eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۱ . خدا میداند و شما نمیدانید.. خیلی به فکر فرو رفتم اصن یه جور دیگه ای شدم انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد یه حس عجیبی بود حس اینکه داری حس اینکه توی این دنیای شلوغ ... حس اینکه توی این ناملایملایت یکی . صبح بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم... تصمیم گرفتم که اینقدر بشم که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی... نمیخواستم تو خونه نشون بدم. نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم... هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه... اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید... که با چه امیدی پرش کرده بودم که لیاقتم رو به نشون بدم داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم... قوی باش مجید... زینب از ته ازمایشگاه من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد -سلام...اااااا...شما کی تشریف اوردین... فک کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه.. -سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم...زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده... با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم... یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست... -ببخشید...اصلا حواسم نبود -اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟ -نه...بازم شرمنده -آقای مهدوی؟ -بله؟ -چیزی شده؟ -نه چطور -اخه یه جوری هستید -چجوری؟ -مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله -راستش...هیچی ولش کنین -هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم -نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد -یعنی چی؟؟؟مسابقه کنسل شد؟؟ -نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم -بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟ -چند روز پیش عقدش بود . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۷۳ مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ و و که همه از ظاهرم بفهمن با کیه...مثل حضرت زینب(س) تو مجلس یزید. با لبخند نگاهش کردم..واقعا آدم بزرگیه. برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم. خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم.. یه دفعه یاد آقای موحد افتادم.. سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم. خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟.. آخه چجوری؟..من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم. ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده. بعد از کلی گریه و دعا و نماز و مناجات گفتم: خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم.وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه.خدایا این که تا حالا ازم گرفتی.خدایا اگه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه. رفتم خونه.... یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود. تصمیم گرفتم... بخاطر ،بخاطر به دست آوردن پدرومادرم، یه قدم بردارم. بعد دو ماه بازش کردم؛... با بغض و اشک. قرآن بود،یه قرآن خیلی زیبا. زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود: ✍قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه. اتفاقی بازش کردم.. آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد. "من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا" یه چیزی تو دلم گفت... اونی که "من قضی نحبه"هست امینه. اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد. بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم: _تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون. بغض داشتم.گفتم: _برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام. بعد مدتی سکوت بابا گفت: _میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟ -قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم. -قدم بعدی چیه؟ -شما معرفی شون کنید. -وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم. من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد...به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم. چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون. سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت _برو.مزاحم نشو. دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم... تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد. آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ. با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم: _امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم. مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین. مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن. با لبخند به من نگاه کردن. به بابا گفتم: _این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!! مامان و بابا بلند خندیدن.از عکس العمل شون فهمیدم... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۷۹ بهم گفت: _دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب..زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه...دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت: _خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه. چشمهام پر اشک شد.سرمو انداختم پایین. محیا ناراحت گفت: _میفهمم چه حالی داری..میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه.. وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم..گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه. ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن که من حاضرم خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه. الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم.غذا درست میکنم یادش میفتم. زینب پارک میبرم یادش میفتم. زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم.هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم. با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم. -زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..ولی خودت گفتی کاری کنیم که بیشتر دوست داره... من م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..👈تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی درسته و با توئه.👈الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم و هم اینه...آقای موحد هم برای اینکه بتونه ش رو انجام بده نیاز به همسر و مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه... دوباره رفتم امامزاده... خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم.بعد گفتم : خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. *هرچی تو بخوای* من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون. یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده، خیلی خیلی بیشتر از عشق امین.فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن. چند هفته گذشت.... یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت: _وحید زخمی شده و بیمارستانه.حالش هم زیاد خوب نیست. مامان گفت: _این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد. بابا گفت: _زهرا خودش باید انتخاب کنه. دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم.... دلم شور میزد.راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟چجوری بفهمم حالش چطوره؟ گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟ گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم. نمیدونستم چکار کنم... سجاده مو پهن کردم و نماز خوندم و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم. تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم: چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!! نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.. متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم. فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست. دقت کردم دیدم... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۹۳ مادر وحید گفت: _اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم. از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم و گفتم: _خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده. مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت: _منم خوشحال میشم بهم بگی بابا. بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم: _..نه. همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت: _چرا؟! به پدر وحید گفتم: _من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا. وحید گفت: _آقاجون چطوره؟ همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد. جدی گفت: _هر چی خودت دوست داری بگو. رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم: _از من ناراحت نباشین. بامهربونی گفت: _نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی. از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم. وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه، سویچ ماشین شو بهم داد و گفت: _تو رانندگی کن. لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم. منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم. گفتم: _رسیدیم. وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت: _چه زود رسیدیم؟! -نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید. خندید. گفتم: _اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...وحید -جانم -خداحافظ پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت. من سعی میکردم همیشه و با وحید رفتار کنم....بخاطر احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم.هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با باهاش صحبت نمیکردم. شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد... وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن... وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست. روی تخت نشسته بودیم... من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن. کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی و رضوان هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره. ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن. من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از و وحید خیلی خوشم میومد. محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت: _از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟ وحید لبخند زد و گفت: _آره. محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت: _اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید. وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. گفتم: _هیچ کدوم از کارهای خدا بی‌حکمت نیست. زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید باشه. اون زهرا.... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۱۱۶ گفت: _وحید مرد ایه،ایمان داره. وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست. گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش بکشه. ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت. میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش . چند وقت بعد دوباره اومد...گفت من دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به ،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی کشیده. که اصلا براش راحت نبوده. که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی کشیدی، شدی، شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه . وحید سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم رو داشته باشه،هم . حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد...بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم: _سلام نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت: _سلام. از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم. گفتم: _وحید..خوبی؟ همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت: _زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام. -وحید نگاهم کرد.گفتم: _منم مثل شما هستم.منم جونمو میدم برای ..شما باید ادامه بدی . -زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم. -میدونم،منم همینطور..ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم. -ولی من... با عصبانیت گفتم: _وحید خیلی جا خورد. -شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، بتونی. سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت: _یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟ -آره -پس تو چی؟فاطمه سادات؟ -از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم. -من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات... چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه.. -..بهتره از هم جدا بشیم. جونم دراومد.با ناله گفتم: _وحید نگاهم کرد.اشکهام میریخت روی صورتم. خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام. درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا برام. سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده.. خیلی گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم. از هرچیزی برام بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا ✨*هرچی تو بخوای*✨ سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم. بابغض گفتم: _فاطمه سادات چی؟ ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۱   اما سرطان یعنی مرگ... چیزی که دوست نداشتم منوچهر بهش فکر کند... دیده بودم حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد..... نمی خواستم غصه بخورد... منوچهر چقدر برایم از زیبایی مرگ می گفت... می گفت _خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم. محو حرفهای او شده بودم. منوچهر زد روی پایم و گفت: _مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را با هم می رویم ببینیم تو پُر روتری یا من ...!    و من دعا می کردم. به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت. گمون می کردم فنا ناپذیره. تا دم مرگ میره و برمی گرده.. هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یه شب دیگه گذشت. ولی از شب بعدش وحشت داشتم... به خصوص از وقتی خونریزی معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسی بستری شه و چند واحد خون بهش بزنن... خونریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن... اینا رو دکتر شفاییان می گفت... دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شم... دکتر می گفت: _"هر چی دلت می خواد گریه کن،ولی جلوی منوچهر بخندی... مثل سابق...باید آنقدر باشه که بتونه کنه... ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی بتونیم کاری بکنیم " این شاید ها برای من باید بود.. میدیدم منوچهر چطور آب میشود.. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت ۹ 🌟برگرد کوین توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... . پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم و باشم ... شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... . - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... . مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ... _تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی ... اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ... تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
ظرف را روی میز گذاشت...نگاهی به ظرف انداختم و گفتم: -ببینم...این همون ظرف دیشبی نیست که میخواستی ببری برای محمدرضا؟؟؟؟؟ برگشت سمتم و نگام کرد یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -چیه؟؟ اومد کنارم روی صندلی نشست...چهره اش دگرگون شد بعد از کمی مکث گفت: -الهی برات بمیرم. -خدانکنه مامان!!!! -تو الان باید برای شوهرت صبحونه آماده کنی... راهیش کنی بره سر کار. سرم را پایین انداختم حاله‌ای اشک در چشم هایم حلقه زد.بغضک را قورت دادم از جایم بلند شدم و گفتم: -اوه. دیرم شده باید برم. خواستم بحث را عوض کنم که مادرم صدایم زد: -فاطمه زهرا... -بله؟؟؟ -همه چی درست میشه غصه نخور. سمتش رفتم دستش را بوسیدم و گفتم: -عزیز دل من...غصه منو نخور...من حالم خوبه... لبخندی زدم و گفتم: -ببین میخندم... مادرم کمی خوشحال شد لبخندی زدو گفت: -میدونم که درونت آشوبه...ولی تو دختر هستی...و اینم میدونم که همه چیزو درست میکنی... بوسه ای به روی پیشانیش زدم و خداحافظی کردم. از خانه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و مدتی بعد جلوی حوزه بودم... نفس عمیقی کشیدم...با خودم فکر میکردم...حالا باید جواب گوی کلی حرف باشم... قدم هایم را محکم کردم و وارد حوزه شدم... و قدم های بعد به سمت سالن... وارد سالن که شدم...با هجوم شدید دوستانم به سمت خودم روبه رو شدم. -وای فاطمه سلام. -کجا بودی تو. -مبارک باشه. -ازین ورا خانم؟؟ - نمیومدی خب دیگه! -چرا نمیومدی اینهمه مدت؟ -کجا بودی آخه... دستانم را بالا آوردم لبخندی زدم و کمی با صدای بلند گفتم: -سلام...سلام بچه ها...یکم آروم تر... چخبره... صدای خنده های بلند یک نفر به گوشم رسید...به سمت صدا برگشتم...ناگهام هر دونفر اسم هم را فریاد زدیم... _حنانه!!!!! حنانه:_فاطمه زهرا!!!! لبخندی زدم و گفتم: -خوبی؟؟؟ -توخوبی؟؟؟معلومه کجایی دختر ؟؟؟؟ چرا جواب تلفنامو نمیدی؟ شوهر کردی رفتی دیگه پشتتم نگاه نمیکنی...خیلی بی‌معرفتی... خندیدم و گفتم: -وایسا وایسا وایسا...تند نرو...باید باهم حرف بزنیم... 💞ادامه دارد.... ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️