eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۵ یه شب تو اتاقم تنها بودم مهرداد و مصطفی برای طواف مستحبی به خونه‌ی خدا رفته بودند. صدای کوبیدن در بلند شد. با بفرمایید ِ من علیرضا وارد اتاق شد -سلام خوبی؟ تنهایی؟ _سلام علی چه خوب که اومدی، آره تنهام بچه‌ها رفتن زیارت -هوای بیرون خیلی گرمه اصلا نمیشه کولر و خاموش کرد پاشدم و پرده‌ی رو پنجره کنار زدم با اینکه شب بود اما دَم گرما هنوز وجود داشت. به علیرضا گفتم _میدونی یکی از فانتزیام چیه؟ اینکه هنگام طواف بارون بیاد و من و خدا عاشقانه باهم خلوت کنیم. من زیر بارون حرف بزنم و قدم بزنم. و هر قطره از بارون نمادی از حضور خدا کنارم باشه علیرضا لبخندی زد و گفت -چه خیال‌پرداز ! تو این گرما بارون کجا بود اونم عربستان با این حرف هردومون خندیدیم کتاب حافظ از جیبم برداشتم و گفتم _بیکار نباشیم بیا چند تا شعر از حافظ برات بخونم با استقبال علیرضا کتاب حافظ و باز کردم اولین غزلی که اومد غزل شماره ۱۴ بود. به نام خدا درد عشقی کشیده‌ام که مپرس زهر هجری کشیده‌ام که مپرس گشته‌ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده‌ام که مپرس آنچنان در هوای خاک درش میرود اشک دیده‌ام که مپرس من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده‌ام که مپرس سوی من لب چه میگزی که مگوی لب لعلی گزیده‌ام که مپرس بی تو در کلبه‌ی گدایی خویش رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس هنوز یک بیت از این غزل زیبا مانده بود که بغض امانم نداد. کتاب و بستم صورتمو برگردوندم و های های زدم زیر گریه. علیرضا که میدونست دلداری دادن فایده نداره دستشو گذاشت رو شونمو منتظر موند تا حالم بهتر بشه. الان دیگه واقعا دلم بارون میخواست بعد اینکه حسابی گریه کردم حس کردم یه دنیا سبک شدم. اشکامو پاک کردم و به علی گفتم -فکر میکنی بارون میاد؟ علی لبخندی زد و گفت -خداکنه بیاد علی اون شب رو تا صبح کنار من بود بعد از نماز صبح برای زیارت به خونه‌ی خدا رفتیم. از هتل که اومدیم بیرون هوا گرگ و میش بود. ستاره‌ها به وضوح تو اسمون دیده میشدند. علی پرسید -اسماعیل به نظرت هوا ابری نیست؟ نگاهی به آسمون انداختم و گفتم _الان که هوا تاریکه چیزی معلوم نیست علی با قاطعیت گفت -به نظر من که هوا ابریه بعد با یه ذوق خاصی گفت -وای اگه بارون بیاد چه قشنگ میشه -آره قشنگ تر از اونی که فکرشو کنی با پیشنهاد علی پیاده تا کعبه رفتیم. تا رسیدیم مسجدالحرام هوا روشن شده بود. علی راست می‌گفت هوا ابری بود. اون قدر که خورشید به زور دیده میشد. بعد از اینکه تجدید وضو کردیم مشغول طواف شدیم. هنوز دور اولم تموم نشده بود که حس کردم صورتم با قطرات بارون خیس شد. سرمو بالا گرفتم و به آسمون خیره شدم علی با صدای بلندی توام با خوشحالی بود گفت -اسماعیـــل...‌ بارووون چیزی نگذشت که بارون شدت گرفت اون قدر شدید بود که خیلیا طواف و رها کردند و به سایبون‌های مسجد پناه بردند. فانتری من رنگ واقعیت گرفته بود. از خوشحالی گریم گرفت. سرمو بالا گرفتم تا صورتم بهتر بارون رو لمس کنه. اشکام با قطرات بارون قاطی شده بود. به طوافم ادامه دادم. و برای هرکی که تو ذهنم بود دعا میکردم. یاد پاییز افتادم زیر بارون یه قراری با خدا گذاشتم. ازش خواستم اگه این ازدواج به صلاحمونه انجام بشه. در غیر اینصورت به من قدرت فراموش کردن پاییز و حل مسائل رو بده. نمیدونم چیشد که این تصمیمو گرفتم پیش خودم گفتم یه چادر عروس از مکه میخرمو متبرکش میکنم به خونه‌ی خدا که اگه قسمت شد با پاییز ازدواج کنم هدیه بدم بهش تا برای عقدمون سرش کنه.
