🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۳
بعد از رسیدن بہ سن تڪلیف فڪرڪنم فقط سہ یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم
ولے آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.
چون ڪسے منو سیده خانوم صدا نمیڪرد!
چون هیبت آقام ڪنارم نبود.
از طرفے چندبار این حاج خانومهایے ڪه ڪنارم نشستہ بودن از #نمازم_ایراد_میگرفتن
یڪیشون ڪه آخرین سرے برگشت با #لحن_بد بهم گفت :
-دختر تو ڪه بلد نیستے درست نماز بخونے چرا میاے صفهاے اول،نماز ما هم بهم میریزے؟.پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع ڪرد
بازومم گرفت بلندم ڪرد
و با#صداے_نسبتا_بلندے روبہ عقب صدا زد:
-خانوم حسینے جان بیا اینجا برات جا گرفتم.
وبدون اینڪه بہ #بغض گره خورده تو سینہ ے من فڪر کنہ و #اشڪ چشمهامو ببینهہ
شروع ڪرد برای خانوم حسینی از #اشڪالات نمازے من #صحبت ڪردن..
و #اینقدر_بلند_تعریف_میڪرد ڪه #صفهایے_عقب و هم #توجهشون بہ سمت من جلب شد
و شروع ڪردن بہ #اظهار_فضل_ڪردن..
و من در حالیکہ داشتم از شدت #خجالت آب میشدم بہ سمت #آخرین_صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط #اشڪ میریختم .
🌹🍃🌹
اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد
ودیگہ هیچ وقت نرفتم
و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهڪار نبود ڪه نبود.
میگفتم
_یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!!
البته اگر دروغ نگم یڪبار دیگہ هم رفتم مسجد. پانزده سال پیش واسہ فوت آقام.
🍁🌻ادمه دارد.....
✍نویسنده داستان:
#ف_مقیمے
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۷
#جای_تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که #چرک کرده بود و دردناک شده بود...
دکتر تا به پوستش #تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد...
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه...
صبح به صبح که #چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از #درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش #آرام_کردن_دردهایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
_ایوب........؟
جواب نشنیدم.
کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود.
نوک چاقو را فرو کرده بود توی #پوست_سینه اش و فشار می داد.
فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم....
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب
می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم.
می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد.
چانه ام لرزید.
_ایوب... جان...... چاقو.... را .... بده... به... من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟
آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد.
ایوب داد زد:
_ "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....."
بغضم ترکید.
_"بگذار برویم دکتر"
آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد.
_"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده."
#بچه ها کنار من ایستاده بودند و #مثل_من اشک می ریختند.😭😭😭😭
چاقو از دست ایوب افتاد....
تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید.
قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم.
به هوش آمد...
و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم.
#یادش_نمی_آمد و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها #خجالت می کشید.
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۳۰
.
🍃از زبان مینا🍃
.
#اعتقادات_محسن یه جورایی خاص بود و اعتقادات من رو هم داشت کم کم شبیه خودش میکرد.
اصلا باورم نمیشد با توجه به ظاهرش اینقدر روی بعضی از مسائل حساس باشه.
با اینکه مذهبی نبود ولی روی خیلی از مسائل از خودش حساسیت نشون میداد.
یه روز گفت:
-مینا؟
-بله؟
-یکی از دلیل های علاقه من به تو نوع پوششت بود و این که مطمئنم مثل بقیه دخترهای دانشگاه جلف نیستی
-ممنون
-اما ازت یا چیزی میخوام
-چی؟
_میخوام که تو گروه دانشگاه دیگه پست نزاری و تو گروه های مختلط هم #نباشی و حتی تو دانشگاه هم با هیچ پسری حتی شده درسی و یا هر بهانه ای #حرف_نزنی.. با #دخترها هم بهتره زیاد نگردی چون حسودن و معمولا حرفاشون باعث فتنه میشه.
-باشه اما خود شما که تو خیلی گروها هستین
-نه...دختر و پسرها خیلی فرق دارن تو این قضایا... #بزرگ_تر بشی این چیزا رو بهتر درک میکنی عزیزم...بدون من #صلاحت رو میخوام...
-یعنی به من شک دارین؟
-نه عزیزم...به بقیه شک دارم
.
نمیدونستم چی تو سرش میگذره فقط میدونستم که #دوستش دارم و این برام مهمه...
چند ماهی همین جوری گذشت ...
