📌تحليل وصيتنامه روشنگرانه شهيد📌
🎙حجت الاسلام #پناهيان در تحليل وصيت نامه وي به دو نكته ✌️شاخص وصيت اين جوان ۲۳ ساله اشاره كردند:
1⃣اول اينكه حسين #تاكيد داشته در شهادتش هيچ نهاد و ارگاني را #مقصر ندانيم
و اين يعني👈 او صرفا براي ايران و مردمش و جمهوريت و اسلاميت ايران به دستور ولايت رفته است.
2⃣دوم اينكه مي نويسد
در #شرايط_بد اجتماعي و اقتصادي نيز #رهبر عزيزمان را تنها نگذاريد كه اين نشاندهنده #دلواپسي شهيد براي #ولايت، #مردم و #انقلابش است.
👌عنوان سال با سفارش شهيد كه از مدت ها پيش نوشته شده، شباهت عجيبي دارد.
منبع؛
http://www.shahidnews.com/view/150741/
#کجای_راه_ایستاده_ام
#پشتوانه_ولایت_مطلقه_فقیه
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜وصیت نامه شهید قبل از شهادت به فرزندش در حالی که او را در آغوش گرفته:📜
اگر ما یک روز شهید شویم و آقا محمد هادی این فیلم را دید....
انشاالله منتقم خون امام حسین (ع) است،...
انشاالله آمده است انتقام حضرت زهرا(س) رابگیرد....
انشاالله یار #امام زمان (عج)، یار #رهبر و یار آقای سید علی خامنه ای باشد....
انشاالله همیشه #مدافع_نظام و انقلاب باشد....
و #تهدید بزرگی برای #دشمنان نظام، انقلاب و اهل بیت باشد.
منبع:
http://www.takrimeshahid.ir/2016/09/15/1590/
📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۳۶
✨من سرباز کوچک توئم
بعد از دو سال #برگشتم کشورم ...
خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ...
نمی دونم چطور؟
ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ... .
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از #علمای_وهابی رو هم دعوت کردن ... .
نور چشمی شده بودم ...
دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ...
من رو #قهرمان، #الگو و #رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ...
نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود ....
و کشورش رو در راه #خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، #موقتا برگشته بود ... .
برای همین قرار شد برای اولین بار ....
و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ...
وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ...
همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ...
سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا ...
مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت ...
چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ...
و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه #تناقض ها و حرف های #غلطی که 👈به نام دین👉 می زد؛ نمی شد ...
خون خونم رو می خورد ...
کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به #اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ...
دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... .
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۳۷
"بازی دراز" جای قدم شهیدصیادشیرازے🌷هست.
#اولین کسی که #رهبر انقلاب برپیکرش نمازخوندو چند روزبعدازشهادتشون فرمودن: دلم برای صیادم تنگ شده است.
بافاصله از بچه ها نشستم وبه مسیر سخت "بازےدراز "نگاه میکردم.
سرم رو برگردوندم دیدم یه پیکسل دست مهدیه هست داره عکس میگیره
_از ۲۴ساعته بیست ساعتش سرت توگوشی باشه
مهدیه: اییش
از صبح که راه افتادیم به نیابت از #محمدرضا اومدم الانم داریم باهم بامنطقه عکس میندازیم که بفرستم برای دوستام
به دور واطرافش نگاه کردم هیچ پسری کنارش نبود
_جن و خولی شدی کومحمدرضات؟
مهدیه : بیا ببین
منظور مهدیه یه شهید بود
یه شهید دهه هفتادی
"شهیدمحمدرضادهقان امیرے"
مسؤل اتوبوس گفت باید حرکت کنیم.توی اتوبوس گوشیمو درآوردم وتوگوگل سرچ کردم "زندگینامه شهید محمدرضا دهقان امیری"
✨معرفی مختصر شهید محمدرضا دهقان امیری ✨
تاریخ تولد:۲۶فروردین ۱۳۷۴
محل تولد: تهران
وضعیت تأهل:مجرد فرزند دوم خانواده علی دهقان امیری
دانش آموخته دبیرستان وعلوم معارف اسلامی امام صادق(ع)
دانشجوی سال سوم فقه وحقوق در مدرسه عالی شهید مطهری
اعزام به سوریه :۱۵مهرماه ۱۳۹۴ باعنوان بسیجی تکاور.