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۶ موقع برگشت از طواف بارون یکم کمتر شده بود و داشت نم نمک می‌بارید. تو مسیر برگشت چشمم به یه مغازه پارچه فروشی افتاد که اسمش بود «پارچه فروشی حسن». حس خوبی بهش داشتم. تصمیم گرفتم چادر عروسی که عهد کرده بودم رو از اونجا بخرم. صاحب مغازه یه جوون مهربون و خوش برخورد بود به اسم حسن. از رفتارش مشخص بود شیعه‌ست وگرنه وهابیا که تا الان دیده بودم یکی از یکی وحشی‌تر بودند. بعد سلام و احوالپرسی گفتم -ببخشید آقا چادرِعروس کار جدید چی دارید؟ حسن به زیبایی فارسی حرف میزد انگار اصالتا فارسه. یه چند نمونه چادر برام آورد چنگی به دل نمیزد. از طریقه نگاه کردنم به قواره ها فهمید که هیچکدوم باب میلم نیست. گفت -چند لحظه صبر کن برم طبقه بالا ببینم چی میتونم برات پیدا کنم حسن به طبقه دوم رفت و بعد از مدتی با دو قواره پارچه چادری اومد پایین. با دیدن یکیشون چشمام از شدت خوشحالی باز شد. با عجله گفتم -از این طرح یه قواره بی‌زحمت بهم بدید حرفم تموم نشده بود که یه زن و شوهر ایرانی وارد مغازه شدند و اونها هم انتخابمو تایید کردند. بعد از اون دوتا خانم ایرانی وارد مغازه شدند. و اون دو کلی تعریف و تمجید که خوش به حال خانمت چه شوهر خوش سلیقه ای داره و کلی ازم تعریف کردند. وقتی فهمیدند من هنوز مجردم و این قواره چادر برای دختری هست که معلوم نیست من و میخواد یا نه کلی ذوق کردند که شما چقدر رمانتیکی. یادمه موقع حساب کردن پول یادم افتاد که پول همرام نیست. قواره چادر و گذاشتم تو مغازه به حسن گفتم -من سریع برمیگردم اما اون این قدر مهربون بود که گفت -چادر و ببر هر وقت تونستی پولو بیار با اصرار حسن چادر و با خودم بردم و سریع برگشتمو پولشو حساب کردم. حسن از این همه تعهد و خوش حسابی خوشحال شد. و تا تونست برای خوشبخت شدنم دعا کرد. امیدوارم الان که دارم ازش مینویسم هر جا باشه سالم و تندرست باشه. چادر و خریدمو یه روز که برای طواف رفته بودم مسجدالحرام با خودم بردمش و به خانه‌ی خدا تبرکش کردم. یادمه وقتی داشتم چادر و تبرک میکردم یکی از آخوندای وهابی مچ دستمو گرفت و محکم فشار داد و گفت -یا آخی هذا الفعل شرک عظیم، فقط الله الله من که حسابی دستم درد گرفته بود محکم دستمو کشیدم و به فارسی توأم با عصبانیت گفتم -دستمو ول کن وحشی از جا کندیش مرده شور ریختشو ببرن. من موندم هدف خدا از خلقت این جک و جونورا چی بوده. ولی خب از باب اینکه هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست باید تحملشون کنیم. بالاخره از چنگال اون وهابی از خدا بی‌خبر نجات پیدا کردم و از بین جمعیت اومدم بیرون. ترجیح دادم برگردم هتل. مکه بدون وجود کعبه پشیزی ارزش نداشت. راستش رو بخواین فضای مدینه با مکه خیلی فرق میکرد. در مدینه حس آرامش داشتی حس معنویِ زیبایی به انسان دست میداد. اما در مکه.... به قول یکی از اساتیدم که الان امام جمعه زابله که میگفت -مکه شهر خفه‌ای هست که این خفگی در اثر شرک و بت پرستی هست که اعراب زمان جاهلیت داشتند. هنوز این شهر بوی بت میده. بوی دخترکُشی و بوی عقاید بی اساس گذشتگان ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۷ کم کم داشتیم به پایان این سفر معنوی میرسیدیم دو سه روزی از اقامتمون در مکه بیشتر نمونده بود. روژ بعد با مصطفی برای خرید رفتم بازار و زمین هنوز بخاطر بارونی که دیروز باریده بود خیس و لغزنده بود. به بازاری نزدیک مسجدالحرام رفتیم. که بتونیم بعد از خرید به کعبه بریم و نماز بخونیم. کوه‌های دور تا دور حرم رو داشتند با ماشین های سنگین می‌کندند. تو دلم حسرت خوردم فضای مکه و سبک زیبا و قدیمیش الان داره تبدیل میشه به جایی شبیه لندن و پاریس. بازاراش و مغازه‌هاش پر زرق و برق بود. که ادم رو به سمت خودش میکشوند. یه مقدار خرت و‌ پرت و سوغاتی برای ایران خریدیم و یه گشتی هم میون بازار زدیم. از حق نگذریم این جماعت بی دین و ایمون خععععلی باکلاس بودند. تو یکی از بازارهای پرزرق‌ و برق و سرپوشیده‌ی مکه مشغول صحبت با مصطفی بودم که یه پسربچه‌ی شیطون بدو بدو از کنارم رد شد. ماشاالله هیکل که نگو عین‌ هو بچه خرس خورد به دستمو موبایلم افتاد رو زمین. خم شدم و ناخواسته گفتم یاعلی و گوشیمو از رو زمین برداشتم. یکی از مغازه‌دارها که درب مغازه‌ش مثل چنار ایستاده بود. با شنیدن اسم مبارک امام علی علیه‌السلام عصبانی شد و اومد زد تو صورتم و به عربی گفت -إمشی مشرک(گمشو مشرک) خیلی ترسیده بودم و فقط با دست رو صورتمو گرفته بودم. مصطفی که دیگه از دست کاراشون عاصی شده بود. جلو اومد و محکم خابوند تو گوشش. مرد عرب عرب شروع کرد به داد و بیداد کردن و بد و بیراه گفتن. حقیقتا مابقی مغازه‌دارها دخالتی نکردند. و فقط دورمون جمع شده بودند. صدای عربده‌های اون یارو هم تا فرسنگ‌ها به گوش میرسید. در حین داد و بیداد کردناش گوشی شو برداشت و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای. شصتم خبردار شد که میخواد به پلیس زنگ بزنه. ظن مصطفی هم همینو میگفت. با صدای مصطفی که گفت -اسماعیل فرار کن پشت سرمو نگاه کردم دوتا مأمور بدو بدو داشتند سمت ما میومدند. خدای من اینارو کی خبر کرد؟؟ انگار همه جای اینجا دوربین کار گذاشتند. با صدای مصطفی که گفت -بدو دیگه شروع کردم به دویدن نمیدونستم کجا داریم میریم. فقط میدویدیم تا از بازار بریم بیرون. و قاطی جمعیت گم شیم مأمورا پشت سرمون می‌دویدند و داد میزدند -قیفوا قیفوا (بایستید بایستید) تا اینکه رسیدیم به بیرون از بازار بیرون خیلی شلوغ بود خیالمون راحت بود که تو اون شلوغی کسی پیدامون نمیکنه و همینطور هم شد. خداروشکر بخیر گذشت نمیدونستم از مصطفی بابت اینکه از من دفاع کرد تشکر کنم یا توبیخش کنم. بعد از اینکه خیالمون از بابت مأمورا راحت شد. به بقیه خریدامون ادامه دادیم. کنار یه دست فروش که بساطش زیرگذر پهن بود توقف کردیم تا چوب اراک بخریم. (مسواک سنتی) هی به مصطفی گفتم -مصطفی جان بیا بریم الان مأمورا میان گوش نداد که گوش نداد. اخرشم دستشوییش گرفت و رفت سرویس بهداشتی. مشغول خریدن چوب اراک و چند تا انگشتر مردونه بودم که یکی با دستش زد رو شونم
