eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ تجهیزات نظامی را از هواپیما پیاده کردیم , تجهیزاتی که فوق برتر بود که تا به حال هیچ بشری به چشم ندیده بود,از راه دور هم کنترل میشدند وصدالبته خون بیگناهی را زمین نمیریختند... با یاد خدا پیشرویمان را شروع کردیم,به راحتی اب خوردن شهر تلاویو را که روزگاری پیش به همراه علی در ان زندگی میکردیم به تصرف خود دراوردیم, سران صهیونیستها که اکثرا شیطان در عمق جانشان نفوذ کرده بود وجز حزب شیطان و شیطان پرست بودند,هرچه امام با سخن گفتن واوردن ایاتی از تورات ونشان دادن تابوت سکینه ی موسی ع ,تلاش نمود,به راه نیامدند وبه امام علنا اعلام کردند تا پای جان از فرمانده شان که الان به صورت واضح همه آن را میدیدند,اطاعت میکنند... وفرمانده شان کسی نبود جز عزازیل بزرگ یا همان ابلیس که به عینه با چشم خودمان میدیدیمش, حضرت که اطمینان پیدا کردند انها هدایت نخواهند شد دستور جنگ را صادر کردند.... جنگ سختی بود ومیتوان با اطمینان بگویم که این حزب شیطان واقعا برای زنده ماندن سرورشان از هیچ تلاشی فروگذار نمیکردند , اما اینبار با دیگر بارها فرق داشت واین جنگ با دیگر جنگها فرق داشت,دیگر مظلوم کشی به پایان رسیده بود,دیگر کودک ربایی وکودک کشی جایی دربین مردم نداشت,به راستی که پایان حکومت شیطان بر دنیا و بر قلب مریض شیطان پرستان بود... با مدد خداوند وامدادهای غیبی ومهارت لشکر عظیم مولا ,بسیاری از سران لشکر شیطان را کشتیم وسپاهیانشان که ترس از حضرت درعمق جانشان نفوذ کرده بود,بدون کوچکترین مقاومتی تسلیم شدند واقرار به پشیمانی کردند, پا درون تل اویو گذاشتیم,دربین انبوه کشتگان به دنبال چهره ای اشنا بودم... چهره‌ای که انقدر شیطان براوتسلط داشت‌ که محال بود جز زندگان و توبه کنندگان باشد... علی هم مثل من چشم میگرداند.....دل در دلم نبود...قلبم درفشار وتلاطم بود..یعنی... یعنی..امروز ,اینجا,عباس وزینبم را خواهم یافت...جلو.میرفتم ونگاه میکردم ,سعی میکردم هیچ کشته ای را از,قلم نیاندازم... هرچه که گشتم هیچ اثری از انور خبیث پیدا نکردم, لشکر، کل شهر را از لوث وجود این جانیان پاک کرده بودند,ساعتی استراحت میکردیم وبعد به سمت بیت المقدس حرکت مینمودیم.. دراین هنگام اشک از چشمانم سرازیر شد , علی نزدیکم امد وبا همان طمانینه ی خاص خودش گفت: _گریه نکن سلما...امام با ماست...نگران نباش عباس وزینب را پیدا میکنیم وبعد اشاره کرد که بلند شوم و با او درشهر قدمی بزنیم وخانه های انور را که علی مثل کف دست میشناخت جستجوکنیم,شاید ردی, از انها پیدا کردیم. اول به طرف خانه ی انور که درکنار دانشگاه بود وزمانی من مرگ خود رابه چشمانم درانجا دیدم روان شدیم... هرچه که به خانه نزدیکتر میشدیم دل در سینه ام بیشتر میتپید ,انگار قرار بود با صحنه ای یا خبری بد ,روبرو شوم. درب خانه قفل بود علی رسم جوانمردی را فراموش نکرده بود واحتمال کوچکی میداد که شاید انور توبه کرده باشد,ابتدا چندین بار درزدیم وبعد علی صدازد اما هیچ خبری, نشد دراخر وبا شلیک یک گلوله درب خانه بازشد... وارد خانه شدم...خدای من این خانه اصلا هیچ تغییری نسبت به چندین سال پیش نکرده بود.هیچ کس درخانه نبود و از آشفتگی خانه مشخص بود که انور دستپاچه به جایی گریخته,است.همه ی خانه را گشتیم, تنها جایی که مانده بود,همان اتاقی بود که روزگاری بنیامین,این موجود کج و معوج که ساخته دست انور بود و عمری هم نکرد,بود. به سمت اتاق رفتم...انگار صحنه ها جلوی چشمم جان گرفته بود,درب اتاق رابازکردم, علی هم قدم به قدم با من میامد.اتاق به همان حالتی که اخرین بار دیده بودم,خالی خالی بود,اما...اما خوب که دقت کردم,روی تخت خالی که قبلا هیکل نحیف بنیامین رویش جان داد,چیزی توجهم را جلب کرد... خدای من باورم نمیشد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ درست روی تخت ,عکسی از زینب وعباس بود,عکسی که مشخص بود تازه گرفته شده, باورم نمیشد این بچه های من بودند که معصومانه به دوربین زل زده بودند و صورتشان اینچنین تکیده ولاغر شده بود... عکس رابرداشتم,علی هم پشت سرم قرار گرفت,شانه هایم را ماساژ میداد وهمراهم اشک میریخت... پس...پس درست حدس زده بودم,زینب وعباسم دست این شیطان خبیث اسیر بودند, همینطور که با گریه عکس را زیر و رو میکردم , علی عکس راگرفت وبرگرداندش... _اوه... انور خبیپ چند جمله پشتش نوشته بود: _خوب میدانستم که بالاخره همراه آن امامتان که ادعا دارید کل دنیا را بدست میاورید, به اینجا میرسید...خوب عکس و چهره‌ی فرزندانتان را نگاه کنید چون‌میدانم , قرار نیست دیگر زنده وسالم انها را ببینید... من خیلی بدجنس نیستم,این عکس را گذاشتم تا اخرین یادگاری باشد برایتان... اینها قربانی‌های عزازیل بزرگند,تا کباب شدنشان راهی نمانده... با هرکلمه ,کلمه ای که میخواندم ,فشار روحی‌ام شدید وشدیدتر میشد...اخر من زنم... من مادرم...عاطفه زنانگی ام ومهر مادریم مرا شکننده تر از,علی...