ذات، #روحیه و #اصل خودش..
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۴۱ و ۴۲
و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخي ميرفتند! چهره خيلی از آنها را به خاطر سپردم.جوانی كه پشت ميز بود گفت:
_برای بسياری از همكاران و دوستانت، شهادت را نوشتهاند،به شرطی كه خودشان با #اعمال_اشتباه،توفيق شهادت را از بين نبرند.
به جوان پشت ميز اشاره كردم و گفتم:
_چكار ميتوانم بكنم كه من هم توفيق شهادت داشته باشم.
او هم اشاره كرد و گفت:
_در زمان #غيبت امام عصر(عجلالله تعالی فرجهالشریف) زعامت و رهبری شيعه با #ولی_فقيه است. پرچم اسلام به دست اوست.
همان لحظه تصويری از ايشان را ديدم.عجيب اينکه افراد بسياری كه آنها را ميشناختم در اطراف #رهبر بودند و تلاش ميكردند تا به ايشان صدمه بزنند،اما نميتوانستند!
من اتفاقات زيادی را در همان لحظات ديدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتی كه هنوز در دنيا رخ نداده بود!خيلیها را ديدم كه به شدت گرفتار هستند.حقالناس ميليونها انسان به گردن داشتند و از همه كمك ميخواستند اما هيچكس به آنها توجه نميكرد. مسئولينی كه روزگاری برای خودشان،كسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند،حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس ميكردند.
بعد سؤالاتی را از جوان پشت ميز پرسيدم و او جواب داد.مثلا در مورد امام عصر(عجلالله تعالیفرجهالشریف)و زمان ظهور پرسيدم.ايشان گفت:
_بايد مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولايشان زودتراتفاق بيفتد تا گرفتاری دنيا و آخرتشان برطرف شود.اما بيشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان(عجلالله تعالی فرجهالشریف) را نميخواهند. اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنيايی به ايشان مراجعه ميكنند.
بعد مثالی زد و گفت:
_مدتی پيش،مسابقه فوتبال بود.بسياری از مردم،در مکانهای مقدس،امام زمان (عجلالله تعالیفرجهالشریف) را برای نتيجه اين بازی قسم ميدادند!
من از نشانههای ظهور سؤال كردم.از اينكه اسرائيل و آمريكا مشغول دسيسهچينی در كشورهای اسلامی هستند و برخی كشورهای به ظاهر اسلامی با آنانهمكاری ميكنند و...
جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت:
_نگران نباش.اينها كفی بر روی آب هستند. نيست و نابود ميشوند.شما نبايد سست شويد. نبايد ايمان خود را از دست دهيد. مگر به آيهی ۱۳۹ سوره آلعمران دقت نکردهای:«وَلاتَهنُوا ولاتَحزَنوا و اَنتُم الاَعلَون اِن کُنتُم مُؤمِنین.»در اين آيه خداوند متعال ميفرمايند: سست نشويد و غمگين نباشيد،شما اگر ايمان داشته باشيد، برترين(گروه انسانها) هستيد.
نكته ديگری كه آنجا شاهد بودم،انبوه كسانی بود كه زندگی دنيايی خود را تباه كرده بودند،آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند!
جوان گفت:
_آنچه حضرت حق از طريق معصومين
برای شما فرستاده است،در درجه اول، زندگی دنيایی شما را آبادميكند و بعد آخرت را ميسازد.
مثلا به من گفتند:
_اگر آن رابطه پيامکی با نامحرم را ادامه ميدادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت
ميشد و زندگی دنيایی تو را تحتالشعاع قرار ميداد.
در همين حين متوجه شدم كه يك خانم با شخصيت و نورانی پشت سر من، البته كمی با فاصله ايستادهاند! از احترامی كه بقيه به ايشان گذاشتند متوجه شدم كه مادر ما "حضرت فاطمهزهرا سلاماللهعلیها" هستند.وقتي صفحات آخر كتاب اعمال من بررسی ميشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده ميشد، خانم روی خودش را برميگرداند.اما وقتی به عمل خوبی ميرسيديم، بالبخند رضايت ايشان همراه بود.
تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا سلاماللهعلیها بود.من در دنيا ارادت ويژهای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ايامفاطميه روضه خوانی داشتيم و سعی ميكردم كه همواره به ياد ايشان باشم. ناگفته نماند كه جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نيز از اولاد حضرت زهرا سلاماللهعلیها به حساب میآمديم.حالا ايشان در كنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
نه فقط ايشان که تمام معصومين را در آنجا مشاهده کردم!برای يک #شيعه خيلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیهمالسلام در کنارش باشند و #شاهد اشتباهات و گناهانش باشند.😭از اينكه برخی اعمال من، معصومين را ناراحت ميكرد. ميخواستم از خجالت آب شوم.