شهادت در تاریخ:۲۱ آبان ۹۴🕊
محل شهادت: سوریه حلب💔
محل دفن: امامزاده علی اکبر، چیذر🌹
شهید مورد علاقه : شهید مدافع حرم رسول خلیلی
صفات بارزاخلاقی:👇
مؤمن،مهربان،دلسوز،خوش اخلاق ، خنده رو،شوخ طبع،متبسم،دست و دلباز،خلوص نیت در انجام وظایف دینی وامور خیر،غیرتمند نسبت به خاندان عصمت وطهارت🌹
علایق:👇
مراسمات مذهبی به خصوص مراسمات هیات رأیة العباس وریحانة النبی،
زیارت کربلا مشهد مقدس ، تفریح وگردش وکوهنوردی،پارکور،ورزشهای هیجانی و موتور سواری.
آتقدر غرق عکسای شهید دهقان بودم نفهمیدم کی رسیدیم مدرسه...
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۱۲
°°چاه عمیق
محمد پایش را روی پدال گاز فشرد و گفت:
_کمربندتم ببندی...
صادق همانطور که به صندلی تکیه زده بود گفت:
*برادر شما همیشه اینقدر در کار دیگران ورود میکنید؟
_البته این دیگران برادر خانم بنده ست بهش علاقه دارم برا سلامتیش گفتم کمربندشو ببنده نهایتا اجباری هم نیست ولی مثل اینکه شما زیادی معذبی
*بله من به برادر میلاد گفتم ماشین بگیریم شما آهسته میری آخرش میترسم به صحبتهای گرانقدر سید نرسیم
_از این تندتر که خلافه! هنوز تو شهریم بچه ای یه دفعه میگذره... حالا فوقش نرسیدید از بقیه میپرسید، اصلا صحبتهای #رهبر هم وقتی موردی پیش بیاد نتونیم بشنویم پیگیری میکنیم مکتوبشو میخونیم یا از کسی که شنیده میپرسیم...
صادق این را که شنید صورتش قرمز شد و گفت:
*مشکل شما اینه که فکر میکنید رهبرتون بالاتر از همه ست!!!
-رهبرتون؟ رهبر امت اسلامیه... به ظاهر مذهبیتون نمیاد که ...
*هرکی علی رو قبول داشت باید حسینم قبول داشته باشه؟
_رسما داری میگی...
×ای بابا ول کنید جانِ میلاد
_میلاد جان اجازه بده میخوام ببینم این برادر صادق شما چطور در مورد نایب امام زمان(عج) اینجوری حرف میزنه!؟
*اگر امام زمان نایب بخواد چرا سید ما نباشه !؟
_نه مثل اینکه مسئله شما چیز دیگه ست... #نایب_امام_زمان(عج) به گفته خود معصومین باید #عادل و #باتقوا و #باشجاعت و #بصیرت باشه کسی که جامعه اسلامی رو #متحد کنه نه اینکه جیبش پر از دلارای انگلیسی و آمریکایی باشه و به جای اسلام، مجلس لعن و فحاشی و خودزنی برپاکنه تا از #شیعه یه چهره خونریز و پرخاشگر تو دنیا نشون بده و مدام #شیعه_وسنی رو به جون هم بندازه تا تو سایه جنگ و اختلاف داخلی، دشمنا #باامنیت به جنایتاشون مشغول باشن اصلا چرا این به اصطلاح حاج آقای شما یک کلمه از ظلم و جنایات صهیونیستا نمیگه به مسلمون کشی شون اعتراض نمیکنه بعد مدام با نظام اسلامی ایران دشمنی میکنه.....
*آخه پدر....بزن کنار تا یه حرف بیخودی از دهنم در نیومده
×آره محمد بزن کنار به خدا بد میشه
_میزنم کنار ولی این نابرادر تنها پیاده بشه
*فقط بخاطر میلاد چیزی که لایقشی نثارت نمیکنم وگرنه هرکی صدتا کمترش پشت سر حاج آقامون گفته مشت و ...
