eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨مقدمه ای بر رمان توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است. ✍مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ... ✍با تشکر و احترام سید طاها ایمانی ✨✨⚔⚔⚔✨✨ 🍃البته این متن بالا ( مقدمه رمان) رو توی سایت زدن ان شاالله که درست هست ⚔قسمت ۱ ⚔سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند اکثر مسلمانان کشور من، هستن... و به علت رابطه که دولت ما با داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ... عربستان و نفوذ بسیار زیادی در بین و علی الخصوص ها پیدا کرده... تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، هستند... من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات و بزرگ شدم ... و مهمترین این تفکرات ... "بذر از شیعیان و علی الخصوص بود" .. من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ... و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام،... به جای رفتن به ، تصمیم گرفتم به برم .... می خواستم اونجا به صورت روی و مطالعه کنم... تا رو بهتر بشناسم... و بتونم همه شون رو نابود کنم ... 👈" کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " .. روز به روز محکم تر می شد... تا جایی که... بالاخره شب تولد 16 سالگیم👉.. از پدرم خواستم به جای ، بهم اجازه بده... تا برای به عربستان برم و .. پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم .. 👈سفری برای نابودی دشمنان خدا ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۲۷ ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد _ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون! از طنین ترسناک کلماتش.. دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که زیر گوشم زمزمه کرد _نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن! مات چشمانش شده و میدیدم.. دوباره از نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد _دیشب از بیمارستان یه بسته «آنتی بیوتیک» گرفتم که تا تهران همراهتون باشه. و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد.و به سمت عقب گرفت.... سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان بود که توضیح داد _اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره. و شاید هنوز نقش اشک هایم به دلش مانده بود.. و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد _من تو فرودگاه میمونم تا سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر میگذره! زیر نگاه سرد و ساکت سعد،پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد.. که با لحنی دلنشین ادامه داد _خواهرم،ما هم مثل شوهرت هستیم ظلمی که تو این شهر به شما شد، ! این وهابیها حتی ما سُنیها رو هم ندارن... و سعد دوست نداشت... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۴۴ ( قسمت آخر) دلمان را زیر و رو کرده بود... حضرت سکینه(س) در داریا با حزب‌الله لبنان بود.. و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم... فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود.. و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه(س) میلرزد.. تا لحظه ای که وارد داریا شدیم... از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده‌ و از حرم حضرت سکینه(س) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته.. و همه دیوارها روی هم ریخته بود... با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده اند.. و مصطفی دیگر نمیخواست.. آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد _میشه برگردیم؟ و او از داخل حرم باخبر بود.. که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد _حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟ دیدن حرمی که به ظلم تکفیری ها زیر و رو شده بود،طاقتش را تمام کرده..