خيلي ناراحت بودم.بسياری از اعمال خوب من از بين رفته بود.چيز زيادی در كتاب اعمالم نمانده بود.از طرفی به صدها نفر در موضوع حقالناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نيامده بودند.برای يك لحظه نگاهم به دنيا و به منزل خودمان افتاد.همسرم كه ماه چهارم بارداری را ميگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گريان، خدا را به حق حضرت زهرا سلاماللهعلیها قسم ميداد كه من بمانم.
نگاهم به سمت ديگری رفت.داخل يك خانه در محله خود ما،دو كودك يتيم....
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۹۱ و ۲۹۲
_مهمترین دلیل خشم و غم ما بی احترامی به آیات خدا و در واقع بی ادبی بشر به خداست!
تصور کن خداوند برای هدایت بشر یه امکان فوق العاده خلق کرده بعد بشر بجای استفاده نه تنها رهاش میکنه بلکه تکه تکه ش میکنه!
خب این بی ادبی به خدا نیست؟
تحمل این توهین برای ما سخته که یک عده به خدا بی حرمتی کردن
چون امام خلیفه الله و جانشین خدا در زمینه پس هر رفتاری با امام مثل همون رفتار با خداست
یعنی اگر دستمون به خدا هم میرسید همینکارو میکردیم!
خب این بی احترامی غیر قابل تحمله
اینکه صالح ترینِ بندگان خدا، که خداوند عاشقشه رو پیش چشمان خدا
با بی شرمی تمام ذبح کردن بدترین درده
اگر کسی بمیره از این غم رواست
یه چیز دیگه هم هست
اینکه اباعبدالله علیهالسلام سفره دار توبه و کاتالیزور ارتباط با خداست
یعنی فضایی فراهم کرده که همه بتونن راحتتر بخشیده بشن و نزدیک بشن به خدا
یادته درباره #توبه و #استغفار صحبت کردیم؟
دیدی گاهی دلت میخواد از خدا بابت یه اشتباهی عذرخواهی کنی ولی انگار نمیتونی؟
حس میکنی سنگینی؟
چون قلبت سخت شده
این یه رابطه همیشگیه قلب هرچی رقت بیشتری داشته باشه ارتباطات حسی و شهودی بهتری برقرار میکنه
و برعکس
اشک کلید رقت قلب و ارتباطه
مثل بچه ای که موقع ببخشید گفتن
اگر کارش گیر کنه اولین و آخرین سلاحش برای راضی کردن پدر و مادر اشکه
پس اباعبدالله علیهالسلام با اشکی که بر مصیبت خودش از دیده ها جاری میکنه سفره دار اشکه که برکتش هم رقت قلب و تسهیل ارتباطه
چیزی که ما درکش کردیم!
قبلا گفتم که خدا به بنده هاش چقدر محبت داره
اگر بلایی سرشون بیاد و اذیت بشن همون ناراحتی و مصیبت رو هم وسیله ای برای آمرزش گناهان و سبک شدن روح و قلب و نزدیکی بیشتر به خودش قرار میده
یعنی مثلا
کسی عزیز از دست میده خدا در ازای ناراحتی هاش بیشتر بهش محبت میکنه
مثل مادری که بچه اش مریض بشه بیشتر بهش توجه میکنه
حالا تصور کن
تو هیچ بلایی سر عزیزانت نیومده ولی با یه نفر دیگه همزاد پنداری میکنی و برای غمش اشک میریزی
خب وقتی همون اندوه به تو عارض میشه همون اثر رو هم در نزد خدا داره دیگه
تازه اونم همزاد پنداری با چه کسی
امام معصوم...
کسی که غم امام رو درک کنه دغدغه هستی رو درک کرده و این خودش یعنی بزرگترین پیشرفت در سیر تربیتی
از این جهت سفره دار شده
یه بلایی رو به جون خریده که اونقدر بزرگ و قابل توجهه که همه باهاش ارتباط برقرار میکنن
چقدر آدم بخاطر درک این مصیبت بخشیده و متصل شدن!
از این جهت هم چراغ هدایته، هم کشتی نجاته
هم راه رو نشون میده هم خودش میبردت!
"باب الله الواسعه" یعنی همین
بزرگترین در به سمت خداست چون غمش اونقدر بزرگ و توی چشمه که همه باهاش ارتباط برقرار میکنن و وارد این جرگه میشن
کار ما رو راحت کرده
این غم یک #غم_پویاست که خلق شده برای #نجات_بشر
پس ما نوحه و گریه میکنیم به این چند دلیل
و یه حس قلبی متفاوت که فقط وقتی وارد قلبت بشه درکش میکنی
تو تجربیات همه مستبصرهای #شیعه هم این دیده میشه*
روایتی هست میفرماید
"ان الحسین حرارت فی قلوب"
یعنی حسین گرماییه که توی دل همه هست
مثل آتیش زیر خاکستر
که وقتی از بیرون بهش دمیده میشه گر میگیره
طبیعی نیست ارتباط برقرار کردن تا این سطح
حتی آدمایی که نمیشناسنش با شنیدن مصائبش اشک میریزن حتی مسیحیا*!