_ #حرف_ناحقی که زدی از صدتا فحش و مشت بدتر بود...به سلامت
*پیاده شو میلاد
_میلادجان کجا؟ شما مهمون دارید. بیا برگردیم خونه
*میلاد اگه الان اومدی که اومدی وگرنه دور منو و هیئت و همه چی رو خط بکش
×محمد من باید برم
_چرا باید؟ داداشم اصلا تا خونه من هیچی نمیگم فقط بیا بریم خونه مادر و حلما...
*برادر میلاااااااد
×خداحافظ محمد
میلاد پیاده شد،
و با قدم های مردد دنبال صادق راه افتاد. لحظاتی بعد سوار ماشینی شدند.
میلاد قبل از سوار شدن سرش را برگرداند،
و به محمد نگاهی انداخت اما با کشیده شدن دستش در ماشین نشست.
محمد به دور شدن ماشینی که آنها را سوار کرده بود، خیره شد.
بعد ماشین خودش را روشن کرد.
نفس عمیقی کشید و شروع کرد زیرلب آیت الکرسی خواندن.
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:
_فعلا بازش نکنید. همین جلوی خونریزی را گرفته.
و یک انتی بیوتیک برای عفونت تجویز کرد،
تا دکتر جراح بیاید و چاقو را از پای چنگیز درآورد و رگ و پی پاره شده را بدوزد.
سید، با لبخندی، دل چنگیز را قرص کرد و گفت:
_همین جا کنارت هستم.
و از تخت چنگیز فاصله گرفت.
به همراه سرپرستار رفت. موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود.
کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید:
_سلام حاج آقا. عرض ارادت.
سید به او دست داد:
_سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد
«مجید»، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:
_متاسفانه گرفتاریهای دنیایی نمیگذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آنجاست.
سید، دست بر شانهاش زد و گفت:
_خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم
و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت:
_مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن.
گونههای مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت:
_شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان
سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت:
_اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحاتتان را بدهید.
و رو به نگهبان کرد و گفت:
_این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند.
حاج عباس، به همراه پلیس،
به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند.
افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت.
سید به حاج عباس گفت:
_مسجد را چه کردید؟
حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت:
_ایشان نگهبان گذاشتند.
افسر پلیس رو به سید گفت:
_حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند.
سید گفت:
_درست میفرمایید.
افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت.
موبایلش را روی میز گذاشت ،
و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت میکرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد.
افسر برگه ای به سید داد و گفت:
_حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده.
به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد.
دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت:
_چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش میآورم. نیازی به بیهوشی هم نیست.
و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت.
دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند.
حاج عباس گفت:
_بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش میمانم.
سید به ساعت نگاه کرد.
پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد.
حاج عباس، از قفسهای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقهای که چنگیز را برده بودند رفت.
روی صندلی به انتظار نشست.
قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد.سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب میداد. چند دقیقهای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد.
صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد.
سید، در سجاده نشسته ،
و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع میکرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه میداد.
یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت:
"می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود"
و با خندهای، حرف را عوض کرد.
زهرا، میدانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد.
زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود ،
و بیحال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند.
با خود گفت:
"بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش میزنم."
سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد.
🤲بین اذان و اقامه ....
برای #تعجیل در فرج مولا،
سلامتی #رهبر
و بالاتر رفتن #قوت و #برکت_نظام جمهوری اسلامی ایران،
#گشایش کار مومنین،
#شفای بیماران
و به #حاجت رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست.
زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۴۱ و ۴۲
و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخي ميرفتند! چهره خيلی از آنها را به خاطر سپردم.جوانی كه پشت ميز بود گفت:
_برای بسياری از همكاران و دوستانت، شهادت را نوشتهاند،به شرطی كه خودشان با #اعمال_اشتباه،توفيق شهادت را از بين نبرند.
به جوان پشت ميز اشاره كردم و گفتم:
_چكار ميتوانم بكنم كه من هم توفيق شهادت داشته باشم.
او هم اشاره كرد و گفت:
_در زمان #غيبت امام عصر(عجلالله تعالی فرجهالشریف) زعامت و رهبری شيعه با #ولی_فقيه است. پرچم اسلام به دست اوست.
