eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۴۴ ( قسمت آخر) دلمان را زیر و رو کرده بود... حضرت سکینه(س) در داریا با حزب‌الله لبنان بود.. و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم... فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود.. و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه(س) میلرزد.. تا لحظه ای که وارد داریا شدیم... از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده‌ و از حرم حضرت سکینه(س) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته.. و همه دیوارها روی هم ریخته بود... با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده اند.. و مصطفی دیگر نمیخواست.. آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد _میشه برگردیم؟ و او از داخل حرم باخبر بود.. که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد _حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟ دیدن حرمی که به ظلم تکفیری ها زیر و رو شده بود،طاقتش را تمام کرده..و دیگر نفسی برایش نمانده بود.. که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست _نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر آوردن! و جوان لبنانی این را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین(ع) را به ضمانت گرفت _جوونای و نفس از این حرم کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی(ع) از حرم دخترش دفاع کرد! و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد.. که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد.. تا امیرالمؤمنین(ع)را به چشم خود ببینیم... بر اثر اصابت خمپاره ای،... گنبد از کمر شکسته و با همه میله های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود،.. طوری که تکفیری ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده.. و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه(ع) نرسیده بود... مصطفی شب های زیادی از این حرم دفاع کرده.. و عشقش را هم حضرت سکینه (س) میدانست... که همان پای گنبد نشست.. و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد _میای تا این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟ دست هر دو دخترم در دستم بود،.. دلم از عشق حضرت زینب (س) و حضرت سکینه (س) میتپید.. و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود.. که عاشقانه شهادت دادم _اینجا میمونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری ها این رو ان شاالله! 💞پایان💞 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۸۴ شب شد...رضا حسابی در فکر این مسئولیت سنگینی بود که خواهر و شوهرخواهرش بر گردن او گذاشته بودند. باید با خانومش مشورت می کرد.. بالاخره امکان داشت که مسئولیت حورا تا آخر عمر بر گردنش بیفتد و اگر این گونه میشد باید به بهترین نحو انجامش می داد. مریم خانوم را به اتاق صدازد. _ مریم، علی آقا گفته که مادرش مریضی سختی گرفته. با حمیده باید برن کانادا و از من خواستن که حورا پیش مابمونه. مریم خانوم تا سخنان شوهرش را شنید گفت: _اصلا حرفشو نزن. یعنی چی که ما از دخترشون مراقبت کنیم؟ خودمون دوتابچه قد و نیم قد داریم. چطور از پس یه بچه دیگه هم بربیایم؟ _بزار ادامه حرفمو بزنم. برای مخارج حورا و اینکه خدایی نکرده شاید برنگردن ارثیه حورا و مبلغ صدمیلیون پول علی میده به من ولی خواسته که نزاریم لحظه‌ای بهش سخت بگذره. مریم باز با شنیدن اون مبلغ و ارثیه حورا به کل حرف‌هایی ک زده بود را فراموش کرد و گفت: _این چه حرفیه رضا جان حورا هم مثل مونای خودمه. معلومه که نمیزارم بهش سخت بگذره.خودم ازش مراقبت میکنم. حتما قبول کن. بگو علی اقا باخیال راحت بره. اما آقا رضا هنوز مردد بود.... او از همسرش باخبر بود و آینده ای تاریک را میدید. نکند از دردانه و خواهرش خوب مراقبت نکرده باشد و وجدان خود و خواهر و شوهر خواهرش بشود؟! مریم خانم اما با اصرار می خواست که شوهرش این کار را قبول کند. به هرحال شب راهی شدن علی و حمیده رسید.. همگی به سمت فرودگاه حرکت کردند. چشمان حورا گواه از گریه بسیار میداد...اما او دختری محکم بود که اجازه نمیداد کسی از دردهایش باخبر شود. وقت خداحافظی رسید...علی و رضا همدیگر را درآغوش کشیدند. _رضاجان، جون تو وجون حورا.. مواظبش باشی.حورا خیلی دختر احساسیه و البته در ظاهر بسیار محکمه. من چیزی جز اینکه بهش محبت کنین و حواستون بهش باشه، نمیخوام. _علی جان خیالت راحتِ راحت. من به خوبی ازش مراقبت میکنم تا انشالله خودتون سالم برگردین و زیر سایه خودتون بزرگ بشه. رضا نمیدانست که دل علی گواه بد میداد. حورا خداحافظی دردناکی با مادر و پدرش کرد و از آنها جدا شد....اما هیچ کس نمیدانست این وداع آخر این دخترک و خانواده اش است. ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