یعنی یه جور فطرت درونیه فطرت ما با این درِ باز خدا آشناست!
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم
پنجره رو کمی باز کردم:
_چقدر گرم شده هوا
ژانت دستی به صورتش کشید:
_آره
خیلی گرمه
........
نگاهم به کتابم بود و گوشم به حرفهای کتایون با مادرش:
_خب من الان چکار کنم به نظر تو به همین راحتیه
من اگر بیام اونجا هزار تا گرفتاری برام پیش میاد! بگیرنم دلت خنک میشه؟
همونطور که نگاهم به صفحات کتاب بود زدم زیر خنده:
_آخه تو به درد کی میخوری که بگیرنت؟!
اخمی کرد و به مکالمه ش ادامه داد:
_به هر حال بابا حتما اونجا پرونده داره من مطمئنم
به همین راحتی منو راه نمیدن راهم بدن با کلی سین جین و گرفتاری
من حوصله دردسر ندارم!
بیا یه کشور بی طرف قرار بذاریم همو ببینیم
کمی سکوت کرد که علتش رو نفهمیدم
بعد با لحن متفاوتی گفت:
_بعدا راجع بهش صحبت کنیم الان نمیتونم تصمیم بگیرم
باشه مواظبم
تو هم مواظب خودت باش
خیلی خب به کمندم سلام برسون
نخیر لازم نکرده! فعلا
باز خندیدم:
_حالا میمیمیری به بابای کمندم سلام برسونی؟
صورتش رو جمع کرد:
_صد سال سیاه!
کتابم رو بستم و روی میز گذاشتم:
_چی گفت؟
_شنیدی که
گیر داده که بیا ایران
_منظورم حرف جدید بود
_بابا بهش میگم بیا هر دومون بریم یه کشور دیگه همو ببینیم چه میدونم هلندی ترکیه ای جایی
میگه من میخوام تو بیای اینجا با خانواده ما آشنا بشی با ما...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۲۹ و ۳۳۰
شال گردن بافتم رو روی گردن مرتب کردم و پرسیدم:
_اینجوری سخت نیست؟! به نظرم با روسری راحتتره
_منم همین فکرو میکنم ضمنا اینجوری کسی نمیفهمه من مسلمانم ولی با روسری چرا! ولی خب من که روسری ندارم!
نگاهم روی صورت زیباش عمیق شد:
_دلت میخواد دیگران بدونن تو مسلمانی؟
لبخندش زیباتر شد:
_دلم میخواد فریاد بزنم و به همه بگم این گنج رو پیدا کردم چقدر خوبه که من یک زنم
اگر مرد بودم هیچکس از ظاهرم نمیفهمید من مسلمانم ولی حالا وقتی حجاب بگذارم، مثل تو، همه میفهمن...
دستش رو گرفتم:
_خوش بحالت ژانت
به حالت غبطه میخورم این روزا برات روزای خیلی خوبیه ازشون خوب استفاده کن
برای منم حتما دعا کن...
***
روبه روی روحانی مسجد روی تک مبل نشسته بود و من هم کنارش روی مبل بغلی
چند بار عمیق نفس کشید
هیجان داشت...
حاج آقای نسبتا مسن دستی به محاسنش کشید و قرآنی که در دست دیگه ش بود رو بوسید و به طرف ژانت گرفت:
_این هدیه مسجد به شماست دخترم
امیدوارم عامل به قرآن باشید و در قیامت با قرآن محشور باشید
خب
اگر آماده هستی این جملاتی که میگم رو با من تکرار کن
ژانت آخرین نفس عمیقش رو هم کشید و سرتکون داد
حاج آقا هم شهادتین رو کلمه کلمه بر زبان آورد و ژانت تکرار کرد:
_اشهدُ
+اشهدُ
_انَّ
+انَّ
_لااله
+لااله
_الا الله
+الاالله...
طنین صدای حاج آقا و تکرار ژانت شبیه موسیقی نرم آبشار روانم رو میشست و سنگریزه ها رو با خودش میبرد
_اشهدُ
+اشهدُ
_انَّ
+انَّ
_محمدا
+محمدا
_رسول الله
+رسول الله...
لبخند روی لبهای ژانت پهن شد
حاج آقا آهسته گفت:
_مبارک باشه
اگر قصد تشرف به مذهب #شیعه رو دارید این جمله آخر رو هم تکرار کنید
ژانت با لبخند سرتکون داد و چشمهاش رو دوباره بست
_اشهدُ
+اشهدُ
_انَّ
+انَّ
_علیا
+علیا
_ولی الله
+ولی الله...
دست ژانت رو توی دست گرفتم و گونه ش رو نرم بوسیدم:
_مبارکه عزیزم
لبخندش عمیق و عمیقتر شد تا چال ریزی روی گونه ش افتاد :
_ممنون
حاج آقا ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و تعارفمون کرد:
_بفرمایید مبارکه...