و دیگر نفسی برایش نمانده بود.. که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست _نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر آوردن! و جوان لبنانی این را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین(ع) را به ضمانت گرفت _جوونای و نفس از این حرم کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی(ع) از حرم دخترش دفاع کرد! و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد.. که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد.. تا امیرالمؤمنین(ع)را به چشم خود ببینیم... بر اثر اصابت خمپاره ای،... گنبد از کمر شکسته و با همه میله های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود،.. طوری که تکفیری ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده.. و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه(ع) نرسیده بود... مصطفی شب های زیادی از این حرم دفاع کرده.. و عشقش را هم حضرت سکینه (س) میدانست... که همان پای گنبد نشست.. و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد _میای تا این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟ دست هر دو دخترم در دستم بود،.. دلم از عشق حضرت زینب (س) و حضرت سکینه (س) میتپید.. و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود.. که عاشقانه شهادت دادم _اینجا میمونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری ها این رو ان شاالله! 💞پایان💞 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت ۳۳ 🌟داستان های اساطیر تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم ... ، ، ... هر کدوم چندین فرقه و تفکر ... هر کدوم ادعای حقانیت داشت ... بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن ... بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ... به شدت گیج شده بودم ... نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ... کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ... اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ ... از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ... . خسته شدم ... چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم ... شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ... شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ... مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ ... شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره ... خدایا! اصلا وجود داری؟ ... . بدون اینکه حواسم باشه ... کاملا ناخودآگاه ... ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که ... فکر می کردم اصلا وجود نداره ... اما حقیقت این بود ... بعد از خوندن قرآن ... باور در من شکل گرفته بود ... همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ... به خودم گفتم ... -کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن ... داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ... اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ... آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن ... تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ... فراموشش کن ... و فراموش کردم ... همه چیز رو ... و برگشتم سر زندگی عادیم ... نبرد با دنیای سفید برای بقا ... از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ... از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ... گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم ... بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ... اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ... مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ۱۲ شاید اگر میماند، برایش میگفتم تا این بار طوری عدنان را ادب ڪند ڪه دیگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنھایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یڪ تنه تحمل ڪنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر، دیگر جانی به تنم نمانده بود ونماز مغربم را با گریه‌ای ڪه دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن عمو و دختر عموها میلرزید و ناگھان صدای عمو را شنیدم ڪه به عباس دستور داد : _برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا،از امشب همه باید ڪنار هم باشیم. و خبری ڪه دلم را خالی ڪرد: _فرمانداری اعلام ڪرده داعش داره میاد سمت