این مرد زندگی‌ام نموده,من طاقت اینهمه ناملایمات راندارم,دنیا دور سرم میچرخید که با لیوان ابی که علی به صورتم پاشید به خود امدم, علی: _سلما...این شیطان خبیث میخواسته با روح وروان ما بازی کند....والله که وعده‌ی امام حق است...نگران نباش,امام با ماست... خدا با ماست....عباس وزینب را بالاخره به ما میرسانند... با به صدا درامدن بیسیم علی که خبر از حرکت لشکر به سمت بیت‌المقدس میداد , به طرف لشکر حرکت کردیم.به محض رسیدنمان, طارق مثل اسپندی روی اتش از جا جهید وگفت: _کجا رفتید؟یک دفعه کجا غیبتان زد,انهم باهم؟؟ اشکم که بند امده بود دوباره روان شد, عکس مظلوم جگرگوشه هایم را نشان طارق دادم,طارق با دیدن عکس,غمی برچهره اش افتاد ووقتی مضمون نوشته های انور را که باخط عبری نوشته بود متوجه شد,بغض گلویش راگرفت اما مثل علی خودش رانشکست وگفت: _غمت نباشه خواهر,ما الان صاحب داریم, بی صاحب وبی پدر نیستیم که,ما از دوران یتیمی رد شدیم,پدر امت وپدر دنیا با ماست ما در رکاب مهدی زهراس هستیم,با لطف خدا وبه مدد امام,عباس وزینب را پیدا میکنیم... به راستی که حقیقت همین بود ,ما در رکاب کسی بودیم که از پدر مهربان تر بر امتش بود وداد مظلوم را از ظالم میستاند ,اینجا منبع سکینه وارامش بود,پس چه غم... مرا غمی نیست باوجود مهدی زهراس.. بالاخره حرکت کردیم...هرچه که جلوتر میرفتیم , پایگاه های کلیدی این رژیم غاصب را یکی پس از دیگری به تصرف خودمان درمیاوردیم.. از جای جای دنیا ,سیل پیامهای بسیار بسیار زیاد به سمت ما روان بود,اینبار پیامها حاکی از پیوستن عده ای زیاد از یهودیان دنیا داشت که با دیدن صحنه هایی از کوه انطاکیه وتورات اصلی وتابوت سکینه‌ی حضرت موسی ع,به حضرت بقیه الله ایمان آورده بودند وخود را در جرگه‌ی مسلمانان میخواندند... به راستی که کلام حق بر دلهایی که فطرتی پاک دارند ,به راحتی مینشیند وجهان ودنیا کم‌کم داشت یکدست میشد برای برپایی حکومتی الهی ... در یک قدمی بیت المقدس بودیم وحضرت دوباره مثل روال قبل عمل کرد,دوربینها آماده فیلمبرداری و صحنه ها مخابره میشدند وبی شک تمام کسانی که دربیت المقدس بودند ,سخنان حضرت را مستقیم و زنده داشتند... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ حضرت لب به سخن گشود وابتدا مانند همیشه با حمد وثنای الهی شروع کرد وسپس دین موسی ع وعیسی ع و تمام پیامبران قبل از رسول خاتم را تاییدنمود وادامه داد که دین اسلام همان دینی است که پیامبران قبل از,پیامبر خاتم اورده‌اند واما کاملتر و جامع‌تر است پس هرکس خداجوست و ایمان قلبی به پیامبران دارد به ما بپیوندد وکاملترین دین خدا را که اسلام ناب محمدی ست یاری کند ,بی‌شک هرکس به ما بپیوندد ما با اغوشی باز از او استقبال میکنیم و آن کس که ما را غضب کند وعلم جنگ برافرازد ,مورد خشم وغضب خداوند قرار میگیرد وما هم با اونبرد خواهیم کرد تا زمین از,وجود چنین افرادی پاک شود و.... بعد از,سخنان حضرت وارد بیت المقدس شدیم,باز هم تعدادی از,سران لشکر مخالف به میدان امدند ودریک چشم بهم زدن نیست ونابود شدند, سربازان لشکر مخالف که با دیدن مهارتهای لشکر امام ته دلشان خالی,شده بود,همه اسلحه ها را زمین نهادند وبا دستهایی که تا بالای,سر اورده بودند,تسلیم لشکریان حق شدند , انگار لشکر رعب حضرت که بر دلهای مخالفان میافتد,ضربه اش کاری تر بود که در چشم بهم زدنی کل لشکر دشمن تارومار شد .. نزدیک اذان ظهر به وقت فلسطین بودیم, جمعیتی انبوه از مسلمانان زجرکشیده در مسجدالاقصی جمع شده بودند, فریاد و هیاهوی شادی به هوا بلند بود,همه وهمه , کودک وبزرگ وپیر وجوان,اشک ریزان ولبیک گویان به طرف حضرت میامدند تا جز اولین کسانی باشند که باحضرت بیعت میکنند و گلی از گوشه ی جمال یوسف تازه از سفر برگشته میچینند. که ناگهان رعدبرقی دراسمان به درخشیدن گرفت واسمان از وسط به دونیم شد وانگار درهای اسمان بازشد,تمام دوربینها به کار افتادند ولحظه ها راشکار میکردند.. ابتدا ,راهرویی از نور برپا شد وگروهی که پیشاپیش انها مردی نورانی بود سوار بربال ملایک در صحن مسجدالاقصی پیش پای بقیه الله فرود امدند وسپس ملائک همانطور که امده بودند , برگشتند ودر اسمان بسته شد وآسمان به حالت اول خود برگشت... حضرت با رویی گشاده ودرحالیکه تمام صورتش از شادی میخندید اغوش باز کرد و آن مرد نورانی را که پیشاپیش مردانی دیگر از,اسمان نزول کرده بود را دربر گرفته وبا بوسه برپیشانیش فرمود: _خوش امدی برادرم عیسی... انوقت بود که فهمیدم حضرت عیسی مسیح که هزاران سال پیش برای درامان ماندن جانش به امر خداوند به اسمان عروج کرده بود,هم اینک به زمین نزول اجلال فرموده بود تا وجودش ذخیره ای باشد برای یاری بقیه الله وکمک به برپایی حکومت حق الهی... از بس که عظمت وجود حضرت عیسی مسیح من را گرفته بود از توجه به دیگر همراهان حضرت غافل شده بودم , با تلنگر علی که به بازویم میزد واشاره به جمع نزول کرده میکرد,نگاهم به سمت مردانی کشیده شد که مانند ما لباس سربازی امام زمان عج را دربر کرده بودند و گوییا از اسمان نزول کرده بودند تا مهدی زهرا س را مانندنگین انگشتری گرانبها دوره کنند و یار باشند برای وجود نازنینش... چهره ها همه نورانی وناشناس بود وناگهان دربین چهره های از اسمان امده,چهره ای اشنا را دیدم بالبخندی برلب...