هر کدوم با تشکر یک شیرینی برداشتیم و توی پیش دستی گذاشتیم
دست بردم توی کیفم و هدیه ای بیرون کشیدم
با ذوق از دستم گرفتش:
_وای این مال منه چیه؟!
همونطور که مشغول باز کردنش بود توضیح دادم:
_یادته اونروز یه روسری خریدم واسه خودم گفتی خیلی خوشرنگه یکی هم واسه رضوان گرفتم؟
پستش نکردم که خودم بهش بدم
ولی قسمت تو شد
واسه اون یکی دیگه میخرم...
با ذوق روسری گلبهی رو مقابل صورتش باز کرد:
_وای ممنونم ازت
اینبار اون بود که گونه م رو میبوسید:
خیلی قشنگه
اون روزم دلم میخواست سرش کنم ولی... شجاعتش رو نداشتم
اما امروز میتونم خداروشکر!
.....
پشت میز منتظر اومدن گارسون برای آوردن منو بودیم که رو به ژانت گفتم:
_اینجا یکم زیادی گرون نیست؟!
لبخندی زد:
_یه شب که هزار شب نمیشه رفیق!
چشمهام گرد شد:
_جان؟!
_مگه این ضرب المثل ایرانی نیست
من ترجمه شو گفتم دیگه!
پیشخدمت اتوکشیده ای منو رو روی میز گذاشت و منتظر شد
بالاخره چشم از ژانت با این هیبت جدید و زیبا گرفتم و به منو دادم:
_خب باز مثل اینکه من باید سبزیجات بخورم!
_ماهی بخور خاویار
شماره ...۱۷
آهسته گفتم:
_ولمون کن دختر
مثل اینکه جدی جدی زدی به سیم آخر
خاویار؟!
بعدم من اصلا دوست ندارم خاویار!
_خب پس مثل من پاستا میگو سفارش بده
سفارش رو داد و منو رو به پیش خدمت برگردوند
همین که از میز دور شد با تردید پرسید:
_به نظرت کتی میاد؟!
_حالا اگر نیاد دلخور میشی؟!
_خب...آره
نشم؟!
_نه... رها کن
الکی سر چیزای بی ارزش به خودت ناراحتی نده
نتونسته یا نخواسته یا خوشش نیومده
بهرحال نشده نیومده...
دلیل خیلی بزرگی نیست واسه دلخوری و قهر و اینا
تو الان باید نسبت به قبل صبوری و خوش اخلاقیت بیشتر بشه چون هر رفتار جدیدی رو دیگران تلاش میکنن بچسبونن به این تغییرت
غرق فکر نفسش رو بیرون داد:
_میدونی...
دارم فکر میکنم من و کتایون هر دو توی این مدت حرفهای یکسانی رو شنیدیم
چی باعث شد من تحت تاثیر قرار بگیرم و اون نه
_آدما تفاوتهای زیادی با هم دارن، تو فیزیولوژی، تو خلقیات روحی و روانی، درصد انعطاف پذیری، منطق محوری، تعصب و...
اما درباره کتایون و تو
شما هر دو تحت تاثیر قرار گرفتید و من این رو حس کردم، البته با اندازه های متفاوت اما اون هم تحت تاثیر قرار گرفت
اما این تاثیر منجر به کنش نشد
چون کتایون مقابلش ایستاد ولی تو نایستادی
یعنی فرضت این نبود که باید با چیزی مقابله کرد اومده بودی تا بشنوی حداقل بعد از اون ماجرای اثبات خدا
ولی کتایون برای جنگ اومده بود
برای همینم سختشه دستاش رو ببره بالا
سختشه تغییر ایجاد کنه تحول همیشه سخته و آدمها در مواجهه با اون....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۷ و ۸
حالا باید چیکار میکردم.....
اول رفتم چاقومو تحویل گرفتم. دست کردم تو جیبم کارت هتلی که برا اتاق گرفته بودم در آوردم "هتل مدینة الرضا "
خسته و کلافه رفتم یه ماشین بگیرم مغزم دیگه کار نمیکرد.
نیاز به استراحت داشتم .
برای اولین تاکسی منتظر دست تکون دادم و بعد از سوارشدن اسم هتل رو بهش گفتم و حرکت کرد.
_آقا خیلی دور هتلش؟
راننده کمی سرشو چرخوند طرفم و با همان لهجهی شیرین مشهدی گفت :
_نه تا حرم فاصلهای نداریم ولی الان میبینی که چه ترافیکی شده یکم طول میکشه.
گفتم:_مردم به چی دلشون خوشه که این مراسم ها رو میگیرن؟
راننده پرسید:
_برادر مگه #شیعه نیستی؟
+آره شیعه ام...! ولی دیگه نه به امامی اعتقاد دارم نه به خدا.
راننده تاکسی با تعجب و دهن باز نگام میکرد
+پس تو حرم چیکار میکردی؟
_نمیدونم!... تو الان داری مسافرکشی میکنی؟ خوب تو هم برو به جمع شون.... مگه میلاد امامت نیست ....
