مهم این است...
عاقبت راهی را که انتخاب کرده ای خیر است...
#عشق_واقعی #آسمانی #الگو #قهرمان #دختری_از_دیار_پاکان
#سبک_زندگی_من
ادامه رمان رو فردا میذارم 😍
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۹
✨جهاد من
کشور من پر بود از #مبلغ_های_وهابی و جوان هایی که....
با جون و دل، #عقل و #ایمان شون رو دست اونها می دادن ... .
حق با حاجی بود ...
باید #مانع از پیوستن جوانان کشورم به #داعش می شدم ...
باید کاری می کردم که توی سپاه #اسلام بجنگن، نه سپاه #کفر ... .
از اون روز،...
⚔ #کلاس_جبهه_نبردمن شد ....
و #قلم
و #کتاب_ها، سلاحم ...
باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ...
#یک_لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم،...
ممکن بود به قیمت #گمراهی یک هموطنم و #جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ... .
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ...
غذا و خوابم رو کمتر کردم ...
و #تلاشم رو چند برابر ...
به خودم می گفتم:
یه #مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها #بجنگی ... .
در مورد
دفاع مقدس
و شهدای ایران
خیلی مطالعه کرده بودم ...
خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی #ایستادگی کرده بودند ...
اونها رو #الگو قرار دادم و شروع کردم ... .
اما فکرش رو هم نمی کردم که با #آغاز این حرکت، ...
#نبردسخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ...
هر لحظه، #هجوم_شیاطین رو حس می کردم ...
هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر
می شد ...
❌شبهه،
❌تردید،
❌خستگی،
❌یأس،
❌رخوت،
❌تنبلی و ... از طرف دیگه ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۳۶
✨من سرباز کوچک توئم
بعد از دو سال #برگشتم کشورم ...
خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ...
نمی دونم چطور؟
ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ... .
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از #علمای_وهابی رو هم دعوت کردن ... .
نور چشمی شده بودم ...
دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ...
من رو #قهرمان، #الگو و #رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ...
نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود ....
و کشورش رو در راه #خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، #موقتا برگشته بود ... .
برای همین قرار شد برای اولین بار ....
و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ...
وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ...
همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ...
سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا ...
مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت ...
چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ...
و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه #تناقض ها و حرف های #غلطی که 👈به نام دین👉 می زد؛ نمی شد ...
خون خونم رو می خورد ...
کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به #اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ...
دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... .
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
موقع نزدیک شدن
ب #گــــــنـــــــاه
👈👈باید...
#توسل #الگو #قهرمان_من
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی
#هرچی_توبخوای
🌷قسمت ۱۳۵
من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...وقتی حرفهاش تموم شد، فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.
وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم. گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.
با خدا حرف میزدم...
خدایا کمکم کن #مغرور نشم.خدایا کمکم کن تو #امتحان_های_سختی که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا #عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم.
بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود...
منم از فرصت استفاده کردم و نماز میخوندم. حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.
صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد...
رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم.
-بیا
رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.
-زهرا به من نگاه کن.
نگاهش کردم.لبخند زد.
-زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با #تنهایی،با #باهم بودن،با #بچه هامون، با #جدایی،با #خانواده هامون،با #عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با #مسئولیت..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف و گمراه کننده از راه خدا و اسلام مربوط میشد. ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم. من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم. بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن. تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن. منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم...همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام #الگو باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه. تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی. الان میخوام بعضی ها بشناسنت. سخته، میدونم. همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی.
ساکت شد و به من نگاه میکرد.
-وحید
-جانم؟
-چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.
مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.
-زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم. یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم
یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون...
قبل از اومدن مهمان ها..
ادامه دارد..
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اولین اثــر از؛
✍بانـــومهدی یار منتظرقائم
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
سلام خدمت رفقای باصفای جدید و قدیم😊
👇چند تا نکته عرض کنم خدمتتون؛👇
👈اول اینکه؛ بارها و بارها توضیح دادم درکانال.. بنده با بیشتر از 10 کانال که رمانهای بظاهر مذهبی و فانتزی دارند رقابت سنگینی دارم..
👈دوم اینکه؛ رمانها فقط دو، سه تا هستن که واقعین.. بقیه فانتزی و بقول شما ایده ال و رمان 23 هم نیمه واقعی هست...
