eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
299 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۳♡ هم تمام شد.....
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ لیست با لینک قسمت اول ۳۱)🍃 عاشقانه شهدایی (١۴۴ قسمت ) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/17841 _______________________ ⛔️۳۲)🍃 عاشقانه، جدید (٧۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372 ⛔️رمان ، کپی در هر شرایطی و است __________________________ ۳۳)🍃 عاشقانه، پلیسی، سیاسی(١۵٣قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18796 ۳۴)🍃 (نام دیگه رمان همه‌ی زندگی من) عاشقانه مفهومی (۴٨ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19327 ۳۵)🍃 عاشقانه، شهدایی، امنیتی(۴٢ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19506 ۳۶)🍃 عاشقانه، اجتماعی(١۴٨قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19765 ۳۷)🍃 مفهومی،عارفانه،اجتماعی(۵٨ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20312 ۳۸)🍃 عاشقانه شهدایی (۴١ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20472 ۳۹)🍃 عاشقانه، شهدایی، امنیتی(۵٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20591 ۴۰)🍃 امنیتی، شهدایی، عاشقانه {به درخواست نویسنده رمان حذف شده تا دوباره نویسی و ویرایش بشه وقتی ویرایش شد دوباره میذارم کانال😊} https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20820 ۴۱)🍃 نام دیگر رمان؛ عاشقانه، باستانی، سنتی، شیعه‌سنی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20948 (بدلیل چاپ ادامه رو نمیذارم) ۴۲)🍃 کوتاه، امنیتی و عاشقانه (۱۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21011 ۴۳)🍃 سیاسی،اجتماعی، اعتقادی، امنیتی (۴۸قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21034 ۴۴)🍃 امنیتی، دخترانه، شهدایی (۱۷۹قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21139 ۴۵)🍃 جلد اول؛ امنیتی، شهدایی، انقلابی (۱۵۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21488 ۴۶)🍃 جلد دوم؛ بلند، امنیتی، شهدایی، انقلابی (۴۶۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21772 ۴۷)🍃 اسم دیگه رمان طلبگی، عاشقانه، اجتماعی ( ۵۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/22570 ۴۸)🍃 کوتاه، دو قسمتی ،امنیتی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/22920 ۴۹)🍃 عاشقانه شهدایی (۸۲ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/22931 ۵۰)🍃 جلد اول، امنیتی، نظامی، عاشقانه، شهدایی (۱۶۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23062 ۵۱)🍃 جلد دوم امنیتی، عاشقانه، شهدایی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23316 ۵۲)🍃 آموزنده، امنیتی (۲۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23468 ۵۳)🍃 باستانی، عاشقانه،مذهبی (۱۳۹قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23504 ۵۴)🍃 (بخاطر مشکلی حذف شد) ۵۵)🍃 کوتاه، عاشقانه، شهدایی (۱۱قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23885 ۵۶)🍃 کوتاه، آموزنده، امنیتی، انقلابی، به سبک رئالیسم جادویی (۲۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23913 ۵۷)🍃 عاشقانه، مذهبی، شهدایی(شهدای مدافع حرم)، نسخه pdf https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23968 ۵۸)🍃 شهدایی(شهدای مدافع حرم)، عاشقانه، طنز (۲۷قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23977 ۵۹)🍃 معرفتی، بصیرتی، تاریخی (۱۴۱ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24034 ۶۰)🍃 کوتاه، آموزنده، عاشقانه (۱۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24340 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
❤️رمان شماره👈 چـــهل و هــشــت 💜اسم رمان؛ داستان کوتاه 💚نام نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 💙چند قسمت؛ ۲ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن ☺️👇 @asheghane_mazhabii