راننده گفت:
+من #سنی ام
_خوب پس تو هم اعتقادی بهشون نداری
راننده باصدای بلند و متعجب سریع پرسید:
_کی بهت گفته که ما اعتقادی نداریم؟
سکوت کردم ...
ادامه داد:
_امام رضا علیهالسلام و تمام امامان شیعیان فرزندان پیامبر اکرم صلیالله علیه وآله و سلمه...چطور ممکنه پیامبر اکرم (ص) رو دوست داشته باشیم...ولی فرزندانشو دوست نداشته باشیم؟ و به اونا #اعتقادی نداشته باشیم...قبور اونا هم برای ما مانند قبر نبی اکرم قابل احترامه، هر گونه بی احترامی به این قبور بی احترامی به شخص پیامبر میدونیم...حالا تو مذهب شما روز میلاد این بزرگواران محترم هست و شیعیان این روزها رو جشن میگیرند، مذهب من در مورد این مسایل یه اعتقاد دیگه داره... درست ماها توسل به مردگانو جایز نمیدونیم ولی این بزرگوارانو قبول داریم و قابل احتراماند برای ما ،همینجوری که واسه شیعه قابل احترام اند...برادر از حرفی که الان میزنم بهت ناراحتی نشی ولی تو اصلا خدا رو قبول نداری؟ حالا میخوای پیامبرو اهلبیت #قضاوت کنی؟ این رو بدون کسی که اعتقاد به #خدا نداره هیچ چیزی نداره...هر کاری هم دلش بخواهد میکنه! چون فکر میکنه #آخرتی وجود نداره!
تعجب کرده بودم از حرفش نمیتونستم چیزی بگم تا آخر مسیر دیگه حرفی نزدم.
بعد از سکوت طولانی بلاخره جلوی هتلی ایستاد
_بفرمایید اینم هتل مدينة الرضا.
+ممنون...
پیاده شدم کرایه رو حساب کردم...به سمت در ورودی حرکت کردم... وارد هتل شدم هتل شیک و قشنگی بود سمت پذیرش هتل رفتم .
_سلام خانم من محمد عباسیم دو روز پیش تلفنی اتاق رزو کرده بودم!
+سلام بله صبر کنید چک کنم .
بعد از کلی معطلی برگشته بهم میگه:
+آقای عباسی اتاق شما تا یک ساعت دیگه تخلیه میشه!
نه اینکه هم خسته بودم، هم کلافه با عصبانیت رو به خانم گفتم:
_خانم محترم من دو روز پیش اتاق رزرو کردم اونوقت شما.... چرا اتاق منو دادید به یکی دیگه؟؟؟
صدامو کمی بلند کردم با خشم کنترل شده گفتم:
_اینجا مگه صاحب نداره این چه طرز مدیریت کردنه؟؟؟
همکارش که دید عصبانی شدم دنبال جوابم سمتم اومد و رو به همکارش گفت:
_خانم موسوی چی شده؟؟
+به ایشون میگم یک ساعت دیگه اتاق تخلیه میشه عصبانی شدن! تمام اتاق ها پُر اند نمیتونم اتاق دیگه ای رو بهشون بدم.
همکارش نگاهی بهم کرد و گفت:
_سلام جناب شما بفرمایید اینجا استراحت کنید الان میگم سریع اتاق تون رو خالی کنند. بابت این کوتاهیاز طرف مدیریت از شما معذرت میخام.
بعد رو کرد به خانم موسوی گفت:
_زود بگید برای آقای عباسی کیک و چای بیارند تا اتاق شون تخلیه کنیم تحویل بدیم.
برگشتم سمت صندلیها زیرلب گفتم به خوشکی شانس اینجا هم که همهی صندلیها پره... به جز یه صندلی که اونم کنار یه روحانی بود!
مجبور شدم کنار روحانی بشینم!
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🔴در جریان غزه از دیوار صدا در اومد اما از اینا نه!
🔹از اول هم معلوم بود این جماعت فقط به دنبال خراب کردن وجهه تشیع هستن. تمام دغدغشون خلاصه میشد در قمه زنی!
🔹اما حالا همه دنیا دیدن که حامیان واقعی غزه، شیعیان هستن
#غزه #امام_زمان #فلسطین #ظهور #شیعه
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۳۳ و ۳۴
سوالی گفتم:
_اینجا فقط بخاطر نگفتن لعن مملکت اسلامی نیست ؟!!! منصور خودت بهتر میدونی مصلحت #حفظ_اسلام ایجاب میکنه که ما #وحدت داشته باشیم تا در مقابل دشمن هامون که مثل گرگ آماده ی حمله به ما هستن #قویتر باشیم! چرا به جای اختلاف ها روی #مشترکات تمرکز نکنیم؟! روی خدای یگانه ی واحدمون! روی کتاب مقدس واحدمون! روی پیامبر (صلیالله علیه و آله) واحدمون؟
با یه حالتی دستهاش رو توی هوا چرخوند و تکرار کرد :
_مصلحت... مصلحت! کدوم مصلحت؟! به اسم مصلحت اسلامی با دشمن هامون وحدت داشته باشیم!