تا اینکه محسن تصمیم گرفت قضیه رو علنی کنه و بیاد #خواستگاریم.
ازم خواسته بود #بامجید هم دیگه ارتباطی نداشته باشم و حتی خونشون هم کمتر برم.
.
🍃از زبان مجید🍃
.
نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم
حرکات مینا برام معادله چند مجهولی بود
از طرفی اگه دوستم داره چرا هیچ علامت و نشونه ای نیست
و اگه دوستم نداره چرا به پام مونده
دیگه از واسطه و واسطه بازی خسته شده بودم میخواستم رو در رو با مینا حرف بزنم و حرفام رو بهش بگم...
گوشی رو برداشتم و شروع به تایپ کردن حرفای دلم کردم...
.
((سلام مینا خانم
راستش این مدت خیلی کلنجار رفتم که باهاتون حرف بزنم ولی همیشه #خجالت جلوم رو میگرفت و نمیتونستم چیزی بگم
مینا خانم خودتون میدونید من چقدر شما رو دوست دارم ولی تو این مدت حرکات شما و رفتارتون طوری بود که هر روز منو نا امید تر میکرد.
انگار اصلا براتون #مهم نیستم. تا پیام ندم پیامی نمیدید و اگرم جواب بدید با سردی و از انگار از سر مجبوریه.
مینا خانم من روزی رو شب نکردم و هیچ شبی رو روز نکردم که به شما فکر نکرده باشم... اما متاسفانه...))
.
دست رو بردم سمت گزینه ارسال ولی دستم میلرزید و نمیتونستم فشارش بدم
قلبم داشت میارزید.
فکری به سرم زد.
همه متن رو #پاک کردم
باید #حضوری باهاش حرف بزنم...
چشم تو چشم
ساعت رو نگاه کردم و نزدیک ظهر بود...
لباسم رو پوشیدم و با ماشین رفتم سمت دانشگاش.
تا رسیدم جلوی در دیدم...
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۳۴
-باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...
-خواهش میکنم در خدمتیم...
مجید دلش میخواست ماجرای مینا رو از سیر تا پیاز برا زینب تعریف کنه تا بتونه بهتر کمکش کنه ولی از زینب #خجالت میکشید...
دلش میخواست همه چیز رو براش تعریف کنه...
از دویدن دو تا بچه ی شیطون دور حوض قدیمی خونه مادربزرگ
تا ماجرای خواستگاری و رد کردن خواستگارش به خاطر مجید...
ولی حس میکرد الان فرصتش نیست...
زینب کل اون روز به حرفهای مجید فکر میکرد و چندبار با خودش مرور کرد و هربار به این نتیجه میرسید که اگه پای علاقه ای در کنار نبود پس چرا این سئوال ها رو از اون پرسید؟
کار اون روز تموم شد و زینب و مجید هر کدوم به خونه هاشون رفتن..
هردو خسته بودن از کار روزانه...
هر دو توی اتاقاشون بودن...
هر دو باید در عین خستگی در مورد آزمایشات مقاله میخوندن...
❣هر دو عاشق بودن...
ولی با یک فرق...
مجید تو اتاقش به فکر مینا بود
و زینب تو اتاقش به فکر مجید...
.
.
چند وقتی میشد که مجید دور و بر مینا نبود
و مینا خوشحال بود که مجید دست از سرش برداشته
و نمیدونست که مجید بیچاره داره روز و شب برای جلب نظرش تلاش میکنه...
.
مینا و محسن خیلی بهم #وابسته شده بودن و این وابستگی هر روز بیشتر میشد...
یک روز بعد از کلاس که تو مسیر باهم حرف میزدن مینا از محسن خواست که کار رو تموم کنه...
-دیگه خسته شدم محسن...حس خوبی ندارم...حس یه ادم دروغگو و بیخود رو دارم
-این چه حرفیه مینا جان... خب تو مجبور بودی به خاطر آیندت حقیقت رو نگی و این اسمش دروغ نیست...بعدشم قرار نیست که تا قیام قیامت کسی خبر دار نشه...چند وقت دیگه همه میفهمن...
-خب این چند وقت کی فرا میرسه؟ چرا هیچ قدمی برنمیداری؟
-اخه باید سر یه کاری برم...یه خونه ای جور کنم یا نه؟
-من این چیزا رو نمیفهمم...من خسته شدم از این روزمرگی و قایم موشک بازیها... خسته شدم از اینکه خالم منو به چشم عروسش ببینه و من اونو به چشم خاله نه بیشتر...