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۸ با دیدن مرد عرب پشت در تصمیم گرفتم در و باز نکنم. این قدر اتفاقات سریع به گوش همه میرسید که گویا وجب به وجب عربستان دوربین کار گذاشتند. اما تا کجا میتونستم تو اتاق قایم شم. بالاخره که چی نباید برگردم ایران؟ یا مأمور عربی تنمو میلرزوند. اگه مرده باشه چی؟ مصطفی الان کجاست؟ اگه گیر افتاده باشه چی؟ خدای من اصلا قرار نبود آخر سفرمون اینجوری تموم شه. با کوبیده شدن در به خودم اومدم انگار این مرده نمی‌خواد دست از سرم برداره. الان دیگه داشت با شدت بیشتری در میزد. عزمم و جزم کردم تا درو باز کنم دیگه بادا باد اتفاقی که افتاده. اصلا از کجا معلوم این یارو از اتفاقی که گذشت خبر داشته باشه. دستمو بردم سمت دستگیره در و درو باز کردم. خودمو جمع و جور کردم انگار اتفاقی نیافتاده _سلام به جای اینکه جواب سلاممو بده خیلی با جدیت و بی‌ادبانه خواست بیاد داخل اتاق. خیلی بهم برخورد. به خودم گفتم این آقا هرکی و هرچی میخواد باشه حق نداره بدون اجازه بیاد تو. دستمو به چارچوب در گرفتم تا مانع اومدنش بشم. که با مشت کوبید رو دستم. راه رو برای اومدنش باز کرد. از شدت درد چشمامو محکم بهم فشار دادم باعصبانیت گفتم -ما تفعل؟؟؟ همین‌طور که داشت داخل اتاق میشد برگشت و یه نگاه اخم آلودی بهم انداخت و گفت -درو ببند از اینکه ایرانی حرف میزد خیالم راحت شد. اما باید احتیاط میکردم. مستقیم رفت رو تخت مصطفی نشست. خواستم سر صحبت و باز کنم گفتم -اینجا به جز خشونت بهتون یاد ندادن بس اجازه وارد اتاق کسی نشید و از وسایل شخصی دیگران استفاده نکنید جدی تر از قبل شد و گفت _من جای تو بودم مهربون تر رفتار میکردم. آرامشش کمی رو اعصاب بود خواستم یکم بهم بریزمش -شما ایرانی هستی _به شما ربطی نداره دیگه داشت حرصم میگرفت. -نخیر ربطی نداره دیدم ایرانی فصیح حرف میزنید اخه ایرانی صحبت کردن کار هرکسی نیست. تیرم خورد به هدف. لجش گرفت از جاش بلند شد و رفت سمت یخچال و یه آب‌معدنی برداشت. و نصفشو یه نفس خورد. _ حق با شماست فارسی حرف زدن خیلی مشکله و هرکسی از پسش برنمیاد برخلاف ظاهر عبوسش زیادم بداخلاق نبود و این باعث میشد من راحت حرف بزنم -یادمه قدیما وارد اتاقی میشدند اجازه میگرفتند شاید کارتون این قدر مهم بوده که بدون اجازه اونم با زور وارد اتاقم شدین دوباره برگشت به حالت قبلیش همون طور عبوس و جدی گفت
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۹ چیزی از رفتن نیما نگذشته بود که مصطفی و مهرداد سلانه سلانه وارد اتاق شدند. قرآن و بستم و بوسیدم و گذاشتم رو میز تلویزیون. با عصبانیت خطاب به مصطفی گفتم _معلوم هست کجایی؟؟؟ دلم هزار راه رفت. گفتم شاید گیر مامورا افتادی +جای احوالپرسیته؟ خب منم فکر کردم تو هم گیر مامورا افتادی. دور تا دور مسجدالحرام دنبالت گشتم ولی نبودی کلی نگرانت شدم. -آره معلومه همینه اینقدر خونسرد و آروم راه میری مهرداد که داشت به جر و بحث من و مصطفی گوش میداد گفت +چتونه باز شما دوتا افتادین به جون هم. مهم اینه که هر دوتون سالمید و گیر هیچ مأموری نیافتادید برای تبرئه کردن خودم گفتم -آخه نبودی آقا رفت دستشویی یه ساعته کجاست که بیاد انگار میخواد بمب اتم بسازه اون تو. آخرشم ماموره من و گرفت با باتونش زد رو کتفم منم عصبانی شدم و با آجر کوبیدم تو سرش با این حرفم مهرداد و مصطفی با تعجب و همزمان گفتند _چییییی؟؟؟؟؟ اون ماموره رو تو اونجوری ناکارش کردی؟ -مگه شما دیدینش؟ +آره خب حیوونی با خون قاطی شده بود. با حول و واهمه گفتم -مرده؟؟؟ مصطفی خنده‌ی تلخی زد و گفت +این جماعت این قدر سگ جونند که به این راحتی نمیمیرند. مهرداد اخمی کرد و به حالت تمسخر گفت +حالا چرا داری به سگ توهین میکنی حیوون به این خوبی حیفش نیست با این جک و جونوورا مقایسش میکنید _بس کنید این کنایات و بگید اون یارو مرده؟؟ +نه بابا خبر مرگش، مردنش کجا بود، فقط سرش شکسته بود البته من که جلو نرفتم اینارم از لکزایی شنیدم میگفت خیلی آتیشی بوده و بهت بد و بیراه میگفته. گفته اگه ببینتد وای به حالت. من جای تو بودم از همین جا برمیگشتم ایران. نفس راحتی کشیدم از اینکه این جونور زنده‌ست. نه اینکه از مرگش ناراحت باشم. فقط مونده بودم با عذاب وجدانش چطور کنار بیام. هرچند کشتن این جماعت نامسلمون خالی از ثواب نیست. نگاهی به مصطفی انداختم و گفتم _یعنی دیگه نمیتونم برم سمت کعبه؟ +نه عزیزم شاید اون ماموره تو رو ببینه باید احتیاط کنی _اخه بدون خداحافظی.... معلوم نیست دوباره کی بیام عربستان دلم تنگ میشه برای خونه‌ی خدا مهرداد از رو تختش بلند شد و اومد کنارم و گفت +کعبه یک سنگ نشانه‌ست که ره گم نشود، حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست _این شعر حافظ و از تو بهتر بلدم، ولی دلم دوباره میخواد این نشان سنگی رو ببینه، دلم برای جای جای مسجدالحرام تنگ میشه، حَجَرُالاَسوَد، حِجر إِسماعیل، مقام ابراهیم، چاه زمزم، صفا و مروه،. مصطفی یه کاری کن.