آمرلی! مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین ڪه قامتم شڪست و ڪنار دیوار روی زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم درگرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم ڪه به عمو میگفت : _وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت ڪنه، تڪلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن ڪه به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میڪنن! تا لحظاتی پیش، دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر ڪه میمُردم! حیدر رفت تا فاطمه، به دست داعش نیفتد و فڪرش را هم نمیڪرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند. اصلا با این ولعی ڪه دیو داعش عراق را میبلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد، ڪه ڪاسه صبرم شڪست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد، و اولین نفر عباس بود ڪه بدن لرزانم را در آغوش ڪشید، صورتم را نوازش میڪرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام میداد : _نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تڪریت و ڪرڪوڪ هم نرسیدن. ڪه زن عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه ڪرد : _برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا! عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن عمو بود تا آرامم ڪند : _دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ﴿؏﴾! و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد ڪه او هم ڪنار جمع ما زنها نشست و دنبال حڪایت را گرفت : _ما تو این شهر مقام امام حسن ‌﴿؏﴾رو داریم؛ جایی ڪه حضرت ۱۴۰۰سال پیش توقف ڪردن و نماز خوندن! چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید ڪه به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه ڪرد : _فڪر میڪنید اون روز.... ادامه دارد.... 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ ☘☘☘🌷💣🌷☘☘☘
🌸داستان کوتاه و زیبای 🌸 🌸قسمت ۲ ✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... در برابر حالت مظلوم و وحشت زده اش نمی دانستم چه کنم و همان اندک اندوخته زبان عربی هم از یادم رفته بود که فقط توانستم اسلحه ام را پایین بیاورم تا کمتر بترسد و با دست چپم چراغ قوه را از میان دو لبم برداشتم بلکه به کلامی آرامَش کنم، ولی تنهایی و تاریکی این خرابه و ترس از تروریست ها امانش را بریده بود که خم شده و با هر دو دست به زمین خاکی خانه چنگ می زد و هر چه به انگشتان لرزانش می رسید به سمتم پرتاب می کرد و پشت سر هم جیغ می کشید: +حرومزاده تروریست! از خونه من برو بیرون! لباس ارتش سوریه به تنم نبود تا قلبش قدری قرار بگیرد، نمی توانستم به خوبی عربی صحبت کنم تا مجابش کنم که من تروریست نیستم و می دیدم با هر قدمی که به سمتش می روم، تمام تن و بدنش به لرزه می افتد که چراغ قوه را مستقیم رو به سمت صورتم گرفتم تا چهره ام را ببیند و بفهمد هیچ شباهتی به تروریست های تکفیری ندارم و فریاد کشیدم: _من شیعه ام! دوباره چراغ قوه را به سمتش گرفتم، چهره استخوانی اش از ترس زرد شده و چشمان گود رفته اش از اشک پُر شده بود و می دیدم هنوز هم از هیبت نظامی ام می ترسد که با کلماتی دست و پا شکسته شروع کردم: _نترس! من تروریست نیستم! از نیروهای ایرانی هستم! برای کمک به شما اومدم! کلماتم هر چند به لهجه محلی ادا نمی شد و فهمش برای او چندان ساده نبود، اما ظاهراً باور کرده بود قصد آزارش را ندارم که مقاومت مظلومانه اش شکست و همانجا پای دیوار به زمین افتاد. پیراهن بلند مشکی اش غرق خاک بود و از صورت در هم تکیده اش پیدا بود که در این چند روز، از ترس تجاوز تروریست ها به جانش، در غربتکده این خرابه پنهان شده و حالا می خواست همه حجم ترس و تنهایی اش را پیش چشمان این مدافع شیعه ضجه بزند که همچنان میان گریه ناله می زد تا بلاخره بقیه بچه ها هم خبر دار شدند و آمدند. از میان ما، افسر سوری او را شناخت؛ 🦋همسر عبدالله بود، مدافع اهل زینبیه که غروب دیروز در دفاع از حرم به شهادت رسید. سلام خدا به همه مدافعان حرم چه و چه 🌹 🌸پایان ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/joinchat/2410873016C2d53a5ed05