🌸داستان کوتاه و زیبای 🌸 🌸قسمت ۱ ✍شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... سوزش زخم بازویم لحظه ای آرام نمی گرفت، هجوم سرد و سنگین باد و خاک دست بردار نبود و سیاهیِ یکدستِ شب بیشتر آزارم می داد و باز هم هیچکدام حلاوت حضور در این هوای بهشتی را به مذاقم تلخ نمی کرد که حالا رؤیایم تعبیر شده و مدتی می شد که به عشق دفاع از حرم، در خاک سوریه برای خودم شور و حالی دست و پا کرده بودم. حالا در ظلمت ظالمانه این خرابه ها به عزم مبارزه با تکفیری ها گشت می زدیم تا محله ای را که همین امروز از تروریست ها باز پس گرفته بودیم، پاکسازی کنیم. هر چند در و دیوار در هم شکسته خانه ها به خاک مصیبت نشسته بود، اما دیگر خبری از حضور ذلیلانه اراذل تکفیری نبود که صدای تیزی، خوابِ خوشِ خیالم را پاره کرد و سرم را به سمت صدا چرخاند. درست از داخل خانه ای که مقابل درش ایستاده بودم، چند صدای گنگ و مبهم به گوشم رسید و باز همه جا در سکوتی سنگین فرو رفت. فاصله ام تا بقیه بچه ها زیاد بود و خیال حضور تروریستی در این خانه، فرصت نداد تا کسی را خبر کنم که با نوک پوتینم در آهنی و شکسته خانه را آهسته فشار دادم تا نیمه باز شود. چراغ قوه کوچکم را به دهان گرفتم و اسلحه ام را آماده کردم تا اگر چشمم به چهره نحسش افتاد، شلیک کنم و خبر نداشتم در این خانه خرابه چه خبر است! در شعاع نور باریک چراغ قوه، سایه زنی را دیدم که پشت به من، رو به قبله ایستاده بود و پوشیده در پیراهنی بلند و شالی بزرگ، به شیوه اهل‌سنت نماز می خواند و ظاهراً ردّ نور چراغ قوه را روی دیوار مقابلش دید که تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد، جیغش در گلو خفه شد و نمازش را شکست. فرصت نکردم چیزی بگویم که وحشت زده به سمتم چرخید و انگار راه فراری برای خودش نمی دید که با بدنی که از ترس به رعشه افتاده بود، خودش را عقب می کشید و نفس نفس می زد تا بلاخره پشتش به دیوار رسید و مطمئن شد به آخر خط رسیده که با صدایی بریده ناله می زد و به خیال خودش می خواست با همین نغمه غریبانه از خودش دفاع کند که کلماتی را به لهجه غلیظ محلی میان جبغ و گریه تکرار می کرد و من جز یک مفهوم مبهم چیزی نمی فهمیدم: +برو بیرون حرومزاده تکفیری! در برابر حالت مظلوم و وحشت زده‌اش نمی‌دانستم چه کنم... 🌸ادامه دارد.... ✍️نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2410873016C2d53a5ed05
🌸داستان کوتاه و زیبای 🌸 🌸قسمت ۲ ✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... در برابر حالت مظلوم و وحشت زده اش نمی دانستم چه کنم و همان اندک اندوخته زبان عربی هم از یادم رفته بود که فقط توانستم اسلحه ام را پایین بیاورم تا کمتر بترسد و با دست چپم چراغ قوه را از میان دو لبم برداشتم بلکه به کلامی آرامَش کنم، ولی تنهایی و تاریکی این خرابه و ترس از تروریست ها امانش را بریده بود که خم شده و با هر دو دست به زمین خاکی خانه چنگ می زد و هر چه به انگشتان لرزانش می رسید به سمتم پرتاب می کرد و پشت سر هم جیغ می کشید: +حرومزاده تروریست! از خونه من برو بیرون! لباس ارتش سوریه به تنم نبود تا قلبش قدری قرار بگیرد، نمی توانستم به خوبی عربی صحبت کنم تا مجابش کنم که من تروریست نیستم و می دیدم با هر قدمی که به سمتش می روم، تمام تن و بدنش به لرزه می افتد که چراغ قوه را مستقیم رو به سمت صورتم گرفتم تا چهره ام را ببیند و بفهمد هیچ شباهتی به تروریست های تکفیری ندارم و فریاد کشیدم: _من شیعه ام! دوباره چراغ قوه را به سمتش گرفتم، چهره استخوانی اش از ترس زرد شده و چشمان گود رفته اش از اشک پُر شده بود و می دیدم هنوز هم از هیبت نظامی ام می ترسد که با کلماتی دست و پا شکسته شروع کردم: _نترس! من تروریست نیستم! از نیروهای ایرانی هستم! برای کمک به شما اومدم! کلماتم هر چند به لهجه محلی ادا نمی شد و فهمش برای او چندان ساده نبود، اما ظاهراً باور کرده بود قصد آزارش را ندارم که مقاومت مظلومانه اش شکست و همانجا پای دیوار به زمین افتاد. پیراهن بلند مشکی اش غرق خاک بود و از صورت در هم تکیده اش پیدا بود که در این چند روز، از ترس تجاوز تروریست ها به جانش، در غربتکده این خرابه پنهان شده و حالا می خواست همه حجم ترس و تنهایی اش را پیش چشمان این مدافع شیعه ضجه بزند که همچنان میان گریه ناله می زد تا بلاخره بقیه بچه ها هم خبر دار شدند و آمدند. از میان ما، افسر سوری او را شناخت؛ 🦋همسر عبدالله بود، مدافع اهل زینبیه که غروب دیروز در دفاع از حرم به شهادت رسید. سلام خدا به همه مدافعان حرم چه و چه 🌹 🌸پایان ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/joinchat/2410873016C2d53a5ed05