همان لحظه تصويری از ايشان را ديدم.عجيب اينکه افراد بسياری كه آنها را ميشناختم در اطراف #رهبر بودند و تلاش ميكردند تا به ايشان صدمه بزنند،اما نميتوانستند!
من اتفاقات زيادی را در همان لحظات ديدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتی كه هنوز در دنيا رخ نداده بود!خيلیها را ديدم كه به شدت گرفتار هستند.حقالناس ميليونها انسان به گردن داشتند و از همه كمك ميخواستند اما هيچكس به آنها توجه نميكرد. مسئولينی كه روزگاری برای خودشان،كسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند،حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس ميكردند.
بعد سؤالاتی را از جوان پشت ميز پرسيدم و او جواب داد.مثلا در مورد امام عصر(عجلالله تعالیفرجهالشریف)و زمان ظهور پرسيدم.ايشان گفت:
_بايد مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولايشان زودتراتفاق بيفتد تا گرفتاری دنيا و آخرتشان برطرف شود.اما بيشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان(عجلالله تعالی فرجهالشریف) را نميخواهند. اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنيايی به ايشان مراجعه ميكنند.
بعد مثالی زد و گفت:
_مدتی پيش،مسابقه فوتبال بود.بسياری از مردم،در مکانهای مقدس،امام زمان (عجلالله تعالیفرجهالشریف) را برای نتيجه اين بازی قسم ميدادند!
من از نشانههای ظهور سؤال كردم.از اينكه اسرائيل و آمريكا مشغول دسيسهچينی در كشورهای اسلامی هستند و برخی كشورهای به ظاهر اسلامی با آنانهمكاری ميكنند و...
جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت:
_نگران نباش.اينها كفی بر روی آب هستند. نيست و نابود ميشوند.شما نبايد سست شويد. نبايد ايمان خود را از دست دهيد. مگر به آيهی ۱۳۹ سوره آلعمران دقت نکردهای:«وَلاتَهنُوا ولاتَحزَنوا و اَنتُم الاَعلَون اِن کُنتُم مُؤمِنین.»در اين آيه خداوند متعال ميفرمايند: سست نشويد و غمگين نباشيد،شما اگر ايمان داشته باشيد، برترين(گروه انسانها) هستيد.
نكته ديگری كه آنجا شاهد بودم،انبوه كسانی بود كه زندگی دنيايی خود را تباه كرده بودند،آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند!
جوان گفت:
_آنچه حضرت حق از طريق معصومين
برای شما فرستاده است،در درجه اول، زندگی دنيایی شما را آبادميكند و بعد آخرت را ميسازد.
مثلا به من گفتند:
_اگر آن رابطه پيامکی با نامحرم را ادامه ميدادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت
ميشد و زندگی دنيایی تو را تحتالشعاع قرار ميداد.
در همين حين متوجه شدم كه يك خانم با شخصيت و نورانی پشت سر من، البته كمی با فاصله ايستادهاند! از احترامی كه بقيه به ايشان گذاشتند متوجه شدم كه مادر ما "حضرت فاطمهزهرا سلاماللهعلیها" هستند.وقتي صفحات آخر كتاب اعمال من بررسی ميشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده ميشد، خانم روی خودش را برميگرداند.اما وقتی به عمل خوبی ميرسيديم، بالبخند رضايت ايشان همراه بود.
تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا سلاماللهعلیها بود.من در دنيا ارادت ويژهای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ايامفاطميه روضه خوانی داشتيم و سعی ميكردم كه همواره به ياد ايشان باشم. ناگفته نماند كه جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نيز از اولاد حضرت زهرا سلاماللهعلیها به حساب میآمديم.حالا ايشان در كنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
نه فقط ايشان که تمام معصومين را در آنجا مشاهده کردم!برای يک #شيعه خيلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیهمالسلام در کنارش باشند و #شاهد اشتباهات و گناهانش باشند.😭از اينكه برخی اعمال من، معصومين را ناراحت ميكرد. ميخواستم از خجالت آب شوم.
خيلي ناراحت بودم.بسياری از اعمال خوب من از بين رفته بود.چيز زيادی در كتاب اعمالم نمانده بود.از طرفی به صدها نفر در موضوع حقالناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نيامده بودند.برای يك لحظه نگاهم به دنيا و به منزل خودمان افتاد.همسرم كه ماه چهارم بارداری را ميگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گريان، خدا را به حق حضرت زهرا سلاماللهعلیها قسم ميداد كه من بمانم.