باورم نمیشد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ باورم نمیشد,به خدا خودش بود,حاج قاسم عزیزمان, این دلاورمرد همیشه درصحنه, امده بود تا دلاوریهایش را در رکاب حضرت تکمیل کند, اری امده بود تا به وعده اش مبنی بر آزادی قدس عمل نماید ... اشک شوق از دیدگانم روان شد درحالیکه دست علی را میکشیدم ,خودم را به جلو میبردم تا کمترین فاصله را با میهمانان تازه رسیده داشته باشم, من که فکر میکردم ارزوی دیدار محضر حاج قاسم رابه گور خواهم برد ,اینک این مرد الهی را درجلوی چشمانم به وضوح میدیدم که نا گهان صدای عیسی مسیح دربلندگو پیچید: _ای مردم عالم که مرا درجای جای دنیا مستقیم وازطریق امواج میبینید همانا من عیسی‌مسیح فرزند مریم بنت عمران هستم روزگاری دشمنان قصدکشتن مرا داشتند اما به امرخداوند شخص دیگری که شباهتی با من داشت و از خیانتکاران بود بر دار رفت و من به امر خداوند به اسمان عروج کردم, خداوند وجود مرا ذخیره‌ای قرار داد برای این روزها و برپایی حکومت الله وکمک به برادرم حضرت مهدی عج, هان ای دنیا بدانید من عیسی مسیح پیامبر اولوالعزم خداوند ,اقرار میکنم که انجیل کتاب منسوب به من مقدمه‌ای برای قران است و قران تکمیل شده‌ی کتب قبلی آسمانی است.آنکس که اسلام ومحمدص ومهدی عج,را پذیرفت, همه‌ی ادیان راستین را پذیرفته وبه تمامی انبیا معتقدشده وکسی که زمان اسلام را درک کرده اگر به ادیان قبل از اسلام اکتفا کند , ایمانش ناقص است ودربرابر آن مسوول است وباید اسلام را پذیرفته وبه قران معتقد گردد زیرا هرکتاب الهی ناسخ کتابهای قبلی میباشد وبعضی احکام وفروع انها منسوخ نموده وحکم دیگر میاورد. پس, بدانید من عیسی مسیح به دین اسلام‌ هستم ومهدی عج ,امام من است ,پس هرکس مرا به پیامبری قبول دارد به اسلام دراید که راز کمال وخوشبختی در آن است , وسپس دستانش را به اسمان بلند کرد و فرمودند: _اشهدان لااله الله واشهدان محمد رسول الله واشهدان علی ولی الله .... صدای حضرت عیسی با صدای,اذان ظهر درهم امیخت وفضای مسجد را فوق العاده روحانی نمود.. همه باهم همراه با حضرت عیسی مسیح ع , درمسجدالاقصی ,پشت سر بقیه الله نمازمان را به امامت ایشان اقامه کردیم... واقعا مثل یک رویا بود...باورکردنی نبود ,به گمانم در اخرت,این مکان مقدس ,یکی از مدالهای افتخارش همین اقامه‌ی نماز منجی دنیا ویارانش باشد. بعداز نماز کل شهر بیت المقدس از وجود صهیونیستهای شیطان پرست پاک شد ,اما هرچه چشم میانداختیم اثری از انور,نبود که نبود... دربین کسانی که تسلیم شده بودند,افرادی هم وجود داشتند که جز رده های ارشد صهیونیستها بودند,انها شهادت میدادند که شیطان رجیم یا همان ابلیس را که به شکل و شمایل جنیان درامده بوده به عینه دیده‌اند وحتی فرزندان این شیطان,تمام ابلیسک‌های جنی وانسی را که به همراه هوادارانشان از ترس نابودی به جزیره‌ای دورافتاده در قلب امریکا فرار کرده‌اند وبه خیال خودشان ,نیرو جمع میکنند وتجدید قوا کنند برای مواجه با حضرت بقیه الله... امام, سرلشکر سپاهیانش را به حضرت عیسی ع سپردو مبارزه با دجال زمانه و پاکسازی وسروسامان دادن به این محیط های دجالی را به عهده ی حضرت عیسی قرار داد وبه راستی کاری بسیار,سخت بود,زیرا دجال همان فضاهای مجازی وماهواره و...بود که فساد وفحشا وبی دینی وبی عفتی راسالهای سال بود که درجوامع مختلف رواج داده بود , پس مدیریت براین فضا نیازمند تخصص زیادی بود وبی شک ازعهده ی پیامبرخدا که سالها از,عرش بالا این زمین خاکی را زیر نظر داشته,برمیامد.... اینک تمام خاورمیانه زیر سیطره ی حکومت اسلامی بود.ولی هنوز راهی طولانی برای رسیدن به ان حکومت جهانی والهی داشتیم که با مدد خداوند این راه کوتاهترمیشد.. 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ بعد از نزول حضرت عیسی ع به بیت‌المقدس و سرلشکری حضرت عیسی برای لشکر عظیم مهدی زهرا س..سیل پیام مسیحیان خداجو که فطرت پاکشان انان را به کمال رهنمون میکرد به سمت ما روان شد وهمه وهمه به تأسی از پیشوایشان به اسلام ناب محمدی روی اوردند,واین واقعه ای بس مبارک بود.... پس از پاکسازی بیت المقدس,با حضرت به سمت مرکز حکومت وکوفه برگشتیم... حالا میدانستم عباس وزینبم در فلسطین هم نیستند ,انها درجایی اسیر دست شیطان پرستان شدند... سوار بر هواپیما به طرفه‌العینی به عراق رسیدیم و دیگر این کارها برایمان اصلا عجیب نبود ,با دیدن معجزات حضرت و سربازی در رکابش ,گویا عقلها کامل و کاملتر میشد... من وعلی وطارق پس از رسیدن به کوفه, برای رفع خستگی وتجدید دیدار به نجف رفتیم. بچه ها از شوق امدن ما سرکوچه به انتظارمان بودند,قبل از امدن تلفنی صحبت کرده بودم ومیدانستند که اینبار هم عباس و زینب همراهمان نیستند.... اما بچه ها صورتهایشان پر از خنده بود, حسن وحسین خودشان را به آغوش علی انداختند , زهرا مرا دربرگرفت ,انگار همه شان از طریق تلویزیون ما را دیده بودند و خود را حاضر در میدان حس میکردند... تا به خانه رسیدیم ,از انرژی بچه ها انرژی مضاعف گرفتیم,حسن وحسین از,لحظه ی, شکافته شدن اسمان ونزول عیسی مسیح ع میگفتند و زهرا از زوم کردن دوربین روی چهره ی اسمانی سردار دلهایمان میگفت و اشک میریخت... به خانه رسیدیم ,هنوز درست استراحت نکرده بودیم که شوق دیدار مهدی زهرا س همه‌ی خانواده حتی ابوعلی را دربرگرفته بود و با هم راهی کوفه ودیدار یار شدیم. درست است خیلی از جداشدنمان ازحضرت نگذشته بود اما دل ما برایشان تنگ تنگ شده بود و علاجش درکنار محبوب بودن بود و بس... بچه ها سرشارازشادی ودیدار حضرت راهی خانه شدیم, حسن وحسین خودشان را به من چسپانده بودند ومیگفتند: _مامان ,حضرت مهدی عج از توهم مهربان تر بود با ما... ابوعلی درحالیکه که اشک دیدگانش را میسترد گفت: _عجب همدم دلسوز وامام با عطوفتیست و در این بین عماد عقده ی فروخورده‌ی چندین ساله اش را شکست وبا هق هق گفت: _بعداز مدتها احساس میکنم دیگر یتیم نیستم , مهر امام برمن از مهربانی یک پدر, به فرزندش بیشتر بود... همه مان ازاین دیدار نیرویی مضاعف گرفته بودیم...ونگرانی برای زینب وعباس کمرنگ شده بود. علی وطارق درمحضر امام ماندند,امام برای لشکرش برنامه ها داشت وقرار بود این حس خوبی که دروجود ما پیچیده ,در وجود کل دنیا بپیچد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ با معجزات فراوان حضرت که به صورت کلیپ‌هایی که درسرتاسر جهان پخش شده بود, تعداد زیادی از مسیحیان و یهودیان خداجو به امام پیوسته ومسلمان شده بودند واین کار را برای فتح کل دنیا راحت تر میکرد. امام لشکریانی به سرتاسر دنیا گسیل داشت, لشکریانی که پیام پراز,مهروعطوفت و پدرانه‌ی امام را به جای جای این کره‌ی خاکی میرساند وامام ,خود از کوفه تمام حرکات را زیرنظر داشت ورهبری میکرد, کشورهایی چون چین وژاپن وهند و... زیر سیطره‌ی اسلام درامدند. سخنگوی امام از شبکات مختلف ماهواره‌ای و مجازی که به مدیریت حضرت عیسی‌ مسیح ع پاکسازی شده بود ودر راستای حکومت اسلامی گام برمیداشت,از قول امام اعلام نمود که: _هم اکنون دراین زمان فقط وفقط دونوع گروه وحزب داریم,یکی گروه وحزب الله و دیگری حزب شیطان...شما اختیار دارید که انتخاب کنید اما بدانید,سعادت وخوشبختی در گرو پیوستن به حزب الله است وپیوستن به حزب شیطان جز نابودی وضلالت برای شما چیزی درپی ندارد. وبه این ترتیب ,تمام ان کسانی که شیطان بر روح وجانشان عمیقا نفوذ کرده بود به سمت جزیره ای فرارکردند که ابلیس و ابلیسیان آن مکان را برای,سکونت انتخاب کرده بودند, همانجایی که احتمال قوی زینب وعباس من هم اسیر,بودند. جامعه ی جهانی تقریبا یک دست شده بود که غرق درافکارم بودم به راستی که هرجای دنیا را نگاه میانداختیم , حرف از اسلام بود وحکومت جهانی,اما متاسفانه گروهی اندک از مسلمانان که در هنگام غیبت امام زمان عج, دم از اسلام و تشیع و امام زمان میزدند واز نبودن حضرت و غیبت ایشان گریه‌ها سرمیدادند, اینک بعداز ظهور ایشان چون احکام واقعی اسلام به مذاقشان خوش نیامده ومنافع خود را درخطر میبینند,علم مخالفت با امام را برافراشتند وجسته وگریخته خبرهایی میرسد که قصد جنگ با حضرت را دارند وبه همه میگویند ,این دینی که حضرت اورده, اسلام نیست,دین جدیدی ست با احکام جدید...حتی تفسیرقران حضرت را زیر سوال برده اند وبسیاری از سادات را تحریک کرده اند تا به مخالفت با امام برخیزند... همانطور که دراشپزخانه مشغول اشپزی بودم وقرار بود عصر که علی امد به محضر حضرت مشرف شویم درافکار خود غرق بودم که نا گاه با صدای ممتد زنگ در به خود امد,انگار کسی که پشت در بود خیلی خیلی عجله داشت... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ حسن وحسین با سروصدا و بدوو خودشون را به درحیاط رساندند,فاطمه وخاله وابوعلی هم داخل هال چشم به در داشتند تا ببیند کیست وچیست ؟ در هال که باز شد,از دیدن صحنه ی پیش چشمم,پاهام شل شد ودر حال افتادن بودم,با تکیه بر دیوار پشت سرم ,خودم را به زور نگه داشتم,باورم نمیشد , طارق با سر و رویی باند پیچی درحالیکه عصایی زیر بغلش بود ,داخل شد. به سرعت به سمتش رفتم,با دستم ,دست دیگر طارق راگرفتم وگفتم: _خدای من,چی شده؟مگر,شما درمحضر بقیةالله نبودین؟ علی علی,کجاست؟چرا سرو وضعت اینجوریه؟ طارق درحالیکه روی مبل مینشست ولیوان ابی از دست فاطمه میگرفت گفت: _نترس فاطمه گریه نکن خانمم,بچه ها ناراحت میشن,میبینین که چیز خاصی نیست من ,سرومروگنده کنارتونم,یکی از همرزمها اوردم خانه,این باندها هم فردا بازمیکنم,باور کن طوریم نیست... باخودم فکر کردم,علی علی کجاست که طارق با این حالش با کس دیگه‌ای امده, نکند علی راطوری شده ونا خوداگاه گفتم: _علی...علی کجاست ,طارق؟؟ طارق نگاهش را از,فاطمه گرفت وبه سمت من برگشت لبخندی زد وگفت : _نترس سلما,علی تازه از گور برخواسته به این راحتیا طوریش نمیشه .. وبااین حرفش همه زدن زیرخنده وطارق ادامه داد: _درمحضر حضرت بودیم وحضرت خطبه میخواندند واطلاعات ذی‌قیمتی برایمان ارائه میکردند که ناگاه با هجوم جمعی به مسجد, اشوب و بلوایی به پا شد,تعدادشان زیاد بود, انگار از شیعه ها بودند ,مجهز به اسلحه و.. بودند اکثرا لباس علما را به تن داشتند, سردسته های انها مدام جمعیت را تحریک میکردند ومیگفتند: این اسلام نیست,این دین جدیدی هست که این سید هاشمی اورده,اسلام راستین همان است که ما میگوییم وجمعیت باخشم به سمت حضرت حمله ور شدند,ما خودمان را سپر,بلای حضرت کردیم که در فشار جمعیت به این روز افتادیم.نه فرصتی بود که حضرت مانند قبل ,موعظه کند ونه گوشی بود که موعظه های حضرت را بشنوند, چندین مدت پیش ,بارها وبارها حضرت بقیةالله از طرق مختلف ,حقانیت دعوتش را به اینان که ادعای شیعه بودن هم میکنند,ابراز داشته بود,اما اینان که منافع مادی ومعنوی را که درزمان غیبت با حیله ونیرنگ و..به دست اورده بودند,اینک باظهور مولا همه ی منافع را بر باد رفته میدیدند, برای شنیدن موعظه ودلیل وبرهان حمله نکرده بودند,همه وهمه به قصدکشتن امام ,برخواسته بودند.وامام دستور دادند... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ _....امام به همه دستور جهاد ومقابله دادند, نیروهای امام دریک چشم بهم زدن , افراد مهاجم را دوره کردند ,اوضاع را به دست گرفتند واین بین زخمیهایی مثل من را از مهلکه بیرون اوردند . با استیصال ودرحالیکه اشک میریختم گفتم: _طارق,جان به لبم کردی,حضرت ,حضرت به سلامت است؟ طارق دوباره لبخندی زد که کل صورتش را پوشانید گفت: _حضرت که خود شجاعترین مردم است وبا وجود قهرمانانی مثل عیسی روح الله ,مالک اشتر, سلمان فارسی... اصلا همین حاج قاسم خودمان که هیچ گزندی نخواهند دید...ناراحت نباشید ,این تهاجم درنطفه خفه شد ,البته من را برای مداوا به بیمارستان بردند اما تا جایی که خبر دارم سردسته های انها اکثرا کشته شدند.خیلی از افرادشان هم تسلیم شدند واظهار پشیمانی کردند..نترسید همه چی امن وامان است.. بااین حرف طارق نفسی را که درسینه حبس کرده بودم به بیرون دادم ونفسی راحت کشیدم, به سجده شکر افتادم که خدا مردان زندگی ومرد بزرگ این دنیا را پدر مهربان تمام کاینات را درپناه خود حفظ کرده... به راستی که وعده ی خدا حق است و حزب الله فهم غالبون... اما هنوز به غیر از حزب خدا...حزب دیگری درگوشه ای هرچند کوچک از این دنیا جولان میدهد, حزبی که خود را فدایی فرمانده شان میدانند, حزبی که از تاریخ درس نگرفت وسخنان جان بخش حضرت برانها اثر نکرد وروز وشب سجده میکنند برخبیثی که درابتدای خلقت از سجده کردن بر پدرشان,ادم ابوالبشر,دوری کرد وحرف خدا را نشنید وشد رانده شده ی درگاه ربوبیت... اری اکنون در دنیا فقط وفقط دونوع حزب است...حزب الله.....ودرمقابلش حزب شیطان.. باران رحمت الهی در حال بارش است، و همه‌ی ما در زیر این رحمت,دستهایمان را به آسمان بلند کردیم وبرای,سلامتی مولایمان و لشکر عظیمش دعا میکنیم... حسن وحسین اماده اند ولحظه شماری میکنند برای رفتن به کلاسهایی که حضرت تدارک دیده اند,کلاسهایی که برای تمام سنین و در تمام رده های سنی به تفکیک گذاشته شده, از بچه ی شش ,هفت ساله گرفته تا پیرمرد وپیرزنهای بالای هفتاد سال...همه وهمه بااشتیاق در این دوره هاشرکت میکنند, انهایی که مثل ما نزدیک به حضرت هستند به صورت حضوری وبقیه ی افراد به صورت مجازی استفاده میکنند. کلاسهایی که درپی زنده کردن قران وسنت رسول الله ,انطور که بوده , برگزار میشود. در این مدت ,همه متوجه شدیم که درسنت رسول چه دستها که برده نشده وچه تحریف‌ها که نشده ودرست است که قران دچار تحریف نشده اما تا قبل از ظهور , مفسر و مبین اگاه نداشته,علمای ما در حد همین عقل وعلم دوحرفی خود,ایات را تفسیر میکردند,اما با ظهور وحضور امام, ایات قران انگونه که شأن نزولشان است تفسیر وتعبیر میشوند, در اوایل برایمان باور پذیر نبود,از یک ایه ی کوچک وبه ظاهر ساده,تفسیری ساده و ظاهری میشد اما با وجود امام,هزاران راز و رمز از همان ایه استخراج میشد. به راستی که قران,کاملترین برنامه ی زندگی انسانها درتمام اعصاروقرون بوده وما غافل بودیم چون مفسر اصلی در پرده ی غیبت بوده, اما اینک با وجود امام پرده از رازهای این کتاب نورانی برداشته شده,از علم نجوم وعلوم تجربی گرفته,تا علم اقتصاد وعلوم اجتماعی,از علم ریاضی ومنطق گرفته تا علم تاریخ و...حتی پرده از رازهای منابع زمین وچگونگی استخراج انها وکاربرد واستفاده ی انها,همه وهمه وبیشتر از این در کتاب,قران امده است وما سالیان سال این رازها را میدیدیم و نمیدیدیم, میخواندیم وبه عمق ایات اگاه نبودیم, چون مفسرومبین قران بود ونبود... اودر دنیای ما حضور داشت ,اما به خاطر اعمال ما از چشم جهانیان غایب بود... با صدای حسن که مرا مورد خطاب قرار میداد از,عالم خود به در امدم... حسن: _مامان بیا بریم ....من وحسین دوست داریم, قبل از شروع کلاس برسیم ... بوسه ای از,لپ گل گلی اش گرفتم وبه سمت کوفه راه افتادیم... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ عجب بارانی,روزها پشت سرهم از,اسمان میبارد ومیبارد,امام دستور ساختن سدهای عظیمی را دادندالبته دستور صحیح, که خیلی زود پیش رفت واین باران رحمت الهی, قطره ای از ان هدر,نمیرود,جامعه وکل دنیا درحال پیشرفت وپیشرفت وپیشرفت است , به طوریکه این پیشرفت حتی روزانه,قابل درک وملموس است,یعنی امروز ما کاملا پیشرفته تر از دیروز ماست واصلا هم برایمان عجیب نیست,انگار دست الهی امام بر عقل کل بندگان خدا کشیده شده وعقلها هم به کاملترین حدش رسیده ,انسان باهوش وباهوش تر میشود واین بی شک از,برکت وجود امام است. کلیه ی بیماریها از این دنیا رخت بربسته و حتی بیماریهای مادریزاد ومعلولیتهایی که قبل از این در دنیا شاهدش بودیم,الان به صفر رسیده واین از,برکت وجود حضرت است, شاید شما فکر کنید که به وسیله ی معجزه این موارد حاصل,شده,اما به راستی که معجزه نبود واین باتدبیر امام حل,شده. سلامتی یک انسان در گرو سلامتی اغذیه ایست که میخوریم,در دنیای قبل از ظهور با هجوم مواد ناسالم وبعضا تراریخته که توسط رژیمهایی مثل اسراییل و...طراحی میشد,سلامت عمومی جهان با مصرف ان مواد به خطر میافتاد واین مواد تراریخته نه تنها انسان حال را بیمار میکرد ,بلکه اثراتش در نسلهای اینده هم به وضوح دیده میشد و انواع معلولیتها وبیماریهای نوزادان نورس , نتیجه استفاده ازهمین مواد بود. اما اینک با وجود امام وبرنامه ای که ایشان داده اند,کل ان مواد به ظاهر مرغوب والبته تراریخته از زندگی انسانها جمع شده... به لطف حضرت ,اب لوله کشی در خانه ها, همان اب پاک چشمه است ,یعنی هرخانه منبع عظیمی از,اب معدنی سالم سالم است. چربیهای تراریخته وروغن های پالم ونفتی که به اسم روغن طبیعی وگیاهی به خورد ملت میرفت,همه وهمه جمع شده اند وکارخانه های سراسر دنیا,تحت نظر حضرت ومامورانش موظف به تولید روغنهای,خالص وگیاهی شده اند ونمک که درجامعه ی,قبل از ظهور یک سم به,شمار میامد والبته که سم هم بود چون نمکی که با ید ترکیب شود , نوعی ماده تراریخته وسمی مهلک برای اعضای بدن است,اما اینک بااستفاده از سنگهای طبیعی نمک,این ماده به شفابخش‌ترین ماده ی روی زمین معروف شده. کل بیابانها از حالت خشکی وبیابان بودن درامده وزیر کشت انواع ارزاق مردم درامده... همه باهم دست به دست هم ,یک دل ویک صدا بایک رهبر ویک دین,این دنیا را به بهشتی مثال زدنی تبدیل کرده ایم. اما من دراین بهشت هنوز,چشم انتظارم... دل در دلم نیست برای روزی که زینب و عباس را در برگیرم,که ان شاالله به زودی زود ان روز هم برسد... روزها با خیر وخوشی والبته چشم انتظاری میگذرد,هر روز متفاوت تر وبهتر از دیروز, امام در مدت زمان کوتاهی به اوضاع سراسر جهان سروسامان داده,راه های بین شهرها کوتاه تر,بیابانها تبدیل به چمنزارها و کشتزارهای سرسبز شدند,انواع واقسام معادن از طلا ونقره وپلاتین والماس وهرچه که دراین عالم هستی بوده کشف شده ومدام استخراج میشود واین معادن مانند قبل ازظهور تحت انحصار شرکت یا جای خاصی نیست,تمامش زیرنظر خود حضرت با بهترین امکانات استخراج میشوند , هزینه کارگرها چندین برابر سالهای پیش داده میشود وبقیه ی عایدی‌ها بین تمام مردم دنیا تقسیم میشود یعنی چه درشرق عالم یا غرب ویا شمال ویا جنوب باشی, فرقی نمیکند همه وهمه از این اموال سهم دارند, ساخت خانه ها ,طبق نقشه ی خود حضرت دراکثر جاهای دنیا درحال اتمام است,خانه هایی که ساختمانشان طوری طراحی شده که انرژی مورد نیازشان را از نور خورشید و حتی تلالو ماه وگاهی وزش باد میگیرند, گویی دنیایی که اینک دران هستیم , آن کره‌ی خاکی پیشین نیست ,بلکه قطعه ای از بهشت است, همه چی در ان به کمال موجود است,از هرچه بخواهیم به اندازه ی کافی وبا بهترین کیفیت وجود دارد,با جرات میتوان قسم خورد که هیچ فقیری در روی کره ی زمین وجود ندارد.. طی اعلامیه ای که امام صادر کردند فردا روز بخصوصی است..... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ امروز ازتمام شبکه ها ,اعم از مجازی و تلویزیون و.. اعلام شده هرکس که احساس میکند احتیاج مالی دارد ,به واحد خزانه داری جایی که ساکن است مراجعه کند و هرانچه که لازم دارد از مسوول مربوطه بستاند,بدون داشتن مدارک هوییت وحتی بدون در دست داشتن مدارکی که نیاز مالی اش را نشان میدهد... من وعلی وبچه ها که مدتی‌ست تنها شده‌ایم وطارق وابوعلی و..به لطف حضرت هرکدام صاحب خانه هایی نوساز شده اند, راجب این اعلام ,بحث وگفتگو میکردیم,بچه ها هم بااینکه سنشان پایین بود اما دربحث مشارکت داشتند وهمیشه نظریه‌های خردمندانه‌ای میدادند و این چیز چندان عجیبی نبود, دراین زمان که عقلها کامل شده بود وتحت تعلیمات حضرت همه ی افراد از علوم دنیا سردرمیاوردند,اینچنین صحنه هایی از عادی ترین ,صحنه های روزمره بود. همه مان بلا استثنا معتقد بودیم که در سرتاسر این عالم هستی کسی پیدا نخواهد شد که احتیاج مادی داشته باشد ,ا خه به لطف حکومت الهی ومدیریت حضرت, فقر کلا ریشه کن شده بود ,همه ی زندگیها تقریبا دریک سطح بود ,فقیروغنی معلوم نمیشد, حتی اگر کسی میخواست زکات مالش را بدهد یا صدقه وانفاقی داشته باشد, هیچ نیازمندی پیدا نمیشد که این اموال را بگیرد وازطرفی علاوه برمساواتی و برابری که حاکم شده بود مردم قناعت پیشه شده بودند,به همانچه که داشتند قانع بودند و صدالبته داشته هایشان جوابگوی نیازهای روزانه شان هم بود. اصلا دنیا طوری شده بود که دیگر جیب من و تو نداشت,اگر کسی احتیاج مالی داشت , راحت از جیب برادر دینی‌اش برمیداشت و همه هم خشنود وراضی,بودند... هنگام عصر,همینطور که جلوی تلویزیون نشسته بودیم واز میوه های باغ خانمان برای بچه ها قاچ میکردم,ناگهان خبری پخش شد که همه منتظر شنیدنش بودیم , یعنی کنجکاو برای فهمیدنش بودیم.. خبرنگار پشت دوربین امد وگفت : _این گزارش به اصرار خود این فرد صورت میگیرد وگرنه در دستور کار ما و روش‌ حکومت نیست وبعد دوربین رو به مردی که صورتش را شطرنجی کرده بودند گشت و آن مرد چنین شروع کرد: _حقیقتا من احتیاج کم مالی داشتم که میتوانستم با برداشت از جیب برادرم آن را رفع کنم اما وقتی امام این‌چنین اعلانی داد که هرکس نیاز,مالی,دارد نزد ما بیاید باخود گفتم حالا که حضرت فراخوان داده چرا از انجا نیازم را تامین نکنم,بنابراین به این واحد خزانه داری که مشاهده میکنید مراجعه کردم, وقتی که مامور مربوطه متوجه حضورم شد ودانست درپی ان اعلان امدم , مرا به اتاق اصلی یا همان گاوصندوق خزانه راهنمایی کرد وبا تعجب زیاد مرا با دریایی از شمش طلا تنها گذاشت وگفت : _هروقت کارت تمام شد بیا,بیرون ,من بیرون منتظرت هستم. به محض بیرون رفتن مامور مربوطه به سمت شمشهای طلا رفتم,انها را لمس کردم, نیاز مالی من طوری بود که با یک صدم یکی از,شمشها رفع میشد ,اما من وقتی خودم را تنها بین اینهمه طلا دیدم, حریصانه شمشهای طلای زیادی در جیبها ولباسم پنهان کردم واز,دراتاق بیرون امدم , مامور مربوطه بدون کوچکترین نگاهی یا سوالی از من به سمت در اتاق رفت واز من خداحافظی کرد,من روی محوطه رسیدم واز عمل خودم بسیار شرمگین وپشیمان شده بودم, برگشتم ودرکمال شرمندگی هرچه شمش طلا برداشته بودم روی میز,قرار دادم و با شرمساری گفتم که حرص, باعث این عمل شد وگرنه من اینقدر نیاز مالی ندارم , ودرکمال تعجب ان مامور با لبخندی کل طلاها را به طرف بازگرداند وگفت: _در مرام ومسلک اهل بیت ع نیست که انچه را بخشیده اند,بازپس گیرند این دستور حضرت است,همه مال خودت,بردار وبرو... دراین لحظه اشک از چهار گوشه ی,چشمان گزارشگر میریخت وبغض آن مرد هم شکست وباهق هق ادامه داد: _به خدا اینجا بهشت خداست است و بی‌شک حضرت نماینده ی خداوند روی زمین است.... همه مان اشک شوق میریختیم که خدا را شکر ما هستیم واین زمان را درک کردیم و کاش وای کاش مردگان ماهم سر از گور برمیداشتند واین بهشت زیبا را میدیدند... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ غرق افکارم بودم,باخودم فکر میکردم الان زینب وعباس کجایند؟درچه وضعیتی هستند کاش,خبری از انها بهم میرسید,برای زودتر رسیدن بهشان کلی نذر ونیاز ودعا کرده بودم, همینجور که سبزی ها را ابکش میکردم , اخرین صلوات از ختم صلواتم را هم فرستادم که حسن وحسین با سروصدای زیاد وارد اشپز خانه شدند,گوشی موبایل را که داشت زنگ میخورد به طرفم دادند. دستهام را با دستمال خشک کردم,تا گوشی را گرفتم,قطع شد.نگاه کردم ,علی بود, سابقه نداشت این وقت روز زنگ بزند,خودم شماره اش را گرفتم....مشغول بود,حتما داشت من را میگرفت,گوشی را گذاشتم روی کابینت که صدای,الارم پیامک بلند شد . پیامک را باز کردم,علی بود... خدای من ,باورم نمیشد,انگار اون لحظه ای که من دعا کردم ,مرغ امین حق به راه بوده, علی چیزی را گفته بود که روزها وماه ها انتظار شنیدنش را داشتم ,مضمون پیامک این بود: _سلما جان,مژده بده بالاخره انتظار,به,سر امد ,امروز حضرت فرمودند دیگه فرصت انسانهایی که فریب شیطان را خورده‌اند و خود را در جزیره ای,به همراه ابلیس محصور کرده اند ,تمام شده,امام بارها و بارها از,طریق امواج برایشان پیام ارسال کرده بود وانها را به بازگشت به سوی راه خدا فراخوانده بود ,اما دلی که جایگاه شیطان شده,نور الهی را دریافت نمیکند, اماده بشو,ان شاالله فردا همراه امام راهی جزیره شیاطین هستیم,ان شاالله زینب و عباس را پیدا خواهیم کرد... از خوشحالی این خبر دوباره باران چشمانم به باریدن گرفت ,زانوهام شل شد وهمانجا روی زمین نشستم, بچه ها با کنجکاوی دورم را گرفتند ,هرسه شان را دراغوش گرفتم ومژده ای را که علی,به من داده بود,به انها دادم.... انها هم مبهوت تراز من ,لبخند به لب اشک شوق میریختند... درمیان شور وشوق خانواده ام با قلبی مطمئن و روانی آسوده در رکاب حضرت حاضر شدیم ودوباره راهی جهاد شدیم اما این جهاد با بقیه ی جنگها فرق داشت, این‌بار لشکر حضرت همراه با لشکری عظیم از جن وفرشتگان با طی الارض به سمت جزیره‌ی شیاطین راه افتادیم,به گفته‌ی حضرت امروز همان(روز معلوم)ای بود که درقران از ان سخن گفته بود, زمانی که ابلیس بر ادم ابوالبشر سجده نکرد واز