👈سوم اینکه؛ نویسنده هیچکدوم از رمانها بنده نیستم
👈چهارم اینکه؛ رمانهای واقعی 90% به مرحله کتاب رسیده و چاپ شده و اجازه نشر در فضای مجازی رو نمیدن.. پس نمیتونم بذارم
👈پنجم اینکه؛ رمانها و داستانهای مستند، بصیرتی استاد حدادپور رو نمیتونم بذارم چون راضی نیستن
👈ششم اینکه؛ دغدغه بنده داستانها و رمانهایی ست که
اولا #حقیقتا مذهبی باشه نه فقط #بظاهر
و دوما #مفهومی..
جنس اصل داستان برای بنده مهمه که اولا موجب فساد نشه دوم به بهونه دین تحریک آمیز نباشه سوم سنت و بدعت در دین نیاره و در نتیجه جوونها رو ب گناه نکشه..
👈هفتم اینکه؛ بیشتر از یکساله که رمانهای بظاهر مذهبی شدیدا بخورد جوونها میدن و به اسم چادر و به اسم نماز و... دقیقا رمان رو به سبک غربی مینویسن با لایه نازکی از دین..
👈و درنهایت؛ 👇
هدف بنده اولا رقابت با رمانهای #بظاهر مذهبی اما غربی..
و ثانیا تصویرسازی از داستانهای #مفهومی و #الگو دادن به جوونها توسط رمان و داستان..
ان شاالله..
#ادمین_نوشٺ
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۱۲
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. عطر خوشی در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید. گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!
خانم بزرگ لبخندی زد. و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ همراه بود.
یوسف گیج بود،...
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.
چقدر زیبا #بندگی میکرد.
چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده
بالبخند از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....شیرین پلو با قیمه
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫 قسمت ۱۲
💫 گرمای تهران
ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم …
متین از صبح تا بعد از ظهر نبود …
بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت …
با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم …
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد ...
و با هم دعواشون شد …
نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه …
حدسم هم درست بود …
پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز …
با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم …
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون …
پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت …
و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم…
خیلی خوشحال بودم …
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود …
اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود …
اما کم کم بیرون رفتن با #چادر، وحشتناک شد …
وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم …
اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ …
و بعد به خودم می گفتم …
تو هم می تونی … و #استقامت می کردم …
تمام روزهای من یه شکل بود …
کارهای خونه،
یادگیری زبان
و مطالعه به زبان فارسی …
بیشتر از همه #داستان_زندگی_شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه #الگو شده بودن …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الآنم گاهی اینجوری میکنم. فکر کردم فقط من خُلم
ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید:
_نترس، منم خُلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم.
آیه: _دلم براش تنگه.
ارمیا: _حق داری. منم دلم براش تنگه.
آیه: _میشناختیش؟اون دوران دانشجویی رو خدمتتون میگم.
ارمیا: _میدیدمش اما سمتش نمیرفتم.
آیه: _مرد خوبی بود!
ارمیا: _شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش.
آیه: _یک سوال بی ربط بپرسم؟
ارمیا: _بپرس
آیه: _چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟
ارمیا خندید:
_تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب!
آیه لبخند زد:
_چرا خب؟
ارمیا:
_مسئول پرورشگاه عشق اسمهای پیامبرا رو داشت. مارو آوردن
پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود.
آیه: _دنبال پدر مادرت نگشتی؟
ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم #خرمشهر. احتمالا توی #بمباران از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم.
آیه: _خدا رحمتشون کنه.....سالگرد مهدی نزدیکه.!
ارمیا: _براش مراسم میگیریم، مثل هر سال.
آیه سرش را به چپ و راست تکان داد:
_نه! مردم بهمون میخندن؛ میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته.
ارمیا: _مردم #حرف زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات #نمیدونن! اونا دنبال یه اتفاقن که دربارهش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که #نمیتونن زنها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو تو تنهایی خونههاشون میپوسونن. آیه باش! #الگو باش! #مقاوم باش! بگو زندهای... بگو حق زندگی داری... بگو شوهر شهیدت رو از یاد نبردی، و براش ارزش قائلی، و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم #به_ظاهرمسلمون که #تفریحشون نقد مردمه و تو کار هم #سرک میکشن و حق خودشون میدونن #قضاوت کنن و #رای بدن. یادته قصهی مریم خانوم که #بیگناه کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟
*************
مسجد شلوغ بود...