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۵۰ کم‌کم بار و بندیلمون رو برای برگشت به ایران جمع کرده بودیم. روز قبل از پرواز اومدند ساک چمدونهامون رو با خودشون بردند فرودگاه. یه ربان قرمز پیدا کردم به چمدونام بستم تا یه وقت با بقیه چمدونا اشتباه نشه. هرچند روز فرود به فرودگاه زاهدان امام جمعه ایرانشهر، اینقدر حواسش پرت بود که ربان قرمز رو ندید و چمدون من رو اشتباها با خودش برده بود و من یک هفته زابه راه شده بودم. از شانس بد دقیقا همون چمدونی رو برده بود که چادر سفید پاییز توش بود. بگذریم. شب اون روزی که چمدونامون رو بردن فرودگاه. به مصطفی گفتم -اخه چطور میتونم خونه خدا رو ندیده برگردم. باور کن سختم میشه. معلوم نیست دوباره طلب بشم. مصطفی گفت +این به نفع خودته اگه پاتو بذاری اونجا ممکنه دیگه رنگ ایران و نبینی. می‌دونی تو چی کار کردی. یه مأمور عالی رتبه‌ی وهابی رو ناکار کردی. میفهمی یعنی چی -خدا لعنتش کنه. اگه نزده بود رو کتفم مرض داشتم مگه بزنم تو سرش +حالا ناراحت نباش سالهای بعد دوباره طلب میشی موبایلمو برداشتم شماره‌ی نیما رو گرفتم یکم دیر جواب داد. میدونستم مریض داره اما دلم آروم و قرار نداشت. _سلام نیما خوبی + سلام اسماعیل اتفاقی افتاده این موقع شب؟ -اتفاق که نه ولی +ولی چی -امروز وسلایلتمون رو بردن، خودمونم فردا صبح میریم فرودگاه +عه بسلامتی چه زود -اره دیگه دوهفته مثل برق گذشت گفتم خداحافظی کنم باهات +ممنون ولی صبح شیفتم تموم شه میام پیشت -نیما یه کاری میتونی برام بکنی +چه کاری _دلم میخواد دوباره مسجدالحرام رو ببینم +این که شدنی نیست. رفتنت به اونجا خیلی خطرناکه. اگه شناساییت کنند چی -ان‌شاالله که نمیکنند +با ان‌شاالله و ماشاالله که کار درست نمیشه، باید احتیاط کنی. یه درصد احتمال بده گیر بیفتی میدونی چه اتفاقی میافته هم خودت بازداشت میشی هم همسفرات دچار مشکل میشند. حرفهای نیما کاملا منطقی بود اما دلم ساز خودشو میزد. اگه بحث همسفرام و مسئله‌ی حق‌الناس نبود به قیمت جونمم شده بود میرفتم مسجدالحرام.
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۵۱ سه و نیم ساعت راه حسابی خسته کننده بود اما با وجود بچه‌های کاروان حسابی خوش گذشت. شوخ طبعی هاشون، شیطنت هاشون همه و همه خستگی رو از تن آدم بیرون میکرد. لابلای خنده‌هام، فکر پاییز همه چیز و زهرمارم میکرد. موقع فرود اومدن بخاطر جو نامناسب هوا هواپیما اینقدر بد فرود اومد که هرچی دل و روده داشتیم نزدیک بود از حلقمون بریزه بیرون. مهرداد یه قرآن خیلی بزرگ خریده بود قرآنشو داد به من. تو بغلم گرفتمش تا احساس آرامش کنم. تکون هایی که هواپیما میخورد ناخواسته صدای خیلی ها رو درآورده بود. به هر زحمتی بود هواپیما فرود اومد. کمربندمو‌ باز کردم. گوشیمو روشن کردم. نگاهی به مصطفی کردم و گفتم -بالاخره تموم شد مصطفی که از نگاهش یه دنیا غم فهمیده میشد گفت +حیف شد سفر خوبی بود. کاش هنوز ادامه داشت محض دلگرمیش گفتم -ان شاالله سالهای بعد دوباره طلب میشیم از پله‌های هواپیما اومدیم پایین دل تو دلم نبود. دلم برای همه تنگ شده بود. مامان، بابا، ناصر، آبجیا و بقیه. نمیدونم پاییز هم اومد استقبالم یا نه. با دوستام خداحافظی کردم مهرداد، مصطفی، رضوانی، علیرضا. دوستای خوبی که شبیه فرشته‌هان بعد از تحویل گرفتن چمدونا اومدم پشت پنجره و نگاهی به بیرون انداختم. اون بیرون خیلی شلوغ بود. نگاهی گذرا به جمعیت انداختم. و تونستم سارا و‌ ناصر و ببینم. سر چشم برهم زدن سالن پر شده بود از آدمهایی که به استقبال مسافرشون اومده بودند. فک و فامیلای من هم جزیی از همین آدما بودند. حتی فامیلهای دورمون هم بعضا اومده بودند. که اصلا انتظار نداشتم تشریف بیارن استقبالم. همشون هم با دسته گلهای متفاوت. ولی گلی که سارا آورده بود از همه قشنگتر بود. یه گل حلقه‌ای هم مامان و بابام سفارش داده بودند که دور تا دورش با بوته‌های طبیعی تزیین شده بود که ناصر انداخت گردنم. مونده بودم با کی احوالپرسی کنم. و کدوم گل و تحویل بگیرم. اون همه گل و به من میچسبوندند. میشد از وسطش یه درخت چنار خوشکل درآورد بیرون. وسط اون جمعیت ریز ریز دنبال پاییز میگشتم. اما انگار خبری نبود. دیگه داشتم کلافه میشدم. اون آخرا هرکی باهام احوالپرسی میکرد یه سری تکون میدادم. و یه لبخند زورکی میزدم. کاسه صبرم لبریز شد یواشکی به زن‌داداش گفتم _پس پاییز کو؟ زن داداش سرشو انداخت پایین و گفت +نمیدونم شاید مشکلی براش پیش اومده. ته دلم گفتم خداکنه همینطور که تو میگی باشه. اما نه.... من اینقدر پاییز و دوست داشتم که اگر جوابشم منفی بود. دوست نداشتم براش اتفاقی بیافته. حوصله خونه رفتن و نداشتم به غلامرضا گفتم قبل از رفتن به خونه بریم مزار شهدا دلم میخواست مرتضی رو ببینم یه دل سیر حرف داشتم برای گفتن. اما غلامرضا مخالفت کرد و گفت +اونجا کلی مهمون منتظر تو هستند. مردم که نمیتونند الاف تو باشند. مزار شهدا باشه یه وقت دیگه. حقیقتش مامان بابام فرودگاه نیومده بودند یعنی من نخواستم بیان. میخواستم خودم برم پابوسشون. بخاطر پدر و مادرمم که شده بود مزار شهدا رو بیخیال شدم. نزدیک خونه که رسیدیم غلامرضا به علیرضا تماس گرفت که ما نزدیک خونه‌ ایم . از ماشین پیاده شدم بیشتر مهمونها اومده بودند خونه دیدنم. از ابتدای کوچه بوی اسپند و ذکر صلوات بلند بود. و مداح که از فامیلامون بود و خیلی ادم مقیّدی بود و متاسفانه الان به رحمت خدا رفته، داشت روضه قبرستان بقیع و حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها رو میخوند. همه چی باهم قاطی شده بود گریه هام... دلتنگی... عکاسی که عکس می‌گرفت... با دیدن مامان بغضم ترکید پریدم بغلشو های های گریه میکردم. چقدر دلم براشون تنگ شده بود. یه چند تا گوسفند زبون بسته رو تو مسیر قربونی کردند. دلم براشون میسوخت. بهشون میگفتم تروخدا حلالم کنید. من بهشون گفتم از این ریخت و پاشا خوشم نمیاد ولی گوش ندادند.
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۵۲ بعد از خوندن نماز به اجبار رفتم پیش مهمونا گوسفندایی که جلو پام قربونی کردند قرار شد شام امشب مهمونا باشه. از این همه ریخت و پاش حالم بد میشد. از اینکه مردم گروه گروه میان و میرن، از حاجی قبول باشه گفتناشون، از لبخندای زورکی، از ادا درآوردن های بیخودی ...... بعد از نماز مغرب تعداد مهمونایی که برای شام دعوت شده بودن بیشتر شده بود. بالاخره سفره شام انداخته شد ولی از پاییز خبری نشد. به غلامرضا گفتم -میخام برم اتاق اینجا خیلی گرفته‌س اما مخالفت کرد که زشته و بی احترامی میشه. و مهمونا ناراحت میشن. داشتم با ظرف شام بازی بازی میکردم که زن داداش از قسمت خانما، با اشاره، من و به سمت خودش کشوند -جانم زن داداش کاری داشتی؟ +مژده بده حدس بزن کی داره میاد با بی حوصلگی گفتم _کی؟ +پاییز و خانواده ‌ش _خدای من راست میگی؟؟؟ اصلا باورم نمیشه +باور کن، بخدا راست میگم، پدرش تماس گرفت گفت تو راهیم -وااای خدای من...!! قلبم به شدت میتپید حس کردم بدنم گر گرفت. تپش قلب شدیدی گرفتم. هر وقت هیجان بهم دست میداد این طوری میشدم. دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم -من خوبم؟؟؟ زن داداش خندید و گفت +آره فقط خونسردیتو حفظ کن -باشه باشه ممنون ان‌شاالله همیشه خوش خبر باشی خیلی حالم خوب شده بود انگار تازه مهمونا رو دیده بودم. باهاشون احوالپرسی میکردم. منی که تا دو دقیقه پیش مثل مجسمه ابوالغیث نشسته بودم و با کسی حرف نمیزدم نطقم باز شده بود. با فک و فامیل صحبت میکردم. از اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود میگفتم. بعضی ها هم مات و مبهوت نگام میکردن که چش شده یهو زبون باز کرد. نمیدونستند خرم آن لحظه که معشوق به یاری برسد آرزومند نگاری به نگاری برسد... بالاخره پاییزشون اومدند با صدای یاالله گفتن پدر پاییز خودمو جمع و جور کردم. اما‌ نتونستم پاییز و ببینم. ولی همین که الان بهش نزدیکم خیالم راحت بود. با پدر پاییز احوالپرسی کردم. یه مرد میانسال که با یه من عسل هم خورده نمیشد. همیشه ناصر بهم میگفت بد به حالت چه پدر خانم غد و بداخلاقی داری و من همیشه میگفتم من چی کار به پدرش دارم برام پاییز مهمه نه بقیه شاید این برداشت درست نباشه. اما انسانهای عاشق همیشه حرفشون همینه. منتظر بودم مراسم تموم بشه تا مهمونا برن و از این طریق من بتونم پاییز و ببینم. و همینطور هم شد بعد از اتمام مراسم هنگام خداحافظی با مهمونا پاییز و مادر و آبجیش رو دیدم. پاییز همون نجابت قبلیش رو داشت. خیلی سنگین و با وقار. از شلوغی جمعیت استفاده کردم. و بهش گفتم _خیلی منتظرتون بودم +عذر میخوام پدرم شهرستان بودند نشد فرودگاه خدمت برسیم _نه خواهش میکنم اشکال نداره. همین که اومدین شرمنده کردین. +ان‌شاالله زیارتتون توام با معرفت باشه توی دلم گفتم ای ول بابا بامعرفت.... پاییز نگاهی به دور و برش انداخت و گفت +بااجازه‌تون من برم بابام متوجه میشه ممکنه ناراحت بشه. _باشه چشم فقط... +فقط چی؟ _فقط کی خدمت برسیم برای خواستگاری؟ پاییز با چادرش جلوی لبخندش رو گرفت و گفت +دو روز دیگه ساعتشم بهتون خبر میدم یکم شوکه شدم اصلا باورم نمیشد. بعد این همه مدت اینجوری جواب مثبت دادن یکم گیجم کرده بود با تردید گفتم _ببخشید پدرتون درجریانند که.؟ پاییز یکم جدی شد و گفت +من بدون اجازه پدرم آب نمیخورم آقای صادقی از حرفم خجالت کشیدم با ذوق خاصی گفتم _یعنی حله پاییز گفت +همین که منحل نیست یعنی حله مثل بچه‌ای که بهش اسباب‌بازی داده باشن داشتم ذوق مرگ میشدم. از آستین کتم شاخه گلی که پنهان کرده بودم رو درآوردم و دادمش به پاییز. پاییز برای گرفتنش مردد بود که گفتم _خواهش میکنم قبول کنید پاییز اون شاخه گل رو گرفت و رفت و با رفتنش دلمم با خودش برد. بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. فکر و ذکرم همش شده بود پاییز. تو این مدت یکی دو بار هم خوابشو دیدم. دلم میخواست هرچه زودتر دو روز بعد بشه تا بریم خواستگاری پاییز
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۵۳ بعد از انجام آزمایشات و کلی دوندگی من و پاییز رسماً نامزد شدیم. نامزدی مو از دوستام حتی علیرضا و مهرداد و مصطفی پنهان کردم. تا موقع عروسیم سورپرایزشون کنم. چادری که از مکه آورده بودم با چند تا تیکه دیگه هدیه دادم به پاییز. و از اینکه همه چی داشت خوب پیش میرفت. خوشحال بودم. غافل از اینکه روزگار چه نقشه‌ای تو سر داره. یه روز که از مزار شهدا برگشتم خونه عمه مریم اومده بود خونمون و داشت با پدر مادرم صحبت میکرد. عمه با دیدن من گفت +مگه تو نگفتی میخوای درس بخونی و هنوز آمادگی ازدواج نداری من که شوکه شده بودم با تعجب و یکم ترس گفتم _سلام عمه جون خوش اومدین عمه با یکم جدیت گفت +جواب سلام منو بده اصلا دوست نداشتم به گذشته برگردم. دلم از گذشته نفرت داشت. _چی بگم عمه جون بابا برای جمع و جور کردن اوضاع گفت +برو لباساتو عوض کن ناهار عمه پیش ماست با چشم گفتن رفتم تو اتاقم.از پشت در به پچ‌پچ مامان و بابا و عمه گوش میدادم تا اینکه این جمله‌ی بابا اتاق رو سرم آوار کرد. +هنوز که چیزی نشده آبجی. فعلا که نامزدن. نامزدی رو بهم میزنیم. ناخواسته یقه‌ی لباسمو چنگ بردم. پاهام شروع کرد به لرزیدن. خدای من باز چه فکری تو سرشونه. دیگه حسابی کلافه شده بودم. به خودم گفتم پاشو پسر قوی باش. نزار این بار هم شکست بخوری. بدون اینکه لباسمو عوض کنم رفتم تو هال. پدر و عمه با دیدنم صحبتاشونو قطع کردند. مامان گفت +تو که هنوز لباساتو عوض نکردی _عوض میکنم حالا عجله‌ای نیست رو به بابا کردمو گفتم _چی رو میخوای به هم بزنی پدر من بابا از تعجب که انگار از هیچی خبر نداره گفت +از چی حرف میزنی _درسته یکم سر به هوام ولی دیگه کر نیستم. خودم شنیدم پشت در میگفتی نامزدی شونو بهم میزنیم یکم خندید و گفت +آخوندا مگه فال گوش هم وایمیستن؟ نگاه تندی به عمه انداختم و گفتم _ببین عمه خانم یه روزی قرار بود من و فاطمه باهم ازدواج کنیم. روزی که شما، پدر و مادرم همتون مانع ازدواج من و فاطمه شدید. کاری کردید فاطمه تا بن دندان از من بدش بیاد اما الان اوضاع فرق میکنه. من انتخابمو کردم. من عاشق پاییزم. میخوام با پاییز ازدواج کنم. و اجازه نمیدم هیچکدومتون مانعم بشید. در ثانی اینکه دوباره رفتم خواستگاری پاییز درخواست خود فاطمه بوده عمه از تعجب چشاش گرد شده بود گفت +چــــییی؟؟؟؟؟ فاطمه ازت خواسته بری سراغ پاییز؟؟؟ _بله. مدینه که بودم فاطمه گفت اگه بری سراغ پاییز میبخشمت. عمه با دستش کوبید رو پاش و گفت +من نمیدونم چرا این بچه‌های ما سر به راه نیستند. همه بچه دارن من و داداشمم بچه داریم. من گفتم _اتفاقا عمه من خیلی دوست دارم چه من چه ناصر و چه بقیه سر به راه باشیم. اما انگار نمیشه و کاملا هم واضحه چرا نمیشه بابا با عصبانیت گفت +برو تو اتاقت عمه گفت +نه بذار ببینم چرا نمیشه بعدم رو به من کرد و گفت +کم براتون زحمت کشیدیم. کم داداشم ریخت به پاتون. بزرگتون کرد. خوندن و نوشتن یادتون داد که بدرد بخورید. دیگه چه مرگتونه که سر به راه نمیشید. نگاه اخم آلودی به عمه انداختم و گفتم _ازدواججای زورکی تو فامیل شما هر بچه‌ای رو از راه به در میکنه عمه خانم بابا با عصبانیت بیشتری گفت +دهن‌تو ببند اسماعیل رفتم تو اتاقم گوشیمو از رو تخت برداشتم و بی‌مقدمه به پاییز پیام دادم 📲_تو مال منی من بدون تو نمیتونم پاییز. نمیذارم کسی تو رو از من بگیره فورا جواب اومد 📲+دیوونه شدی اسماعیل. این پیاما چیه. مگه کسی میخواد من و از تو بگیره 📲_نه عزیزم کسی غلط می‌کنه این کارو بکنه. خواستم فقط خیالت راحت باشه هوا گرم بود. با استرسی که بهم وارد شده بود گرمتر شد. پنکه رو روشن کردم. رو تختم ولو شدم. چشمامو بستم بلکه خوابم ببره ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۵۴ بی‌قرار پاییز شده بودم هر طور شده باید امروز میدیدمش. گوشیمو برداشتمو دوباره بهش پیام دادم _سلام امروز باید ببینمت +چیزی شده؟ اگه ضروری نیست تلفنی بگو _ضروریه خیلی +باشه فقط باید به مامانم بگم _ساعت شش مزار شهدا پاییز قبول کرد همو ببینیم باید از گذشتم بهش میگفتم. موبایلمو ساعت ۵ کوک کردم تا خواب نمونم. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. عمه رفته بود خونشون. پس از شستن دست و صورتم رفتم تو آشپزخونه. مامانم تازه چای دم کرده بود. یه لیوان چای خوردمو آماده‌ی رفتن شدم. قبل از ساعت ۶ اونجا بودم. ابتدا رفتم سر خاک دایی رضا که تو جبهه سومار شهید شده بود. بعدم رفتم پیش مرتضی. سرگرم مرتضی بودم که پاییز پیام داد. +من دم در مزار شهدام رفتم دنبالش اخه اون مزار مرتضی رو بلد نبود. با پاییز اومدم سرخاک مرتضی. نگاهی به مرتضی انداختمو گفتم _معرفی میکنم پاییز همسر بنده و مرتضی از عجایب نسل سوم پاییز نگاهی به مرتضی انداخت و گفت +البته هنوز همسرش نشدم. فعلا نامزدیم. تا خدا چی بخواد. اخمی کردم و گفتم _تا خدا چی بخواد یعنی چی؟؟ خدا خواسته دیگه. اگه نمیخواست ما اینجا نبودیم. به همراه پاییز میون شهدا قدم زدیم و مو به مو گذشتمو براش گفتم. پاییز از اینکه فهمیده بود من قبلا دخترعممو دوست داشتم یکم نگران شد. من فاطمه رو فراموش کردم که رفتم سراغ پاییز. پاییز لبخند زیبایی زد و گفت _گذشته مهم نیست مهم الانه که باهمیم از صمیم قلب پاییز و دوست داشتم اون قدر که دلم میخواست این دوست داشتن و داد بزنم. بعد از اینکه پاییز و رسوندم خونشون به غلامرضا زنگ زدم و بهش گفتم بابا و عمه چه نقشه‌ای تو سر دارن. بعد از کلی کلنجار رفتن غلامرضا گفت +بهتره هرچه زودتر عقد کنید تا خیال همه راحت شه پیشنهاد داداش غلامرضا بد نبود اما نه من نه پاییز هیچکدوم آمادگی مشترک شدن رو نداشتیم. پاییز ترم اخر دانشگاه بود. و من هم نزدیک امتحاناتم. حسابی درگیر درس بودیم. اما چاره چه بود اینکه اینقدر سریع مراسم عقدمون برگزار شه نیاز به تامل و فکر بیشتری داشت. با عقد من و پاییز متعاقباً مسولیت هامون هم بیشتر میشد که لایمکن الفرار من حکومته. از زیر بار مسولیت نمیشه در رفت. در مورد این پیشنهاد با پاییز صحبت کردم. پاییز هرچند درگیر درساش بود. اما قبول کرد قبل‌از اینکه اتفاقی بیافته مراسم عقدمون رو بگیریم با موافقت بزرگترها و مشورت من و پاییز قرار شد ۸۸/۸/۸ مصادف با میلاد امام رضا علیه‌السلام مراسم عقدمون گرفته شه. تا اون موقع دوماه فرصت داشتیم هم پاییز میتونست جهیزیه ‌شو کامل کنه هم من میتونستم لوازمی رو که لازم دارم خریداری کنم. با موافقت بزرگترها نسبت به تاریخی که انتخاب کرده بودیم. خودمون رو آماده کردیم بر واقعه مهم ازدواج. هرچند من دوست داشتم عقدمون تولد حضرت معصومه و روز دختر باشه اما پیشنهاد پاییز رو که تولد امام رضا بود در اولویت قرار دادم. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۵۵ یک هفته‌ای مونده بود به مراسم عقدمون هرچه به روز موعود نزدیک‌تر میشدیم دلتنگی‌هام بیشتر میشد. از یک طرف وصال یار از یک طرف جدایی از پدر و مادر. دلم برای لحظه لحظه های این خونه تنگ میشه. برای پدر مادرم و گیر دادنهای الکی. اتاق کوچیک چهاردیواری. برای صدا زدن های مامان برای نمازصبح. برای ناصر و شیطنت های برادرانه. دلم برای همشون تنگ میشه. دلم میخواد به گذشته برگردم به روزای خوب درکنار هم بودن. من جدا شدن از خانواده رو بارها تجربه کرده بودم اما نمیدونم چرا این بار حس خوبی ندارم. دلم میخواست شب‌ها مثل بچه‌ها کنار مامان بابا بخوابم. بغلم کنند. نوازشم کنند. خیلی احساس دلتنگی میکردم. یه روز غروب طبق روال همیشه وقتی دلم گرفته بود. رفتم مزار مرتضی. نشستم و یه دل سیر گریه کردم. هروقت از جایی میبُرم تنها پناهم مزار مرتضاست اونجا راحت می‌تونستم گریه کنم. حرف بزنم. درد دل کنم. از مرتضی خواستم برام دعا کنه تا از مسولیت های زندگی به خوبی بربیام. اخه سنی نداشتم همش ۲۱ سالم بود. میترسیدم سختی های زندگی منو از پا دربیاره اما غافل از اینکه خدا همیشه حواسش به من بود و هست. دیگه از مریم خبری نشد. یعنی دیگه هیچوقت ندیدمش. بین خانواده ما و عمه مریم رابطه ها سرد و سردتر شد. تصمیم گرفتم دوستامو از جریان عقدم باخبر کنم. همون طور که حدس میزدم. همشون بلااستثنا از این خبر خوشحال شدند. و برام آرزوی خوشبختی کردند. سعید، نیما، مهرداد، علیرضا، مصطفی، صالح عارف زاده از دسته دوستانی بودند که وقتی خبر ازدواجمو شنیدند از شوقی که داشتند بالا پایین میپریدند. سعید وقتی خبر ازدواجمو