🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۴۷
زمزمه مى کنى :
_✨تاب از کَفَت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، #عهدى دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که #ناشناس حکام جابرند و #درآسمان شهره ترند تا در زمین ، #متعهدکرد که به #تکفین و #تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را #جمع کنند و #بپوشانند و
این جسدهاى پاره پاره را #دفن کنند و براى #مقبره پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، #پرچمى بر افرازند که #درگذر_زمان_محو_نشود و یاد و خاطره اش در #حافظه_تاریخ ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در #نابودى آن #بکوشند، #ظهور و #اعتلاى آن #قوت گیرد و #استمرار پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که #خدا خود به کفن و دفنشان نگران است.
این کلام تو....
انگار آبى است بر آتش
و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود.
آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى
گوید:
_✨روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان!
تو مرکبت را به مرکب سجاد، #نزدیکتر مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى :
_✨على جان ! این حدیث را خودم از #ام_ایمن شنیدم و آن زمان که #پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من #هم_اکنون_می_بینم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در
همین #کوفه ، دچار #ذلت و #وحشت شده اید و در #هراس از #آزار مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد #شکیبایى ! #شکیبایى ! #شکیبایى!
#سوگندبه_خداوند شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست...
از #نگاه_سجاد در مى یابى...
که هر کلمه این حدیث ، دلش را #قوت و روحش را #طراوت مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، #خون_تازه مى دواند.
همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که :
(هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !)
تو خودت مى فهمى که...
باید تمامت قصه را روایت کنى .
تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى:
_✨ #ام_ایمن چنین گفت: عزیز دلم و کلام #پدر بر تمام گفته هاى او مهر #تایید زد: من آنجا بودم آن روز که #پیامبر به منزل #فاطمه دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم.
رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به #آسمان کرد و ابر #غمى بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت #قبله چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به #گریستن کرد. همه #متعجب و #حیران به او مى نگریستیم و او #همچنان_مى_گریست. سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، #محزون شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردن نداشتیم . این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما.
#پیامبر فرمود:
عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را #عاشقانه و #شادمانه نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ، #سپاس مى گفتم که ناگهان #جبرئیل فرود آمد...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۳
✨زندگی میان بهشت
بدون اینکه من کاری بکنم،...
حاجی #خودش #پیگیر کارهای من شد ...
تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... .
روز موعود رسید ...
توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ...
دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ...
مدام #ازخدا #تشکر می کردم ...
باور نمی کردم خدا چنین #نصرت و #پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که #بادست_خودشون، نابودشون کنم ... .
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ...
توی خوابگاه پر از #شیعیان مختلف، از #کشورهای_مختلف بود ...
امریکای شمالی و جنوبی،
آفریقا،
آسیا
و اروپا ...
مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... .
بالافاصله یک #برنامه #هدف_گذاری_شده درست کردم ...
👈مرحله اول، #نفوذ بین اقوام مختلف ...
👈مرحله دوم، #شناسایی اخلاق، فرهنگ و #تفکرات و نقاط #قوت و #ضعف تک تک شون بود ... #نقش و #جایگاه اسلام بین اونها ... #میزان و درصد #نفوذشیعیان در بین حکومت و قدرت ...
👈مرحله سوم، #شناسایی #علت شیعه شدن #تازه_مسلمان_ها ...
شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ...
👈و آخرین مرحله،
#پیداکردن_راهکارهای_نابودی_شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... .
👈بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ...👉
همزمان باید #مطالعاتم رو هم شروع می کردم ...
یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... #زمانم رو تقسیم کردم ...
سه ساعت می خوابیدم
و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ...
دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:
_فعلا بازش نکنید. همین جلوی خونریزی را گرفته.
و یک انتی بیوتیک برای عفونت تجویز کرد،
تا دکتر جراح بیاید و چاقو را از پای چنگیز درآورد و رگ و پی پاره شده را بدوزد.
سید، با لبخندی، دل چنگیز را قرص کرد و گفت:
_همین جا کنارت هستم.
و از تخت چنگیز فاصله گرفت.
به همراه سرپرستار رفت. موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود.
کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید:
_سلام حاج آقا. عرض ارادت.
سید به او دست داد:
_سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد
«مجید»، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:
_متاسفانه گرفتاریهای دنیایی نمیگذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آنجاست.
سید، دست بر شانهاش زد و گفت:
_خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم
و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت:
_مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن.
گونههای مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت:
_شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان
سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت:
_اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحاتتان را بدهید.
و رو به نگهبان کرد و گفت:
_این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند.
حاج عباس، به همراه پلیس،
به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند.
افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت.
سید به حاج عباس گفت:
_مسجد را چه کردید؟
حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت:
_ایشان نگهبان گذاشتند.
افسر پلیس رو به سید گفت:
_حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند.
سید گفت:
_درست میفرمایید.
افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت.
موبایلش را روی میز گذاشت ،
و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت میکرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد.
افسر برگه ای به سید داد و گفت:
_حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده.
به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد.
دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت:
_چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش میآورم. نیازی به بیهوشی هم نیست.
و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت.
دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند.
حاج عباس گفت:
_بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش میمانم.
سید به ساعت نگاه کرد.
پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد.
حاج عباس، از قفسهای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقهای که چنگیز را برده بودند رفت.
روی صندلی به انتظار نشست.
قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد.سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب میداد. چند دقیقهای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد.
صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد.
سید، در سجاده نشسته ،
و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع میکرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه میداد.
یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت:
"می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود"
و با خندهای، حرف را عوض کرد.
زهرا، میدانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد.
زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود ،
و بیحال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند.
با خود گفت:
"بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش میزنم."
سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد.
🤲بین اذان و اقامه ....
برای #تعجیل در فرج مولا،
سلامتی #رهبر
و بالاتر رفتن #قوت و #برکت_نظام جمهوری اسلامی ایران،
#گشایش کار مومنین،
#شفای بیماران
و به #حاجت رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست.
زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