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ صدای زوزه‌ی گرگ ها بر روی شیشه‌ی دلم ناخن میکشد.پیمان که متوجه ترسم شده میگوید به راه بیافتیم.شب سرد و وحشتناکی بر ما میگذرد.بعد از خوردن چیزی دوباره به راه می‌افتیم.هر از گاهی به نقشه نگاه میکند. بالاخره با سختی های فراوان و کوهی از ترس به همان آدرس میرسیم.پیمان قطب‌نما را درمی‌آورد بی هوا سر روی خاکها میگذارم و از فرط خستگی بیهوش میشوم! با تکانهای پیمان تای پلکم را بالا میدهم: _چیشده؟ _بیدار شو اومدن. دستپاچه برمیخیزم و به اطرافم نگاه میپرانم.متوجه‌ی جاده خاکی روبه‌رویمان میشوم و از انتهای آن صدای ماشین می آید. _مطمئنی خودشه؟ تنها به تکان سر اکتفا می کند.مردی با دشداشه عربی و چفیه‌ی سرخ و سفید به سر از ماشین پیاده میشود.پیمان و او با خنده به طرف هم میروند.دست میدهند که انگار صمیمی هستند. در حال نشستن به پیمان میگوید: _الحق که شیری! تعریفتو الکی نشنیدم. خوب تونستی شُرطی‌های(پلیس) مرزو دور بزنی‌. خیلیا بخاطر سختی‌های مرز جرئت ندارن از راه عراق برن ولی احسنت! خوشم اومد! _اغراق نکن صابر! _صابر نه! اینجا باید عدنان صدام کنی.میتونی ابو اُسامه هم بگی. نزدیک به دو روز سفرمان به طول می‌انجامد. از میان شهر "حِلّه" که گذر میکنیم.به خانه‌ی ابو اسامه، در یکی از محله‌های سنی‌ نشین میرسیم. اهالی حله به گفته‌ی ابو اُسامه بیشتر شیعیان هستند. حزب بعث با آنها مشکل دارد. برای همین هر قدم شرطی‌ای میبینم. ابواسامه به در میکوبد و با یاالله وارد میشود. ما هم وارد میشویم. زنی با عبای عربی با لهجه عراقی با ما احوالپرسی میکند. شوهرش کنارش میرسد و میگوید: _اینا ایرانین.باهاشون فارسی صحبت کن. زن همان جملات را به فارسی تکرار میکند. دستم را میگیرد به آغوشش میروم و مرا به داخل خانه دعوت میکند.پسری ده سال پیش می آید و دست و پا شکسته به فارسی احوال پرسی میکند. دخترکی بطرف مادرش میدود.یهتر از برادرش فارسی صحبت میکند و خوش آمد میگوید. تشکر میکنم. روی تشکی کنار پیمان مینشینم. با تعارفهایشان چای برمیدارم.ابواسامه ریسمان سخن را میگیرد: _والا پیمان جان همونطور که بهت گفتم اینجا محله‌ی سنی نشین شهره نگران نباشید، آدمای خوبی داره و اینکه از دست ساواک هم راحتین. _از کجا اینقدر مطمئنی؟ _اولا اینکه با حکومت چپ افتاده. مگه نمیدونی میخواستن اونا تو عراق کودتا راه بندازن؟الان این دو حکومت مثل سگ و گربه میمونن. ساواک به ندرت میتونه کاری بکنه.دوما منو دست کم نگیر! اگرم ساواک پیدامون کنه کاری میکنم که از پس‌مون برنیاد.باور نمیکنی؟ من با رئیس شرطی‌ها مراوده دارم. ایرانی از نظر مردم یعنی شیعه! زود گول میخورن و کمو بیش میتونم گزارشایی بدم که به درد بخوره. چنتا از همین مردم حله رو که میخواستن بر علیه با بقیه‌ی تبانی کنن من لو دادم! خودتم که میدونی من و تو مارکسیست شدیم. کم از اسلام و تشییع نخوردیم، هر کی ندونه که تو میدونی!بعدشم من بین اینام... اینا براشون و فرقی نداره که! هرکی که مخالف باشه رو یا میکشن یا میبرن استخبارات سلاخی میکنن و تمام... از حرف های ابواسامه تنم به لرز می‌آید. نمیدانم چرا از او خوشم نمی‌آید. مطمئنم او از کسانی است که بین شیعه و سنی می‌اندازد و خود این وسط ماهی چاق و چله ای صید میکند.دلم به حال میسوزد. ابواسامه چه پلید و پستی را به اجرا درمی‌آورد.عصر مردها به بیرون رفته تا سر و گوشی آب بدهند. زن ابواسامه در کنارم مینشیند: _تو خیلی زیبایی! باید بهت بوشیه بدم. از من اسمم را میپرسد. میمانم کدام نامم را بگویم: _ثُ... ثریا! _منم حنیفه ام. تو ایرانی هستی؟ سر تکان می دهم و میپرسم: _شما عراقی هستین؟ او هم سرش را به علامت مثبت تکان میدهد. _من اهل تلعفرم. بعد از ازدواج با عدنان به حله آمدیم. برای چی میخوای بری سوریه؟ رو خراب نکن دختر. تا میتونی شوهرتو راضی کن ازین بند و بساط .برید یه گوشه زندگی تونو بکنید.من اگه میتونستم عدنان رو راضی میکردم با هم به تلعفر میرفتیم. اینجا بی آشنا و قوم که نمیشه زندگی کرد. تموم فکر و ذکرش شده همین سازمان!هر وقت هم که میگم دلم برای قومم تنگ شده دنیا رو روی سرش میگذاره. خلاصه که از من میشنوی برید به زندگی تون برسید. یکهو آتشی در دلم روشن می شود.