شنید محکم بغلم کرد و گفت +تو زیباترین و مهربونترین دامادی هستی که تا حالا دیدم. برات آرزوی بهترین ها رو میکنم اسماعیل من که دلم از قبل بخاطر دوری پدر مادرم گرفته بود. تو بغل سعید شروع کردم گریه کردن. سعید مات و مبهوت نگام کرد و پرسید +چی شده آقا داماد چرا گریه میکنی نکنه.... _نه چیزی نیست حس دلتنگی بود که از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد اون روز با سعید خیابون های زاهدان رو چرخ زدیم. سعید هر از گاهی از باب اینکه سر به سرم بذاره صدای ضبط ماشین شو زیاد میکرد. و‌ من آهنگشو قطع میکردم. یاد طرزجان افتادم یاد شبی که به سعید پناه دادم یاد ناصر و مومنی یاد همشون بخیر یه روز قبل از مراسم رفتم حوزه با تک تک دوستام خداحافظی کردم. شبش خیلی حالم بد بود. من با گوشه گوشه‌ی اینجا خاطره دارم. چطور میتونم فراموششون کنم. اون شب مهرداد، علیرضا رضوانی، علیرضا ترقویی و مصطفی یوسفی برای اینکه حالم خوب شه سنگ تموم گذاشتن. طفلی ها تموم سعیشون رو کردند حالم بهتر شه فایده نداشت که نداشت. و من همچنان گریه میکردم. مهرداد از باب مزاح گفت +یکی اسماعیلو از جلو چشام دور کنه الان بلند میشم شل و پلش میکنم. یکی نیست بگه تو که اینقدر دلنازکی بیخود میکنی زن میستونی با این لحن مهرداد ناخواسته خندم گرفت با خندیدنم همه بچه‌ها شروع کردن به دست و صوت و جیغ کشیدن. اون قدر سر و صداشون زیاد بود. که از اتاقای بغل اومدند گفتند +چه خبره عروسیه؟؟ علیرضا ترقویی با ذوق خاصی گفت +بععععععله عروسیه آقا داماد هم ایشونند اشاره کرد به من و صورتمو بوسید. طرفی که شاکی شده بود اومد تو اتاق و گفت +راست میگن اسماعیل تو میخوای داماد شی؟ با لبخندی که رو لبم بود گفتم _اگه شما اجازه بدی +مبارک باشه چه بی‌خبر؟ _قشنگیش اینه بی‌خبر عاشق شی +بهرحال مبارک باشه ان‌شاءالله خوشبخت شی با رفتن اون آقا منم وسایلمو جمع کردم که برم خونه خیر سرم فرداشب عقدمه و من هنوز آرایشگاه نرفتم.
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۵۶ (قسمت اخر) من و‌ ناصر وارد هال شدیم احمد یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت +بیا کنار من بشین آقا داماد بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و به پاییز پیام دادم. _سلام عروس خانم برای فردا چند تا سفارش داشتم اگه انجام بدی ممنون میشم +بفرمایید آقا داماد گوش میکنم _لطفا اگه تونستید زیارت عاشورا به همراه حدیث کسا و زیارت آل‌یاسین بخون، منم میخونم، ثوابشو هدیه میکنیم به ساحت امام زمان عجل‌الله تعالی فرجه. سر سفره عقدمون دوتا قرآن بذار یکی برای من یکی برای تو. از تربت کربلا که تازه آوردی بذار سر سفره لازم میشه. پاییز بدون هیچ درنگی گفت +چشم آقا داماد. و اما سفارش‌های من: لطفاً کت شلوار مشکی با بلوز سفید بپوش، یه گل قرمز هم بذار تو جیب کتت و تا میتونی به لباست عطر بزن. دلم میخواد وقتی وارد اتاق میشی بوی عطرت زودتر از خودت به من برسه. اون شب یکم دیر خوابیدم تموم فکر و ذهنم فرداشب شده بود. و خدا خدا میکردم اتفاقی نیافته. صبح روز بعد با اینکه دیر خوابیده بودم زود از خواب بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه به همراه ناصر آرایشگاه رفتم. و بعد از اون دوش گرفتم تا یکم سرحال بیام. ساعت‌ها پشت سرهم میگذشت و من یه حال عجیبی داشتم. یه حال وصف نشدنی. اون شب همه دوستام اومده بودند. به جز نیما که پیام تبریکشو فرستاده بود‌. قبل از رفتن نگاهی به خونه‌ی پدری انداختم، به قاب عکساش، به اتاق کوچیکم، به خاطراتی که تو این خونه داشتم. زیرلب گفتم _خداحافظ خانه‌ی پدری بعد از شش هفت ماه انتظار بالاخره خودمو کنار پاییز دیدم _چقدر شبیه فرشته‌ها شدی خانمی پاییز لبخندی زد و گفت +تو هم خوشتیپ شدی اسماعیل چه حس قشنگیه اونی که دوسش داری به اسم کوچیک صدات کنه. عاقد شروع کرد به خطبه خواندن. صدای عاقد اون لحظه برای من بهترین صدا بود که میتونستم بشنوم. پاییز همون طور مشغول خواندن قرآن بود. و من هر از گاهی نگاهم رو به سمتش سوق میدادم و‌ ته دلم خدا رو بابت همه چی شکر میکردم. عاقد خوند و خوند و پاییز همچنان سکوت میکرد و سکوت. و این بین من بودم که تو دلم حرارت عشق پاییز شعله میکشید. بالاخره پاییز با توکل بر خدا و اجازه پدر مادرش و کل فک و فامیلش بله رو گفت. با بله گفتن پاییز عاقد خطاب به من گفت +جناب آقای اسماعیل صادقی فرزند ابراهیم آیا بنده...... حاج آقا مشغول خواندن خطبه بود که صدای اس‌ام‌اس گوشیم بلند شد. نگاهی به گوشیم انداختم. یه شماره ناشناس بود. +خوشبخت بشی با عشقت بی‌معرفت