نگاهم به سمت ديگری رفت.داخل يك خانه در محله خود ما،دو كودك يتيم....
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
_...کاهنان گفتن این دستور خدایانه و خدایان هم گفتم یعنی کی!
اما شیطان از اینکار چه سودی میبره؟
خب معلومه شیطان دشمن انسان هاست این کارش هم یه تیر و دو نشونه
هم آبروی آدم رو پیش خدا میبره و اونو از امکاناتی که خدا براش درنظر گرفته محروم میکنه هم به زعم خودش از خدا انتقام میگیره
طبیعیه که ابلیس آرزوش #فرصت_سوزی از انسان ها و گرفتن تلفاته ضمن اینکه این خونریزی ها باعث قصاوت قلب و گمراهی مردم میشه
اولین جمله فرشته ها در مواجهه با انسان در قرآن چی بود؟
"این انسان میخواد خون به ناحق بریزه"
خدا هم که تنها حساسیتش چیه؟
ظلم...
بدترین ظلم هم خونریزی به ناحقه
جمعی و جامعه ای که خون به ناحق برزمین بریزه اونم ساختارمند به عنوان سنت!
ملعون و مغضوب خدا خواهد بود
اتفاقا نقشه خیلی تمیزیه راحت آدما رو میندازه تو چرخه فنا...
واقعا هم جای تاسف داره که چرا یکی از اینا از خودش نپرسید چرا خدای ما از ما میخواد بچه هامون رو بکشیم آخه از اینکار چه سودی میبره؟!
دیگه من به جزئیات مراسم قربانی تمدن ها اشاره ای نمیکنم چون هم وقت نیست هم واقعا ناراحت کننده است
فقط انقدری بگم که تاکید بر این بود که خون پاک ریخته بشه
حتی المقدور #بچه!
دقیقا شیطان روی بدترین و خبیث ترین وجه وجودی پیروانش دست میگذاره و همونو متبلور میکنه
طوری که قانع بشن بچه های کوچیک و معصوم خودشون رو زنده زنده بسوزونن!
وگرنه چه منطقی داره یه نفر سر خود به یه همچین نتیجه ای برسه
اگر به فطرتش هم رجوع میکرد میفهمید نباید اینکارو بکنه
یه نکته هم اینجا درمیآد؛
بطور مثال تمدن مصر رو ببینید
با اون همه دبدبه و کبکبه فقط مظاهرش رشد کرده کاری برای آگاهی بخشی و تعالی انسان نمیکنه انسانیت درونش به قهقرا میره
همه تمدن های غیر الهی با مردم همین کار رو میکنن جهل سازمان یافته پدید میارن
چه جهلی بدتر از سنت ذبح و سوزاندن بچه ها و انسانهای بیگناه!
کنار سنت قربانی سنت تقدیم کردن نسل و نطفه شون به شیطانه
توی همون مراسم مثلا نیایش
بت ها که وحشتناک ترین نیایش ممکنه بعد از اعطای قربانی مراسم ارگی(زنای دسته جمعی) انجام میدادن و اون نطفه حرام و بچه حرام زاده رو تقدیم خدای خودشون یعنی ابلیس میکردن!
بلند شدم و استکان های آماده رو با دمنوش پر کردم:
_حالا برخورد خدا با این سیر قهقرایی بشریت چیه؟
روش عمل خدا فرستادن پیامبر و تلاش برای تشکیل تمدن الهی بر زمین برای رهایی مردم از جهل تمدن کفره
تا ساختار درست نداشته باشی که نمیتونی با ساختار غلط مواجه بشی میخوای مردم رو از اون ساختار خارج کنی کجا ببری؟!
