┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰
_مثلا چی؟
سر اصل مطلبش میرود.
_ببین! میدونم که پیمان بهت نگفته اما من بهت میگم تا با خودت و اون صادق باشی...به پیمان پیشنهاد یه مسئولیت دادن. خب...خودتم میدونی پیمان با تمام وجودش توی مبارزه پا گذاشته. اون حتی از درس و خونوادهمون هم گذشت و حقشه! اما بدخواهاش دارن این وسط موش میدونن.
_خب... بهونه شون چیه؟؟ به اونا چه! مگه تصمیم سازمان نیست؟
_معلومه که تصمیم سازمانه اما خب یه سری #قوانین_جدید وضع شده که اگه سازمان بخواد زیر پا بزاره توی هویتش اثر داره و در ثانی حرف و حدیث پیش پیاد.
_چه قوانینی؟
_ما کم از بچه های متعصب و مذهبی نخوردیم. تو شاید خیلی از ماجراهای خیانتا رو نشنیده باشی.ولی من میخوام توجیهت کنم چون تو هم عضو مایی.چند سال قبل یه جوون به اسم ☆✍مجید☆ بعد از تغییر رویکرد سازمان که اونم بخاطر مردم بود، تحت تاثیر یه مشت متعصب خیانت کرد. اون میخواست ما رو مرتد اعلام کنه و پنهونی خیلی از اعضا رو به انحراف کشید تا یه سازمان دیگه راه بندازه. باورت میشه؟ هیچوقت یه کشور با وجود آدمای متعصب و مقام دوست به جایی نمیرسه. ازون وقته که مجبوریم به مذهبیای در ظاهر وطنپرست اعتماد نکنیم. پیمان با تموم وجودش برای مردم در راه مارکس قدم برمیداره اما تو چی؟تو پیرو مکتب کی؟ سازمان باید بدونه تو کدوم وری هستی.اطرافیان هم خیلی مهمن و به همین خاطر باید موضعت رو اعلام کنی.تو بیهدف و اراده نمیتونی تو سازمان باشی، فهمیدی؟
حرفهای پری دیدم را وسعت میبخشد.پدر هم همیشه از مذهبیهای خشک تعریف میکرد که آینده و گذشته ما را خرابکردند. با این حرف ها بیشتر بذر نفرت در دلم رشد میکند.از طرفی او درست میگوید من نباید سد راه پیمان باشم.تمام این محاسبات به عرض چند دقیقه در ذهنم جابجا می شود.این بار با رضایت قلبی به پری اعلام میکنم:
_من نمیخوام مانع رسیدن خودم به حقیقت و مانع رسیدن پیمان به مسئولیتش بشم. تو راست میگی. من تا حالاش هم دیر کردم و باید زودتر از اینا #مارکس رو انتخاب میکردم. باید چکار کنم؟
_کاری نداره که! یه نامه بنویس و بعد از اظهار اطاعت از سازمان و مرکزیت بگو من مارکسیست شدم و همین.
از ساده بودن کار شاد میشوم.همان شب قلم به دست میگیرم و نامهی پر و پیمانی را مینویسم.پیمان هم کنارم میایستد و مرا به نوشتن راهنمایی میکند.نامه را خودم فردا تحویل کیوان میدهم تا به دست بالاییها برساند.
🔥_امیدوارم این صداقت توی نامه رو با پذیرش دستورات اثبات کنی.
در جوابش تنها لبخند میزنم.طولی نمیکشد که به گفتهی پری حرف و حدیث ها فروکش میکند.پیمان با مسئولیت جدی روبرو میشود.من هم درست نمیدانم کارش چیست اما هرچه هست در مسائل #نظامی سازمان دخیل است.در کلاسهای عقیدتی سازمان شرکت میکنم تا بتوانم بهتر رویکردم را بشناسم.آنجا کمال همه چیز را برایمان تشریح میکند.بخاطر موقعیت پیمان هر هفته چندین جلسه در خانه تیمی ما اتفاق میافتد.مسائل نظامی و نقشه پیش او تشریح داده میشود و در صورت رضایت با مسئولین بالا هماهنگ میشود. وارد خانه میشوم.از برق روشن در اتاق میفهمم امشب هم جلسه است.پری توی آشپزخانه چای میریزد و با دیدن من سلام میدهد.هنوز چند قدمی برنداشته که برمیگردد و به من میگوید:
_راستی! پیمان گفت تو هم توی جلسه باشی.
سریع پشت سرش به راه می افتم.جمعیتمان چهار مرد و دو زن است. یک بسته پیچیده شده در میانمان است و بعد از سکوت یکی از مردها، آن بسته را معرفی میکند.
_این یه #بمب دستسازه که خرابیزیادی نداره یعنی نتونستیم اون چیزی رو بسازیم که گفتی.
پیمان اخمش در هم میرود و طلبکارانه میپرسد:
_اونوقت چرا؟؟
سرش را پایین می اندازد:
_خودتون که میدونین وضعیت سازمان بعد از اعلام #جدایی از #اسلام بدتر شده.پولدارایی که یه رگ مسلمونی تو وجودشون بود بعد این ماجرا تفم کف دستمون نمیندازن.بودجه هم نداریم تا قطعاتشو بخریم. مرکز هم هی امروز و فردا میکنه برای دادن پول. چی میشه کرد؟
سکوت سنگینی بر جمع حاکم میشود.که فکری به ذهنم میرسد و از سر شادی تن صدایم بالا میرود:
_فهمیدم!
همگی نگاهم میکنند
_من یه خورده پول برای روز مبادا کنار گذاشتم.و البته این تمام پولم نیست. چون بقیش توی یه حساب که بعید میدونم بتونیم با وضعیت تعقیب گیرش بیاریم.
وقتی آن سه مرد میروند،به سراغ همان کیفی میروم که افشارمنش دم رفتن برایم آورده بود.سامسونت کوجک را از چمدان درمیاورم. پری و پیمان درخال گفتگو هستند که من هم وارد میشوم.کیف را بطرف پیمان میگیرم:
__________
✍پینوشت؛
اشاره ماجرای شهید مجید شریف واقفی از زبان مجاهدین خلق. شما در همین رمان شاهد واقعیت این ماجرا خواهید شد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