درحالیکه دستش رو با شدت میکوبید روی سینه اش ادامه داد:
_با کسایی که دست علی(علیهالسلام) رو بستن؟! مادرمون رو توی کوچه زدن؟!کدوم عقل سلیمی این رو میپذیره !
دیدم نه انگار نمیخواد قبول کنه و به قول گفتنی: میگه مرغ یه پا داره! یاد اون حدیثی افتادم که آقامون امام علی (علیهالسلام) میفرمودن:
"جاهل را ندیدم یا در حال افراط یا در حال تفریط!"
گفتم: _اخوی شنیدی میگن فلانی دایهی مهربانتر از مادر شده! یعنی برادرم شما از امام علی(علیهالسلام) بیشتر دلت میسوزه برای حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)!!! یعنی دستهایی که خیبر رو از جا کند، نمیتونست یه طنابی که به دستش بسته شده رو باز کنه! چرا میتونست والله میتونست ولی ... ولی.. یه مسئله ی مهمتر وسط بود! اون هم #حفظ نظام اسلامی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) پایه گذاری کرده بود! میفهمی مصلحت سکوتش حفظ نظام اسلامی بود! تا جایی که در دوران هر سه خلیفه، هم به روایت مولا(علیهالسلام) هم به گفته ی خود این خلفا هر کجا گیر میکردن و کمک میخواستن آقامون علی (علیهالسلام) کمکشون میکرد...
دوباره و با صدای بلندتر تکرار کردم...
_علی (علیهالسلام) کمکشون میکرد! به نظرم اینجوری شما میگین آقام علی(علیهالسلام) اصلا #شیعه نبوده! چون آخه به #خلفا کمک میکرد که خلافت حقشون نبود که هیچ و بماند...! ولی هر آدم مومن و عاقلی میفهمه علی (علیهالسلام) برای حفظ نظام اسلامی که اولویت اول و آخرش بود از این کمکها دریغ نمیکرد! همونطور که حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)در خطبهای گفتند: "امامت برای حفظ نظام و تبدیل تفرقه مسلمین به #اتحاد هست." آقا منصور! این حرف حضرت مادر! حالا تو خود بخوان شرح مفصل از این مجمل...! بعععله هر کسی که به این خاندان بزرگ و عزیز ظلم کردن به وقتش جواب کارهاشون رو خواهند دید! فکر هم نکن فقط چند نفر بودن توی کوچه ظلم کردن نخیررررر اخوی...! از هر کسی که قبول کرد دین از سیاست جداست و با این کار گذاشت سیاست منفعت طلب صدر قدرت بشینه گرفته، تا اون افرادی که دنبال تفرقه و ضربه زدن به اسلام هستن رو شامل میشه! اما حالا داداش شما از امام علی(علیهالسلام) فهمیمتری یا دلسوزتر! که مملکتی رو برای حفظ نظام اسلامیش وحدت رو یه اصل میدونه، اسلامی نمیدونی؟!
در عین ناباوری دیدم گفت:
_اینا همش توجیه! بیخیال مرتضی! اسیرش نشو! انشاالله توی یه فرصت مناسب با هم راجع به این مسائل صحبت میکنیم...
بعد هم انگارنهانگار ادامه داد:
_بیا سر دیگ رو بگیر الان عزادارها بیرون منتظرن...
بعد هم ساکت شد....
سکوتی سنگین... در همون حال کمکش دیگ غذا رو جابه جا کردم و بدون اینکه حرفی بزنیم مشغول به ظرف کردن غذا شدیم...
کاملا مشخص بود با حرفهایی که بینمون رد و بدل شده بود ذهن و فکر هر دوتامون حسابی درگیر شده!
احساس میکردم دیگه واقعا برام موندن در چنین مکانی غیرقابل تحمله و طاقتم طاق شد، به بهانه ی دیر وقت شدن به منصور گفتم باید برم.
مشخص بود اون هم توقع شنیدن چنین حرفهایی رو از من نداشت و شاید با خودش فکر میکرد هنوز برای پذیرفتن حرفهاش نه با منطق که با اجبار محبتهاش زود بود
و باید کمی بیشتر صبر کرده بود که من درست اسیر محبت و مدیون مرامش بشم تا جایی که برام مهم نباشه و بی چون و چرا حرفاش را بپذیرم درست مثل همون کاری که به سر این #جوانهای_معصوم میدادن!
هنوز ناراحتی توی چهرهاش هویدا بود اما بدون اینکه ممانعتی کنه، چند پرس غذا به طرفم داد تا بگیرم و همراه خودم ببرم برای خانواده،
بعد هم دستش رو آورد بالا و گفت:
_یاعلی برادر...
ناچار غذاها رو میگیرم و راه میافتم میام بیرون، چون تازه فهمیده بودم تبرکی چه تفکری رو تا حالا میخوردم!
