eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۴ پهلویم در هم رفت و دیگر از دردجیغ زدم... مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد.. و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده..که با همه چندساله ام از ،... دلم تا روضه در و دیوار پر کشید.... میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها ✨حضرت زهرا(س)✨را صدا میزدم.. تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای از پهلویم ترک خورده است... نمیخواست از خانه خارج شوم.. و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود..که مقابل در اتاق رژه میرفت کسی نزدیکم شود... صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت،.. در تمام این مدت از حضورش بودم و باز دیدن جنازه اش دلم را زیر و رو کرده بود.. که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، گریه میکردم... از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت _مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه! میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده.. و کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود... از این اتاق و با این زن نامحرم میکشید.. که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست _مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون! و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود.. که با گریه پرسیدم _باهاش چیکار کردن؟ لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه ،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۸۵ و ۸۶ سخنرانی حاجی که تموم شد کم کم مسجد هم خالی شد و بیشتر مردم رفتند فقط حاجی و دایی و چند نفری از بچه های هیئت بودن که دور هم جمع شدن . منم که زیاد با بقیه آشنایی نداشتم کنار روجا نشسته بودم. _عمو شما بچه دارید؟ وروجک طوری این سؤال رو ازم پرسید که باعث خنده ام شد ... خندیدم ؛ تصورش هم قشنگ بود. _نه عمو جان ولی.... با صدای حاجی بلند شدم _آقامحمد امشب کلی زحمت دادیمو خسته‌ات کردیم +نه حاجی اصلاً اتفاقا خیلی هم خوب بود بچه های هیئت هم اومدن همه‌شون با گرمی و صمیمیت سلام کردن و شروع کردیم به جمع جور مرتب کردن وسایل‌هایی که برای مراسم اورده بودن ساعاتی که کنارشون کار میکردم اصلا سرعت گذر زمان رو متوجه نشدم. احساس میکردم رفتار دایی هم کمی باهام فرق کرده ولی برام اهمیتی نداشت. بعد از پایان کار هئیت حاجی و روجا رو رسوندم به خونه و خودم راهی خونه شدم. گوشیمو برداشتم که روشنش کنم به محض روشن کردن گوشیم چندین پیام و چندین بار تماس از نازنین داشتم که بی اهمیت رد شدم. 🍃حاج آقا _آقا کمال... +جانم حاجی... _چیزی شده؟ امشب رفتارت کمی فرق نداشت؟ یعنی منظورم اینه با آقا محمد... +حاجی میدونی که من خیلی محتاط‌ام مثل تو راحت به کسی اعتماد نمیکنم سپردم بچه ها در موردش تحقیق کنن خلاف خاصی نداشت ! به چیز بدی در موردش برنخوردیم ...الان هم اعتمادی بهش ندارم ولی کمی بهش... _ان شاالله خیره دلت رو صاف کن... 🍃محمد هنوز اول صبح نشده باز گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن... _الووو 🔥_چه خبره ؟ چقدر میخوابی تو؟ این گوشی تو چرا دیشب خاموش بود هان؟؟؟ روشن کردی نمیتونستی یه زحمت به اون انگشتت بدی یه پیام بدی؟ چی شدی سایلنتی خوابیدی؟ _مگه میذاری جواب بدم سرصبحی چه خبر بلندگو قورت دادی؟؟؟ الان سر صبحی چیکارم داری؟!؟ نازنین باز با ناز و عشوه....که ازش بودم گفت: 🔥_هیچی خواستم حالتو بپرسم و صبح بخیر بگم عزیزم _ حرفتو میزنی یا قطع کنم؟؟؟ _باشه بابا بد اخلاق! ساعت ده بیا دنبالم بریم خونه‌ی حاجی. سوجان برای مهد دخترش نذری بسته بندی کرده با هزار بدبختی مخشو زدم که همراهش بریم زود بیای دیر نکنی ها ! اسم حاجی که اومد. خواب کامل از سرم پرید ولی خودمو کنترل کردم تا نازنین بو نبره که چقدر مشتاقم برای رفتن به خونه حاجی، برای همین گفتم: _تموم شد من بخوابم؟ 🔥_ساعت ده اینجا باش _خداحافظ و بلا فاصله قطع کردم و نگاهی به ساعت انداختم هشت بود. وقت زیادی نداشتم خواب هم که از سرم پرید برای همین بیخیال دوباره خوابیدن شدم پاشدم یه دوش گرفتم.تاخستگیم دربره بعد از یه دوش حسابیو صبحانه... الان حالم بهتر بود یه لباس درست درمون پیدا کردم بعد کلی کلنجار رفتن پیراهن آستین کوتاه مشکی که زن عمو برام خریده بود و با شلوار جین آبی پوشیدم و با کلی وقت برای سشوار و درست کردن موهام گذاشته بودم که یهو به خودم اومدم دیدم دیر شده. زودی یه تیپ خوب و تر تمیزی زدم و به راه افتادم.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