.
مجید اون شب دلش خیلی پر بود...
خیلی سئوال ها داشت که براش بی جواب بود..
گوشیش رو برداشت...
رفت و چند خطی برای مینا نوشت...
اما با خودش فکر کرد که فایده ای نداره و حتما مینا باز جواب سردی بهش میده...
برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه.
براش نوشت...
_سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم... بیدارید؟
-سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن؟؟؟
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی
#هرچی_توبخوای
🌷قسمت ۱۱۶
گفت:
_وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره. وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست. گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه. ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت. میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه. چند وقت بعد دوباره اومد...گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به #عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده. #انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی #سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن. وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم #تو رو داشته باشه،هم #کارشو.
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد...بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم:
_سلام
نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت:
_سلام.
از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم. گفتم:
_وحید..خوبی؟
همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت:
_زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.
-وحید
نگاهم کرد.گفتم:
_منم مثل شما هستم.منم جونمو میدم برای #خدا..شما باید ادامه بدی #بخاطرخدا.
-زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.
-میدونم،منم همینطور..ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم.
-ولی من...
با عصبانیت گفتم:
_وحید
خیلی جا خورد.
-شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، #باید بتونی.
سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت:
_یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟
-آره
-پس تو چی؟فاطمه سادات؟
-از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.
-من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات...
چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه..
-..بهتره از هم جدا بشیم.
جونم دراومد.با ناله گفتم:
_وحید
نگاهم کرد.اشکهام میریخت روی صورتم. خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام. درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، #فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه #نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا #خیلی_سخته برام.
سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده..
خیلی گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم. #عاقبت_بخیری_وحید از هرچیزی برام #مهمتر بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا
✨*هرچی تو بخوای*✨
سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم. بابغض گفتم:
_فاطمه سادات چی؟
ادامه دارد..
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اولین اثــر از؛
✍بانـــومهدی یار منتظرقائم
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۳۲
اون سالها #فشاراقتصادی زیاد بود.
منوچهر یه پیکان خرید...
که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست.
#ترافیک و #سروصدا اذیتش میکرد....
پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی داشت.
بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.
نمیدونستم،...
وقتی فهمیدم، بهش توپیدم که چرا این کار رو میکنی؟
گفت:
_ "تا حالا هر چی #خجالت شماها رو کشیدم بسه...
پرسیدم:
_"معذب نیستی؟"
گفت:
_"نه، برای خونوادم کار میکنم."
#درس_خوندن رو هم شروع کرد.
ثبت نام کرده بود...
هر سه ماه، درس یه سال رو بخونه و امتحان بده....
از اول راهنمایی شروع کرد.
با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته....!
کتاب فارسی را باز کرد..
و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت.
منوچهر در بد خطی قهار بود!
گفتم:
_حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند!
گفت:
_یاد می گیرند...!
این را مطمئن بودم...
چون خودم یاد گرفته بودم، نامه های او را بخوانم
«وقت» را «فقط» بخوانم و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی ديگر که خودش میتوانست بخواند ومن....!!!
غلط ها را شمرد، شصت و هشت غلط...!
گفتم:
_رفوزه ای!
منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد،
گفت:
_ #آنقدرمیخوانم تا قبول شوم.
این را هم می دانستم...
منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند...
صبحا از ساعت چهار و نیم می رفت پارك...
تا هفت درس می خوند...
از اون ور می رفت پادگان...
و بعد پیش نادر....
کتاب و دفترش رو هم می برد تا موقع بی کاری بخونه...
امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خوندن...!
اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده...
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۶۴
پهلویم در هم رفت و دیگر از دردجیغ زدم...
مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد..
و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده..که با همه #جدایی چندساله ام از #هیئت،... دلم تا روضه در و دیوار پر کشید....
میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها ✨حضرت زهرا(س)✨را صدا میزدم..
تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای از پهلویم ترک خورده است...
نمیخواست از خانه خارج شوم..
و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود..که مقابل در اتاق رژه میرفت #مبادا کسی نزدیکم شود...
صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت،..
در تمام این مدت از حضورش #متنفر بودم و باز دیدن جنازه اش دلم را زیر و رو کرده بود..
که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، #غریبانه گریه میکردم...
از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام
کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت
_مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!
میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده.. و #میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود...