دوست نداشتم غذا رو ببرم خونه...
با خودم درگیر بودم که با این غذاها چکار کنم؟ هنوز از کوچه ی هیئت خارج نشد بودم که پیرزنی جلوم رو گرفت و گفت:
_حاج آقا کجا غذای نذری میدن؟
ظرفهای غذا رو دادم به سمتش و گفتم:
_بفرمایید حاجخانم، دعا کنید عاقبتبخیر بشیم
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🔴در جریان غزه از دیوار صدا در اومد اما از اینا نه!
🔹از اول هم معلوم بود این جماعت فقط به دنبال خراب کردن وجهه تشیع هستن. تمام دغدغشون خلاصه میشد در قمه زنی!
🔹اما حالا همه دنیا دیدن که حامیان واقعی غزه، شیعیان هستن
#غزه #امام_زمان #فلسطین #ظهور #شیعه
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۵۳ و ۵۴
دو پسر حارث کشته میشوند و بار دیگر ندای حسین در صحرای کربلا میپیچد:
_آیا کسی هست مرا یاری کند؟
انگار مهرسکوت بر لبها زده اند، صدایی از کسی بلند نمیشود، ناگاه صدای ضعیفی از پشت سر به گوش حسین میرسد:
_من میخواهم حجت خدا را یاری کنم
امام نگاهی به سجاد که از شدت بیماری توان ایستادن ندارد و بر تکه چوبی تکیه داده تا کمی کمرش را راست بگیرد میکند و رو به زینب که سایه به سایه سجاد حرکت میکند میفرماید:
_خواهرم! پسرم را به خیمه بازگردان...
زینب تکیه گاه سجاد میشود و او را به خیمه میبرد و با سرعت برمیگردد، او باید در کنار برادر باشد..
امام رو به یاران شهیدش میکند و میفرماید:
_ای دلیر مردان! ای یاران شجاع!من شما را صدا میزنم، چرا جواب مرا نمیدهید؟شما در خواب هستید و من امید دارم بار دیگر بیدار شوید، نگاه کنید کسی نیست از ناموس رسول خدا دفاع کند
سخنان امام اشک را به چشمان همگان می آورند و بار دیگر ندای "هل من ناصر" حسین در دشت می پیچد، امام مانند خدا مهربان است، میخواهد حجت بر همگان تمام کند و اگر کسی وجدانش بیدار شد، بهشتی شود، باز هم جوابی نمی آید ، اما ندای امام شوری در آسمان به پا کرده و چهار هزار فرشته لبیک گویان به کربلا می آیند تا او را یاری کنند.
اما امام اجازه جنگ به آنان نمیدهد،
چون او #شوق دیدار خداوند را دارد و میخواهد #اسلام_ناب_محمدی را با خون پاک خویشتن آبیاری کند و بارور سازد و نام #اسلام و #شیعه تا قیام قیامت بر تارک هستی بدرخشد و باعث #نجات انسان های روی زمین شود.
حال حسین به میدان میآید، انگار که حسین نیست و حیدر کرار است، شمشیر میزند و رجز میخواند:
_«من فرزند علی مرتضی هستم و به این افتخار میکنم»
و سپاهیان کفر را یکی پس از دیگری به درک واصل میکند. امام به جناح راست سپاه حمله میکند و میفرماید:
_مرگ بهتر از زندگی ذلت بار است.
و سپس به جناح چپ حمله می کند و میفرماید:
_«من حسین بن علی هستم و قسم خورده ام تسلیم شما نشوم»
همگان متعجبند، آخر حسین که تشنه لب است و اینهمه داغ یاران و فرزندان و عزیزان دیده، پس این نیروی شگفتانگیزی که دارد و با آن همگان را تار و مار نموده از کجا می آید؟!
اما نمیدانند که شوق وصال خداوند همهٔ غم ها و تشنگی ها را زایل میکند.
امام میجنگد و میکشد اما سعی دارد از خیمه ها فاصله نگیرد، هربار تعدادی را سرنگون میکند و ندای لاحول و لا قوه الا بالله او که به گوش اهل حرم میرسد، دلشان را محکم میکند که هنوز امام زنده است.
امام در حین شمشیر زدن رو به سپاه می فرماید:
_برای چه به خون من تشنه اید؟ گناه من چیست؟
نانجیبی از میان فریاد میزند:
_گناه تو این است که فرزند علیبنابیطالب هستی، ما تو را میکشیم چون از حیدر کرار کینه به دل داریم..
و انگار مظلومیت و علی علیهالسلام و شیعه همیشه با هم قرینند و مظلومیت مهر حک شده ایست بر پیشانی اولاد علی و شیعیان علی...