درگاه خداوند رانده شد,کینه ی ادم و فرزندانش را به دل گرفت واز خدا خواست تا به او قدرتی دهد تا قیام قیامت,ابلیس تا حد توانش از فرزندان ادم را از راه حق به در کند ودر جرگه ی ابلیسان در اورد و خداوند که در تمام امور به انسانها(اختیار انتخاب)داده بود ,این خواسته ی شیطان را اجابت کرد اما فرصت شیطان را تاقیامت نگذاشت وبه اوفرمود(الی یوم المعلوم)واین روز معلوم همانا ایام ظهور اخرین منجی وحجت خداست بر روی زمین,روزی که عمر ابلیس به پایان رسیده وابلیس وابلیسیان از هیچ کاری برای وقت خریدن وزنده ماندن بیشتر دریغ نمیکنند... به طرفه العینی به مکان مورد نظر رسیدیم و اطراف جزیره را فرشتگان واجنه ی مسلمان محاصره کردند, هراز گاهی یک دود سیاهی از گوشه‌ای بلند میشد ودریک لحظه توسط جنیان مسلمان , خاموش میشد,گویا این دودها ,ابلیس بچه هایی بودند که قصد فرار داشتند اما به سرعت نابود میشدند... قدم به قدم پیش میرفتیم وجزیره را از وجود شیاطین پاک میکردیم,حتی بعضی جاها انسانهایی درحال نگهبانی بودند که صورتشان از گراز هم ترسناک‌تر بود وانها هم به وسیله ی لشکر امام از پا درمیامدند. به نزدیک ساختمان بلندی رسیدیم که صداهای عجیب و وهم انگیزی از درون آن به گوش میرسید,با وجود امام ترسی برما مستولی نشد اما صداهای انقدر هراس‌انگیز بود که ناخوداگاه بدن ادمیان را میلرزاند... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ (قسمت آخر) به ناگاه بوسیله ی لشکر حضرت دریک لحظه, دیوار بلند و فولادی ,برج شیاطین فرو ریخت... از صحنه ای که می‌دیدم چهارستون بدنم به لرزه افتاد...همه جا اتش بود و اتش....و این جنیان شیطانی که جسمشان از آتش است همه جا را احاطه کرده بودند, درمیان انها ادمیانی بودند که انگار تازه از مادر متولد شده اند با بدنهایی کاملا عریان بر تخت بزرگی که شخصی سیاه روی که از جای جای بدنش اتش بیرون میزد رویش نشسته بود,سجده میکردند... با خودم گفتم ,خاک برسرتان ای ادمیان شیطان صفت,این کسی که بر آستانش سجده‌ی بندگی میسایید همان است که در ابتدای خلقت بر پدر شما,ادم ابوالبشر سجده ننمود و شما چگونه راضی خواهید شد که اینچنین بندگی کنید برای کسی که نخوت کرد برای سجده بر ادم.... روبه روی ان شخص که الان میدانستم , همان ابلیس بزرگ است,درون مجسمه ای بزرگ از جغدی سنگی اتشی افروخته بود... با دیدن این صحنه یاد تهدید انور افتادم خدای من نکند بچه هایم.... انگار ما زمان مراسمشان رسیده بودیم, مراسمی که برای سلامتی عزازییل بزرگ یا همان شیطان رجیم برگزار,میشد, ناگاه از میان راهی باریک که به جغد اتشین خم میشد,کودکانی را,به صف کرده بودند, کودکانی که روی بدنشان را با خط وخطوط قرمز رنگ نقاشی کرده بودند , خدای من....درست است اینها قربانیانی, بودند که می‌باید در اتش بسوزند,خوب که دقت کردم....نه نه...زینب و عباس هم مابین بچه ها بودند ..دل در سینه‌ام از دیدن آن بچه‌های معصوم خصوصا بچه های,خودم شروع به لرزیدن کرد, حضرت به تمام لشکر اعم از جن وانس و فرشته دستور حمله دادند,جنیان مسلمان با جنیان شیطانی گلاویز,شدند و فرشتگان همچون ابابیل بر سرشان فرود میامدند, حضرت پیشاپیش همه ,می‌جنگید و میکشت و جلو می‌رفت,اما شیاطینی که در حال اجرای مراسم بودند به کارشان ادامه میدادند, چشمانم دنبال صف کودکان بود که به دهانه‌ی جغد آتشین رسیده بودند... وای .. وای.... وای من طاقت دیدنش را نداشتم, کودکان را به داخل اتش انداختند, همه باهم این ذکر را می‌خواندیم ومن از اضطراب درونم این ذکر را فریاد میزدم _(یا الله ویا واحد و یا احد و یا صمد و یا لم‌یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد,اللهم نجنی من النار)این ذکر حضرت ابراهیم بود زمانی که درون اتش نمرود میرفت... همانطور که چشمهایم رابسته بودم تا صحنه‌ی خراش انگیز روبرویم را نبینم واز,ته دل ذکر را میگفتم , ناگاه با فریادی بلند وهراس انگیز که انگار از,عمق جهنم میامد ,چشم هایم را گشودم, همه جا دود سیاه وخاکستر پراکنده شده بود. کم کم غبار سیاه خوابید...خدای من... حضرت مهدی عج بالای نعش ابلیس ایستاده بود, تمام شیاطین جنی وانسی به درک واصل شدند...حضرت با صدای الهی اش فرمودند(الی یوم الوقت المعلوم)اری این ایه‌ی قران بود که وعده داده شده بود. نگاهم از حضرت به طرف جغد اتشین کشیده شد...باورم نمیشد خبری,از جغد سنگی نبود هرچه بود گل بود وگلستان , بچه‌ها با چهره‌هایی نورانی و خندان به حضرت نگاه میکردند,به خدا قسم این گلهای بهشتی بودند وبا کشته شدن ابلیس و شیاطین اینجا قطعه ای از,بهشت موعود بود... سراز پا نشناخته به سمت زینب و عباس دویدم از بس عجله داشتم گوشه ی چادرم زیر پایم امد و چندین بار,بر زمین خوردم و بلند شدم,خودم رابه عباس وزینب رساندم, بعداز مدتها انها را سخت در اغوش گرفتم وگریستم, بچه هایم بوی گلهای بهشتی را میدادند,بچه ها هم گریه ی شوق سردادند وهمزمان با هم نگاهمان به نگاه مهربان بقیه الله افتاد که با لبخند زیبایش شاهد این صحنه های زیبا بود...