_ولی به نظر من منطق پیامبری با عدالت در تضاده چرا باید فقط یک نفر با خدا در ارتباط باشه و بقیه نتونن با خدا ارتباط بگیرن این چه عدالتیه
چرا باید یک نفر برتر از بقیه باشه؟
سینی محتوی استکان های دمنوش رو روی میز گذاشتم و همونطور که مینشستم با دست بفرما زدم:
_اولا همه با خدا ارتباط دارن ولی درک خدا به لحاظ شهودی برای همه مردم ممکن نیست و اینهم چیزیه که مربوط به اعمال خودشونه
ارتباط با عوالم غیر مادی یک سری ابزار شهودی میخواد یک کیفیت خاص میخواد همه مردم به سبب گناه ها و عدم مراقبت امکان این اتصال رو ندارن همه میتونن با خدا حرف بزنن و عبادتش کنن اما همه نمیتونن مستقیم پاسخ خدا رو درک کنن
برای همین خدا وقتی میخواد با مردم صحبت کنه یک واسطه ی انسانی قرار میده...
کسی که هم مردم حرفش رو بفهمن و هم اون بتونه خدا رو درک کنه یعنی باید آدم پاکی باشه قاعدتا
یعنی در واقع پیامبر یه حلقه ی واسط بین خدا و بنده هاشه که این ارتباط رو تسهیل و به نوعی کاتالیز میکنه و این لطف خدا به بشره
وگرنه خدا میتونست خیلی منطقی بگه من در فطرت انسان تمایل به خوبی ها رو قرار دادم عقل هم بهش دادم همین کافیه
هرکی برمبنای فطرتش عمل کنه و صفات خوبش رو رشد بده و از گناهان دوری کنه به من نزدیک میشه
و کم کم من رو درک میکنه مثل همین پیامبرها که قبل از نبوت هم با آدمای اطرافشون خیلی فرق میکنن و با خدا ارتباط دارن
شدنیه ولی خیلی سخته
خدا دائما امتیاز میده که کار ما رو راحت کنه که تو فقط بتونی پاس کنی این امتحانت رو
خدا قدمهای زیادی به سمت ارتباط با بشر برمیداره با وجودی که بشر اصلا رفته توی یه وادی دیگه همه چیز رو میپرسته جز خدا!
ولی فلسفه اصلی پیامبری دو تا موضوعه؛؛
یکی اینکه چون ایده و طرح و مدل خدا برای رشد و تعالی و پرورش بشر الگوی #اجتماعی تمدنیه نه فردی؛
پس پیامبر برای امت نقش #رهبر رو داره
چون برای امت سازی و تمدن سازی عنصر رهبری لازمه اینو تجربه بشری هم تایید میکنه
و دومین فلسفه پیامبری،
#الگوسازی برای امته یعنی خود پیامبر میشه تجلی عملی و انسانی تمام آموزه هایی که.....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
سفره را پهن میکنم و غذا را گرم میکنم. کنار بشقابها قاشق و چنگال میگذارم و بشقاب کوفتهها را وسط سفره مینشانم.
مرتضی دستانش را بهم میمالد و میگوید:
_عجب کوفته ای شده!
با ذوق و از ته دل لقمه در دهانش میگذارد. من هم از لقمه گرفتن و بهبه کردنش تشویق میشوم و لقمه به دهان میگذارم.
سفره را جمع میکنیم و طبق معمول ظرف ها را باهم میشوییم. دستانم را دیرتر از مرتضی خشک میکنم، چای میریزم و برایش میبرم.
مانده ام چطور قضیه حاج آقا را بگویم و چطور نگویم! کمی دور و برم را نگاه میکنم و بالاخره جرئت پیدا میکنم و میگویم:
_مرتضی؟
چایش را برمیدارد و میگوید:
_جانم؟
_یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
مردمکش را توی کاسه چشمش میچرخاند و لب میزند:
_تا چی باشه!
آب دهانم را با صدا قورت میدهم و با تردید میگویم:
_من امروز رفتم مسجد سپهسالار!
چشمانش مثل توپی گرد میشود و میپرسد:
_اونجا چرا؟ آخه با خودت فکر نکردی اونجا خطرناک باشه؟
حرفش را قبول دارم اما نمیتوانم گوسفندی که تا دم پوست کنده ام را رها کنم! من #وظیفه ام در این بحبوحه تبلیغ حکومتی اسلامی است.