حسین بی امان میتازد و میکشد، شمر عصبانی شده، به عمر سعد میگوید:
_اگر اینچنین پیش برود، حسین بن علی هیچ از سپاه ما باقی نمیگذارد، باید بین او و حرم و اهل بیتش فاصله انداخت، وقتی حسین ببیند به سمت خیمه ها و ناموسش یورش بردیم، درهم خواهد شکست
با این نقشه، شمر با تعدادی از سپاهش به سمت اهل حرم حمله میکنند، امام ، که کوه غیرت است، متوجه میشود و فریاد میزند:
_ای پیروان شیطان، مگر دین ندارید و از قیامت نمیترسید؟! غیرت شما کجا رفته؟!
شمر میگوید:
_چه میگویی ای پسر علی؟!
امام میفرماید:
_تا من زنده هستم به ناموس من نزدیک نشوید
و این کلام امام رگ غیرت عربی سپاه را بیدار میکند و از راه خیمه ها برمیگردند. این نقشه شمر نقش بر آب می شود و بار دیگر مکری دیگر بکار میبرند و شمر میگوید:
_اگر حسین اینچنین بتازد تا ساعتی دیگر یک تنه همه ما را خواهد کشت، باید همه لشکر باهم، هر کس با هر چه در دست دارد به یکباره بر او حمله کنند.
باران تیر و نیزه و سنگ باریدن گرفته، سنگی به پیشانی مبارک امام میخورد و خون پیشانی ایشان جاری میشود و انگار تاریخ تکرار میشود و این پیشانی حسین نیست و پیشانی رسول الله است که با سنگ کافری شکسته میشود
امام لحظه ای درنگ میکند، دست به پیشانی میبرد که ناگاه تیری زهرآگین بر سینهٔ مبارکش می نشیند، انگار زهر این تیر بدجور امام را آزرده، صدای امام در دشت می پیچد:
_«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله، من به رضای خدا راضی ام»
و دستور میدهد همان لحظه امام را بکشند. ابن زیاد میخواهد از نسل حسین هیچ باقی نماند، شمشیر بالا میرود و ناگهان فاطمه ای دیگر برای دفاع از ولایت قد علم میکند، زینب هراسان خود را به سجاد میرساند، او را در آغوش میگیرد و میفرماید:
_اگر میخواهی پسر برادرم را بکشی، باید اول مرا بکشی، آیا خون هایی که از ما ریخته ای برایت کافی نیست؟!
صدای گریه و شیون از همه جای قصر به گوش میرسد و سجاد رو به عمه میگوید:
_عمه جان اجازه بده خودم جواب او را بدهم
و سپس رو به ابن زیاد میکند و میفرماید:
_آیا مرا از مرگ میترسانی؟مگر نمیدانی که #شهادت برای ما افتخار است؟
ابن زیاد نگاهی به زینب میاندازد که محکم پاره جگر برادر را در آغوش گرفته و میفهمد که با کشتن زینب و سجاد،آتش خشم مردم را شعله ور میسازد...پس زیر لب میگوید:
_او را نمی کشم، بیشک با این بیماری که دارد چند روز دیگر خدا او را میکشد
اما غافل از آن است که علی بن حسین علیهالسلام ذخیرهٔ خدا در روی زمین است و باید زنده بماند تا کشتی #ولایت و #شیعه بدون سکاندار نماند و این دنیا مدار آرامشی داشته باشد
ابن زیاد دستور میدهد تا اسیران را در کنار مسجد کوفه زندانی کنند و پیکی به سمت یزید میفرستد که کسب تکلیف نماید.
چند روز است که کاروان اسیرند،
همه در پناه دیوار و سقفی که از برگ های نخل خرما ساخته شده میباشند، اما رباب، هر سایه ای را بر سرش حرام کرده و روزها در زیر نور خورشید میسوزد و چهره چون ماهش آفتاب سوخته شده..😭
جارچیان ابن زیاد فریاد میزنند و مردم را آگاه میکنند که ابن زیاد در مسجد سخنرانی دارد، سربازانی که در جنگ با حسین بودهاند، با خوشحالی خود را به مسجد میرسانند، چرا که گمان میکنند روز، روز گرفتن سیم و زر و پاداش است.
ابن زیاد بر منبر مینشیند و چنین میگوید:
_سپاس خدایی را که حقیقت را آشکار کرد و یزید را بر دشمنانش پیروز ساخت و حسین دروغگو را نابود کرد
ناگهان پیرمردی نابینا از جای برمیخیزد و میگوید:
_تو و پدرت دروغگو هستید! آیا فرزند پیامبر خدا را میکشی و بر منبر خانه خدا مینشینی و شکرخدا میکنی؟!
بار دیگر ابن زیاد توسط "ابن عفیف" که روزگاری در لشکر علی سربازی میکرده و چشمانش را فدای اسلام کرده، در هم شکسته میشود و سخنرانی ابن مرجانه هنوز شروع نشده پایان مییابد
ابن زیاد دستور کشتن ابن عفیف را میدهد و مردم غافل که با تلنگر این پیرمرد نابینا بیدار شدهاند او را دوره میکنند تا منزلش میرسانند اما مأمورین هم خود را به خانه میرسانند و ابن عفیف و دخترش را به شهادت میرسانند....
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