با این که میدانم راست می گوید اما رگ باد میکند و میگویم: _نه! من و پیمان زندگیمونو با مبارزه آغاز کردیم و قول دادیم تا آخرش توی همین راه باشیم. حنیفه سکوت میکند برمیخیزد و با دیسی از میوه برمیگردد.و بدون دلخوری تعارفم میکند.از خوشم می‌آید. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۷ و ۸ حالا باید چیکار میکردم..... اول رفتم چاقومو تحویل گرفتم. دست کردم تو جیبم کارت هتلی که برا اتاق گرفته بودم در آوردم "هتل مدینة الرضا " خسته و کلافه رفتم یه ماشین بگیرم مغزم دیگه کار نمیکرد. نیاز به استراحت داشتم . برای اولین تاکسی منتظر دست تکون دادم و بعد از سوارشدن اسم هتل رو بهش گفتم و حرکت کرد. _آقا خیلی دور هتلش؟ راننده کمی سرشو چرخوند طرفم و با همان لهجه‌ی شیرین مشهدی گفت : _نه تا حرم فاصله‌ای نداریم ولی الان میبینی که چه ترافیکی شده یکم طول میکشه. گفتم:_مردم به چی دلشون خوشه که این مراسم ها رو میگیرن؟ راننده پرسید: _برادر مگه نیستی؟ +آره شیعه ام...! ولی دیگه نه به امامی اعتقاد دارم نه به خدا. راننده تاکسی با تعجب و دهن باز نگام میکرد +پس تو حرم چیکار میکردی؟ _نمیدونم!... تو الان داری مسافرکشی میکنی؟ خوب تو هم برو به جمع شون.... مگه میلاد امامت نیست .... راننده گفت: +من ام _خوب پس تو هم اعتقادی بهشون نداری راننده باصدای بلند و متعجب سریع پرسید: _کی بهت گفته که ما اعتقادی نداریم؟ سکوت کردم ... ادامه داد: _امام رضا علیه‌السلام و تمام امامان شیعیان فرزندان پیامبر اکرم صلی‌الله علیه وآله و سلمه...چطور ممکنه پیامبر اکرم (ص) رو دوست داشته باشیم...ولی فرزندانشو دوست نداشته باشیم؟ و به اونا نداشته باشیم...قبور اونا هم برای ما مانند قبر نبی اکرم قابل احترامه، هر گونه بی احترامی به این قبور بی احترامی به شخص پیامبر میدونیم...حالا تو مذهب شما روز میلاد این بزرگواران محترم هست و شیعیان این روزها رو جشن میگیرند، مذهب من در مورد این مسایل یه اعتقاد دیگه داره... درست ماها توسل به مردگانو جایز نمیدونیم ولی این بزرگوارانو قبول داریم و قابل احترام‌اند برای ما ،همینجوری که واسه شیعه قابل احترام اند...برادر از حرفی که الان میزنم بهت ناراحتی نشی ولی تو اصلا خدا رو قبول نداری؟ حالا میخوای پیامبرو اهلبیت کنی؟ این رو بدون کسی که اعتقاد به نداره هیچ چیزی نداره...هر کاری هم دلش بخواهد میکنه! چون فکر میکنه وجود نداره! تعجب کرده بودم از حرفش نمیتونستم چیزی بگم تا آخر مسیر دیگه حرفی نزدم. بعد از سکوت طولانی بلاخره جلوی هتلی ایستاد _بفرمایید اینم هتل مدينة الرضا. +ممنون... پیاده شدم کرایه رو حساب کردم...به سمت در ورودی حرکت کردم... وارد هتل شدم هتل شیک و قشنگی بود سمت پذیرش هتل رفتم . _سلام خانم من محمد عباسیم دو روز پیش تلفنی اتاق رزو کرده بودم! +سلام بله صبر کنید چک کنم . بعد از کلی معطلی برگشته بهم میگه: +آقای عباسی اتاق شما تا یک ساعت دیگه تخلیه میشه! نه اینکه هم خسته بودم، هم کلافه با عصبانیت رو به خانم گفتم: _خانم محترم من دو روز پیش اتاق رزرو کردم اونوقت شما.... چرا اتاق منو دادید به یکی دیگه؟؟؟ صدامو کمی بلند کردم با خشم کنترل شده گفتم: _اینجا مگه صاحب نداره این چه طرز مدیریت کردنه؟؟؟ همکارش که دید عصبانی شدم دنبال جوابم سمتم اومد و رو به همکارش گفت: _خانم موسوی چی شده؟؟ +به ایشون میگم یک ساعت دیگه اتاق تخلیه میشه عصبانی شدن! تمام اتاق ها پُر اند نمیتونم اتاق دیگه ای رو بهشون بدم. همکارش نگاهی بهم کرد و گفت: _سلام جناب شما بفرمایید اینجا استراحت کنید الان میگم سریع اتاق تون رو خالی کنند. بابت این کوتاهی‌از طرف مدیریت از شما معذرت میخام. بعد رو کرد به خانم موسوی گفت: _زود بگید برای آقای‌ عباسی کیک و چای بیارند تا اتاق شون تخلیه کنیم تحویل بدیم. برگشتم سمت صندلی‌ها زیرلب گفتم به خوشکی شانس اینجا هم که همه‌ی صندلی‌ها پره... به جز یه صندلی که اونم کنار یه روحانی بود! مجبور شدم کنار روحانی بشینم! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت 🌱قسمت ۳۹ و ۴۰ رسیدیم به ماشین... سوار که شدم به مهدی گفتم: _احساس میکنم سرم به اندازه‌ی تمام ضرباتی که اون مردهای دشداشه پوش به سر و صورت خودشون میزدن درد میکنه! شاید هم بیشتر... سری تکون داد و یک دستی، دستش رو انداخت توی فرمون و گفت: _حق داری مرتضی! به قول حضرت امام (رحمه‌الله‌علیه):"اینقدر اسلام از این مقدسین و بعضاروحانی نماها ضربه خورده از هیچ قشر دیگه ای نخورده!" ضرر وجود حتی یک روحانی که در خط اسلام آمریکایی باشه آنقدر شدید و خطرناکه که یه ساواکی اینقدر خطرناک نیست! بعد هم گوشیش رو داد دستم و گفت: _اینکه میگه خطرناکه بخاطر اینه... بعد صفحه ی گوشیش رو باز کرد دو تا فیلم رو دانلود کرد و گفت: _نگاه کن! اولین فیلم رو که باز کردم؛ انگار مراسم جشنی بود، توی ایران جمعی بودن با لباسهای قرمز و محیط تزئین شده، یکی وسط بلند داد میزد بگو: "لعن علی عدوک یاعلی...." و پشت سرش جمعیتی با صدای بلند تکرار میکردن و ادامه میدادن، حرفهایی میزدن که با دیدن فیلم دومی ترجیح میدم نگم! خوب تا اینجا که به نظر همین مدل شیعه های افراطی و بر و بچه های صادق شیرازی بودن و که میخواستن عمق شیعه بودنشون رو مثلا نشون بدن! که برای من کاملا واضح بود بحث شکستن وحدت و ... اما... اما.... امان از لحظه ای که فیلم دوم رو باز کردم! نفسم به شماره افتاد و فقط میگفتم: یا زهرا ... یازهرا... احساس کردم دارم متلاشی میشم... دیدن این صحنه درد کمی نبود! توی فیلم دوم مثل فیلم اول جمعی بودن، اما کمی متفاوت، چون دو دسته وجود داشت! سه و چهار نفر دست و پاهاشون بسته بود! بقیه دستشون شمشیر و قمه بود! درست مثل صحنه هایی که همین چند لحظه قبل توی دسته ی عزاداری دیدم! یکی از اونهایی که معلوم بود لیدر اون جمع هستن گوشی‌اش رو روشن کرد و دقیقا همون فیلم اولی رو که من چند دقیقه پیش دیدم رو به طرف دوربین گرفت و گفت: _آهای ... ( حرف نامربوطی زد و ادامه داد) حالا بگو اولی و دومی و سومی! و بعد در حالی که فریاد میزد: _آهای شیعه‌ی امام علی، بیا شیعه‌ی امام علیت رو نجات بده!!!! و با تمام قساوت قلب که یه سنی افراطی (وهابی) میتونه داشته باشه اون سه چهار نفر رو قطعه قطعه کردن! قطعه ... قطعه... حالم وصف نشدنی بود... بگم مبهوت... متعجب... متاسف... متاثر... نمیدونم هر کلمه ای که بتونه اون لحظه رو بیان کنه و زبانم و کلمات قاصر از گفتنش، که چقدر راحت اینجا به اسم شیعه بودن با جهل و افراط به سادگی باعث میشن خون شیعه‌ی دیگری رو یه جای دیگه بریزن! مهدی درحالیکه حال خراب من رو داشت میدید گفت: _ تفکر انگلیسی یعنی افراطی با افراطی به سادگی میتونه شیعیان واقعی حضرت رو از بین ببره! رو نابود کنه وچیزی از باقی نذاره! و این سیاستی قوی، برای راحت به قدرت سیاسی و منفعت رسیدنه! و برای اجرایی کردنش چه جایی بهتر از یقه‌ی آخوندی و لباس روحانیت! مهدی راه افتاده بود و ازخیابونهای بالاشهر تهران یکی یکی میگذشت، اما من در زمانم ایستاده بودم... فکرم متوقف شده بود... که چرا باید بعضی‌ها به اینجا برسند؟ چرا! همینطور که دستم رو مدام به محاسنم میکشیدم و کلافه از دیدن چنین صحنه هایی بودم به مهدی گفتم: _یه عده مثل خود سید صادق شیرازی و اطرافیانش و حامی هاشون حالا چه انگلیس چه امریکا که منفعتش رو میبرن درست! اصلا مشخصه که هم این کارها رو میکنن! اما بقیه‌ی افراد که دیگه نفعی براشون نداره چرا چنین کاری میکنن و حاضرن خون خودشون رو با این وضع بریزن؟ این چه جور ارادت و عشقیه! که باعث کشتن چند تا بیگناه توی یه کشور دیگه بشن! مهدی لبخند تلخی زد و گفت: _جوابش خیلی ساده است! خونشون رو که انگلیسی میده، اما شنیدی اون جمله ی معروف رو که میگه: امام گذشته را عاشق اند و امام حاضر را نه؟! چرا! چون امام گذشته رو هر طوری بخوان تفسیر میکنن، اما رو باید کنند و فرمان ببرن به نظرت کدومش راحت تره؟ اطاعت کردن یا ارادت داشتن! ببین مرتضی یه طلبه یا یه فرد مذهبی یا یه فرد معمولی توی مسیر زندگیش از سه راه میتونه حرکت کنه، 👈یا اهل هست که خوب راه درست رو میره، که بگم اهل ولایت هم بودن خیلی کار سخت و دشواریه و واقعا مرد میخواد! چون دشمن تمام تمرکزش روی زدن تا جایی که فکر کن وکیل سابق سیدصادق شیرازی شاکرالابراهیمی میگفت: سید صادق گفته ما مشکلمون با شخص خامنه‌ای هست! که اگر یه روز نظرش راجع به قمه زنی تغییر کنه و بگه حلاله، ما بدون شک حرامش میکنیم! اگه یه روزی این شخص بگه هفته‌ی برائت درسته ما میگیم هفته‌ی وحدت درسته! دشمن اینقدر ولایت براش مهمه! که برنامه هاش رو طبق برعکس عمل کردن به حرفهای این شخص میچینه!