اگر کوتاهی کنم جواب پیامبر (ص) و ائمه را چه بدهم؟ هر کسی در زمانی ماموریتی دارد،
مثلا انصار و مهاجرین وظیفه شان این بوده که پشت امام علی (علیهالسلام) بایستند و حقشان را بگیرند اما وظیفه خود را ندانسته و به آن عمل نکردند
که نتیجه اش این شد بیبی دوعالم بین در و دیوار قرار گرفت و تک و تنها پشت علی اش را ماند. اگر من چشمم به #رهبر امروزم نباشد پس فرق من با آن غفلتزده ها چیست؟
_چرا میدونستم خطرناکه ولی در عین حال که مراعات کردم داخل شدم.بگو چه اتفاقی افتاده بود؟
زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد:
_چه اتفاقی؟
_حاج آقا امامی رو گرفتن! پسرش به جاشون اومده بود.
حالت چهره اش را از دیده میگذرانم اما به اندازه نخی از تعجب در تار و پود صورتش دیده نمیشود. سکوت میکند و به گوشه ای خیره میشود.
_خب... بعضیا کارایی میکنن که فکر میکنن خیلی شجاعن درحالیکه عین دیوونگیه! البته دور از جون حاج آقای شما. ولی خب واقعا همینه! حاج آقا باید مخفی میشد ولی روزی که رفتم پیشش و گفتم، گفت که خودش میدونه اما نمیتونه این همه کار رو ول کنه و فرار کنه. گفت اگه یک ذره بیکار باشم باید فردای قیامت جواب بدم که چرا به اندازه توانم کار نکردم. بعدشم خودشو به خدا سپرد و رفت.
+تو واقعا اینو دیوونگی میدونی؟ رفتن توی دهن شیر کار هرکسی نیست!
از نگاهش اینطور فهمیدم که حرفم برایش مهم نیست و خودش میگوید:
_خب از روی عقل هم نیست!
+مگه همه چی باید از روی عقل باشه؟مگه مثل غربیها، روشنگری عقلی۱ داریم؟
ما یه چیزی هم به عنوان دین داریم و به اونم باید رجوع کنیم، پس کسایی که شهید میشن و جون میدن بی عقلن نعوذبالله؟
دیگر حرفی نمیزند و رادیو را برمیدارد و موجش را عوض میکند.
وضو میگیرم و با خودم فکر می کنم چقدر عقاید سازمان روی مرتضی اثر گذاشته است!
اگر هم ناخواسته و بدون تامل چنین حرفهایی میزند باز هم واقعا نگران کننده است.
صبح بدون این که صبحانه بخورم از خانه بیرون میزنم و پیاده به کتاب فروشی امید میروم. کتابفروشی کوچکی است و بالایش ساختمان دیگریست.
در را که باز میکنم صدای زنگوله ی بالای در بلند میشود و صاحب مغازه از توی کتابها سرش را بیرون می آورد.
مرد جوانی به نظر میرسد و جلو میروم.
کمی کتابها را بررسی مکنم و بعد به او میگویم:
_من برای خرید کتاب نیومدم.
جوان دستی به موهایش میکشد و می گوید:
_پس برای چی اومدین همشیره؟ اگه عکاسی میخواین برین که طبقه بالاست.
دستم را در هوا تکان میدهم و خیلی آرام لب میزنم:
_نه اومدم اعلامیه بگیرم.
مرد نگاهی به من می اندازد و میگوید:
_ما اینجا اعلامیه نداریم. شوخی میکنید؟
لحن جدی به خود میگیرم و چادرم را به خودم میچسباندم.
_نخیر! آ سدرضا امامی منو فرستاده.
جوان دوباره سرش را میخاراند و میگوید:
_آ سدرضا امامی؟...
کمی مکث میکند و ادامه میدهد:
_همچین اسمی رو تا حالا نشنیدم. شاید کتاب فروشی خیابون اونوری رو بهتون آدرس دادن.
یک لحظه به خودم شک میکنم و میگویم نکند اشتباه کرده ام! در دلم انگار رخت می شویند. با صدای لرزانی میپرسم:
_اسم اون کتابفروشی چیه؟
_کتاب فروشی حیدری.
یکهو یاد تسبیح می افتم و با عجله از کیف بیرون میکشمش.تسبیح را روی ویترین شیشه ای میگذارم و میگویم:
_بفرما! اینم نشونی آ سیده.
تسبیح را که در دستش میگیرد برق عجیبی در چشمانش نقش میبندد و میگوید: