🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۸
_... امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!
از حرفهایش میفهمیدم..
شوهرش در #عملیات_انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا #طعمه کرده باشد..
که #مقابل_حرم قدمهایم به زمین قفل شد...
و او به سرعت به سمتم چرخید
_چته؟ دوباره ترسیدی؟
دلی که سالها کافر شده بود...
حالا برای حرم میتپید،.. تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید..
و او کمر به #قتل_شیعیان حاضر در حرم بسته بود...
که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد
_فقط کافیه چارتا مفاتیح پاره بشه تا #تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید..
و نافرمانی نگاهم را میدید..
که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد
_میخوای برگرد خونه! همین امشب #دستورذبح شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه!
نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید...
و چشمان ابوجعده دست از سر صورتم برنمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم
_باشه...
و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد..
و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید...
باورم نمیشد..
به پیشواز کشتن اینهمه انسان #یادخدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن
میخواند...
پس از سالها #جدایی...
از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی ام این بار نه به نیت #زیارت که به قصد #جنایت میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی(ع) شوم...
که قدم هایم میلرزید...
عده ای زن و کودک در حرم نشسته بودند،...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶
...ببینم و ازش سوال کنم؟ هنوز خیلی زوده که اون از پیشم بره. من رو تشنهی شنیدن کردین و رفتین؟ همین؟..."😭
کمکم لحن گلهای به خود میگیرم و سر را روی گلیم کثیف میگذارم.با خود میگویم خدای حاج رسول؟ تو باور کردی؟داری با در و دیوار حرف میزنی نه با خداش.چشم میبندم اما طولی نمیکشد که از بوی تعفن گلیم برمیخیزم. این خونها مال کسانی است که در اینجا زندانی شده باشند.چقدر وحشتناک است! چقدر #وحشیانه است!مگر آدم های اینجا چکار میکنند؟ با چیدن همهی اتفاقها ! اینها چیست جز #جنایت؟ با یادآوری اینها دستم شروع به درد میکند.تا آن روز پانسمانش را عوض نکرده بودند.درد بیشتر میشود با پا به در لگد میزنم:
_کجایین نامردا؟ کجایی کیانوش پست؟
بیاین! بیاین اینجا!
انقدر لگد میزنم که پاسبان با فریاد در را باز میکند و داد میزند:
_چه مرگته؟؟؟
غرورم جریحه دار میشود
_تو میدونی من کیم؟"
_هه! مهم اینه تو زندانی منی و منم پاسبون. چی میگی؟
به زخمم اشاره میکنم
_من نیاز به دکتر دارم. زخم بازوم میسوزه.
_دکتر؟ نکنه فکر کردی اومدی خوشگذرونی؟
_بنظرت کسی که میره خوشگذرونی نیاز به دکتر داره؟
نگاهی به دستم میاندازد. چشمانم را میبندد. مثل برهای بی زبان دنبالش به راه میافتم و بازوم را به دست میگیرم.از بوی الکلی که به مشامم برمیخورد میتوانم بفهمم که رسیدهایم. وقتی چشمانم را باز میکنم مردی سفید پوش، تخت و وسایل پزشکی مختصری میبینم.دکتر نگاهی به من می اندازد. پانسمانم را باز میکند
_با این وضع و حال حتما عفونت کرده!
لایه آخر پانسمان به زخمم چسبیده و با کشیدن دکتر جیغ بلندی میکشم.با خونسردی نگاهم میکند:
_آروم باش. تموم میشه.
با ریختن بتادین روی زخم دستم را مشت کرده و دندانم را آنقدر بهم میسایم که به درد میآید.
_چرکشو برداشتم.ازین به بعد باید هر روز پانسمان رو عوض کنی.
_اینو به پاسبانتون بگید.
سری تکان میدهد.حدود دو روز میشود که دیگر خبری از کیانوش و بقیه نیست.از حاج رسول هم خبری نمیشود.من میمانم و دیوارها! فقط هر روز بخاطر تعویض پانسمان از این دخمه بیرون میروم.با صدا زدن پاسبان برمیخیزم.چشمبند را روی چشمانم قرار میدهد و به راه می افتیم.
متوجه نشستن در ماشین میشوم.همه چیز غیرقابل پیش بینی است.بعد از دقایقی ماشین متوقف میشود.اولین چیزی که میبینم فضای اداری است.مرا به اتاق دادگاه راهنمایی میکنند.سرباز دستبندم را باز میکند و بر صندلی متهم تکیه میزنم.وقتی سر برمیگردانم کیانوش را آخر سالن میبینم.قاضی با چند ضربه دادگاه را رسمی اعلام میکند.مردی از طرف ساواک به جایگاه میرود و بعد از معرفی من و پدرم از اتهامات من سخن میگوید.
_خانم رویا توللی متهم به جاسوسی علیه ایران برای شوروی و همچنین اقدام علیه امنیت ملی توسط ساواک دستگیر شده و در محضر قانون هستند. وی که...
او میخواند و من نمیدانم چطور انگ جاسوسی به من زدند؟ بعد از اتهامات قاضی از من میخواهد اگر دفاعی دارم بکنم. من که نه وکیلی دارم و نه پشتیبانی به طرف جایگاه قدم برمیدارم.
_با اجازه از حضار و روسای دادگاه.درسته من رویا توللی فرزند توللی معروف!من کسی نیستم که نمکدون شکستم.پدرم بهم یاد نداده بود مثل کبک سرم رو توی برف کنم. آره! من رویا توللی خوشحالم که وارد کاری شدم که در راه ازادی و برابری با کسایی رو به رو بشم که فقط دم از ایرانی بودن میزنن. انگ جاسوس و خرابکار همیشه روی پیشونی ما هستاما خودتون چی؟ اگه ما خرابکاریم شما چی هستین؟ قمارباز؟نوکر امریکا؟ وطن فروش؟ پول پرست؟ چی؟ چه بچسبی روی خودتون میزارین؟
قاضی به میز میکوبد و سرم داد میزند:
_بسه! دفاع کنین نه جرمتون رو سنگینتر کنین
_شما میخواین بگم غلط کردم و بگم پشیمونم؟ نه! من اینا رو نمیگم.
حضار آن سو فحش و لعن نثارم می کنند.کاش میتوانستم بیشتر با دینی که حاج رسول از آن برایم می گفت بدانم.
حدود نیم ساعت بعد دوباره دادگاه تشکیل میشود.یک جورهایی حدس میزدم که اعدامم کنند. #ترسی در دلم غوغا میکرد که اگر بمیرم و آن دنیا بهشت و جهنمی باشد چه؟ با #دستان_خالی مرا کجا راه میدهند؟
قاضی به میز میزند و میگوید:
_پس از شور و مشورت با اعضای دادگاه. متهم رویا توللی به دلیل اتهاماتی چون جاسوسی، اقدامات مسلحانه و علیه امنیت با کمی تخفیف به حبس ابد محکوم میگردند...
دیگر چیزی نمی شنوم.تمام عمر؟ کاش اعدام میشدم.حال از زندانی به زندان دیگر منتقل میشوم.به پیمان فکر میکنم.برایش مهم هستم؟ در بزرگ را باز میکنند و به همراه سرباز داخل میشوم.حکمم را به مسئول میدهد.یک دست لباس و چند خرت و پرت دیگر که میدهند، میلهها کنار میروند بند باز است
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