از #تنهایی این اتاق و #خلوت با این زن نامحرم #خجالت میکشید..
که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست
_مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!
و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود.. که با گریه پرسیدم
_باهاش چیکار کردن؟
لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی_سعد،...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۶۷
_هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون!
و نمیدید حالم چطور به هم ریخته..
که نگاهش در فضا چرخید و با سردی
جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید
_ #ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی
به هم ریخت، اونم به #بهانه آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن!
از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب #دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم
_من ایران جایی رو ندارم!
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید
_خونواده تون چی؟
#محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید..
و #خجالت میکشیدم بگویم #به_هوای همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..
و او نگفته حرفم را شنید و مردانه #پناهم داد
_تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!
انگار از نگاهم
نغمه احساسم را شنیده بود،..
با چشمانش #روی_زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید
_فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم
که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی
گرمتر...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۳
با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد
_تا هر وقت بخواید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!
بی هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم..
که گنبد و ستونهای حرم آغوشش را برای قلبم گشود..
و من پس از این همه سال #جدایی و بی وفایی از در و دیوار حرم #خجالت میکشیدم..
که قدم هایم روی زمین کشیده میشد و بی خبر از اطرافم ضجه میزدم...
از شرم روزی که اسم زینب را #پس_زدم،..
از شبی که #چادرم را از سرم کشیدم،..
از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم..
و حالا میدیدم حضرت زینب (س) دوباره آغوشش را برایم گشوده...
که دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد...
گرمای نوازشش را روی سرم حس، میکردم که دانه دانه گناهانم را گریه میکردم، او اشکهایم را #میخرید و من ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه میبوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر میشد...
با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم،..
میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم..
که تمنا میکردم #گره این دلبستگی را از دلم بگشاید..
و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود...
حساب زمان از دستم رفته بود،..
مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب(س) راحت نبود...
که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم...
گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُراز اشکم در صحن دنبال مصطفی میگشتم..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۳۹ و ۴۰
سرم را پایین می اندازم . نگاهم را روی مانتویم میچرخانم. در دلم خدارا شکر میکنم که مانتو و روسری ام را در نیاوردم اما از اینکه چادر به سر ندارم ناراحتم. بخاطر اتفاقاتی که افتاد کاملا فراموش کرده بودم که چادرم سرم نیست .
برای یک لحظه غرورم را فراموش میکنم و با لحنی که خواهش در آن موج میزند میگویم
+من واقعا متاسفم . فکر نمیکردم این کارم انقدر ناراحتتون بکنه .
سر برمیگرداند و سعی میکند خودش را آرام کند . سرش را پایین اندازد و تازه متوجه ۳ دکمه ای که باز کرده میشود ، سریع آنها را می بندد .
چه چیزی در این دفتر هست که او را انقدر پریشان کرده است ؟
دفتر را میبندم
و آن را روی میز میگزارم . به سمت در میروم ، وقتی از چهارچوب در میگذرم سجاد مرا میخواند
_نورا خانم
از حرفی که میخواهد بزند میترسم ولی سعی میکنم خودم را خونشرد نشان بدهم . سر بر میگردانم و با آرامشی نمادین میگویم
+بله
برای چند ثانیه به چشم هایم خیره میشود
_معذرت میخام . نباید انقدر تند برخورد میکردم کنترلم رو از دست دادم
بی اختیار لبخند پنهانی میزنم
+شما باید ببخشید نه من
و بدون اینکه منتظر جوابی باشم به اتاق سوگل میروم و در را میبندم .
به در اتاق تکیه میدهم. ناخودآگاه بغض میکنم . دوباره تبدیل شدم به همان دختر نازک نارنجی .
حس کودکی ۵ ساله را دارم
که کار #اشتباهی کرده و حالا دارد توبیخ میشود.
به سمت تخت میروم. چقدر شایان معصوم خوابیده است .کنار تخت مینشینم و سرم را روی آن میگذارم .
چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سر میخورد.
آنقدر امروز #خجالت کشیدم
که دلم میخواست بمیرم ولی آن اتفاقات را نبینم . دیگر چطور میتوانم به صورت سجاد نگاه کنم ؟
خدا میداند با خودش چه فکرهایی راجب من کرده است .
چشم هایم سنگین میشود . آرام چشم هایم را میبندم و بدون اینکه متوجه شوم به خواب میروم .