دوستان و همکاران و خانواده سیدمهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد ،
صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار سالهی آیه برای پدرش شعر میخواند:
🎙مامانم گفته
واسهم از بابا
آقا گفت برو
بابا رفت به جنگ
مامان گریه کرد
بابا رفت حرم
بابا شد شهید
زینب گریه کرد
بابایی نداشت
تا برن سفر
بابایی نداشت
تا برن حرم
#حرم شد #آزاد
بابایی #نبود
زینب #تنها بود
بابایی نبود
مامان #گریه کرد
زینب نگاه کرد
عکس بابایی
با روبان #مشکی
بالای دیوار
داشت میکرد نگاه
زینب گریه کرد
مامان گریه کرد
بابا میخنده
بابا خوشحاله
آخه عزیزه
بابا شهیده
بعد گفت:
_من با دوستم محمدصادق و زهرا و مهدی اینو برای بابا درست کردیم؛ آخه دلم برای بابا تنگ شده بود، بابا ارمیا هم رفته بود جنگ... من همهش تنها بودم. دلم بابا میخواست. گریه کردم؛ دوستامم گریه کردن...بعد محمدصادق اینو گفت و یادم داد تا برای بابا مهدی بخونم
صدای هقهق آیه به گریههای بلند بلند تبدیل شد. ضجههای فخرالسادات دل زنها را به درد آورد. ارمیا دخترک یتیم سیدمهدی را به آغوش کشید و بوسید.
مراسم که تمام شد،
آیه صدای پچپچهایی از اطراف میشنید. همانطور که فکرش را میکرد،
همه او را شماتت میکردند.
بغضش سنگینتر شد.....
" چه کنم با این نامردمیها سید؟
چه کنم که راحت دل میشکنند.
گاهی سر میشکنند،
گاهی خنجر از پشت میزنند. "
بعضیها بعد از تسلیت، تبریک میگفتند... این تبریکها گاهی بیشتر شبیه تمسخر است... گاهی درد دارد. نگاه و پوزخندهایی که به اشکهای پر از دلتنگی میزدند.گاهی دل میسوزاند.
ارمیا هم سر به زیر کنار حاج علی ،
و سید محمد ایستاده بود؛ گفتنش راحت بود. راحت به آیه گفته بود حرف مردم بیاهمیت است اما حالا
وسط این مراسم که قرار گرفت، دلش برای آیه سوخت. آیهای که میان زنان گیر افتاده و حتما بیشتر از این نگاههای سنگین نصیبش میشد.
آخر مراسم بود که زنها در حیاط مسجد جمع شدند. آیه کنار فخرالسادات ایستاده بود....
که زنعموی سیدمهدی گفت:
_رسم خانوادهی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بیخبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟
فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد:
_چرا شرم زنعمو؟ خلاف شرع کردیم؟؟
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سیدمحمد:
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🔻شهید رئیسی، الگوی مدیریتی برای دولتها و مسئولان
✅ دولت شهید رئیسی، دولت کار و امید و حرکت
◻️ دولت مرحوم آقای رئیسی(رضواناللهعلیه) دولت #کار، #امید و #حرکت در بخشهای داخلی و خارجی بود
◻️ #مردمیبودن از مهمترین خصوصیات آقای رئیسی بود که باید برای رؤسا و اعضای دولتها الگو باشد
◻️محور برنامهریزیها و اقدامهای آقای رئیسی حل مشکلات مردم بود
◻️ آقای رئیسی اعتقاد داشت همه مشکلات کشور را با تکیه بر ظرفیتهای داخلی میتوانیم حل کنیم
◻️ یک خصوصیت آقای رئیسی #خستگیناپذیری از کار بود/ مکرر ایشان را توصیه میکردم مقداری استراحت کنند اما میگفت من خسته نمیشوم
◻️ مرحوم آقای رئیسی مواضع انقلابی و دینی خود را صریح بیان میکرد
🔻 آقای رئیسی دو خصوصیت را با هم در سیاست خارجی رعایت میکرد:
۱) تعامل
۲) عزتمداری
◻️ «مأیوس نشدن از زخمزبانها» یکی از نکات برجسته مرحوم آقای رئیسی بود / از زخمزبانها رنج هم میکشید لکن از کارکردن و دنبالگیری کردن سرد نمیشد
◻️ آقای رئیسی جداً #متواضع و آدم صبوری بود/ اهل مدارا بود با کسانی که با او اختلاف نظر داشتند
◻️ مرحوم آقای رئیسی #اهل_ذکر و دعا و توسل بود
◻️مجموعه این خصوصیات علمی و فکری و قلبی بعنوان یک #الگو باید ثبت بشود