eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۱۳۵ من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...وقتی حرفهاش تموم شد، فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم. وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم. گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم. با خدا حرف میزدم... خدایا کمکم کن نشم.خدایا کمکم کن تو که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم. بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود... منم از فرصت استفاده کردم و نماز میخوندم. حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید. صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد... رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم. -بیا رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود. -زهرا به من نگاه کن. نگاهش کردم.لبخند زد. -زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با ،با بودن،با هامون، با ،با هامون،با ... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با ..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف و گمراه کننده از راه خدا و اسلام مربوط میشد. ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم. من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم. بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن. تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن. منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم...همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه. تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی. الان میخوام بعضی ها بشناسنت. سخته، میدونم. همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی. ساکت شد و به من نگاه میکرد. -وحید -جانم؟ -چی میگی شما؟!! من نمیفهمم. مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم. -زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم. یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون... قبل از اومدن مهمان ها.. ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۸ _... امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری! از حرفهایش میفهمیدم.. شوهرش در کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا کرده باشد.. که قدمهایم به زمین قفل شد... و او به سرعت به سمتم چرخید _چته؟ دوباره ترسیدی؟ دلی که سالها کافر شده بود... حالا برای حرم میتپید،.. تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید.. و او کمر به حاضر در حرم بسته بود... که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد _فقط کافیه چارتا مفاتیح پاره بشه تا کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک! چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید.. و نافرمانی نگاهم را میدید.. که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد _میخوای برگرد خونه! همین امشب شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه! نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید... و چشمان ابوجعده دست از سر صورتم برنمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم _باشه... و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد.. و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید... باورم نمیشد.. به پیشواز کشتن اینهمه انسان باشد که مرتب لبانش میجنبید و میخواند... پس از سالها ... از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی ام این بار نه به نیت که به قصد میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی(ع) شوم... که قدم هایم میلرزید... عده ای زن و کودک در حرم نشسته بودند،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۴ پهلویم در هم رفت و دیگر از دردجیغ زدم... مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد.. و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده..که با همه چندساله ام از ،... دلم تا روضه در و دیوار پر کشید.... میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها ✨حضرت زهرا(س)✨را صدا میزدم.. تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای از پهلویم ترک خورده است... نمیخواست از خانه خارج شوم.. و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود..که مقابل در اتاق رژه میرفت کسی نزدیکم شود... صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت،.. در تمام این مدت از حضورش بودم و باز دیدن جنازه اش دلم را زیر و رو کرده بود.. که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، گریه میکردم... از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت _مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه! میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده.. و کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود... از این اتاق و با این زن نامحرم میکشید.. که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست _مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون! و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود.. که با گریه پرسیدم _باهاش چیکار کردن؟ لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه ،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۷۳ با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد _تا هر وقت بخواید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید! بی هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم.. که گنبد و ستونهای حرم آغوشش را برای قلبم گشود.. و من پس از این همه سال و بی وفایی از در و دیوار حرم میکشیدم.. که قدم هایم روی زمین کشیده میشد و بی خبر از اطرافم ضجه میزدم... از شرم روزی که اسم زینب را ،.. از شبی که را از سرم کشیدم،.. از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم.. و حالا میدیدم حضرت زینب (س) دوباره آغوشش را برایم گشوده... که دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد... گرمای نوازشش را روی سرم حس، میکردم که دانه دانه گناهانم را گریه میکردم، او اشکهایم را و من ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه میبوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر میشد... با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم،.. میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم.. که تمنا میکردم این دلبستگی را از دلم بگشاید.. و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود... حساب زمان از دستم رفته بود،.. مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب(س) راحت نبود... که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم... گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُراز اشکم در صحن دنبال مصطفی میگشتم.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📌آیا در زن و مرد نامحرم، فرقی بین گفت و گوی مستقیم و از راه دور هست؟ 📌آیا با جنس مخالف و رد و بدل کردن صحبت های معمولی جایز است؟ 📌چقدر مراقب رفتارمون با نامحرم در هستیم؟ 🔵حضور در شبکه‌های اجتماعی و گروه‌های مختلف، مثل اینستاگرام، تلگرام، واتساپ، ایتا، سروش، روبیکا و... تحت عناوین مختلف مثل ؛ 🔸گروه‌های کاری، 🔸گروه‌های شعر، 🔸خرید و فروش 🔸گروه‌های درسی و ... اگر چه افراد همدیگر را نمی‌بینند حتی با رعایت رفتار و گفتار خود اما نمی‌توانند در سهولت برقراری رابطه با نامحرم حتی در چت و گفت و گو را منکر شوند. 🔴دختران و زنانی که در در روابط خود رسمیت و جدیت را رعایت می‌کنند اما با عضویت در گروه های مختلف شبکه های اجتماعی به مرور و ناخواسته راه و خود را گم می کنند. ❌این ممکن است در دنیای واقعی بروز نکند اما حضور بی‌ضابطه در فضای مجازی میتواند فرد را دچار نوعی دوگانگی کند.. ⬅️که بر اثر آن ناچار است در فضای مجازی که تعدادی از دوستان و آشنایان را دارد و در دنیای حقیقی عده ای دیگر، رفتاری متفاوت و در مواردی متناقض از خود بروز دهد. ✅به همه شما پیشنهاد میکنم داستان رو حتما بخونید تا متوجه بشید که این در فضای مجازی ممکنه چه عواقب بدی داشته باشه عواقبی که شاید بنیان یک خانواده رو از هم بپاشه و باعث و بین زن و شوهر بشه... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ _مثلا چی؟ سر اصل مطلبش میرود. _ببین! میدونم که پیمان بهت نگفته اما من بهت میگم تا با خودت و اون صادق باشی...به پیمان پیشنهاد یه مسئولیت دادن. خب...