_نورا ! نورا بیدار نمیشی ؟
چشم هایم را باز میکنم و به دنبال صاحب صدا سر بر میگردانم. سوگل را میبینم که با لبخند نگاهم میکند .
لبخند کوچکی میزنم
+سلام سوگل خوبی ؟ کی برگشتی
ابرو بالا می اندازد
_تقریبا دو ساعتی میشه که برگشتم .
با تعجب نگاهش میکنم
+یعنی من این همه وقته که خوابیدم ؟ پس چرا بیدارم نکردی ؟ حتما مامانم نگران شده
آرام میخندد
_خب بابا دونه دونه بگو . اول اینکه مامانت خبر داره بهش زنگ زدیم . دوم اینکه مامانم نزاشت بیدارت کنم گفت شاید خیلی خسته ای .
بی اختیار اخم میکنم . حرف های سوگل نشان میدهد که خاله شیرین و عمو محمود آمده اند . سریع اخم هایم را باز میکنم و به سوگل نگاه میکنم . بخاطر بد خوابیدن کمر درد گرفته ام . به سختی کش و قوسی به بدنم میدهم .
سوگل متوجه کمر دردم میشود و میگوید
_چند بار بیدارت کردم گفتم برو روی تخت بخواب ولی خودت قبول نکردی
کمی فکر میکنم
+پس چرا هرچی فکر میکنم یادم نمیاد ؟
شانه بالا می اندازد .به تخت نگاه میکنم و جای خالی شایان را میبینم
+راستی شایان کو ؟
_یک ساعتی میشه که رفته .
به سمت در میرود و میگوید
_خب من میرم تو هم بکم دیگه بیا .
سر تکان میدهم و بعد از خروج سوگل بلند میشوم .تازه اتفاقات امروز عصر را بیاد می آورم . با بیاد آوردنش تن و بدنم میلرزد .
سوال های مختلفی در مغزم میچرخند .
( نکند سجاد به بقیه چیزی گفته باشد ؟ )
( چطور با سجاد رو به رو شوم ؟ )
روی تخت مینشینم و به جواب سوال هایم فکر میکنم ، بدون اینکه توجهی به زمان و مکان داشته باشم .
با صدای باز شدن در رشته افکارم پاره میشود .
با دیدن سوگل تازه یاد می آید که قرار بود بروم بیرون از اتاق .
سوگل با تعجب میگوید
_چرا نمیای پس ؟
«غالبا در هر تصادف میرود چیزی زِ دست
لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت»
حسین فروتن
«تو را با غیر میبینم، صدایم درنمیآید
دلم میسوزد و کاری، زِ دستم برنمیآید»
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با نام نویسنده کپی کنین.
🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷🌱
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰
_....راه درست در همان آغوش است پس وارد شو و از هیچ چیز نترس.خدا را بخواه تا اجابتت کند. از تو محافظت خواهد کرد و مکر دشمنانت را به خودشان برخواهدگرداند. وارد شو...》از خواب که پریدم موبهموی خواب در سرم میچرخید.به سفارش #سید دست قلم میبرم. انگار یکی میگوید و من مینویسم.امیدوارم صاحب اصلی نامه آن را بخواند.."
بعد از تمام کردن جملهی آخر چشمم به دنبال رد و نشان دیگری است.باور نمیکنم صاحب این نامه من باشم! آخر چطور ممکن است؟ سید کیست اصلا! خدایا تو چه میکنی؟ آغوش میگشایی برای من؟ منی یک عمر زندگیام را تباه چیزهایی کردم که تو خوش نداری؟خدایا چرا آغوش میگشایی...؟ انگار که عزیزی از دست دادهام اشک میریزم.کلمات در ذهنم متورم میشود و بیشتر بہ من #تلنگر میدهند.آغوش خدا را احساس میکنم. برمیخیزم. صندوقچه را مثل کودکی در بغلم میگیرم.با هر قدم یک جمله به سرم آوار میشود.صدای اذان در قلب و جانم رخنه میکند.به سمت مسجد کشیده میشوم.اینهمه جدایی باعث شده آیات را فراموش کنم.تنها یک نماز واقعی خواندم آن هم با نرگس...یک نگاهم به نامه میخورد یک نگاهم به چاقویی که به اصرار سازمان باید همه جا با خود ببرم! به بقیه نگاه میکنم و حسرت میخورم.خوشا بحالشان عجب سعادتی...
