┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰
صدای زوزهی گرگ ها بر روی شیشهی دلم ناخن میکشد.پیمان که متوجه ترسم شده میگوید به راه بیافتیم.شب سرد و وحشتناکی بر ما میگذرد.بعد از خوردن چیزی دوباره به راه میافتیم.هر از گاهی به نقشه نگاه میکند. بالاخره با سختی های فراوان و کوهی از ترس به همان آدرس میرسیم.پیمان قطبنما را درمیآورد
بی هوا سر روی خاکها میگذارم و از فرط خستگی بیهوش میشوم! با تکانهای پیمان تای پلکم را بالا میدهم:
_چیشده؟
_بیدار شو اومدن.
دستپاچه برمیخیزم و به اطرافم نگاه میپرانم.متوجهی جاده خاکی روبهرویمان میشوم و از انتهای آن صدای ماشین می آید.
_مطمئنی خودشه؟
تنها به تکان سر اکتفا می کند.مردی با دشداشه عربی و چفیهی سرخ و سفید به سر از ماشین پیاده میشود.پیمان و او با خنده به طرف هم میروند.دست میدهند که انگار صمیمی هستند.
در حال نشستن به پیمان میگوید:
_الحق که شیری! تعریفتو الکی نشنیدم. خوب تونستی شُرطیهای(پلیس) مرزو دور بزنی. خیلیا بخاطر سختیهای مرز جرئت ندارن از راه عراق برن ولی احسنت! خوشم اومد!
_اغراق نکن صابر!
_صابر نه! اینجا باید عدنان صدام کنی.میتونی ابو اُسامه هم بگی.
نزدیک به دو روز سفرمان به طول میانجامد. از میان شهر "حِلّه" که گذر میکنیم.به خانهی ابو اسامه، در یکی از محلههای سنی نشین میرسیم. اهالی حله به گفتهی ابو اُسامه بیشتر شیعیان هستند. حزب بعث با آنها مشکل دارد. برای همین هر قدم شرطیای میبینم. ابواسامه به در میکوبد و با یاالله وارد میشود. ما هم وارد میشویم. زنی با عبای عربی با لهجه عراقی با ما احوالپرسی میکند. شوهرش کنارش میرسد و میگوید:
_اینا ایرانین.باهاشون فارسی صحبت کن.
زن همان جملات را به فارسی تکرار میکند. دستم را میگیرد به آغوشش میروم و مرا به داخل خانه دعوت میکند.پسری ده سال پیش می آید و دست و پا شکسته به فارسی احوال پرسی میکند. دخترکی بطرف مادرش میدود.یهتر از برادرش فارسی صحبت میکند و خوش آمد میگوید. تشکر میکنم. روی تشکی کنار پیمان مینشینم. با تعارفهایشان چای برمیدارم.ابواسامه ریسمان سخن را میگیرد:
_والا پیمان جان همونطور که بهت گفتم اینجا محلهی سنی نشین شهره نگران نباشید، آدمای خوبی داره و اینکه از دست ساواک هم راحتین.
_از کجا اینقدر مطمئنی؟
_اولا اینکه #بعث با حکومت #ایران چپ افتاده. مگه نمیدونی میخواستن اونا تو عراق کودتا راه بندازن؟الان این دو حکومت مثل سگ و گربه میمونن. ساواک به ندرت میتونه کاری بکنه.دوما منو دست کم نگیر! اگرم ساواک پیدامون کنه کاری میکنم که از پسمون برنیاد.باور نمیکنی؟ من با رئیس شرطیها مراوده دارم. ایرانی از نظر مردم یعنی شیعه! زود گول میخورن و کمو بیش میتونم گزارشایی بدم که به درد بخوره. چنتا از همین مردم حله رو که میخواستن بر علیه #صدام با بقیهی تبانی کنن من لو دادم! خودتم که میدونی من و تو مارکسیست شدیم. کم از اسلام و تشییع نخوردیم، هر کی ندونه که تو میدونی!بعدشم من بین اینام... اینا براشون #شیعه و #سنی فرقی نداره که! هرکی که مخالف باشه رو یا میکشن یا میبرن استخبارات سلاخی میکنن و تمام...
از حرف های ابواسامه تنم به لرز میآید.
نمیدانم چرا از او خوشم نمیآید. مطمئنم او از کسانی است که بین شیعه و سنی #تفرقه میاندازد و خود این وسط ماهی چاق و چله ای صید میکند.دلم به حال #شیعیان میسوزد. ابواسامه چه #نقشهی پلید و پستی را به اجرا درمیآورد.عصر مردها به بیرون رفته تا سر و گوشی آب بدهند. زن ابواسامه در کنارم مینشیند:
_تو خیلی زیبایی! باید بهت بوشیه بدم.
از من اسمم را میپرسد. میمانم کدام نامم را بگویم:
_ثُ... ثریا!
_منم حنیفه ام. تو ایرانی هستی؟
سر تکان می دهم و میپرسم:
_شما عراقی هستین؟
او هم سرش را به علامت مثبت تکان میدهد.
_من اهل تلعفرم. بعد از ازدواج با عدنان به حله آمدیم. برای چی میخوای بری سوریه؟ #زندگیت رو خراب نکن دختر. تا میتونی شوهرتو راضی کن ازین بند و بساط #بیادبیرون.برید یه گوشه زندگی تونو بکنید.من اگه میتونستم عدنان رو راضی میکردم با هم به تلعفر میرفتیم. اینجا بی آشنا و قوم که نمیشه زندگی کرد. تموم فکر و ذکرش شده همین سازمان!هر وقت هم که میگم دلم برای قومم تنگ شده دنیا رو روی سرش میگذاره. خلاصه که از من میشنوی برید به زندگی تون برسید.
یکهو آتشی در دلم روشن می شود.با این که میدانم راست می گوید اما رگ #تعصبم باد میکند و میگویم:
_نه! من و پیمان زندگیمونو با مبارزه آغاز کردیم و قول دادیم تا آخرش توی همین راه باشیم.
حنیفه سکوت میکند برمیخیزد و با دیسی از میوه برمیگردد.و بدون دلخوری تعارفم میکند.از #دل_پاکش خوشم میآید.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