خودتم میدونی پیمان با تمام وجودش توی مبارزه پا گذاشته. اون حتی از درس و خونواده‌مون هم گذشت و حقشه! اما بدخواهاش دارن این وسط موش می‌دونن. _خب... بهونه شون چیه؟؟ به اونا چه! مگه تصمیم سازمان نیست؟ _معلومه که تصمیم سازمانه اما خب یه سری وضع شده که اگه سازمان بخواد زیر پا بزاره توی هویتش اثر داره و در ثانی حرف و حدیث پیش پیاد. _چه قوانینی؟ _ما کم از بچه های متعصب و مذهبی نخوردیم. تو شاید خیلی از ماجراهای خیانتا رو نشنیده باشی.ولی من میخوام توجیهت کنم چون تو هم عضو مایی.چند سال قبل یه جوون به اسم ☆✍مجید☆ بعد از تغییر رویکرد سازمان که اونم بخاطر مردم بود، تحت تاثیر یه مشت متعصب خیانت کرد. اون میخواست ما رو مرتد اعلام کنه و پنهونی خیلی از اعضا رو به انحراف کشید تا یه سازمان دیگه راه بندازه. باورت میشه؟ هیچوقت یه کشور با وجود آدمای متعصب و مقام دوست به جایی نمیرسه. ازون وقته که مجبوریم به مذهبیای در ظاهر وطن‌پرست اعتماد نکنیم. پیمان با تموم وجودش برای مردم در راه مارکس قدم برمیداره اما تو چی؟تو پیرو مکتب کی؟ سازمان باید بدونه تو کدوم وری هستی.اطرافیان هم خیلی مهمن و به همین خاطر باید موضعت رو اعلام کنی.تو بی‌هدف و اراده نمیتونی تو سازمان باشی، فهمیدی؟ حرفهای پری دیدم را وسعت میبخشد.پدر هم همیشه از مذهبی‌های خشک تعریف میکرد که آینده و گذشته ما را خراب‌کردند. با این حرف ها بیشتر بذر نفرت در دلم رشد میکند.از طرفی او درست میگوید من نباید سد راه پیمان باشم.تمام این محاسبات به عرض چند دقیقه در ذهنم جابجا می شود.این بار با رضایت قلبی به پری اعلام میکنم: _من نمیخوام مانع رسیدن خودم به حقیقت و مانع رسیدن پیمان به مسئولیتش بشم. تو راست میگی. من تا حالاش هم دیر کردم و باید زودتر از اینا رو انتخاب میکردم. باید چکار کنم؟ _کاری نداره که! یه نامه بنویس و بعد از اظهار اطاعت از سازمان و مرکزیت بگو من مارکسیست شدم و همین. از ساده بودن کار شاد میشوم.همان شب قلم به دست میگیرم و نامه‌ی پر و پیمانی را مینویسم.پیمان هم کنارم می‌ایستد و مرا به نوشتن راهنمایی میکند.نامه را خودم فردا تحویل کیوان میدهم تا به دست بالایی‌ها برساند. 🔥_امیدوارم این صداقت توی نامه رو با پذیرش دستورات اثبات کنی. در جوابش تنها لبخند میزنم.طولی نمیکشد که به گفته‌ی پری حرف و حدیث ها فروکش میکند.پیمان با مسئولیت جدی روبرو میشود.من هم درست نمیدانم کارش چیست اما هرچه هست در مسائل سازمان دخیل است.در کلاسهای عقیدتی سازمان شرکت میکنم تا بتوانم بهتر رویکردم را بشناسم.آنجا کمال همه چیز را برایمان تشریح میکند.بخاطر موقعیت پیمان هر هفته چندین جلسه در خانه‌ تیمی ما اتفاق می‌افتد.مسائل نظامی و نقشه پیش او تشریح داده میشود و در صورت رضایت با مسئولین بالا هماهنگ میشود. وارد خانه میشوم.از برق روشن در اتاق میفهمم امشب هم جلسه است.پری توی آشپزخانه چای میریزد و با دیدن من سلام میدهد.هنوز چند قدمی برنداشته که برمیگردد و به من میگوید: _راستی! پیمان گفت تو هم توی جلسه باشی. سریع پشت سرش به راه می افتم.جمعیتمان چهار مرد و دو زن است. یک بسته پیچیده شده در میانمان است و بعد از سکوت یکی از مردها، آن بسته را معرفی میکند. _این یه دست‌سازه که خرابی‌زیادی نداره یعنی نتونستیم اون چیزی رو بسازیم که گفتی. پیمان اخمش در هم میرود و طلبکارانه میپرسد: _اونوقت چرا؟؟ سرش را پایین می اندازد: _خودتون که میدونین وضعیت سازمان بعد از اعلام از بدتر شده.پولدارایی که یه رگ مسلمونی تو وجودشون بود بعد این ماجرا تفم کف دستمون نمیندازن.بودجه هم نداریم تا قطعاتشو بخریم. مرکز هم هی امروز و فردا میکنه برای دادن پول. چی میشه کرد؟ سکوت سنگینی بر جمع حاکم میشود.که فکری به ذهنم میرسد و از سر شادی تن صدایم بالا میرود: _فهمیدم! همگی نگاهم میکنند _من یه خورده پول برای روز مبادا کنار گذاشتم.و البته این تمام پولم نیست. چون بقیش توی یه حساب که بعید میدونم بتونیم با وضعیت تعقیب گیرش بیاریم. وقتی آن سه مرد میروند،به سراغ همان کیفی میروم که افشارمنش دم رفتن برایم آورده بود.سامسونت کوجک را از چمدان درمی‌اورم. پری و پیمان درخال گفتگو هستند که من هم وارد میشوم.کیف را بطرف پیمان میگیرم: __________ ✍پی‌نوشت؛ اشاره ماجرای شهید مجید شریف واقفی از زبان مجاهدین خلق. شما در همین رمان شاهد واقعیت این ماجرا خواهید شد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