پیش معشوق سر به سجده نهادنسعادت میخواهد که من در این مدت نداشتم.بعد از نماز به خانه برمیگردم.صندوقچه را زیر لحافها قایم میکنم تا پیمان نبیند.
در سازمان غلغلهای افتاده.مجلس روزهای ملتهبی را سپری میکند.زمزمههایی از خلع بنیصدر از مجلس به گوش میرسد.توی پیادهرو قدم میزنم که ماشین ونی میایستد.با دیدن مینا شوکه میشوم.با اشارهی چشم میفهماند سوار شوم. میخواهم مخالفت کنم اما #جرئتش را ندارم! با این که #قلبم بیزار شده اما نمیتوانم کاری کنم.سوار میشوم...دور میز نشستهایم که مینا شروع میکند به حرف زدن:
_دیدید چی شد؟ با این کار دشمنی رژیم با ما واضح شد.ذرهای تردید توی مجاهدتتون نداشته باشین. ما جلوی شاه ایستادیم اینا که چیزی نیستن.همه #دستور سلاح سرد رو اجرا میکنین؟
همگی با بلہ جواب میدهیم.
_خوبہ...دیگه با زبان خوبی نمیشه با اینا کنار اومد.ما باید همشون رو نیست ونابود کنیم.
یک لحظہ حالم بد میشود.همہ؟ همہ یعنی میلیونها آدمی که به نظام رای #آری دادند؟ زبان خوش؟ به زور اسلحه میگرفتیم. ساختمان و چاپخانهی بیمجوز داشتیم و داریم. حال قرار است چقدر دنبال #سهم بگردیم؟مینا مغرورانه میگوید:
_باید کاری کنیم تا کمر رژیم رو بشکنه.باید هرکی که مزدور رژیمہ رو از میون برداریم.وظیفهی شما هم اینه، این افراد رو شناسایی و به مرکز بشناسونین.
هرکسی که برای رژیم کار کنه باید نابود بشه.
جلسه برای توجیه کار است و میخواهند هرطور شده ذهنها را بفریبند تا علیه مردم به پا خیزند.خوب نیستم... احساس پوچی همیشه در جلسات و صحبتهای سازمانیها بر من غالب میشود اما همینکه کمی از این فضا دور میشوم حالم خوب است.صبح، مهلقا خانم بہ دیدنم میآید.خیلی نگران است:
_کی شر این آدمکشا ریشهکن میشه؟خدایا! دیروز توی بهشت زهرا قیامت بود.چند شهید آوردن که میگفتن #منافقا شهیدشون کردن.
او #نمیداند ما کیستیم اما #خجالت میکشم هنوز با چنین فرقهی #خونخواری در ارتباط هستم.او به من میگوید:
_خیلی مراقب خودت باشی ثریا جون.اینا زنو مرد نمیشناسن. کافیه بفهمن #حب_امام تو دلمونه.البته که نباید ترسید! ولی خب مراقب باش.فکر کنم گفتی شوهرت پاسداره. خدا بهت صبر بده.این پست فطرتا هم بیشتر پاسدارا و کمیتهایها رو ترور میکنن. به شوهرت بگو مراقب باشه.
از دلسوزیاش شرمسارم.انگار نه انگار امثال پیمان از همان دستهاند که دندان تیز کردند برای دریدن! فکر میکنند با #تهدید جان مردم، آنها دست از #امام برداشته و به ایشان پشت میکنند.بعد هم به #بهانه دموکراسی زورکی حکومت تشکیل دهند.اما #مردم تمام تصوراتشان را برهم میزنند. #خون_شهدای_ترور #سیلی میشود و خیال خامشان را با خود میبرد.
کلید را در قفل میچرخانم.چادرم را درمیآورم. جلوی در دو کفش میبینم.یکی برای پیمان و دیگری کفش زنانهای هست.
با احساس بدی وارد میشوم.پیمان و مینا توی هال نشستهاند و صحبت میکنند.جا میخورم! مینا اینجا ه میکند؟ با دیدن من خیلی راحت سلام میدهد.پیمان را ناگهان کنار خودم میبینم.هین میکشم
_جن که ندیدی!
نفسم را با ترس بیرون میدهم.
_چرا اینجوری جلو آدم ظاهر میشی؟
_اینا رو ولش کن.یه چای بریز بیار برای مینا.
باشه میگویم و او میرود.سینی چای را کنارشان میگذارم و همانجا مینشینم.در مورد چیزی بحث میکنند.عکس یک نفر را میانشان گذاشتهاند. میخواهم از کنارشان برخیزم..
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